eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
6.2هزار ویدیو
622 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🐚💫 🐚💫 💫 🗞 📝 - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟ چمدان و کفش‌ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم. هنوز از پله‌های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید: - این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می‌کنند؟ - این‌ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(عليه السلام)به این جا آمده‌اند. - اما من فکر می‌کردم ایشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور می‌توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم. - مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟ - چرا. - پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد. - حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟ - او نیازی به معرفی ندارد، همان‌طور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد. به خوبی می‌شد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پله‌ها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمی‌دانست که ضریح چیست! گفت: حتما ایشان در جای بلندی نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می‌کنند. - نه! - نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟ - نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند 🍃 ... 📗کرامات امام رضا علیه السلام از زبان بزرگان ✍نویسنده:حجت الاسلام والمسلمین مهدی انصاری بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @haram110 💫 🐚💫 💫🐚💫
هدایت شده از حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #مناظرات_دو_زبانه_یکدقیقه_ای_شیسنی #قسمت_پنجم🎬 🖌با زیرنویس انگلیسی 🖇موضوع: آیا امامت از اصول دین است یا فروع دین؟ #شیسنی:ترکیب دو کلمه شیعه و سنی ✔️با دیدن این مناظرات هم زبان انگلیسی تان را تقویت کنید هم اعتقاداتتان را.😊
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 🌹از زبان 🌹 تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️ و ها مان با هم خیلی فرق داشت.😮 من از این آدم‌های لارج و سوپر دولوکس بودم و از این های حرص درآر. هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک می‌کرد.😌 دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی‌ها عرفانی هم روی لبش بود😃 کلا از این فرمان آدم‌هایی که دیدنشان لجن ما جوان های امروزی را در می آورد😬 بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام می‌کرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت😏 با خودم می‌گفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟😒 دفعه بعد به زنم گفتم: "یک چیزی بنداز سرت تا این مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا." زنم گفت: "باشه." دفعه بعد پوشید. 😇 این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.😯😥 چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.😍 میگوید..می خندد..گرم می گیرد. کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمی‌توانستم کنار بیایم.😖 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی . رفتم داخل. تا من را دید برایم ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌 هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد🙄😳 گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست." نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌 این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇 •••••••••••••••••••• ...♥
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و اثرات بد ان: 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ونیم صبح 🕢 تارسیدم به محلی که مدنظرم بودتقریباساعت۸وربع شده بود سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش .چنددقیقه قبل ازاینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت. واینترنت روخاموش کردم.وقتی رسیدم دیدم رویه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت روروشن کردم دیدم چندتاپیام دارم ازش که کجامیخوای بیای؟🙄 رضوانه الان کجایی؟😬 کجارفتی؟😧 بهت میگم کجایی الان؟😵 رفتم پیشش *سلام سبحان🙃 _سلام رضوانه.اینجاچیکارمیکنی؟😯 *اومدم ببینمت.مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟خب بایدهمدیگه روبشناسیم دیگه.🥰 _خب ماهم داریم شناخت پیدامیکنیم. *مجازی دیگه بسه.خسته شدم.یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه خندیدم😄 واونم سرتکون داد _ازدست توچیکارکنم من؟بیابریم یه جایی که خلوت باشه.کسی نبینتمون . همون نزدیکی ها یه پارک بود. بافاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن. خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀 چادرم خاکی شده بود.اروم دست کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد اماهمین کافی بودکه یخمون بازبشه. دیگه خجالت نمیکشیدم که کنارش باشم😔 ،دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔 دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔 حرفامون شده بودابراز عشق بهم🥰 ، نگاه های عاشقانه،😍 خندیدنایی که بتونیم بیشتردل هم رو ببریم،😇 اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصورنمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟بایه پسرنامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖 ساعت نزدیک۱۲بود🕛ومن چندساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧 باهرجون کندنی بودخداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟ هرکارمیکردم،هرچیزی میخوردم،حتی تاوقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴 دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنهامشکلی که داشتیم مخالفت خونواده اش بود وتمام .
"رمان _خیره انشاءالله! آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد... عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد من! چشمش را بست و به یاد آورد: -من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی! آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره! -حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه! آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید: _بفرما! به‌خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته! -نگو بانو! تو زیباترین آیه‌ی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همهی خونه پر از تو باشه بانو! َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را می رد خواهم! تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی به وسعت تمام دردهایش! ******************** رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟ به خانه رسید؛ خانه.ی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد... کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازه‌ی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت. این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود داستان زندگی رهاومادرش... امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود. ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود! وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند. رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی! _سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه‌ست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟ رها مادر را در آغوش گرفت: _فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم! صدای فریاد پدرش بلند شد: _پسره‌ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی! رامین: اما بابا... -خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست! رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد: _ماشینت رو نبری‌ها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت! رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد... پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت: _بفرمایید! بله الان میام دم در... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید: _از آقای رامین مرادی خبر دارید؟ _نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟! مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ -من پدرش هستم، شهاب مرادی! مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم! _این حرفا چیه؟ قتل کی؟! مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن! این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت: _باز چی شده که مامور اومده؟! رها: رامین یکی رو کشته! خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد: ادامه دارد... نویسنده: ═══‍✵☆✵═══
💢امام مهدی در آیات قرآن 📖ادبیات و شیوه ی بیان حقایق در قرآن،یکسان نیست و نباید انتظار داشت که هر حقیقتی در قرآن نام برده شده باشد.مقصود این است که گاهی قرآن درباره ی موضوعی بی پرده سخن میگوید اما به دلایلی از نام بردن خودداری میکند و بیان ویژگی ها را ترجیح میدهد.امام مهدی نیز در قرآن نام برده نشده است،ولی در آیات فراوان درباره ی حکومت جهانی و غیبت او اشاره شده. 🚫علت نیاوردن نام امام مهدی در قرآن:گاهی در نام بردن،خطر تحریف وجود دارد.چرا که کینه توزان و دشمنان برای حذف نام او از قرآن،به تحریف قرآن اقدام میکردند.همچنین خداوند در قرآن کلیات را بیان می کند و بیان حدود و احکام آنها را به پیامبر واگذار کرده است. 🔰سه وعده خداوند به(حاکمیت فراگیر مومنان،استقرار اسلام و برقراری امنیت) در آیه ی ۵۵ سوره ی نور،توسط امام مهدی محقق میشود. 💠خداوند در آیات فراوانی مانند:آیه ی ۵ سوره ی قصص،۱۰۵ سوره ی انبیا و ۸۶ سوره ی هود به موضوع مهدویت پرداخته است. 💠مثالی از آیات مهدویت: قل ءارایتم ان اصبح ماءَکم غورا فی یاتیکم بِماءِ معین. آیه ۳۰ سوره ملک بگو به من خبر دهید که صبح شد و آب شما در زمین فرو رفته چه کسی میخواهد به شما آب را برگرداند؟ 🔰در تفسیر این آیه:(ماء در قرآن یعنی امام) امام باقر درباره ی این آیه فرموده:اگر امامتان غایب شد به نحوی که ندانید او کجاست،پس چه کسی امام ظاهر برای شما خواهد آورد؟که حلال و حرام خداوند را برای شما بیان کند. کمال الدین،ج۱،ص۳۲۵ ... ┄┅═✧❁✧═┅┄
"رمان ارمیا نگاه از آن حلقه ی زیبا گرفت. این حلقه کجا و آن حلقه کجا؟! دستش روی پایش افتاد. بغضش را با آب دهانش فرو داد و حلقه را به داخل جعبه بر گرداند و گفت: _باشه برای بعد! آیه بغض صدایش را شنید. لرزش داشت صدای مردی که همسرش بود... آیه دست برد تا حلقه را از دستش در آورد که صدای ارمیا مانع شد: _لازم نیست، باشه هر وقت آمادگیشو داشتید و من تونستم براتون بهترشو بگیرم! به چه فکرمیکنی مرد؟ چه خیالی در سرت آمده که اینگونه با بغض حرف میزنی؟ " آیه: ببخشید یادم رفت درش بیارم، الان در میارم! دوباره دست برد که در آورد که ارمیا نگاهش را برای اولین بار به چشمان آیه دوخت: _نکن... با من این کارو نکن! حقوقمو که ریختن، برات بهترشو میخرم، یهکم فرصت بده! اون ماه اتفاقی افتاد که تمام پساندازم رفت، بهم فرصت بده، برات کم نمیذارم! آیه بغض چشمان ارمیا را میدید: _فکرش رو نکن؛ همین خوب و قشنگه! حلقه ی سید مهدی را از دستش در آورد و نگاهش کرد: _این رو میذارم کنار برای زینب! حلقه را به دست فخرالسادات داد: _برای زینب نگه میدارید؟ فخرالسادات با لبخند سر تکان داد و حلقه ی پسرش را از عروسش گرفت. آیه دستش را مقابل ارمیا گرفت و منتظر ماند. سکوت سنگین بود... همه بغض داشتند. ارمیا دوباره دست برد و حلقه رابرداشت. آن را بین دو انگشت شست و اشاره ی دستانش گرفت. دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت. ارمیا چشمانش را بست و نفس گرفت... زینب با مهدی در حال جمع کردن سکه هایی بودند که زهرا خانم بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خنده شان می آمد. به صدای خنده ی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر اومرد آیه وپدرزینب بود، اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد! نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان. آیه لب گزید. میدانست ارمیا را ناراحت کرده! میدانست غرور مردش شکسته شد میان آن همه نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟ هنوز دستان سید مهدی در یادش بود! "خدایا چه کنم؟!" رها جعبه ی حلقه را به سمت آیه گرفت. انگشتر عقیق در آن میدرخشید. حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به ارمیا دوخت و گفت: _حلقه ی سید مهدیِ؛ بعد از شهادتش یه پلاک و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم! ارمیا لبخندش را به چهره ی آیه پاشید: _هر چیزی که مربوط به سید مهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا ارزش داره! آیه نگاهش را به زمین دوخت: _من زن و دختر سید مهدی رو هم به دست شما سپردم! ِچیز شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد: ِ _تمام سعیمو میکنم که امانت دارخوبی باشم!
"رمان دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود... بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد... _ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی گرفتم. دیگه خیالت راحت! آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد: سلام!راست میگی؟درست شد؟ ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد: سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم! آیه: خداروشکر! ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید. آیه اعتراض کرد: یک نفس نخور! ارمیا چشمکی زد: اینجوری بیشترمیچسبه جانان! آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد. چقدر خوب بود که ارمیا بود... ارمیا: چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟ آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد: رفت و آمد برات سخت نمیشه؟ ارمیا پشت گردنش دست کشید: خب چرا!خیلی سخته! آیه: پس میریم دنبال خونه؟ ارمیا: تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن! آیه: نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟ ارمیا: بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟ آیه: نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم! ارمیا: عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش. ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای در آمد. دستهای کوچک زینب سادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. آمدم جان پدر ِدستهای کوچکت را این گونه به چوب سخت نکوب! ِقلب پدر از خیالِ درد دستانت درد میگیرد! ارمیا در را باز کرد. زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید: دختر بابا کجا بود؟نمیگی باباتنهاست؟ زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت: مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم! آیه یک کمی حسادت کرد. اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابت هایی که دخترها با مادر، سرعشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند!فروید چه گفته بود؟ عقده ی ادیپ؟ عقده ی الکترا؟ هر چه نامش را میخواهند بگذارند. من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یاد میگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند. آیه هم کمی حسادت کرد. دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش:پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید! ارمیا حسادت زیر پوستی را در شناخت و بلند خندید. دل خوش همین هابود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود...صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد: چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف در بیارن؟ آیه: چی شده مگه؟ سایه کجاست؟ ادامه دارد... نویسنده:
⭕️ریخته شدن خون حضرت موسی علیه السلام برای هم دردی و موافقت با سیدالشهدا به امر خداوند متعال. ✍🏼٤٢ ـ وروي أن موسى كان ذات يوم سائرا ومعه يوشع بن نون ، فلما جاء إلى أرض كربلا انخرق نعله ، وانقطع شراكه ، و👈دخل الخسك في رجليه ، وسال ممه 👉، فقال : إلهي أي شئ حدث مني؟ فأوحى إليه أن هنا يقتل الحسين وهنا يسفك دمه ، 👈فسال دمك موافقة لدمه👉 فقال : رب ومن يكون الحسين؟ فقيل له : هو سبط محمد المصطفى ، وابن علي المرتضى ، فقال : ومن يكون قاتله؟ فقييل : هو لعين السمك في البحار ، والوحوش في القفار ، والطيرفي الهواء ، فرفع موسى يديه ولعن يزيد ودعا عليه وأمن يوشع بن نون على دعائه ومضى لشأنه. در مورد حضرت کلیم الله موسی بن عمران روایت شده است:روزی موسی علی نبینا وآله وعلیه السّلام همراه یوشع بن نون سیر می کرد. هنگامی که به زمین کربلا رسیدند، بند نعلین آن حضرت گسیخت و خار داخل آن شد و👈 پای مبارک آن جناب زخم و از آن خون جاری گشت.👉 عرض کرد : خدای من! از من چیزی سر زده که موجب و مستوجب این عقوبت شدم ؟ خداوند متعال به سوی او وحی فرستاد که:👈 همانا در اینجا حسین کشته می شودُ خون او ریخته می شود خون تو به خاطر موافقت با خون او ریخته شد.👉 عرض کرد: حسین کیست؟ وحی رسید که: فرزند رسول خدا صلی الله علیه وآله و پسر علی مرتضی علیه السّلام می باشد . موسی عرض کرد: کشندۀ او کیست؟ گفته شد که: او لعنت شدۀ ماهیان دریاها و وحشیان صحراهاُ مرغان در هواست.پس حضرت موسی دست های خود را بلند کرد و بر یزید نفرین کرد و حضرت یوشع آمین گفت و از آنجا گذشتند.» 📚بحارالأنوار ج ۴۴ ص ۲۴۴ 📚عوالم العلوم ج ۱۷ ص ۱۰۳ 📚أسرار الشهادات ج ۱ مقدمه هفت 📚المنتخب للطریحی ص ۴۹ 📚البکاء للحسین علیه السلام ۱۶۵ 📚مرثیه خون صفحه ۳۳ 📚اسرار الشهادة دربندی جلد۱ صفحه۲۶۱ 📌شرح: آن خدایی که دوست دارد که خون انبیاء اولوالعزمش برای موافقت با خون امام حسین علیه السلام جاری شود چطور دوست ندارد که خون بندگان ناچیزی چون ما برای موافقت با خون سیدالشهدا ریخته نشود؟!مگر چنین چیزی ممکن است؟! 🌹الَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌹
هدایت شده از حرم
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟ چمدان و کفش‌ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم. هنوز از پله‌های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید: - این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می‌کنند؟ - این‌ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(عليه السلام)به این جا آمده‌اند. - اما من فکر می‌کردم ایشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور می‌توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم. - مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟ - چرا. - پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد. - حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟ - او نیازی به معرفی ندارد، همان‌طور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد. به خوبی می‌شد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پله‌ها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمی‌دانست که ضریح چیست! گفت: حتما ایشان در جای بلندی نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می‌کنند. - نه! - نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟ - نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉 @haram110 👈💓
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 قسمت پنجم 🪶▪️ كوَّنَها بِقُدْرَتِهِ، وَ ذَرَأَها بِمَشِيَّتِهِ، مِنْ غَيْرِ حاجَةٍ مِنْهُ اِلىٰ تَكْوِينِها، وَ لا فائِدَةٍ لَهُ فى تَصْوِيرِها، اِلّا تَثْبِيتاً لِحِكْمَتِهِ، وَ تَنْبِيهاً عَلىٰ طاعَتِهِ، وَ اِظْهاراً لِقُدْرَتِهِ، وَ دَلالَةً عَلىٰ رُبُوبِيَّتِهِ وَ تَعَبُّداً لِبَرِيَّتِهِ، وَ اِعْزازاً لِدَعْوَتِهِ. ثُمَّ جَعَلَ الثَّوابَ عَلىٰ طاعَتِهِ وَ وَضَعَ الْعِقابَ عَلىٰ مَعْصِيَتِهِ، ذِيادَةً لِعِبادِهِ عَنْ نَقِمَتِهِ، وَ حِياشَةً لَهُمْ اِلىٰ جَنَّتِهِ 🪶▪️پس اشياء را تنها به قدرت خود، هستى بخشيد و به خواست خود پديدار نمود. او كه نيازى به ايجاد هستى نداشته و در صورت‌گرى آن‌ها بهره ا‌ى برايش نيست؛ مگر آن‌كه نشان دهد حكمت خود را و بيدار كند آفريده ‌ها را در فرمان‌ بردارى و نمايش دهد توانايى ‌اش را و مردمان را به پروردگارى خود رهنما باشد و ايجاد نمايد بندگى را در آفريدگان و نيرومندى و شكوه بخشد دعوت خود را از بندگان! آن‌گاه براى سوق آنان به بهشت و فرمان ‏بردارى خود، پاداش و براى بازدارى شان از دوزخ و سرپيچى از فرمانش، كيفر آورده است. 🪶▪️He created them by His will to create, not due to any need on Allah's part of bringing them In to being, nor for any benefit to Him by giving them forms, But only in order to establish the Proof of His wisdom and as a proclamation that creatures obey Him, And in order to manifest His creative ability and enthrall creation to perform their duty and devotion to Him – to Exalt His invitation. And then Allah rewarded those obedient to Him and chastised those who rebelled, so as to guard His creation against His chastisement, And to lead them towards His acceptance and pleasure. ﴾5﴿💔 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 مجید قربان‌خانی مجید سوزوڪی نیست ✍داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجی‌ها مقایسه ڪرده‌اند. پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یڪ‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوڪی نیست: «بااینڪه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یڪ‌باره رها ڪرد و رفت. از ڪار و ماشین تا محله‌ای ڪه روی حرف مجید حرف نمی‌زد. مجید سوزوڪی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها ڪرد و رفت.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
* 💞﷽💞 یاسر _میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه...هروزدارم یه وجهه ازاخلاق زیباشو میبینم... نیشخندی زد و باابروهای بالارفته گفت یعنی دیگه عاشق و دلباخته و سینه چاکش نیستی؟ مشتی توبازوش زدم و گفتم _متاسفانه این یه مورد هرروز داره تشدید میشه...هنوزم شدیدا هواخواهشم... ازروی صندلی بلندشدم و به سمت اتاق رفتم..دم در اتاق مکثی کردم و تقه ای به در زدم.. صدایی نیومد..باشه مهسو خانم... اخمم رو نشوندم روی پیشونیم و وارداتاق شدم...درروبستم و به سمت کمد رفتم... مهسو روی تخت خوابش برده بود..توی خواب اینقدر مظلوم ولی توی بیداری مادرفولادزره.. یه دست لباس برداشتم و توی حمام عوض کردم... بافاصله ازمهسو روی تخت درازکشیدم وبه صورتش زل زدم... دسته ای ازموهاشو ازروچشماش کنارزدم...گوشه ی سمت چپ پیشونیش جای یه زخم کهنه خودنمایی میکرد.. ناخوداگاه اخمی صورتموپوشوند...هنوزم که هنوزه عذاب وجدان دارم برای این جای زخم... چقد خوبه که مهسو بیخبره...چقد بده که همه ی سنگینیه این باررودوش منه.. دلم میخواد هرچه زودتر این ماجرا تموم بشه.این بازی تموم بشه تا بتونم بگم..حرفاییو که سالهاست تودلمه...حرفایی که حقشه بدونه.. ازروی تخت بلندشدم و به سمت دررفتم .. وارداتاق شخصیم توی این خونه شدم...اتاقی که همیشه درش رو قفل میکردم،یه اتاق که از همه کوچیکتربود... روی صندلی وسط اتاق نشستم.. به قاب عکسهای روی دیوارهازل زدم.. آخه من چیکارکنم خدایا؟کم آوردم... من اونقدرهاهم قوی نیستم،طاقت ندارم..خدایا خودت هرچه زودترخلاصمون کن... نگاهی به قاب عکس محبوبم انداختم.. من و دخترکی که شونه به شونم ایستاده بود... و مردی که ... چقد جات خالیه .. لایک❤فراموش نشه😉 _ *
😌خاطرات شهید محسن حججی😌 🌹از زبان 🌹 تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️ و ها مان با هم خیلی فرق داشت.😮 من از این آدم‌های لارج و سوپر دولوکس بودم و از این های حرص درآر. هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک می‌کرد.😌 دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی‌ها عرفانی هم روی لبش بود😃 کلا از این فرمان آدم‌هایی که دیدنشان لجن ما جوان های امروزی را در می آورد😬 بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام می‌کرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت😏 با خودم می‌گفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟😒 دفعه بعد به زنم گفتم: "یک چیزی بنداز سرت تا این مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا." زنم گفت: "باشه." دفعه بعد پوشید. 😇 این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم.😯😥 چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.😍 میگوید..می خندد..گرم می گیرد. کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمی‌توانستم کنار بیایم.😖 . یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی . رفتم داخل. تا من را دید برایم ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌 هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد🙄😳 گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست." نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍😌 این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها."😍👌🏻😇 •••••••••••••••••••• ...♥
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و اثرات بد ان: 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 صبح به بهونه قراردرسی بایکی ازدوستام👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ونیم صبح 🕢 تارسیدم به محلی که مدنظرم بودتقریباساعت۸وربع شده بود سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش .چنددقیقه قبل ازاینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت. واینترنت روخاموش کردم.وقتی رسیدم دیدم رویه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت روروشن کردم دیدم چندتاپیام دارم ازش که کجامیخوای بیای؟🙄 رضوانه الان کجایی؟😬 کجارفتی؟😧 بهت میگم کجایی الان؟😵 رفتم پیشش *سلام سبحان🙃 _سلام رضوانه.اینجاچیکارمیکنی؟😯 *اومدم ببینمت.مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟خب بایدهمدیگه روبشناسیم دیگه.🥰 _خب ماهم داریم شناخت پیدامیکنیم. *مجازی دیگه بسه.خسته شدم.یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه خندیدم😄 واونم سرتکون داد _ازدست توچیکارکنم من؟بیابریم یه جایی که خلوت باشه.کسی نبینتمون . همون نزدیکی ها یه پارک بود. بافاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن. خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀 چادرم خاکی شده بود.اروم دست کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد اماهمین کافی بودکه یخمون بازبشه. دیگه خجالت نمیکشیدم که کنارش باشم😔 ،دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔 دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔 حرفامون شده بودابراز عشق بهم🥰 ، نگاه های عاشقانه،😍 خندیدنایی که بتونیم بیشتردل هم رو ببریم،😇 اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصورنمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟بایه پسرنامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖 ساعت نزدیک۱۲بود🕛ومن چندساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧 باهرجون کندنی بودخداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟ هرکارمیکردم،هرچیزی میخوردم،حتی تاوقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴 دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنهامشکلی که داشتیم مخالفت خونواده اش بود وتمام .
💢امام مهدی در آیات قرآن 📖ادبیات و شیوه ی بیان حقایق در قرآن،یکسان نیست و نباید انتظار داشت که هر حقیقتی در قرآن نام برده شده باشد.مقصود این است که گاهی قرآن درباره ی موضوعی بی پرده سخن میگوید اما به دلایلی از نام بردن خودداری میکند و بیان ویژگی ها را ترجیح میدهد.امام مهدی نیز در قرآن نام برده نشده است،ولی در آیات فراوان درباره ی حکومت جهانی و غیبت او اشاره شده. 🚫علت نیاوردن نام امام مهدی در قرآن:گاهی در نام بردن،خطر تحریف وجود دارد.چرا که کینه توزان و دشمنان برای حذف نام او از قرآن،به تحریف قرآن اقدام میکردند.همچنین خداوند در قرآن کلیات را بیان می کند و بیان حدود و احکام آنها را به پیامبر واگذار کرده است. 🔰سه وعده خداوند به(حاکمیت فراگیر مومنان،استقرار اسلام و برقراری امنیت) در آیه ی ۵۵ سوره ی نور،توسط امام مهدی محقق میشود. 💠خداوند در آیات فراوانی مانند:آیه ی ۵ سوره ی قصص،۱۰۵ سوره ی انبیا و ۸۶ سوره ی هود به موضوع مهدویت پرداخته است. 💠مثالی از آیات مهدویت: قل ءارایتم ان اصبح ماءَکم غورا فی یاتیکم بِماءِ معین. آیه ۳۰ سوره ملک بگو به من خبر دهید که صبح شد و آب شما در زمین فرو رفته چه کسی میخواهد به شما آب را برگرداند؟ 🔰در تفسیر این آیه:(ماء در قرآن یعنی امام) امام باقر درباره ی این آیه فرموده:اگر امامتان غایب شد به نحوی که ندانید او کجاست،پس چه کسی امام ظاهر برای شما خواهد آورد؟که حلال و حرام خداوند را برای شما بیان کند. کمال الدین،ج۱،ص۳۲۵ ... ┄┅═✧❁✧═┅┄
* 💞﷽💞 📚 💔 ✨ : تصمیم 🌼🌈 حلما نگاهش را روی زمین چرخاند و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد. امتداد چشم های سیاهش به نگاه عمیقِ محمد که رسید، آیینه درخشان نگاهشان  به هم برخورد کرد و انگار قامت قلبهایشان به یکباره فروریخت که چشم هایشان دوباره مبهوت زمین شد. حاج حسین بشقاب میوه را روی میز گذاشت و رو به مادر و دایی حلما گفت: اگه اجازه بدید پسرم و دختر خانمتون  مثل جلسه قبل یه صحبتی هم داشته باشن. دایی نگاهی به مادر انداخت و مادر رو به نگاه پر اشتیاق حلما، گفت: مامان جان اگه موافق باشی چند دقیقه ای حرف بزنید. حلما بعد از مکث کوتاهی گفت: چشم و بعد از محمد بلند شد و هردو به طرف اتاق حلما رفتند. به اتاق که رسیدند، محمد ایستاد و گفت: اول شما بفرمایید. حلما با قدم های آهسته  وارد اتاق شد و روی فرش فیروزه ای اتاقش نشست. محمد هم با مقداری فاصله روبرویش نشست و سرش را پایین انداخت. بعد از چند لحظه حلما سکوت را اینطور شکست: +میشه یه چیزی بپرسم؟ -بله...بفرمایید +هدف تون از ازدواج چیه؟ -جلسه پیش هم گفتم که... +بله گفتین عمل به سنت پیامبر(ص)، درسته ولی این جواب خیلی کلیه یعنی شما جواب همه سوالامو کلی گفتین -بسم الله الرحمن الرحیم، ساده ترین شکلی که میتونم بگم همینه که خدای بخشنده و مهربونی که الان از اول جلسه اسمشو آوردم از ما خواسته سالم و پاک زندگی کنیم، منم همینو میخوام...همینکه یه زندگی پاک و شاد داشته باشم و فکر میکنم ازدواج بزرگترین قدم برای داشتن چنین زندگی خوبیه البته اگه انتخاب آدم درست باشه +چرا فکر کردین ...یعنی چطور شد که ...برای چی بنظرتون من میتونم کسی باشم که باهاش زندگی خوبی... -من معیارای مختلفی داشتم اما در درجه اول در وجود خود شما دو خصوصیت بود که ... ببینید سادات خانم ...حیا و اخلاق خوب شما برای من خیلی مهمه و البته از نظر ظاهری هم... م... +آقای رسولی -بله +من دختر شهیدم -این برای من افتخاره سادات خانم +منظورم اینه که...من... با خیلی از دخترا فرق دارم. از وقتی چشم باز کردم پدرم نبوده! نه مثل دخترای شهدای دیگه...همیشه بابام...شما میدونستید پدرم جانباز بوده... -بله اینم می دون... +اینم میدونستید که پدرم جانباز اعصاب و روان بود؟...بابام تا همین پنج سال پیش زنده بود ولی من فقط از پشت شیشه اجازه داشتم ببینمش. یا وقتی خواب بود...هیچ وقت نشد یه دل سیر باهاش حرف بزنم.این اواخر اونقدر حالش بد بود که کوچیکترین صدا و حتی بوی عطری باعث میشد تشنج عصبی داشته باشه مدام ... مدام یاد اتاق شکنجه بعثیا می افتاد... -خواهش میکنم گریه نکنید من درک میکنم...من میدونستم سادات خانم ولی حرفی نزدم چون تا به امروز خودتون چیزی درموردش نگفتید +من...روحیه حساسی دارم یه طبع لطیف و شکننده فراتر از هر دختر دیگه غصه ها و حسرتام بیشتر از هر دختر دل نازک دیگه است. پس مردی که میخوام بهش تکیه کنم باید محکم تر از خیلیای دیگه باشه -ان شاالله همه توانمو به کار میگیرم اونی باشم که شما میخوایید +ان شاالله... حلما این را که گفت انگار تازه به خودش آمد. طوری که بخواهد حرف را عوض کند پرسید: +راستی شما از کجا درمورد پدرم میدونستید؟ تحقیق ... -بابام تو عملیات آخری که پدرتون اسیر شد شرکت داشت...جزء نیروهای اطلاعات عملیات سپاه رفته بود برای شناسایی... +پس چرا پدرتون تا حالا چیزی نگفتن؟ -بابام اکثر اوقات از روزایی که جبهه بوده حرف نمیزنه، حتی ازم خواسته در مورد  ترکشایی که تو سرشه چیزی نگم بهتون +شماهم که نگفتین و خنده هردوشان درهم تلفیق شد. دایی حلما ضربه ای به درِ بازِ اتاق زد و پرسید: مبارکه؟ و در مقابل سکوت آمیخته به لبخند هر دو شان، بلند گفت: مبارکه! ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم✍؛ سین. کاف. غین 🌼🌿
* 💞﷽💞 ❤️ وسایل ناهار را چیده ام...در را باز میکنی و آرام آرام بہ سمتم می آیی... سعی میکنم سنگین و بی تفاوت باشم...قبل از اینکہ سرمیز برسے غذایم را شروع میکنم...روبرویم مینشینی...بے توجه بہ غذا خوردنم ادامہ می دهم سنگینے نگاهت را حس میکنم...اما باز هم رویم را بہ سمتت برنمیگردانم...از جایت بلند میشوے زیر چشمے رفتارت را زیر نظر میگیرم...میز را دور میزنی و کنارم می ایستی... بہ بی توجهی هاے ظاهری ام ادامہ میدهم...و همان طور مشغول غذا خوردن میشوم تا اینکہ بشقاب غذایم را از روبرویم دور میکنے...قاشق و چنگالم را روے میز میگذارم و صاف مینشینم! بہ حرکاتم نگاه میکنے...خم میشوے و میگویی: _قهری؟ جواب نمی دهم... _مریمی؟ سرم را پایین می اندازم... _خیلی خب ...قهر باش...حرف کہ میتونے بزنی؟! باز هم هیچ نمیگویم موهایم را کنار میزنی و آرام زمزمه میکنی: از میز بلند میشوم و بشقاب دیگری برمیدارم... صورتم را سمت خودت میگیری...سعی میکنم بہ چشمانت نگاه نکنم...می دانم گیرایے چشمانت کار خودش را می کند! _تو...میدونی...چی اونجا بهم گذشت؟! صدایت در فضا می پیچد...با همان لحن همیشگی... جواب میدهم: تا آلان خودتو تو آینه... سر کلامم میپری و می گویی: بہ خدا قسم با اون وجود اگہ نبودی هیچ وقت برنمی گشتم... چہ میخواهی بگویی؟!نکند رفتن دیگرے در راه است؟ نہ محمد...من دیگر توان دورے ندارم... نمی دانستم چہ بگویم...نفس عمیقی می کشم و دوباره پشت میز می نشینم تو هم مینشینی...بسم اللهی میگویی و شروع بہ غذا خوردن میکنے... سریعا تغییر موضع میدهی و انگار نہ انگار کہ اتفاقے افتاده باشد با خنده میگویی: دلم برای غذاهای بدمزه ات تنگ شده بود عیال جان!! لبخندی میزنم و در سکوت فرو می روم... نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ـــهدا بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞 ‍ ‍ رمان: نویسنده: امروزم را نوشتم: آمده ام با عطش سال ها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوب ترین حادثه می دانمت خوب ترین حادثه می مانی ام؟ حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانی ام حرف بزن،حرف بزن سال هاست تشنه یک صحبت طولانی ام گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم نرگس. -الو سلام نرگس جون خوبی؟ —ممنون عزیز خوبم. -ببین نرگس من چی بردارم؟وا استرس دارم.دوروز فقط مونده دارم دق می کنم. —چته دختر تو؟؟؟ببین رضوان جان چیز زیادی برندار چون خودمون باید وسایل رو بیاریم کم بیار.لوازم واجب رو. بعد از اینکه یه ذره دیگه حرف زدیم گوشی تلفن رو قطع کردم و رفتم سروقت کشو لباس ها و کوله پشتی ام.پشت کوله پشتی به عربی نوشته بود:به سوی راه حسین. با خودم گفتم:کربلا به رفتن نیست به شدن است.اگر رفتنی بود که شمر هم کربلایی بود... و امروز هم گذشت و فردا شد... موبایلم رو برداشتم و به همه دوست و فامیل پیام دادم که حلال کنید و این ها منم عازم شدم.همین طور که داشتم لیست مخاطبینم رو زیر و رو می کردم اسم دوست دوران دبیرستانم رو دیدم که یک ماهی میشد ازش بی خبر بودم.بهش پیام دادم.به سی ثانیه نکشید که بهم زنگ زد.گوشی رو جواب دادم: -به به خانوم گلی.دیگه ماهم رفتنی شدیم خواهر.حلالمو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که هق هق گریه اش حرفم رو نصفه گذاشت. -الو.الو نازنین حالت خوبه؟ —ببین رضوان چیزی نگو.فقط رفتی کربلا،رفتی بین الحرمین رو به حرم حسین بگو نازنین گفت:ارباب جان یک سوال داشتم ازت.من میومدم کربلا خیلی آبروریزی میشد نه؟ این حرفش اتیش به دلم زد.یاد حال خودم افتادم.تلفن قطع شده بود و منم مات و مبهوت.بغضم ترکید و مثل خود نازنین هق هق به گریه افتادم.تنها حرفی که می تونستم بین گریه ام بزن این بود:این حسین کیست که جان ها همه پروانه اوست؟ توی حال خودم بودم که یک پیامک اومد از طرف نازنین. -رضوان ببخشید حالم اصلا خوش نیست.دارم شعله ور میشن.همه رفیق هام دارن میرن.تا حالا شده جا بمونی رضوان؟؟ نتونستم جوابی بهش بدم. —نازنین جونم غصه نخور.قسمت باشه میایی ان شالله. -رضوان تو دیگه آرزو داری؟؟الان که رفتنی شدی؟ نمی خواستم نمک به زخمش بپاشم.نمی خواستم جنونش به امام حسین رو شعله ور تر کنم.ولی باید می نوشتم.یعنی دستم بدون فرمان عقل روی صفحه گوشی حرکت می کرد.مگه میشه اسم حسین بیاد و عقل من کار کنه؟نه فرمان دست دله.فرمان زندگی من از همون اول دست خود حسین بود و هست. —نه هنوز هم حرفم همونه.آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتر کربلا،اربعین حسینی... -رضوان چشم من که لایق دیدار نیستودل من رو ببر پیشش و بیار خواهر.فقط همین. دیگه توان نداشتم چیزی بهش بگم.ولی دوست دارم امروزم رو شرح حال نازنین بنویسم و مطمئنم روز او هم چنین نوشته شد: ویزا بلیط کرببلا مال خوب هاست سهم چو من پیامک هستم به یادت است 🌸 پايان قسمت پنجم امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون اجازه و ذکر نام نویسنده مجاز نیست.
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 آخرین میوه رو تو ظرف چیدم و رو به مامان گفتم: تموم شد! در حالی که در قابلمه رو میذاشت روش گفت: دستت درد نکنه، حالا برو آماده شو، الاناست که پیداشون بشه چشمی گفتم و رفتم تو اتاقم، مهسا آماده بود و پشت پنجره نشسته بود نگاهش که به من افتاد لبخند مرموزی زد، منظورشو نفهمیدم بی توجه به لبخندش کمدم رو باز کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم باز استرس تو تمام وجودم سرازیر شد، چرا انقدر دیوونه بازی درمیارم شاید سمیرا راست میگفت من زیادی ضعف نشون میدم، چشمامو بستم و زیر لب یه بسم الله گفتم تا شاید قلبم آروم بشه و بتونم درست تمرکز کنم ... روسری مو که بستم صدای زنگ بلند شد، باز این استرس، باز دیدنش منو از همین حالا دیوونم میکرد، از صبح که مامان گفته بود که عمو جواد اینا میان قلبم آروم و قرار نداشت .. چادرمو سر کردم، مهسا هم چادر به سر از اتاق رفت بیرون، نگاهی به خودم تو آیینه انداختم من باید قوی باشم قوی، نباید هیچ کس حس منو نسبت به اون بفهمه، هیچکس، هیجکس، حتی خودِ عباس! صدای سلام و احوال پرسی شون که اومد از اتاق اومدم بیرون عمو جواد اولین نفر بود که نگاهش بهم افتاد لبخند مهربونی بین ریش های نقره ایش نشست: سلام دخترم سلامی دادم و سرم رو به زیر انداختم ملیحه خانم نزدیک اومد و باهام روبوسی کرد، صدای بم مردونه ای آمیخته شد با صدای محمد که در حال سلام و احوال پرسی بود، با همون سر به زیری با حس کردن عطریاس متوجه اومدنش شدم، زیر لب ناخودآگاه زمزمه کردم "عباس" ... 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید
* 💞﷽💞 ❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️مرگ یا غرور غرورم له شده بود... همه از این ماجرا خبردار شده بودن،سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم! بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم!! تا مرز جنون عصبانی بودم حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت! رفتم دانشگاه سراغش هیچ جا نبود بالاخره یکی ازش خبر داشت گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن... رفتم خونه تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم مرگ یا غرور؟... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود! اما غرورم خورد شده بود ... پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن .!! عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان در رو باز کردم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
* 💞﷽💞 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -میگی چکارکنم؟ -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت. -ممنون داداش. بالاخره خواستگارها اومدن.... تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود. حرفهای همیشگی بود... من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت و خودش پذیرایی میکرد. اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد. کنار اسماء نشستم... به سهیل کردم... خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن. بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت: _هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط. نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده... محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره. رفتیم توی حیاط،.. من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل نشسته بود.گفت: _من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم. منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم. نگاهش...نگاهش خیلی بود. از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم پایین و گفتم: _من دوست ندارم جایی جز ایران زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست. بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت: _حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم. از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد.. برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم: _من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه. -اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم -لازم نیست که آدم... -حالا چرا نمیشینی؟ با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین. ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه. -الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟ نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم: _چرا اومدید خواستگاری من؟ بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت: _خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست. سکوت کرد که چیزی بگم... متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم. خودش ادامه داد: _ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت. تو دلم گفتم ✨خدا جونم!!! چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟به فکر من نیستی مگه؟آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟... یاد اون جمله ی معروف افتادم؛ ✨کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...✨خب خداجون من چکار کنم؟عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟خوبه؟ تو همین افکاربودم که سهیل گفت: _تو چیزی نمیخوای بگی؟ -الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟ -مثلا . دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو میدونه. دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم: _من مناسب همسری شما نیستم. پوزخندی زد و گفت: ...... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
37.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ تدابیر اورژانسی طب سنتی در اربعین 🌹🙏تک تک قدمهایمان نذر ظهور🙏🌹