eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی ڪه حال خوبی نداری جسارت کن و حالت رو خوب کن! وقتی ڪه شرایط بدی داری جرأت کن و شرایطت رو تغییر بده هر کسی میتونه در شرایط خوب، خوب باشه!! هر کسی میتونه وقتی همه چیز روبراهه بگه و بخنده و شاد باشه... جسارت یعنی در جایی ڪه شرایط خوب نیست، بتونی شرایط رو به نفع خودت تغییر بدی تو اینجا نیستی ڪه برده شرایط باشی تو اینجا نیستی ڪه مرگِ رؤیاهای خودت رو نظاره کنی تو اینجا نیستی ڪه تموم شدن فرصت‌های زندگیت رو ببینی تو اینجا نیستی ڪه با حسرت زندگی کنی ◽️تو اینجایی برای پر کشیدن برای اوج گرفتن ◽️تو اینجایی برای خلق زندگی رؤیایی خود ◽️تو اینجایی برای قهرمان بودن برای معرکه بودن از همین لحظه تصمیمت رو بگیر و با عشق به سمت اهدافت هجوم ببر ☑️ تـو لایـق زنــدگی ایـده‌آل هستـی بــاش ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
❤️ ✅ یکی از نکات مهم زندگی مشترک خود را همسر دنیا دانستن است اگر زن و شوهر به یکدیگر به عنوان بهترین همسر نگاه کنند، قطعا محبتشان نسبت به هم بیشتر خواهد شد و خوبی های یکدیگر را بیشتر می بینند این کار باعث می شود که: دیگر مقایسه نمی کنند . توقع بیجا ندارند . احترام بیشتر می شود.
💠 ✍مسواکی که اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام از اون استفاده می‌کردند و در اسلام بسیار به استفاده از آن سفارش شده است، تا جاییکه فرمودند دو رکعت نماز با مسواک بهتر از هفتاد رکعت نماز بی مسواک است!! چوب درختی است بنام اراک، نه مسواک‌های پلاستیکی موجود در بازار که تماما از مواد نفتی بوده و باعث خوردگی و از بین رفتن لثه‌ها و مینای دندان می‌گردد!! و این درخت که چوب‌های آن به شکل الیاف در می‌آید، به فرموده آقا علی‌ابن موسی‌الرضا وسیله برای پاکسازی فضای دهان و دندان‌ها به شمار می‌رود 🍃از جمله فواید چوب مسواک: تمیزی دندان‌ها رفع بوی بد دهان برطرف نمودن جرم و پوسیدگی جلای چشم و افزایش نور آن دفع بلغم و فواید بیشمار دیگر از جمله رفع یبوست و مشکلات گوارشی و... ✍طریقه استفاده: ابتدا سر چوب مسواک را به مدت یک روز در آب بگذارید سپس پوست دور آن را با دندان کنده و سر آن را ریش ریش (الیاف الیاف) نمایید و با آن مسواک بزنید پس از مسواک زدن آن را در جای خشک قرار دهید و ۱ دقیقه قبل از مسواک زدن بعدی آن را بشویید تا مجدداً نرم گردد. 🆔 @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴میدونید چه گوشته؟😳 🐣حتما ببینید ....☝️🏼 از زبان دکتر حسن اکبری
حرم
* 💞﷽💞 #قسمت_چهارم #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خا
* 💞﷽💞 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 -میگی چکارکنم؟ -حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت. -ممنون داداش. بالاخره خواستگارها اومدن.... تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود. حرفهای همیشگی بود... من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت و خودش پذیرایی میکرد. اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد. کنار اسماء نشستم... به سهیل کردم... خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن. بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت: _هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط. نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده... محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره. رفتیم توی حیاط،.. من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل نشسته بود.گفت: _من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم. منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم. نگاهش...نگاهش خیلی بود. از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم پایین و گفتم: _من دوست ندارم جایی جز ایران زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست. بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت: _حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم. از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد.. برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم: _من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه. -اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم -لازم نیست که آدم... -حالا چرا نمیشینی؟ با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین. ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه. -الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟ نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم: _چرا اومدید خواستگاری من؟ بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت: _خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست. سکوت کرد که چیزی بگم... متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم. خودش ادامه داد: _ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت. تو دلم گفتم ✨خدا جونم!!! چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟به فکر من نیستی مگه؟آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟... یاد اون جمله ی معروف افتادم؛ ✨کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...✨خب خداجون من چکار کنم؟عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟خوبه؟ تو همین افکاربودم که سهیل گفت: _تو چیزی نمیخوای بگی؟ -الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟ -مثلا . دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو میدونه. دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم: _من مناسب همسری شما نیستم. پوزخندی زد و گفت: ...... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۶۸ و ۱۶۷ تعجب میکنم که این خانواده چقدر و هستند!صبحانه را که میخورم نرگس اصرار میکند تا بیاید اما من صلاح نمیدانم او همراهم شود. مشخص نیست کینه‌ی شتری سمیرا لبریز شده یا نه.برای همین خودم میروم. میگوید اگر موفق به دیدن پیمان نشدم برگردم. بعد هم یک دست از لباسهایش را به من میدهد.تشکر میکنم و بعد از خانه‌شان بیرون میزنم.آدرس کیوان را در سرم بالا و پایین میکنم.جرقه‌ای با دیدن خانه‌ای به ذهنم میرسد.خودش است! همینجا بود که جلسات هر هفته را میگرفتیم.زنگ در را میزنم.مردی از داخل خانه بیرون می‌آید.دور و برم را نگاه میکند: _بفرمایید؟ سلام میکنم و میگویم پی کیوان آمدم.ابراز بی‌اطلاعی میکند.میدانم این ابراز بی‌اطلاعی بودار است.خودم را معرفی میکنم: _من ثریام. لازم نیست بترسی از بچه‌های سازمانم.به کیوان بگو بیاد. خیلی عجیب اصرار بی‌اطلاعی میکند. حالا واقعا باورم میشود اینجا یک خانه تیمی است. _ببین آقای... من ثریام.به کیوان بگی خودش میفهمه.یه خبر مهم دارم که اگه دیر بشه گفتنش تو مقصری پس حالا که کاری نمیکنی به کیوان بگو من عصر پارک همیشگی منتظر شم.بعد هم خداحافظی میکنم. روی رفتن به خانه‌ی نرگس را ندارم.موقع اذان شد.خودم را بی‌پناه میبینم و مسجد را پناهگاه پس به طرف آنجا میروم.گوشه‌ای مینشینم و به آنهایی که نماز میخوانند خیره میشوم.نماز دوم را که شروع می کنند هستم.چطور آداب نرگس را رعایت میکنم و به مسجد بی‌اعتنا هستم؟شرم مرا احاطه میکند. چادری از روی طاقچه برمیدارم‌‌. چیزی از حمد و سوره دستگیرم نمیشود اما ذکرهایی را که امام جماعت بلند میگوید را زمزمه میکنم.هنوز تا عصر خیلی مانده و باید کنج مسجد منتظر باشم.چادر را روی خودم میکشم و خوابم میبرد.از صداهایی که میشنوم بیدار میشوم. _دخترم؟ دخترم؟ پیرمردی با کلاه سبز و ریشی سفید بالای سرم ایستاده.تا مرا میبیند نگاهش را به طرفی دیگر سوق میدهد. _بَ... بله؟ _شما اقوام ندارین؟ نگرانتون نمیشن؟ دو دل بودم بیدارتون کنم یا نه اما گفتم شاید کاری داشته باشین و دلتون خواب برده. _ای وای! ساعت چنده؟ _سه شده. _سه؟ از جا برمیخیزم.پیرمرد تعارف میکند: _اگه جایی رو ندارین میتونین برید منزل دخترم. همین کنار مسجده.حالتون خوبه؟ از پیرمرد تشکر میکنم و بیرون میایم.بعد از کمی استراحت روی صندلی پارک، برمیخیزم تا بروم.هنوز به خروجی پارک نرسیدم که صدای کیوان مرا به عقب برمیگرداند.خیلی جدی میگوید: _سلام. _سلام. به طعنه میگویم: _دستمم دردنکنه که زندانو تحمل کردم. پوزخند میزند: _وظیفت بوده! _انجام دادن وظیفه اونم به نحوه صحیح تشویق نداره؟ _خب... آفرین. خوشم اومد دهن قرصی داری. _سازمان خیلی کمتر به اعضاش میرسه یا آموزشا کاربردی نیست؟ _منظورت چیه؟ _منظورم واضحه.خیلی تابلو بود طرف جز گروهکی چیزیه. _کیو میگی؟ _همون کسی که در خونه تیمی رو برام وا کرد. _آها... اون تازه وارده. کم کم یاد میگیره. برای دقیقه ای سکوت می کنیم.نمیدانم چطور سوال کنم آدرس پیمان کجاست.تا میخواهم چیزی بگویم کیوان می پرسد: _خب... خبرتو نمیخوای بگی؟ _خبرا که دست شماست. _ امروز خیلی با کنایه حرف میزنی ثریا خانم! _رک و پوست کنده بخوام بگم اینکه پیمان کجاست؟ ادرس و نشونی ازش نداشتم گفتم بیام پیش تو. میخندد: _آفرین! چه زرنگ! نگران نباش جاش خوبه و سالمه. _من از حال و احوالش نپرسیدم! میخوام بدونم کجاست؟ _دِ نشد ثریا! فعلا تو بحران گیر کردیم. پیمان جان از عضوای بالا مالاهاست.فعلا صلاح نیست همو ببینین. با شنیدن این جواب گر میگیرم. داد می زنم: _تو نمیتونی برای ما تعیین تکلیف کنی! _بله! من نمیتونم اما سازمان که میتونه. _به چه دلیل؟ _به دلیل زیر آبی رفتن. _زیر آبی؟ باشه... ممنون! خوب تشویقم کردین. خوب از خجالتم دراومدین! بعد از اون همه زندان و محاکمه سازمان هم بدبین شده بهم؟ هه! مسخره است! از جا بلند میشود.سیگارش را زیر کفش له میکند. _نه مسخره نیست. ما مجبوریم. آفرین بهت ولی این دلیل نمیشه سازمان اشتباهاتت رو نادیده بگیره. نمیدانم از چه حرف می زند.یعنی من به کدام جرم محکوم به دوری هستم؟ _کدوم اشتباه؟ بدون این که جواب قانع‌کننده‌ای بدهد میگوید: _یکم فکر کنی یادت میاد. از روی غصب به رفتن کیوان نگاه میکنم که با رسیدن فکری برمیخیزم.خودم را پشت درختها مخفی میکنم و از دور کیوان را میپایم.او حس ششم بسیار خوبی دارد. مطمئنم اگر بفهمد در حال تعقیبش هستم دستم حالاحالاها به پیمان نمیرسد. وقتی که تاکسی جلوی کیوسک تلفن می‌ایستد به راننده میگویم توقف کند.کرایه‌اش را میدهم و دنبال کیوان میروم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۰ راننده پیاده شد و داد کشید: _"های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه... آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: _ "چه می خواهید؟" گفتم: _ "می خواهم همسرم زیر نظر پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر.. سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای های ایوب تهران می ماندیم. ایوب را برای که می بردند من را راه نمی دادند. می گفتند: _"برو، همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و 💖زندگی من هم بود.💖 کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. عصبانی می شدند: _"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید." اما ایوب کار خودش را می کرد. می داد که کسی نیاید. آن وقت به من میگفت روی تختش دراز بکشم.. ادامه دارد... ✿❀
👈ادامه قسمت ۲۲ سنگینی را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود. _ممنونم ازتون رو به مادرش گفت: _شما که مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.! خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!! اخم کرد. با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد... به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود. کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند. باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد. چشمانش را باز کرد. بسرش بود... خدایا این حس چه بود که آمد؟! او را میخواست؟! با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!! و همین بود که بردارد...برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش. اما بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد.. نکنه این حس غلط باشه؟! نکنه ریحانه منو نخاد؟! شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!! نکنه کلا جوابش منفی باشه!! ، ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚