بچه ها این حمام خیلی بزرگه اگه بهتون بگم به مساحت ۱۱۷۰ متر مربع و با زیر بنای ۹۰۰ متر مربع است باورتون میشه😱🤯
دوستان عزیز این حمام باحال و سنتی یزد سه بخش داشته به اسم های گاوروتون ، شاه نشین و خزینه که هر کدوم کارایی و فایده خودش داره.🤔🤔
دختر ها جالب بدونید که🤓
قدیم ها فقط برای حمام کردن به حمام خان نمی رفتند👣بلکه کارهای دیگری مثل دیدن همدیگر🤝و گفتگو و تبادل نظر🗣 پر کردن اوقات فراغت، رفع خستگی 💆♀ جمع شدن دوستان🙎♀🙎♀ و بیان مشکلات و پیدا کردن راه حل مشکل ،وحتی گاهی برای عبادت کردن🤲به تنهایی یا با دوستان به اونجا می رفتن🚶♀🚶♀
#یزد_گردی🚌
#حمام_خان.⛲️
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
چیزی که الان خیلی دلگیرم کرده😔این است که قدیم ها وقتی از در این حمام بزرگ وزیبا و همه کاره رد می شدی صدای دلاک می آمد و مردمی که یکی لیف می خواست یکی سنگ پاش و گم کرده بود و یکی می گفت حواستون باشه امروز خان🤴میاد حموم ...⛲️⛱
ولی الان اگه از درش رد بشی صدای قاشق چنگال میاد🍽با زیر صدای ببخشید شما چی میل دارید🍝آره الان حمام خان تبدیل شده به یک رستوران و سفره خانه سنتی ...خوب مهم این که اصل بنا هنوز پا برجاست☺️❤️
#یزد_گردی🚌
#حمام_خان.⛲️
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
خوب امیدوارم که وقتی کرونا تموم شد با خانواده عزیزتون برید و از اینجای باصفا دیدن کنید و یه شام خوشمزه هم بخورید.😋😘
بازم خیلی حرف زدم😅🙈ولی نه به زیادی صفای دلهاتون😉🌹
تا یکشنبه آینده و یه جای باصفا دیگه بدردو
👋👋👋
#یزد_گردی🚌
#حمام_خان.⛲️
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
#پس_زمینه😋
#دخترانه🌸
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
مطلقاً مهم نیست که دیگران ما را چگونه قضاوت میکنند، بلکه مهم این است که ما در خلوتی سرشار از صداقت و در نهایت قلبمان، خویشتن را چگونه داوری میکنیم👌
#نادر_ابراهیمی
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
📷 هیچ کس فکرشم نمیکرد که یه روزی از ماسک، اینجوری استفاده بشه 😁👌😷
#زنگ_خنده😄
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
ســــ🙋🏻♀ــلام
از امشب با یک داستان جـــ😍ـــذاب در خدمتتون هستیم.
«بدون تو هرگز»،
روایت زیبـــ😊ــــایی از یک دختر سرسخت و لجباز به اسم "هانیه" که برخلاف خواهرش زیر بارفشار ها و خواسته های پدرش نمی رفت و باوجود کتک هایی که می خورد🤦♀ دوست نداشت ازدواج کنه و میخواست به ارزوهاش برسه!👸🏅
تااینکه بااین پافشاری هاش کار به جایی که رسید که پدرش پرونده های مدرسه ش رو جلوی چشماش اتیش زد📑🤯وهانیه تصمیم میگیره تو شب خواستگاریش👰 باپسری که پدرش از اون بدش میومد🤵اینو تلافی کنه😎😨
قــــ📖ـــصهای که شاید خیلیهایمان بــــ😱ـــاورش نکنیم، اما راسـت و درست است.
در زندگی دوراهــــ🤨ــــیهایی هست که انتخابی سخت را سر راهـــ🙈ـــت قرار میدهد. و انتخاب درست، نتیجهاش تولـــ😎ـــد دوباره است.
هرشب ساعت ۹ همــــ☺️ــراهمون باشید برای خواندن یک داســــ📖ـــتان جــــ😍ــذاب
#به_وقت_رمان💌📚
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harim_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🌺
#بخش_اول
هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه... 😔🤒
آدم عصبي و بي حوصله اي بود. بد اخلاقیايش به کنار، مي گفت: دختر درس ميخوادبخونه چکار؟🤕
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگي بيشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد؛ اما من، فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم!😍💫
بوي کتاب و دفتر، مستم مي کرد. مي تونم ساعتها پاي کتاب بشينم و تکان نخورم...😋📖✏️
مهمتر از همه، ميخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگي و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. 😉
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد...به هر قيمتي شده نبايد ازدواج کني!👐🏻🙃
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ا*ر*ت*ش*ي بداخلاق و بي قيد و بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه ف*س*ا*د شرکت مي کرد؛🙄
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! م*س*ت هم که ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد.☹️اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود...💪🏻
مردها همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند بالاخره، اون روز براي منم رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه.😒😢
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_دوم
بالاخره اون روز از راه رسيد...😞
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود...
با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه لازم نکرده از امروز بري مدرسه!😶😷
تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناک ترين حرفي بود که مي تونستم اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان... 🏫🕰
خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد. ⛓😩
– همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم زيادي درس خوندي.😏
از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني کنم. 😢💪🏻
از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه.😪
مادرم دنبالم دويد توي خيابون...🏃♀
– هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! برايهردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه. 😭
اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ قيمتي!😝
چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام.☎️📯
مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت... 🤦🏻♀😔
با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم...😤😡
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم...😣😔
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_سوم
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندلي هاي چوبي مدرسه بشينم...😇
هر دفعه که پدرم مي فهميد بدتر از دفعه قبل کتک ميخوردم! چند بار
هم طولاني مدت زنداني شدم؛ اما عقب نشيني هرگز جزء صفات من نبود.😌😄
بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت، وسط حياط آتيشش زد! هر چقدر التماس کردم! نمرات و تالشهاي تمام اون سالهام جلوي چشمهام مي سوخت...😩😭
هرگز توي عمرم عقب نشيني نکرده بودم؛ اما اين دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو مي سوزوند...😓😤
تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن يه ليوان آب رو هم نداشتم، خيلي
داغون بودم... 🚰😞
بعد از اين سناريوي مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛😑
اما هر خواستگاري ميومد جواب من، نه بود و بعدش باز يه کتک مفصل!😢 علي الخصوص اونهايي که پدرم ازشون بيشتر خوشش مي اومد؛😖
ولي من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجيح مي دادم بميرم اما ازدواج نکنم 😥😬
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم... خدايا! تو رو به عزيزترين هات قسم...🙏
من رو از اين شرايط و بدبختي نجات بده... هر خواستگاري که زنگ مي زد، مادرم قبول مي کرد...💫😢
زن صاف و سادهاي بود! علي الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...👩☹️
تا اينکه مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت.🧐🤨
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_چهارم
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد... طلبه است؟😡😤
چرا باهاشون قرار گذاشتي؟ترجيح ميدم آتيشش بزنم اما به اين جماعت ندم...🙌😬
عين هميشه داد مي زد😓🗣
و اينها رو مي گفت... مادرم هم بهانه هاي مختلف مي آورد... آخر سر قرار شد بيان که آبرومون نره؛😣😢
اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون؛ ولي به همين راحتيها نبود. من
يه ايده فوق العاده داشتم! نقشه اي که تا شب خواستگاري روش کار کردم.😝
به خودم گفتم)خودشه هانيه! اين همون فرصتيه که از خدا خواسته بودي، از دستش نده😉🤭
( علي، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتي بود... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت.😍
کمي دلم براش مي سوخت؛ اما قرار بود قرباني نقشه من بشه. 🤣
يک ساعت و نيم با هم صحبت کرديم. وقتي از اتاق اومديم بيرون...🏠 مادرش با اشتياق خاصي گفت: به به، چه عجب! هر چند انتظار شيريني بود؛ 😁🙂
اما دهنمون رو هم مي تونيم شيرين کنيم يا...🤔🍰
ادامه دارد...
منتظرمون بمونید💐
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra
🕊
امروز رو قبلا هرگز نديده بودى!😎
از هر ثانيه اش لذت ببر👌
سلااام صبحتون بخیر، ایام به کام😊🌹
#روز_از_نو💫
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
#انگیزشے🍭
خیلے مواظب باش که به چی فڪرمیڪنۍ!
چون افڪارتوزندگیِ توروپیش میبرن☺️!
به ارزوها،برنامه ها و نعمت هات فکرکن بجای موانع و سختی ها چون تو میتونی👌✨
🍃•😌√
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش تم های 😍شب یلدایی🍉
هندوانه 🍉انار و آدم برفی☃
🌼🌸🌼 #دختران_حریم_حورا 🌼🌸🌼
@harime_hawra
#پس_زمینه😋
#فانتزی_دخترانه🌸
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨