eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
258 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺🦋 🌺 هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه... 😔🤒 آدم عصبي و بي حوصله اي بود. بد اخلاقیايش به کنار، مي گفت: دختر درس ميخوادبخونه چکار؟🤕 نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگي بيشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد؛ اما من، فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم!😍💫 بوي کتاب و دفتر، مستم مي کرد. مي تونم ساعتها پاي کتاب بشينم و تکان نخورم...😋📖✏️ مهمتر از همه، ميخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگي و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. 😉 چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد...به هر قيمتي شده نبايد ازدواج کني!👐🏻🙃 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ا*ر*ت*ش*ي بداخلاق و بي قيد و بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه ف*س*ا*د شرکت مي کرد؛🙄 اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! م*س*ت هم که ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد.☹️اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود...💪🏻 مردها همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند بالاخره، اون روز براي منم رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه.😒😢 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺🦋 🦋 بالاخره اون روز از راه رسيد...😞 موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود... با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه لازم نکرده از امروز بري مدرسه!😶😷 تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناک ترين حرفي بود که مي تونستم اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان... 🏫🕰 خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد. ⛓😩 – همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم زيادي درس خوندي.😏 از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني کنم. 😢💪🏻 از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه.😪 مادرم دنبالم دويد توي خيابون...🏃‍♀ – هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! برايهردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه. 😭 اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ قيمتي!😝 چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام.☎️📯 مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت... 🤦🏻‍♀😔 با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم...😤😡 موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم...😣😔 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺🦋 🦋 حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندلي هاي چوبي مدرسه بشينم...😇 هر دفعه که پدرم مي فهميد بدتر از دفعه قبل کتک ميخوردم! چند بار هم طولاني مدت زنداني شدم؛ اما عقب نشيني هرگز جزء صفات من نبود.😌😄 بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت، وسط حياط آتيشش زد! هر چقدر التماس کردم! نمرات و تالشهاي تمام اون سالهام جلوي چشمهام مي سوخت...😩😭 هرگز توي عمرم عقب نشيني نکرده بودم؛ اما اين دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو مي سوزوند...😓😤 تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن يه ليوان آب رو هم نداشتم، خيلي داغون بودم... 🚰😞 بعد از اين سناريوي مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛😑 اما هر خواستگاري ميومد جواب من، نه بود و بعدش باز يه کتک مفصل!😢 علي الخصوص اونهايي که پدرم ازشون بيشتر خوشش مي اومد؛😖 ولي من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجيح مي دادم بميرم اما ازدواج نکنم 😥😬 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم... خدايا! تو رو به عزيزترين هات قسم...🙏 من رو از اين شرايط و بدبختي نجات بده... هر خواستگاري که زنگ مي زد، مادرم قبول مي کرد...💫😢 زن صاف و سادهاي بود! علي الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...👩☹️ تا اينکه مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت.🧐🤨 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺🦋 🦋 شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد... طلبه است؟😡😤 چرا باهاشون قرار گذاشتي؟ترجيح ميدم آتيشش بزنم اما به اين جماعت ندم...🙌😬 عين هميشه داد مي زد😓🗣 و اينها رو مي گفت... مادرم هم بهانه هاي مختلف مي آورد... آخر سر قرار شد بيان که آبرومون نره؛😣😢 اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون؛ ولي به همين راحتيها نبود. من يه ايده فوق العاده داشتم! نقشه اي که تا شب خواستگاري روش کار کردم.😝 به خودم گفتم)خودشه هانيه! اين همون فرصتيه که از خدا خواسته بودي، از دستش نده😉🤭 ( علي، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتي بود... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت.😍 کمي دلم براش مي سوخت؛ اما قرار بود قرباني نقشه من بشه. 🤣 يک ساعت و نيم با هم صحبت کرديم. وقتي از اتاق اومديم بيرون...🏠 مادرش با اشتياق خاصي گفت: به به، چه عجب! هر چند انتظار شيريني بود؛ 😁🙂 اما دهنمون رو هم مي تونيم شيرين کنيم يا...🤔🍰 ادامه دارد... منتظرمون بمونید💐 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 امروز رو قبلا هرگز نديده بودى!😎 از هر ثانيه اش لذت ببر👌 سلااام صبحتون بخیر، ایام به کام😊🌹 💫 ❤️ @harime_hawra
🍭 خیلے مواظب باش که به چی فڪرمیڪنۍ! چون افڪارتوزندگیِ توروپیش میبرن☺️! به ارزوها،برنامه ها و نعمت هات فکرکن بجای موانع و سختی ها چون تو میتونی👌✨ 🍃•😌√ ❤️ @harime_hawra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پس_زمینه😋 #فانتزی_دخترانه🌸 #دختران_حریم_حوراء❤️ @harime_hawra✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💡 یک خواهش 📗برای استفاده بهتر از وقت‌هایی که تلف می‌شود👌 📚 😇 ❤️ @harime_hawra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی عصبانی هستید چای سبز با لیمو بخورید.☕️🍋 من امتحان کردم.😐 هیچ تاثیری نداره 😂🙈 ولی کلاس داره😎😐 🤠 😁 ❤️ @harime_hawra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺🦋 🌺 مادرم پريد وسط حرفش...حاج خانم، چه عجله ايه؟🏃‍♀ اينها جلسه اوله همديگه رو ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد. – ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... 😊اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه جواب من مثبته... اين رو که گفتم بر ق⚡️ همه رو گرفت! برق شادي خانواه داماد رو، برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني😤 زل زده بود توي چشمهاي👁 من و من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي💪 روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم👀، مي دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده. اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم🤕. بي حال افتاده بودم کف خونه🏠، مادرم سعي مي کرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد🗣 و من رو مي زد! اصال يادم 🤔 نمياد چي مي گفت. چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت📞؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه➖، مادر علي هم هر چي اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد📞: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون😔 بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم👂 فايده نداره. باالخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز😰، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين هميشه عصباني😤 شد! – بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد! هانيه... اين دفعه که زنگ زدن📞، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد ميدي. ادب؟احترام؟🙏 تو از ادب فقط نگران 😰حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم✋ رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال – يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه.💒 با شنيدن اين جمله چشماش پريد!ميدونستم چه باليي سرم مياد؛ اما اين آخرين شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد🤕، هم فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر🤔 کردم... يأس و خال بزرگي رو درونم حس مي کردم. 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺🦋 🦋 براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره😭 از چشم هام مي اومد و کنترلي براي نگهداشتن شون نداشتم. باالخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود... من هيچ وقت بدون فکري 🤔و تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو شناخته بود😊. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک😰 باشه از اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم. يه روز که مادرم خونه 🏡نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايه ها و اقوام زنگ☎️ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت – واي يعني شما جدي خبر نداشتيد🤔؟ ما اون شب شيريني🍰 خورديم... بله، داماد طلبه است... خيلي پسر خوبيه. کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش🤒 روي زمين افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولين زماني که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد🙂. فکر کنم نزديک دو ماه بعد... پدرم که از داماد 🤵طلبه اش متنفر بود. بر خالف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر... بعد هم که يه عصرانه مختصر به صرف به چاي ☕️و شيريني،🍰 هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما آرزوي هر دختري يه جشن 🎉آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج💍 فکر نميکردم، هم چنين مراسمي... هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد! همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد ارتشی شد به اين روز افتاد... تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت ميشي هم بي پول😔! به روزگار بدتري از خواهرت مبتال ميشي، ديگه رنگ نور💫 خورشيد رو هم نمي بيني... گاهي اوقات که به حرف هاشون فکر مي کردم ته دلم مي لرزيد! گاهي هم پشيمون😔 مي شدم؛ اما بعدش به خودم مي گفتم ديگه دير شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون روزها طالق به شدت کم 👌بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛ حتی اگر در فالکت مطلق زندگي مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي🙁! واقعا همين طور بود 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*سلام_امام_زمانم🌷✋🏻* جـــانم فــدای نـام تـو يـا صاحب‌الـــزمان قــــربان آن مقـــام تـو يـا صاحب‌الـــزمان جان مي دهم به خاطر يک لحظه ديدنت دل عــاشــقٍ ســــلامِ تـو ياصاحب‌الــزمان 🕊️🍃 🌸صبح بخیر اقای خوبی ها🌸 ❤️ @harime_hawra