『🌸💜』
وَ عـشقاست
هـرآنچهڪه بویِتورامـیدهد
#امـامزمـانمـ🤍🌸
هواۍاینجادرنبودتو؛
هرچہباشد،دلگیراسٺ🚶🏿♂'!
#امامزمانم🖐🏼💔'!
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_شانزدهم
#فصل_اول
اشکهامو پاک کردم و آروم لای درو باز نگه داشتم تا ببینم رفت یا نه...
از خونه بیرون رفت و با سپهر خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و بدو بدو رفتم توی اتاقم.
توی اتاقم ده دقیقه ای موندم که هاجر خانم اومد داخل اتاق و گفت:
_آقا سپهر با شما کار دارن.
_باشه،بگو الان میام
رفتم پایین و رو به روی داداش نشستم.
لبخندی زدم و گفتم:
_جانم داداش
_ریحانه جان، دیدی که شاهرخ الان اینجا بود
_آره...چطور؟
_راستش....اومده بود اینجا که تو رو از من خواستگاری کنه
تعجب کردم،با عصبانیت گفتم:
_بیخود کرده مرتیکه پررو...
_درست صحبت کن ریحانه...من و شاهرخ از بچگی باهم دوست بودیم..
اون زماناییکه مامان زنده بود، شاهرخ و خانوادش هرسال میومدن ایران و یک ماه خونه ما زندگی میکردن...
و همینطور ما هرساله میرفتیم انگلستان و منزل اونها می موندیم...
بابا و پدر شاهرخ، باهم شریک بودن....مثل دو تا برادر....
اما از زمانیکه پدر شاهرخ بیمارشد، اونا دیگه ایران نیومدن...بعدشم که مامان فوت کرد و بابا هم از ایران رفت....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_الانم سپهر بعد تقریبا بیست سال برگشته ایران...
توی همه ی این سالها، وکیلش رو میفرستاد اما این بار خودش اومده ....
حالا که این پیشنهاد رو داده،نباید اونو رد کنی ریحانه....میفهمی ؟؟؟
اخمی کردم و با آرامش گفتم:
_من نمیخوام ازدواج کنم..
_ریحانه،دوست ندارم نه بشنوم،پس چیزی نگو...
قراره دو سه شب دیگه بیان خواستگاری...
_ولی داداش...
_اینو گفتم تا آمادگیشو داشته باشی
_خب من الان آمادگیشو ندارم
_ریحانه،چه کسی بهتر از شاهرخ؟
مکثی کردم و با ناراحتی پرسیدم:
_حالاچندسالشه؟
_سه سال از من کوچیکتره
هین بزرگی کشیدم و باچشمانی که از تعجب گرد شده بود،پرسیدم:
_یعنی ۳۱ سالشه؟
_خب آرههه
با عصبانیت فریاد کشیدم:
_داداش،درباره من چی فکر کردی؟من برم زن کسی بشم که...
سپهر بلندتر از من فریاد کشید:
_تو باید خوشحال باشی که شاهرخ به سرت منّت گذاشته و اومده خواستگاریت،اونوقت داری ناز میکنی؟
انگشت اشاره شو به نشانه تهدید بلند کرد و گفت:
_این دفعه اول و آخرت باشه که نظر میدی
اشکام بی صدا روی گونه ام غلط می خوردند،چرا داداش اینجوری شده بود؟
هاجر خانم اومد دستمو گرفت و گفت:
_خانم گریه نکنید
با گریه بلند فریاد کشیدم:
_ولم کن،دارم بدبخت میشم اونوقت میگی گریه نکنم؟
_خدانکنه خانم
سپهر خطاب به هاجرخانم گفت:
_ولش کن،باید یاد بگیره خوب و بد رو از هم تشخیص بده
با گریه گفتم:
_الان شاهرخ خیلی خوبه؟؟؟
_معلومه که خوبه...چی از این بهتر؟
چیزی نگفتم و باگریه از پله ها بالا رفتم.
پریدم توی اتاقم و بلند بلند گریه کردم.
این چه شانس بدی بود که من داشتم...
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفدهم
#فصل_اول
اشکهامو پاک کردم و آروم لای درو باز نگه داشتم تا ببینم رفت یا نه...
از خونه بیرون رفت و با سپهر خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و بدو بدو رفتم توی اتاقم.
توی اتاقم ده دقیقه ای موندم که هاجر خانم اومد داخل اتاق و گفت:
_آقا سپهر با شما کار دارن.
_باشه،بگو الان میام
رفتم پایین و رو به روی داداش نشستم.
لبخندی زدم و گفتم:
_جانم داداش
_ریحانه جان، دیدی که شاهرخ الان اینجا بود
_آره...چطور؟
_راستش....اومده بود اینجا که تو رو از من خواستگاری کنه
تعجب کردم،با عصبانیت گفتم:
_بیخود کرده مرتیکه پررو...
_درست صحبت کن ریحانه...من و شاهرخ از بچگی باهم دوست بودیم..
اون زماناییکه مامان زنده بود، شاهرخ و خانوادش هرسال میومدن ایران و یک ماه خونه ما زندگی میکردن...
و همینطور ما هرساله میرفتیم انگلستان و منزل اونها می موندیم...
بابا و پدر شاهرخ، باهم شریک بودن....مثل دو تا برادر....
اما از زمانیکه پدر شاهرخ بیمارشد، اونا دیگه ایران نیومدن...بعدشم که مامان فوت کرد و بابا هم از ایران رفت....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_الانم سپهر بعد تقریبا بیست سال برگشته ایران...
توی همه ی این سالها، وکیلش رو میفرستاد اما این بار خودش اومده ....
حالا که این پیشنهاد رو داده،نباید اونو رد کنی ریحانه....میفهمی ؟؟؟
اخمی کردم و با آرامش گفتم:
_من نمیخوام ازدواج کنم..
_ریحانه،دوست ندارم نه بشنوم،پس چیزی نگو...
قراره دو سه شب دیگه بیان خواستگاری...
_ولی داداش...
_اینو گفتم تا آمادگیشو داشته باشی
_خب من الان آمادگیشو ندارم
_ریحانه،چه کسی بهتر از شاهرخ؟
مکثی کردم و با ناراحتی پرسیدم:
_حالاچندسالشه؟
_سه سال از من کوچیکتره
هین بزرگی کشیدم و باچشمانی که از تعجب گرد شده بود،پرسیدم:
_یعنی ۳۱ سالشه؟
_خب آرههه
با عصبانیت فریاد کشیدم:
_داداش،درباره من چی فکر کردی؟من برم زن کسی بشم که...
سپهر بلندتر از من فریاد کشید:
_تو باید خوشحال باشی که شاهرخ به سرت منّت گذاشته و اومده خواستگاریت،اونوقت داری ناز میکنی؟
انگشت اشاره شو به نشانه تهدید بلند کرد و گفت:
_این دفعه اول و آخرت باشه که نظر میدی
اشکام بی صدا روی گونه ام غلط می خوردند،چرا داداش اینجوری شده بود؟
هاجر خانم اومد دستمو گرفت و گفت:
_خانم گریه نکنید
با گریه بلند فریاد کشیدم:
_ولم کن،دارم بدبخت میشم اونوقت میگی گریه نکنم؟
_خدانکنه خانم
سپهر خطاب به هاجرخانم گفت:
_ولش کن،باید یاد بگیره خوب و بد رو از هم تشخیص بده
با گریه گفتم:
_الان شاهرخ خیلی خوبه؟؟؟
_معلومه که خوبه...چی از این بهتر؟
چیزی نگفتم و باگریه از پله ها بالا رفتم.
پریدم توی اتاقم و بلند بلند گریه کردم.
این چه شانس بدی بود که من داشتم...
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هجدهم
#فصل_اول
اینقدر گریه کرده بودم که خوابم گرفته بود.
تا شب توی اتاقم بودم...
فردا دوباره دانشگاه داشتم...
صبح شده بود.داشتم آماده میشدم برم دانشگاه.
اصلا حالم خوب نبود.با عجله رفتم توی
آشپز خونه،تند تند صبحانه خوردم.
داداش گفت:
_آروم تر...الان خفه میشی
با ذوق بهش گفتم:
_یعنی میشه؟
_چی !!
_یعنی میشه من خفه شم و بمیرم ؟
اخماش رفت توی هم و گفت:
_نه .نمیشه
ازجام بلند شدم و رفتم توی حیاط.
سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت دانشگاه.
برخلاف همیشه،پله ها رو آهسته طی می کردم،امروز عجله ای نداشتم چون دیر نکرده بودم.
رفتم داخل کلاس و به بچه ها سلام کردم.
نسترن با ذوق گفت:
_ریحانه،حال استادو جا بیاریااا
نگاهی بهش کردم وبا ناراحتی گفتم:
_امروز حوصله ندارم...
_شایان پرسید :
_چرا فیوزت پریده؟
نفس عمیقی کشیدم و نشستم روی صندلی.
عماد روی صندلی پشت سر من نشسته بود،سرشو آورد کنار گوشم و گفت:
_چی شده ریحانه...
_هیچی،فقط یکم خسته ام
لیلا گفت:
_به نظر نمیاد خسته باشی، بهت میخوره از یه چیزی ناراحتی...
شیدا گفت:
_نکنه عذاب وجدان گرفتی از اینکه دست بردی توی کیف استاد؟
خنده ی تلخی کردم و گفتم:
_اوه...اصلااا
تا خواستم لب وا کنم و قضیه رو براشون بگم،درب کلاس باز شد و استاد رادمهر اومد داخل.
این مرد با همه ی مغرور بودنش،خیلی خوشتیپ بود. به احترامش بلند شدیم و گفت:
_راحت باشین!
چقدر قدش بلند و اندام زیبایی داشت.
البته شاهرخ هم شبیه استاد بود.
پوفی کشیدم و سرمو انداختم پایین.
استاد داشت حضور و غیاب میکرد....
دونه دونه اسمهارو خوند و رسید به اسم من:
_ریحانه سامری...
هواسم به صحبتای داداش بود،به آینده سیاهی فکر میکردم که کنار شاهرخ زندگی میکنم...
یکهو شیدا زد به شونم و آهسته گفت:
_هواست کجاس ریحانه
_مگه چی شده؟
همونجا استاد از جاش بلند شد و اومد درست رو به روی من ایستاد:
_چیزی نشده،فقط خواستیم بگیم اگه دلتون میخواد یکم هواستون سر کلاس باشه،نه جای دیگه...
نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
دور زد و رفت سرجاش نشست.
نفسم رو بیرون دادم و دوباره نفس کشیدم...
از جاش بلند شد و رو به روی ما ایستاد...صداشو بلند کرد و گفت:
_جلسه گذشته، من توی کیفم چند مدرک مهم کشوری گذاشته بودم که برام خیلی مهم بودن...
اما بعد از اینکه از کلاس شما خارج شدم، اون مدرک ها گم شدن...
شایان پرید وسط حرفش و با دلخوری گفت:
_دست شما درد نکنه استاد...ما دزدیم؟؟
بچه ها خنده شون گرفته بود...
استاد اخمی کرد و با جدیت پرسید:
_منظور بنده این بود آقای نصرتی؟؟ شما اصلا اجازه دادید من صحبتم رو تموم کنم؟؟
صدای عماد از پشت سرم میومد که داشت ریز ریز میخندید...
لبخندی زدم و گفتم:
_بچه ها، شاید منظور استاد اینه که آیا ما گواهینامه های ایشونو دیدیم یا نه!
استاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
_خانم سامری...
_بله استاد
_من گفتم گواهینامه؟؟؟؟!!
سرجام خشکم زد...
عجب گندی زده بودم...
عماد برای گندی که بالا آوردم رو درست کنه، گفت:
_خب استاد...اینجوری که شما میگین مدرک، پس منظورتون گواهینامه های درسی هست حتماا...
استاد کلافه رفت پای تخته....
ماژیک رو برداشت و روی تخته شروع کرد به نوشتن....
یک کلمه رو خواست پاک کنه که دید نوشته ها پاک نمیشن....
همه بچه ها زدن زیر خنده....
استاد با عصبانیت به ما نگاهی انداخت و گفت:
_میدونم که این یک اتفاق عمدی هست...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_چنانچه از این به بعد از اینجور اتفاقا توی کلاس من بیفته، همه تون توبیخ میشید....
بچه ها داشتن می ترکیدن از خنده...
🧡havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نوزدهم
#فصل_اول
استاد سعی میکرد خودشو کنترل کنه اما کاملا از چهره ش مشخص بود که خیلی عصبانیه...
رفت پای تخته و بی مقدمه بلند گفت:
_خانم سامری، این مسئله ای که الان پای تخته مینویسم رو بیایید حل کنید...
با لبخند گفتم:
_چشم استاد
شروع کرد به نوشتن....
مسئله ای رو نوشت که فوق العاده سخت و مشکل بود...
باورم نمیشد،چشمام از تعجب گرد شده بودن...
اخمی کردم و تا خواستم اعتراض کنم، استاد گفت:
_خانم سامری پای تخته...
نمیخواستم غرورم بشکنه از اینکه مبحث جلسه گذشته رو بلد نیستم....
با غرور رفتم پای تخته، استاد با جدیت گفت:
_کتابا بسته...آقای موحدیان کتابتونو ببندین
نگاهی به پشت سرم انداختم...
هیچ امیدی به تقلب گرفتن از بچه ها نداشتم چون استاد تا ته کلاس میرفت و برمیگشت...
مسئله رو یکبار از اول تا آخر زیر و رو کردم...
استاد پرسید:
_چرا مسئله رو حل نمیکنید خانم سامری؟
دلم میخواست گریه کنم...
این بشر میدونست چجوری حال آدمو جا بیاره...
_دارم حل میکنم استاد...
_دارین حل میکنید یا فکر؟
فکر کنم متوجه شده بود که جواب سوالو نمیدونم....
شایان با اعتراض گفت:
_استاد سوالتون خیلی سخته...
استاد با جدیت پرسید:
_سخته؟؟....مگه من جلسه گذشته همین مسئله رو تدریس نکردم؟...معلوم هست هواستون کجا بوده؟
زبونم قفل شده بود...
کلاسی که چند دقیقه پیش داشت میترکید از خنده، الان غرق در سکوت شده بود...
هرچی بلد بودم رو پای تخته نوشتم...دستهام داشت میلرزید....
ماژیکو گذاشتم کنار تخته و نشستم سر جام...
استاد اومد و کلی اشکال ازم گرفت و بعد با کنایه پرسید:
_دانشجوی ممتاز دانشگاه درسش اینجوریه؟؟
حسابی حرصم دراومده بود...
آهسته گفتم:
_شرمنده استاد
بدون اینکه جوابمو بده،گفت:
_خب،بریم سراغ درس
بی اعتنا بهش،سعی کردم به درس گوش بدم.
خیلی خوب درس میداد.
اما من بیشتر بخاطر حرفهای داداش نگران بودم.
وقتی کلاس تموم شد،رو به بچه ها گفت:
_خستهنباشید!
و خودش اول از همه از کلاس خارج شد.
عماد بهم گفت:
_عجب زرنگیه این استاد
اخمی کردم و گفتم:
_محاله مدارکش رو بهش برگردونم
با بچه ها خداحافظی کردم و به همراه شیدا رفتیم سمت پارکینگ تا سوار ماشینم بشیم.
سوار ماشین شدیم و داشتم رانندگی میکردم که صدای زنگ موبایلم اومد...
نیلوفر بود...
موبایلو جواب دادم و گفتم:
_جانم نیلوفر
_سلام عزیزم، دانشگاهت تموم شد؟
_آره،چطور مگه؟!.
_ریحانه...میخوام یه خبریو بهت بدم...
_جانم بگو
_خب...ریحانه...آقا شاهرخ به سپهر زنگ زد و قرار شد فرداشب همراه خانوادش بیان برای خواستگاری
برای یک لحظه،احساس کردم چیزی نمیشنوم.
بلند فریاد کشیدم:
_بیخود کرده مرتیکه خارجی
شیدا زد به دستم و آهسته گفت:
_یواش تر ریحانه
اشک توی چشمام جمع شد...
بلند فریاد کشیدم:
_نیلوفر ، من خودمو میکشم ولی نمیذارم اون عوضی پاشو بذاره توی خونه ما
و تلفنو قطع کردم...
شیدا رو رسوندم خونشون و خودم فورا حرکت کردم سمت خونه...
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیستم
#فصل_اول
ماشینو پارک کردم توی پارکینگ و رفتم پشت در پذیرایی...
کفشامو درآوردم و همینطوری که داشتم وارد خونه میشدم، دیدم چند تا جعبه و کارتن روی زمینه.
نگاهی به جعبه های میوه و کارتن های شیرینی انداختم.
با تعجب پرسیدم:
_هاجر خانم، اینا دیگه چی هستن؟
لبخندی زد و با مهربانی گفت:
_سلام خانم....اینا رو آقا سپهر آوردن، برای خواستگاری فردا شب
احساس کردم قلبم آتش گرفته.
فریاد کشیدم:
_توی این خونه کسی از من نظر نمیپرسه؟؟؟
همون لحظه صدای سپهر اومد که گفت:
_نظر تو، همون چیزیه که من میگم...
با عصبانیت گفتم:
_پسبگو ازدواج زوریه دیگهه...ببین سپهر...اون رفیق انگلیسیت باید توی خواب ببینه که من باهاش ازدواج میکنم
_ریحانه،شاهرخ ایرانیه، فقط بزرگ شده ی انگلیسه...همه رو باهم قاطی نکن...
روی حرف منم نه نیار، بعد ازظهر با نیلوفر برین خرید برا فرداشب هرچی میخوایین بخرین
_سپهر، باورم نمیشه داری منو بدبخت میکنی...
_هردختری که با شاهرخ ازدواج کنه، خوشبخت میشه ریحانه...اینو خودتم میدونی
اینو گفت و رفت...
اشکهام سرازیر شد
با بغض گفتم:
_هاجر خانم
_جانم
_دخترت چندسالشه؟
_کوچیک شما، شونزده سالشه
_اگه براش یه کسی بیاد خواستگاری که دخترت هیچ علاقه ای بهش نداره، به زور میفرستیش خونه شوهر؟
هاجر خانم با تعجب گفت:
_اما آقا سپهر خوشبختی شمارو میخوان ریحانه خانم
چشمام رو به هم فشردم و اشکهام سرازیر شد.
با بغض ادامه دادم:
_من در کنار شاهرخ هیچ وقت خوشبخت نمیشم
_ریحانه خانم،آقا شاهرخ هم خوشتیپ و تحصیل کرده ان،هم پولدارن،ایشون انگلیس بدنیا اومدن، خانواده شون اونجان، شما در کنار ایشون خوشبخت میشین... مهم اینه که عاشق شماست ....
بدون توجه به حرفاش، بدو بدو رفتم توی اتاقم و زار زار گریه کردم
داشتم با پای خودم میرفتم توی گرداب بدبختی که هیچ امیدی برای خارج شدن ازش وجود نداشت...
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_یک
#فصل_اول
از همه دنیا بیزار بودم....دلم میخواستم بمیرم و راحت شم...دیگه حتی حوصله دانشگاه رو هم نداشتم...اما اینجوریکه نمیشد، باید یه فکر اساسی میکردم...
حوصلم سر رفته بود...
تصمیم گرفتم برم شرکت و یکمی اونجا بمونم تا شاید حالم بهتر بشه...
آماده شدم، به خودم رسیدم و سوار شاسی بلند سفیدم شدم...
آهنگ خوشگلم رو پلی کردم و توی خیابونا رانندگی میکردم...
بلاخره رسیدم شرکت...
نگهبان جلوی در اومد و با احترام گفت:
_سلام خانم سامری، ماشینتونو بدید پارک کنم...
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت آسانسور...
دکمه اسانسور رو زدم و کنار دیوار منتظر ایستادم...
درب آسانسور باز شد و تا سرم رو بالا آوردم، از دیدن صحنه روبه روم، شوکه شدم
یک قدم عقب تر رفتم...
شاهرخ از توی آسانسور بیرون اومد و با لبخند بهم نگاه میکرد...
دوتا بادیگارد هم کنارش بودن...
اخم کردم و بی توجه بهش خواستم سوار آسانسور بشم که یکهو دستشو به دیوار زد و جلومو گرفت...
سرشو کج کرد و با لبخند پرسید:
_حالت چطوره ریحانه؟
عصبانی گفتم:
_با من درست صحبت کنید آقا
خندید و گفت:
_فردا شب قراره بیاییم خونتون...بهتر نیست یکم باهم مهربون باشیم؟
دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن...نمیدونستم جواب این آدمو چی بدم
نفس عمیقی کشیدم ...
کمی جلوتر اومد و توی چشمام زل زد و آهسته گفت:
_زوج خوبی میشیم...مگه نه؟!
دیگه داشت میرفت روی مخم...خودمو عقب کشیدم و بلند گفتم:
_برو کنار ببینم...
خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت و گفت:
_اگه ببینم فکر احمقانه ای به سرت زده یا بخوایی به کسی حرفی بزنی، اون کاری که نباید رو انجام میدم...
بعد خطاب به بادیگاردهاش گفت:
_خانم رو تا طبقه بالا راهنمایی کنید
باعصبانیت گفتم:
_لازم نکرده واسه من بادیگارد بفرستی...الکی واسه خودت میبری و میدوزی بدون اینکه نظر دیگران واست مهم باشه...من به سپهر گفتم، به خودتم میگم...مگه اینکه توی خوابت ببینی که باهات ازدواج کردم...فهمیدی؟؟
اینو گفتم فورا سوار آسانسور شدم...
توی آینه آسانسور به خودم نگاهی انداختم...معلوم بود که حسابی خوشگلم... اشک توی چشمام جمع شده بود...
اشکامو پاک کردم و در آسانسور باز شد...
چه هوای خنکی از بیرون به داخل اسانسور اومد....
از آسانسور بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم که دقیقا کنار اتاق مدیریت قرار داشت...
حدس زدم سپهر حتما توی اتاقشه و جلسه داره....
همون لحظه منشی دفتر اومد جلو و با صدای نازکی گفت:
_سلام خانم سامری، خوش اومدین، چه بی خبر تشریف آوردین!
_سلام خانم سلطانی، جالبه ! نمیدونستم برای اومدن به شرکت خودم، باید از شما اجازه بگیرم...
با دستپاچگی گفت:
_نه نه، منظورم این نبود....
_آقای سامری جلسه دارن؟
_بله خانم
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاقم...
در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل...
روی صندلیم پشت میز نشستم و سرمو گذاشتم روی میز...
بعد از چند دقیقه تلفنو برداشتم و گفتم:
_خانم سلطانی، بگین یه لیوان قهوه برام بیارن...
_چشم خانم
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_دو
#فصل_اول
چندتا پرونده برداشتم و مشغول بررسی شون شدم...
تقه ای به در خورد و داداش سپهر با یک لیوان قهوه اومد داخل اتاق...
بهم لبخند میزد...
اما من باهاش قهر بودم
_سپهر از اتاقم برو بیرون...
_چرا خواهری؟؟
در اتاقو بست و اومد کنار میزم درست رو به روم ایستاد...
لیوان قهوه رو گذاشت رو میز و گفت:
_نوش جان
بهش نگاه نکردم...
نشست روی میز و دستشو برد زیر چونم...سرمو بالا آورد و گفت:
_خواهر خوشگلم چرا اینقدر با برادرش قهر میکنه؟
اشکهام چکید....دلم میخواست شکوه و شکایت کنم ...
سپهر با تعجب بهم نگاه کرد...
ایستاد و سرم رو گذاشت روی سینش و منو بغل کرد:
_دنیا رو آتیش میزنم اگه بخواد اشک خواهرم در بیاد
سرمو بوسید و پرسید:
_چیشده خواهر گلم؟!
اشکامو پاک کردم و با شکایت گفتم:
_داداش...
_جان دلم
_چر ا میخوایی منو مجبور کنی با شاهرخ ازدواج کنم؟؟ دلیلشو بهم بگو...
پول نداری خرج زندگیمو بدی؟
من کور و کچلم یا عیب و ایرادی دارم؟
خواستگار ندارم؟؟
سنم برای ازدواج بالا رفته؟؟؟
آخه من نمیفهمم چه دلیلی داره که اصرار میکنی با شاهرخ ازدواج کنم؟؟
داداش سپهر داشت به حرفام گوش میکرد...
دستشو آورد جلو و اشکامو پاک کرد...
لبخندی زد و گفت:
_ریحانه....اتفاقا چون هیچ کدوم از این ویژگی ها رو نداری، اصرار میکنم حتما شاهرخ همسرت باشه...
هیچکس به اندازه اون نمیتونه از تو مراقبت کنه، ثروت شاهرخ حتی از ماهم بیشتره....متوجهی؟؟
اون اگه برای ازدواج با تو پا پیش گذاشته، بخاطر اینه که عاشق خودت شده....نه ثروتت یا موقعیت اجتماعیت....
اون فقط عاشق خودت شده....عاشق متانت و وقارت...
به جرات میگم، همه ی خواستگار هایی که تا الان داشتی، فقط بخاطر پول و ثروتت بوده که ازت خواستگاری کردن....
اما شاهرخ ثروتش خیلی بیشتر از ماست...اون اصلا به تمام املاک و دارایی های تو توجهی نمیکنه...هدف شاهرخ، خود تو هستی ریحانه...
سرم پایین بود و داشتم بی صدا اشک میریختم....
با ناله گفتم:
_سپهر، اصلا میدونی چند سالشه؟؟؟
بنظرت یه مرد ۳۱ ساله برای من که نوزده سالمه میتونه شوهر خوبی باشه؟؟
من نمیتونم به چشم همسر بهش نگاه کنم... داداش این کارو با من نکن...
اومد جلو و گونه مو بوسید و گفت:
_شاهرخ اونجوری که تو فکر میکنی نیست....
ضمناً...نیلوفر داره میاد اینجا دنبالت باهم برین خرید...هرچقدر پول بخوایین براتون میریزم پس با خیال راحت انتخاب کنید...
اینو گفت و از اتاقم خارج شد....
زندگی برام بی معنی شده بود...
موبایلمو برداشتم و سرگرم بازی شدم تا زمان بگذره...
حدود بیست دقیقه بعد، تقه ای به در زده شد و نیلوفر با همون لبخند های مهربون همیشگیش، اومد داخل و درو بست
_چطوری ریحانه جونم؟
_خوبم نیلوفر...بیا بشین
_نه نه وقت نداریم، تو پاشو....باید بریم دوباره خرید کنیم....
_نیلوفر
_جونم
_بنطرت اون لباسی که برا پارتی خریدیم خوب نیست؟ چه کاریه به خودمون زحمت بدیم بریم خرید....همون لباس خوبه
چشم غره ای رفت و حرصی گفت:
_ریحانه، سپهرو خوب میشناسی....میدونی که حق نداریم لباس تکراری بپوشیم... پس زور الکی نزن...الانم پاشو بریم دیرمون شد... من الان باید مطب میرفتم...
_باشه دیگه نیلوفر...حالا دو تا دماغ کمتر عمل زیبایی بکن،چی میشه مگه.....
هردومون خندیدیم و از اتاق بیرون رفتیم...
🧡@havaye_zohoor
#مهدےجان❤️
آب از سرم گذشتہ صدا میکنے مرا؟
در یڪ قنوٺِ سبز،دعا میکنے مرا؟
این شوقِ پر زدن ڪه بہ جایے نمیرسد
بال و پرم شڪستہ،هوا میکنے مرا؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨صبحت بخیر قرار دل بے قرار من✨
انقلااااب شد انقلااااب شد😳
تو کانال وصٰـالِ؏ـشٓق و میگم😂✌️🏼
توش نیستی؟!
عهههه پس بیا ببین تو کانالش داره چیکار میکنههه😂
تو این کانال میتونی هرروز انقلاب کنیییی😳
میخوای جهاد تبیین کنی نمیشه؟🚶🏾♂
میخوای امر به معروف کنی نمیتونی؟🚶🏾♀
دوست داری سرباز آقا باشی ولی فکر میکنی گناهات زیاده؟💔
یه کانال براتون اوردم میتونم بگم همونجاست که میخوای🙂🌿
تو این کانال به همه این جوابا میرسی😉👇
https://eitaa.com/joinchat/1695285495Ce9af9bbcf6
♡@vesaleshgh♡🌝🌸