eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
56 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - محمد یاسین، بیا اینجا ببینم. رایحه محکم دستش را روی جای دندان های محمد یاسین می‌فشرد. - ببینم دستت رو زن عمو؟ رایحه صورتش را توی سینه مادر مخفی کرد و آرام هق زد. - محمد یاسین... حورا گفت: - ولش کن تمنا جان بچه ان. محمد یاسین از اتاق بیرون آمد و تکه چوب هایی را ریخت جلوی پای تمنا و لب زد: - ماشینم رو شکست... بابا درست کرده بود. کوبیدش به دیوار. تمنا با تاسف سرش را تکان داد و گفت: - دلیل میشه گازش بگیری؟ بابا چقدر بهت گفتن این کار بدیه؟ محمد یاسین شانه بالا انداخت و به اتاق رفت. حوراء نگاهی به رایحه کرد و گفت: - باز چیزی پرت کردی؟ دخترک باز شروع کرد به گریه کردن. حوراء که دید رایحه آرام نمی‌گیرد، بلند شد و گفت: - شرمنده تمنا جان، ما بریم. تمنا بشری را به آغوش کشید و شرمنده او را همراهی کرد. وقتی در خانه را باز کردند، حیدر کلید به دست جلوی در بود. هیچ وقت این وقت روز خانه نمی‌آمد. - خوبید زن داداش؟ حورا ممنونی گفت و از جلوی در کنار رفت. - بفرمایید آقا حیدر. حیدر پا داخل حیاط گذاشت و ضربه آرامی به بینی رایحه زد: - چطوری عمو؟ رایحه اخمی کرد. چشم حیدر به دست رایحه افتاد، جای دندان های محمد یاسین به کبودی میزد. اخم صورتش را پر کرد. حورا سریع خداحافظی کرد و بیرون زد تا حیدر سوال پیچش نکند. در خانه که بسته شد، بشری خودش را توی آغوش حیدر انداخت و خندید. صورت او را بوسید؛ اما اخمش باز نشده بود: - باز گاز گرفته؟ تمنا جوابی نداد و راه افتاد سمت ساختمان. حیدر عصبی پشت سرش رفت و گفت: - با توام تمنا. جلوی در دستش را کشید و سوالش را دوباره پرسید: - چیکارش کنم؟ بچه‌ست دیگه! بشری را توی بغل تمنا گذاشت و گفت: - ظهر اومدم خودم می‌دونم چیکارش کنم، برو مدارک منو بیار. بشری دستش را از هم باز کرده بود و دست و پا می‌زد و حیدر را صدا می‌کرد. تمنا وارد خانه شد و او را زمین گذاشت. مدارک حیدر را از روی اپن برداشت و دید بشری دوباره خودش را به حیدر رسانده. حیدر خندید و محکم و با قدرت بشری را بوسید و گفت: - قربون دختر نازش بره بابا. برو پیش مامان، اومدم ظهر بازی می‌کنیم خب؟ مدراک را گرفت و از خانه بیرون زد. تمنا سر تکان داد. زیر لب گفت: - ای یاسین، بابا دیگه ازت نمی‌گذره... منم جلودارش نیستم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
1.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم دعای ضد هایپرسونیک...😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شجاعت باورنکردنی خلبان ایرانی 😳🔥😍
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌗ریشه افسردگی (قلب) 🔻از طریق گوش می تونید حال قلب را خوب کنید. 👈نکات فوق العاده زیبا در قالب طنز 🥰 ✍ حتما ببینید 👀
675.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انگور خوردنش رو برم😂🍇 این خودش خوردنیه😋😍
✏️ ساعتی پیش صورت گرفت؛ 📢 عیادت رهبر انقلاب اسلامی از حضرت آیت‌الله نوری همدانی 👈 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی عصر امروز با حضور در یکی از بیمارستان‌های تهران، از حضرت آیت‌الله نوری همدانی از مراجع عظام تقلید عیادت کردند و از نزدیک در جریان روند درمان ایشان قرار گرفتند. ۱۴۰۴/۲/۱۵ 💻 Farsi.Khamenei.ir
680.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عیادت رهبر انقلاب از آیت‌الله نوری همدانی 🔸️مقام معظم رهبری عصر امروز با حضور در یکی از بیمارستان‌های تهران، از حضرت آیت‌الله نوری همدانی از مراجع عظام تقلید عیادت کردند و از نزدیک در جریان روند درمان ایشان قرار گرفتند. ۱۴۰۴/۲/۱۵ 🇮🇷 رهبر انقلاب: «ان‌شاءالله بلا دور باشد آقا! شفاکم‌الله ان‌شاءالله. ما مایل هستیم جنابعالی را زیارت کنیم، منتها نه در بیمارستان. خداوند ان‌شاءالله به جنابعالی شفای کامل و عاجل عنایت کند و محفوظ باشید.»
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین الساجدی سوره انسان_5938544722040587513.mp3
زمان: حجم: 10.53M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه ۳۲۱ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تا حیدر برگردد، توی آشپزخانه مشغول بود. چند بار تا جلوی اتاق محمد یاسین رفته بود و وقتی او را مشغول چسب کاری ماشینش دیده بود، حرفی به او نزده بود. بشری برای خودش مشغول بازی و چرخیدن توی پذیرایی بزرگ خانه بود. صدای بسته شدن در خانه را که شنید، بشری را بغل گرفت و رفت سمت اتاق یاسین. سه اتاق کنار هم بودند؛ اتاق وسط اتاق بشری بود و دست راست اتاق محمد یاسین. نگاهی انداخت. پسرک کنار ماشینش خوابیده بود. در اتاق را آهسته بست و به استقبال حیدر رفت. بشری تا حیدر وارد شد، خودش را به آغوش او انداخت: - بابا... حیدر با عشق خندید و صورتش را دوبار محکم بوسید: - جان بابا، عشق بابا. خوبی عمرمن؟ بشری صورت پدرش را آبدار بوسید. همین باعث شد حیدر بلندتر بخندد. - عزیز دلم. تمنا نفس عمیقی گرفت و گفت: - گفتم دختر نمی‌خواما... اینم نتیجه‌ش! آقا اصلا منو نمی‌بینه. حیدر خم شد و سر تمنا را بوسید: - شما که زندگی منید. حالا این جوجه یکم خودشو لوس می‌کنه برام دل می‌بره ازم. تمنا شانه بالا انداخت و چرخید. حیدر پشت سرش آمد و پرسید: - محمد کو؟ تمنا لب گزید و پر از خواهش زل زد به حیدر: - بچه‌ست دیگه. کوتاه بیا. از صبح بیرون نیومده از اتاقش. دخترک را به آغوش مادر فرستاد و ابروهایش را بهم نزدیک کرد. - تا لباس عوض می‌کنم صداش کن. تمنا دخترک را بین اسباب بازی‌هایش گذاشت و به طرف اتاق محمدیاسین رفت. آهسته در اتاق را باز کرد و وارد شد. جلو رفت و خواست ماشین چسب کاری شده را از زمین بردارد؛ اما محکم چسبیده بود. وای زمزمه کرد و بیخیال ماشین شد. آهسته گفت: - محمدیاسین، مامان؟ بابا کارت دارن. چشم پسرک سریع باز شد و از جا پرید. با چشم های وق زده و رنگی پریده گفت: - گفتی بهش؟ تمنا هنوز لب باز نکرده صدای محکم حیدر آمد. پسرک توی خودش جمع شد و با چشمی پر از اشک زل زد به مادرش. - محمد یاسین، بیا اینجا ببینم! یاسین از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تمنا نگاهی به ماشین و فرش انداخت و لب زد: - فرش رو چیکار کنم؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞