eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
836 عکس
380 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 گزارش زنده از حسینیهٔ امام خمینی(ره) پیش از آغاز دیدار بسیجیان با رهبر انقلاب 🔹دیدار هزاران نفر از بسیجیان سراسر کشور با رهبر انقلاب اسلامی تا ساعتی دیگر آغاز میشود. 🔸سردار سلیمانی رئیس سازمان رئیس سازمان بسیج مستضعفی در گزارش کوتاهی از حسینیه امام خمینی درباره این دیدار سخن میگوید. 🔹سخنرانی رهبر انقلاب در این دیدار حوالی ساعت ۱۰:۱۵ به‌صورت زنده از رسانه KHAMENEI.IR و شبکه‌های صداوسیما پخش خواهد شد. 📱 بله | ایکس | اینستاگرام | @resane_negar
شبکه یک سخنرانی امام خامنه ای هم اکنون
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 اصلا شوق نداشت؛ خودش اذیت بود. نمی‌خواست مهم‌ترین روز زندگیش اینگونه بگذرد، ولی داشت می‌گذشت. داشت می‌گذشت. از ماشین پیاده شد و زنگ خانه مادری مهرانه را فشرد. مهرانه با مادرش جلوی در حاضر شد. وسایل را توی ماشین گذاشتند و همدیگر را به آغوش کشیدند. کمی بعد فاصله گرفتند و نزدیک سبحان شدند. - مواظب دخترم خیلی باش سبحان. فکر نکن بی‌کس و کاره، من خودم پشتشم. فکر و خیال نکن پیش خودت که می‌تونی بهش سختی بدی. دختر من برای سختی کشیدن ساخته نشده و سختی کشیده بزرگ نشده. - حواسم هست. راه افتاد. مهرانه لبخند داشت. سبحان هنوز درهم بود. چرا اصلا امروز باید یاد این اتفاقات می افتاد و روزش خراب می‌شد؟ مهرانه را در سکوت به آرایشگاه رساند. وسایل را برایش تا جلوی در برد و گفت: - مواظب خودت باش، کارت تموم شد زنگ بزن، زود میام. - تو هم. ماشین یادت نره بری بگیری. چرا گرفته‌ای؟ پشیمون شدی؟ سبحان سر بالا انداخت. آهی کشید و گفت: - نه عزیزم. پشیمون نیستم. یکم استرس مراسمه. چیزی نیست. - اومدی دنبالم اینطوری نباشیا... خب؟ وگرنه صورتتو چنگ می‌زنم، قرار برم ناخن بذارم. سبحان خندید و گفت: - باید ازت ترسید پس، نه خوب میشم. تو برو. مهرانه وارد آرایشگاه شد. سبحان رفت تا به کارهای خودش برسد. آنقدر توی فکر بود که نفهمید کی شب شد. کی مهرانه تماس گرفت. فقط سعی کرد خوشحال باشد و یاد اشتباهاتش نکند. با لبخند دسته گل را به عروس داد. سعی کرد رو به روی مهرانه بماند و نرود به وقتی که دسته‌گل تمنا را از روی عمد انداخت توی جوی آب. دست مهرانه را گرفت. داشت می‌سوخت توی آتشی که با دست خودش روشن کرده بود. توی آتش عذاب وجدان. فیلم بردار دورشان می‌چرخید. دست مهرانه را فشرد. پله های مار پیچ آرایشگاه را باهم پایین آمدند. شنل مهرانه را روی سرش انداخت. انعام آرایشگر را داد و از در کوچک آرایشگاه به سختی مهرانه را بیرون کشید. مهرانه زیر گوشش خندید و گفت: - دامنم تو ماشین جا می‌شه؟ نگاهی به دامن پر چین و پف لباس عروسش انداخت. دستش را فشرد و سعی کرد بلند بخندد. شاید از عذاب رها شود. - فوقش می‌ذارمت رو سقف ماشین! مهرانه هم بلند خندید. فیلمبردار دورشان می‌چرخید. از خنده آن‌ها رضایت داشت. در ماشین را باز کرد. از قبل مُحرم این ماشین را رزرو کرده بود. روی دستگیره هر ماشین گلی سفید و زرد نشسته بود و تضاد جالبی با رنگ سرخ ماشین داشت. مهرانه با کمک سبحان نشست. سبحان سعی داشت دامنش را جمع کند. حواسش پرت شد و خندید. مهرانه شنلش را عقب زد. - فکر کنم وانت می گرفتم بهتر بود. زن به سینه‌اش مشت کوبید و گفت: - بی ادب! اصلا من قهرم. سبحان گونه‌اش را کشید و گفت: - قهر نکن. خب دامنت بزرگه. وانتم ماشینه. بد نیست که! مهرانه صورتش را کج کرد. بالاخره در ماشین را بست و راه افتاد سمت تالار و غرق شد توی گذشته... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 عروسی تمام شد. توی تالار ثریا او را به آغوش کشید. سبحان کمی خم شد و سر گذاشت روی شانه مادرش. - مواظب خودت باش سبحان. سبحان مادرش را محکم تر فشرد. نفس عمیقی کشید. هوای سرد پیچید توی ریه‌هایش. کمی چشمش تر شد. - دعا کن برام مامان. دعا کن خدا منو ببخشه. خیلی می‌ترسم. برای ترسیدن دیر بود. می‌فهمید و می‌دانست که دیر است که بترسد. دیر است که وحشت داشته باشد از غضب خدا؛ ولی امیدش را که از دست نداده بود. - ان شاءالله خوشبخت بشی مامان. فقط باید حواست به زندگیت باشه. از مادرش جدا شد و رفت سمت پدر، دستش را بوسید. پدر حرفی نزد. فقط نگاهش کرد و ایستاد کنار ثریا خانم. سینا خودش جلو آمد. کمی توی گوش هم حرف زدند. برادر بزرگ تر دست کشید به گردنش و گفت: - می‌دونم که عاقل شدی و درست تصمیم می‌گیری. فقط موقع دلخوری بیشتر باهم حرف بزنید تا مشکلاتتون حل بشه. سوسن کنار مهرانه ایستاده بود و کمرش را گرفته. سبحان مقابلشان ایستاد. سوسن با مهربانی گفت: - دختر عمومو اذیت نکنیا... مهرانه پرید میان حرفش. شنل را کمی از صورتش کنار زد و گفت: - می‌خواد اذیتم کنه اصلا... به توچه؟ سوسن نیشخندی زد و کمرش را رها کرد. سبحان لب گزید. با خواهش نگاهی به خواهرش انداخت که امشب اوقات خودش و آن‌ها را تلخ نکند. - به من چه! راست می‌گه، اصلا له و لورده‌اش کن، با وردنه پهنش کن. - الان می‌رم به پسرعموم می‌گم کار یاد داداشت می‌دی! سوسن ابرو بالا انداخت و گفت: - زنت دیوونه است سبحان. خوب و بد زندگیتون به من چه؟ مهرانه خواست قدمی به عقب بردارد که سبحان دستش را کشید. صورتش محکم خورد به شانه سبحان. - عه. بسه دیگه! بچه نشید. دوست باشید. - دارم برات سوسن. حسود! سوسن کمی بلند خندید و گفت: - آخه به چی حسودی کنم؟ شوهرت که داداش خودمه. تحفه خاصی هم نیست. شوهر سوسن به آن‌ها نزدیک شد. دست توی جیبش برد و گفت: - مسئول تالار میگه برید دیگه، دیر وقته. سبحان جان با خانمت برید. مهرانه، زن عمو رو امشب می‌برم پیش مامان. خیالت راحت. سبحان دستش را دراز کرد سمت وحید: - باشه، ممنون! - خواهش می‌کنم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 161 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده معصومه کرباسی ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 سوار ماشین عروسشان شدند. مهرانه کمی بغض داشت بخاطر مادرش، بخاطر نبودن پدرش. ولی گریه نکرده بود تا دل مادرش نلرزد. توی ماشین که نشستند، دید مادرش سوار ماشین وحید شد. - سبحان، من باید زیاد مامانمو ببینم. خیلی تنهاست. - هر وقت دوست داشتی، می‌ریم دیدنش. منم نبودم خودت برو. بریم؟ بریم عروس کشون؟ - اوهوم! سبحان با خنده گفت: - پس بزن بریم. تا یک ساعت توی خیابان ها چرخیدند. ماشین های مهمان ها هم پشت سرشان قطار بودند و هر پیچ فرعی، یک ماشین کم می‌شد. تا جلوی در خانه شان فقط سه ماشین باقی ماند. سبحان ماشین را توی پارکینگ برد و خانواده‌یشان از جلوی در پارکینگ برایشان دست تکان دادند. هرچند مادر مهرانه می‌خواست دوباره پیاده شود، ولی برادر شوهرش اجازه نداد. مهرانه و سبحان با آسانسور به طبقه چهارم رفتند. سبحان حواسش به همسرش بود. این‌بار یادش نیامد تمنا چطور با لباس عروسش پله‌های خانه بختش را بالا آمده بود. در را باز کرد و پشت سر مهرانه وارد خانه شد. چراغ را زد. نور سفید و طلایی لوستر ها فضا را روشن کرد. آشپزخانه مقابل در ورودی بود و سمت راست، مبل‌های سلطنتی فضای پذیرایی را درست کرده بودند. میز غذا خوری نزدیک اپن آشپزخانه بود و تم سیاه و سفیدی داشت. سمت چپ، یک کاناپه راحتی و تلویزیون قرار داشت. مهرانه شنل زمستانی‌اش را بیرون کشید و راه افتاد سمت اتاق خانه. در اتاق سمت چپ آشپزخانه بود. سبحان پشت سرش وارد اتاق شد و لامپ را روشن کرد. مهرانه گفت: - همین الان دلم تنگ شد برای مامانم. چی میشه بیاد پیش ما؟ هوم؟ بگیم بیاد؟ روی تخت نشست و زل زد به سبحان. آهی کشید و گفت: - می‌‌دونم تو سختت میشه‌. ولی اونم تنهاست. - مگه قرار نیست بره پیش خاله‌ت؟ تو هم هر روز برو بهش سر بزن. مهرانه چیزی نگفت. دست کشید به دامن لباس عروسش. - از عروسی راضی بودی؟ - بعدا می‌گم بهت، بودم یا نه! چرا به سوسن چیزی نمی‌گی اذیتم می‌کنه؟ سبحان دست کشید به پیشانی‌اش و گفت: - اینم بذار برای بعد. - خیله خب. می‌خوام زنگ بزنم مامانم. سبحان کتش را روی تخت انداخت و نشست کنار مهرانه. - خیلی نگرانی؟ - آره، اصلا قلبم داره کنده میشه. می‌دونم اونم حالش بده. کاش نزدیک اینجا براش خونه بگیریم. - قربونت برم. ببینم اگه تونستم باشه. یه کاری می‌کنیم خیال تو هم راحت باشه. زیاد حرص و جوش نخور. من تو زندگی تمام سعیمو می‌کنم تو خوشحال باشی. خب؟ - قول می‌دی؟ سبحان سرش را تکان داد و لبخند زد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 توی مطب دکتر نشسته بود و به دیوارها نگاه می‌کرد. سه دکتر، توی یک مطب کار می‌کردند. یک سمت عکس‌های جوانسازی پوست بود. زنی با چشم بسته به پوست صورتش دست می‌کشید و سمت دیگر در اتاق دکتر، دستی روی یک گلبرگ سرخ نشسته بود. روی میز پر بود از بروشور های کرم و قرص و لوازم آرایشی. نگاهش را کشید سمت در اتاق دکتر دوم. دور و بر اتاقش پر بود از عکس نوزاد. مادری پای کودکش را لمس کرده بود و گوشه‌ای دیگر، پدر و مادری محکم دو گونه پسرکشان را بوسیده بودند. چشمان براق پسرک از تعجب گرد شده بود. لبخند عمیقی روی لب‌هایش نشست. چشمش شبیه چشم پسرک توی عکس برق زد. گردنش را کج کرد و به عکس دختری گوله شده توی پتو که به طرز وحشتناکی خوردنی(!) بود چشم دوخت. خنده‌ی کوتاهی کرد. یادش افتاد از دو روز پیش که مقابل تمنا نشسته بود. اینبار توانسته بود اتاق همسر آینده‌اش را ببیند. دیگر هوا خیلی سرد بود و توی حیاط نشستن معنا نداشت. روی زمین نشسته بودند. پشت تمنا به در ورودی اتاق بود. کمی باهم تبادل نظر کرده بودند. حیدر هرچه بیشتر با تمنا معاشرت می‌کرد و حرف می‌زد، بیشتر عاشق می‌شد. خطی روی فرش کشید و گفت: - چیزی که می‌خوام بگم اینه، من زیاد اهل جمع و شلوغی و سر و صدا و این جریانات نیستم. تمنا سرش را بالا گرفت و گفت: - ولی من خیلی بچه دوست دارم. لبخند روی لب حیدر نشست. چشم تمنا گرد شده بود. یاد حرکت تمنا که افتاد دلش خواست قهقهه بزند وقتی آنطور با نمک کوبید به دهانش. تمنا زیر لب به خودش غرید: - خاک برسرت تمنا. نگاه حیدر خشک شد روی همان پدر و مادر و کودکشان. وقتی تمنا از بچه گفت؛ دلش حسابی لرزید. دلش شیرین شد و امیدوار شد. رفت روی ابرها. سرجایش جا به جا شده و گفته بود: - من جوابمو گرفتم تمنا خانم. مطمئن باشید من خوشبختتون می‌کنم. صورت تمنا سرخ شد. نیشگونی از خودش گرفت که دهانش بی‌موقع باز شده بود. حیدر ایستاد و گفت: - بریم جواب بدیم به بزرگ‌ترها. تمنا چشم بست و آب دهانش را فرو برد و گفت: - آقای موحد، قبل جوابم لازمه باهم تاجایی بریم. من... من منظورم... حیدر دوباره نشست و گفت: - کجا؟ - می‌گم بهتون. زمان و آدرس رو پیام می‌کنم براتون. می‌تونید با مادرتون بیاید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part05_خار و میخک.mp3
8.72M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 5⃣ @audio_ketab
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 00"00 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت 00 : 00
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 162 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده آمنه حمید ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡