💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_نودوپنج✨
#سراب_م✍🏻
حیدر خندید و سریع دنبال مادرش رفت. طاقت اخمش را که نداشت. طاقت حرص خوردنش را هم.
- عصبانی نشید مامان... آصف عاشق شده، ازدواج کرده... من الان چیکار کنم؟ پسر ۱۲ ساله از کجا پیدا کنم براتون؟
مینو خانم به سمتش چرخید و انگشتش را بالا گرفت و با تهدید گفت:
- مسخره نکنا! یعنی باید تو هم عاشق بشی؟
حیدر دوباره خندید. دلش نمیخواست سر به سر مادرش بگذارد؛ اما خود مادرش کاری میکرد که حیدر شوخی کند:
- چه عیبی داره عاشق بشم؟ شما دعا کنید عاشق شم...
مادر سر تکان داد و چشمش را ریز کرد. لبهایش را به داخل کشید و گفت:
- باشه...
بعد دست به آسمان گرفت و گفت:
- خدایا این پسر منو بنداز تو دام عشق که بره بگیره طرف رو!
- طرف چیه؟ عروس...
مادر با کتاب چند بار محکم به شانه او کوبید و ضربه اخر را به سر او زد.
بیای دنبالم میکشمت! چشم باباتو دور دیدی؟ یا حرف نمیزنی، یا منو حرص میدی با حرفات!
حیدر دوباره به سمت مبلها رفت و از مادرش فاصله گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:
- چشم... میشینم تلویزیون میبینم!
مینو خانم به سمت آشپزخانه رفت تا هم کتابش را بخواند هم مراقب غذا باشد. حیدر هم تلویزیون را روشن کرد و با ان مشغول شد.
ساعت نزدیک دهه و سمیر هنوز نیامده بود. البته پدر هم تماس گرفته و گفت که دیرتر میآیند. مادر نگران بود؛ چون موبایل سمیر هم پاسخگو نبود.
- تلفن رو بده من یه زنگ دیگه بهش بزنم...
حیدر دستی به موهایش کشید و گفت:
- بیخیال مامان، هرچی زنگ بزنیم، دلشورهمون بیشتر میشه. میاد دیگه!
- اخه گفتی ساعت ۹ میاد.
حیدر سری تکان داد و چشمش را بست. خانه ساکت بود و تنها صدای عقربه های ساعت توی ان پخش میشد.
ساعت ده و نیم بود که صدای بسته شدن در حیاط امد. هردو از جا پریدند. حیدر خواست سریعتر به حیاط برود که مادر دستش را کشید و گفت:
- ولش کن حیدر.
حیدر با آرامش گفت:
- کاریش ندارم مامان... هیچ کاری بهش ندارم! تاحالا دیدید که بلایی سرش بیارم مگه، اینطوری ترسیدید...
صدای در ورودی و بعد صدای بسته شدن در توالت آمد. مادر اهسته لب زد:
- عصبی نیستی؟
حیدر خندید و گفت:
- منو چی فرض کردید مامان؟
پنج دقیقه بعد سمیر وارد پذیرایی شد. صورتش را شسته بود؛ اما هنوز چشمش سرخ بود. نزدیک شد و آهسته سلام کرد. مینو خانم پاسخش را داد:
- سلام مامان جان... دیر کردی؟! نگران شدم.
- ببخشید.
- عیب نداره مامان... برو لباس عوض کن بیا شام!
زیر چشمی به حیدر نگاه کرد و خواست به سمت راهپله برود که صدایش زد:
- سمیر؟
ایستاد و سرش را بالا گرفت:
- بله داداش.
- خواستی دیر بیای قبلش خبر بده! مامان نگران میشن. البته سعی کن تا ۹ خونه باشی باهم شام بخوریم. باشه داداش؟
- چشم.
چشمکی زد و گفت:
- افرین، سریع لباس عوض کن بیا... منم یه بار دیگه باتو شام بزنم به رگ!
سمیر خندید و گفت:
- چشم...
این بار با انرژی به سمت پلهها رفت. حیدر رو به مادرش گفت:
- دیدین ترس نداشت؟ استرس نداشته باشید... از این به بعد با سمیر باید مثل یه مرد رفتار کنیم. بچه نیست... درباره رفتار من باهاشم، نگران نباش.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 86
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهید فرشید میریان
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_نودوشش✨
#سراب_م✍🏻
صبح زود آصف ماشین را آورد. دو روز کارگاه را تعطیل کرده بود؛ تا استراحت کنند. آصف ماشین را توی حیاط اورده بود و کنار ماشین منتظر حیدر بود:
- سلام.
- سلام آصف جان، زحمت کشیدی. میذاشتی بمونه!
دست یکدیگر را فشردند. اما آصف او را پیش کشید و توی آغوش فشرد.
- امانته نمیشد...
حیدر دو بازوی او را گرفت و لبخندی به رویش پاشید. خواست بازوی راست او را رها کند و در همان حال گفت:
- بیا تو...
اما آصف نگذاشت حیدر بچرخد محکم او را نگهداشت. فشاری به دست او داد:
- نه. نمیام، اومدم اینم بگم که امشب با خانواده بیاین خونه ما! مادرم اومدن، گفتم تا قبل محرم دعوت کنم دور هم باشیم!
حیدر ابرو بالا انداخت و گفت:
- زحمت میشه که آصف جان! همینطوری میایم مادرو میبینیم!
- نه. نمیشه... بیاین بیشتر بمونید. عباس و جاوید هم باهم بازی میکنن!
حیدر چانهاش را خاراند و لبخند زد:
- چشم، با پدر صحبت میکنم خبرش رو میدم!
- حتما باید بیاین.
به تایید پلک بهم فشرد.
- چشم! ماشینو پس ببر، امروز لازم میشه موقع برگشت میارمش!
آصف خواست نه بیاورد که حیدر نگذاشت؛ سوئیچ را توی دست او فشرد و گفت:
- ببرش داداش! من که خونهام امروز، شبم با پدر میام!
آصف دوباره سوار ماشین شد و ان را از خانه بیرون برد؛ دستش را برای حیدر بلند کرد و به سمت خانه خودشان راه افتاد.
بین راه خریدهایش را هم انجام داد تا دوباره لازم نباشد راه آمده را برگردد. تا خانه راه تقریبا طولانی ای را طی کرد، ماشین را جلوی در خانه پارک کرد و وارد شد. ابتدای خانه سالن کوچکی بود که راه پله طبقه بالا قرار داشت.
طبقه پایین آقا و خانمی زندگی میکردند و صاحب خانه بودند. آصف و همسرش، طبقه بالا را که نسبت به پایین بزرگتر بود اجاره کرده بودند. قبل ورود به راهرو به در زد و یا الله گفت.
سریع با خرید ها به طبقه بالا دوید و در را باز کرد. دختر کوچکش با شنیدن صدای در ذوق زده به سمتش دوید. آصف خرید ها را کنار در گذاشت و خم شد، دخترک پرید و از گردنش آویزان شد:
- بابا!
دختر را فشرد و بویید. لبخندی زد و گفت:
- زینب أبنتى العزيزة!( دختر عزیزم)
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_نودوهفت✨
#سراب_م✍🏻
دخترک گونه پدرش را بوسید و دستش را از دور گردن او باز کرد. با لبخند گفت:
- سلام علیکم!
- علیکِ السلام، اشلونچ( چطوری؟)
تو خانه با بچههایش با هر دو زبان صحبت میکرد. پسر و دخترش هم به هر دو زبان مسلط بودند و مشکلی بین دوستانشان نداشتند.
زینب پلاستیکی از کنار در برداشت و به سمت آشپزخانه ته پذیرایی راه افتاد؛ در همان حال گفت:
- الحمدالله!
آصف پشت سر زینب وارد اشپزخانه شد. همسرش روی زمین نشسته بود و بادمجان پوست می گرفت. با لبخند بهم سلام کردند. دخترک که بیرون رفت آصف روی دو پا کنار همسرش نشست و به گونه او دست کشید؛ با لبخند گفت:
- حیاتی اشلونچ؟ (زندگی من چطوری)
زن گردنش را کج کرد و با لبخند گفت:
- شکرا یا حبیبی!
آصف خندید و موهای او را بوسید. از کنارش بلند شد و از شیر آب برای خودش لیوانی پر کرد و سه نفس نوشید. سلام علی حسین گفت و لیوان را شست. در همان حال گفت:
- حیدر و خانوادهاش رو دعوت کردم؛ میان شب!
- کار خوبی کردی!
چاقو برداشت و کنار او نشست و مشغول کمک کردن شد. نگاهش اما به جای اینکه به چاقو و بادمجان باشد، به همسرش بود. اصلا وقتی او را میدید نمیتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. صدایش زد:
- رباب؟
رباب سرش را بالا اورد. حواس آصف بیشتر پرت شد لب زد:
- عینی!( چشم من)
و فقط رباب می فهمید پشت این عبارت چه قدر عشق نهفته است. چشم رباب خندید و آصف پشت شصتش را با چاقو برید...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 87
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهید آیت الله قدوسی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_نودوهشت✨
#سراب_م✍🏻
هر دو همزمان چاقو را توی ظرف انداختند. رباب دست راست آصف را در دست گرفت. دستش بخاطر کار زیاد کلفت شده بود و چاقو فقط کمی از آن را خراش داده بود و خونی در کار نبود.
- چرا مواظب نیستی؟ خوبی؟
- طوری نشده، حبیبی! به قول حیدر، من پوستم کلفته! خوبم!
رباب با تاسف سرتکان داد و شصت او را نوازش کرد. دستهایش درشت و پینه بسته بودند. دست او را رها کرد و چاقو را برداشت و لب زد:
- نمیخواد کاری کنی! بلند شو برو!
آصف خندید؛ موهای رباب را پشت گوشش داد و ایستاد. به طرف خریدها رفت و میان نایلونها گشت.
- برات یه چیز خوشمزه خریدم!
از توی پلاستیک پاکت پاستیل را بیرون کشید و به سمت رباب برگشت. دستش را تکان داد و گفت:
- از همون مدلی که خوشت میاد!
رباب ذوق کرد. وقتی خوشحال میشد، تمام صورتش میخندید. مخصوصا چشمان درشت و مشکی کشیدهاش، چنان برق میزد که آصف فکر میکرد نزدیک است چشمش کور شود.
- دلم خواسته بود. شکرا!
بادمجان ها را کنار گذاشت و پاکت را از دست اصف کشید. به دیوار سرامیکی که تکیه زد؛ شکم برآمدهاش نمایان شد. آصف کف آشپزخانه دراز کشید و به آرنجش تکیه زد.
- حالشون خوبه؟
سرش را تکان داد و پاستیل شکل انگور را توی دهانش چرخاند. صدایی بامزه در اورد که نشان میداد حسابی از خوردن پاستیل دارد کیف میکند:
- اممم عالین... حالا حالشون عالیه!
- عباس کجاست؟
رباب چشمش را جمع کرد و گفت:
- اممم پیش پای تو رفت نون بگیره!
صدای بسته شدن در خانه که امد. اصف صاف نشست و رباب پاستیلهای محبوبش را مخفی کرد. درست بود بدون بچهها نمیتوانست چیزی بخورد؛ اما این یکی او را چنان کودک میکرد که پسر خودش را نشناسد.
مرد ایستاد و همان موقع پسرش وارد اشپزخانه شد و سلام کرد. با دیدن پدر خندید و نان ها را درون سبد نان روی کابینت گذاشت و به سمت او پرید.
آصف کمرش را گرفت و چرخید. عباس گفت:
- اینبار هم من برندهام!
پدر اما نگذاشت جمله او تمام شود. کمرش را نسبتا محکم به زمین زد و خندید:
- اون بار غافلگیرم کردی!
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
از لحظهای که قرص خورشید در افق پایین میرود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو میشود.
این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
#حضرتزهراسلاماللهعلیها
#اللّهمَّعَجِّللِولیِّکَالفَرَج
حاج اقا رحیم ارباب :
آسيد جمال نامهاي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که:
در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی
@tareagheerfan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه دیدن امام زمان عجل الله
🎙#استادعالی