eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
783 عکس
347 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 هر دو همزمان چاقو را توی ظرف انداختند. رباب دست راست آصف را در دست گرفت. دستش بخاطر کار زیاد کلفت شده بود و چاقو فقط کمی از آن را خراش داده بود و خونی در کار نبود. - چرا مواظب نیستی؟ خوبی؟ - طوری نشده، حبیبی! به قول حیدر، من پوستم کلفته! خوبم! رباب با تاسف سرتکان داد و شصت او را نوازش کرد. دست‌هایش درشت و پینه بسته بودند. دست او را رها کرد و چاقو را برداشت و لب زد: - نمی‌خواد کاری کنی! بلند شو برو! آصف خندید؛ موهای رباب را پشت گوشش داد و ایستاد. به طرف خریدها رفت و میان نایلون‌ها گشت. - برات یه چیز خوشمزه خریدم! از توی پلاستیک پاکت پاستیل را بیرون کشید و به سمت رباب برگشت. دستش را تکان داد و گفت: - از همون مدلی که خوشت میاد! رباب ذوق کرد. وقتی خوشحال می‌شد، تمام صورتش می‌خندید. مخصوصا چشمان درشت و مشکی کشیده‌اش، چنان برق می‌زد که آصف فکر می‌کرد نزدیک است چشمش کور شود. - دلم خواسته بود. شکرا! بادمجان ها را کنار گذاشت و پاکت را از دست اصف کشید. به دیوار سرامیکی که تکیه زد؛ شکم برآمده‌اش نمایان شد. آصف کف آشپزخانه دراز کشید و به آرنجش تکیه زد. - حالشون خوبه؟ سرش را تکان داد و پاستیل شکل انگور را توی دهانش چرخاند. صدایی بامزه در اورد که نشان می‌داد حسابی از خوردن پاستیل دارد کیف می‌کند: - اممم عالین... حالا حالشون عالیه! - عباس کجاست؟ رباب چشمش را جمع کرد و گفت: - اممم پیش پای تو رفت نون بگیره! صدای بسته شدن در خانه که امد. اصف صاف نشست و رباب پاستیل‌های محبوبش را مخفی کرد. درست بود بدون بچه‌ها نمی‌توانست چیزی بخورد؛ اما این یکی او را چنان کودک می‌کرد که پسر خودش را نشناسد. مرد ایستاد و همان موقع پسرش وارد اشپزخانه شد و سلام کرد. با دیدن پدر خندید و نان ها را درون سبد نان روی کابینت گذاشت و به سمت او پرید. آصف کمرش را گرفت و چرخید. عباس گفت: - اینبار هم من برنده‌ام! پدر اما نگذاشت جمله او تمام شود. کمرش را نسبتا محکم به زمین زد و خندید: - اون بار غافلگیرم کردی! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله: از لحظه‌ای که قرص خورشید در افق پایین می‌رود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو می‌شود. این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
مداحی آنلاین - آروم جونم میشه بدونم - جواد مقدم.mp3
11.91M
ویژه (عج) 🍃آروم جونم میشه بدونم 🍃کی و کجا به سر میاد چشم انتظاری 🎙
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
salavat256.ir.pdf
1.12M
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی ✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند. ⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه، به همراه متن و ترجمه صلوات . ✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند. ⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست. ✅⚠️نشر حدّاکثری ✅ التماس دعا 🌹جزاکم الله خیرا کانال 👇 🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 عباس خندید و دست دراز شده پدر را گرفت و ایستاد. به سمت مادرش رفت و کنار او نشست. خم شد و دست مشغول کار او را بوسید. - خطرناکه این کار، چاقو دستمه ها! عباس شانه بالا انداخت و ایستاد. به پدر که رسید، آصف دست روی شانه‌اش گذاشت و کمی فشرد: - رفیقت می‌اد امشب! - جاوید؟ آصف سر تکان داد و این بار عباس با خوشحالی رفت. مرد دوباره مقابل همسرش نشست. وقتی خانه بود انگار که کار دیگری نداشته باشد فقط می‌نشست و به رباب زل می‌زد. با او حرف می‌زد و اگر کاری از دستش بر می‌امد انجام می‌داد. رباب این بار مشغول حلقه کردن بادمجان‌ها شد. موبایل آصف زنگ خورد. ان را از جیبش بیرون کشید؛ اما نگاه از همسرش برنداشت! - سلام علیکم! - علیک السلام، آصف؟ آصف ایستاد. از آشپزخانه بیرون زد و گفت: - بله مادر؟ - زیارتم تمام شده، بیا دنبالم! چشمی گفت و تماس را قطع کرد. نیم تنه‌اش را داخل آشپزخانه کشید و رباب را صدا زد. زن که پای اجاق گاز ایستاده بود به سمتش چرخید و آصف گفت: - می‌رم دنبال مادر... مواظب باش زندگی من! به بچه‌ها سفارش کرد هوای مادر را داشته باشند و بعد از خانه بیرون زد. شب خانواده حیدر امدند. مینو خانم میخ بچه‌ها و رابطه‌ی میان آصف و همسرش بود. نگاه های آصف او را لو می‌داد. حتی وقتی از دور به رباب نگاه می‌کرد. مینو خانم دست رباب را فشرد و گفت: - ماجرای ازدواجتون چطور شد رباب جان؟ رباب با لهجه‌ی غلیظش شبیه آصف شروع به صحبت کرد. - ما عموزاده هم هستیم. اممم خب خانواده ما به فامیل و خویشان اهمیت می‌دن، برای ما صله رحم خیلی مهمه... آصف از بچگی پا به پای پدرش کار می‌کرد. توی عراق، توی نخلستان... وقتی می‌اومدند، کار می‌کرد. نمی‌دونید چطور از این نخل ها بالا می‌رفت... لبخند روی لب‌هایش نشست. مینو خانم ته قلبش حسادت می‌کرد. رباب معلوم بود کم‌تر از آصف شیدا نبود... او هم سرشار از عشق و دوست داشتن بود. - شانزده سالم بود که خواستگاریم کردند. پدرم دوستش داشت. همیشه هم نه تنها باعث فخر عموم، بلکه باعث مباهات پدرم بود. خیلی دوستش داشت. مخصوصا که می‌دونست توی ایران هم نجاری می‌کنه، حتی اون زمان با بنا هم کار می‌کرد. دست‌هاش الان... اممم مینو خانم سر تکان داد و گفت: - می‌فهمم چی می‌گی خب؟ - سخت نگرفتیم... خب راستش منم... گونه‌هایش سرخ شد. شبیه لب‌هایش. چشمان مشکی رنگش فرو افتادند و لب‌هایش بهم چفت و به دو طرف کش امدند. مینو خانم نرم خندید... - عزیزم... - اومدیم ایران... اون موقع سالی دوبار می‌رفتیم عراق... یکبار فصل خرما و رطب و یک بار محرم و صفر! الان بقیه پسرها بزرگ شدند... هستند اونجا! - دعا کن واسه پسر منم! یه دختر خوب مثل خودت نصیبش بشه... هی! انقدر خجالتیه که می‌ترسم... رباب چادرش را مرتب کرد و گفت: - من مطمئنم که اون موقع تغییر می‌کنند... ان شاءالله که عروس‌دار می‌شید... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 88 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهدای قیام ۱۷ شهریور ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 مینو خانم خندید و گفت: - وای من داره حسودیم می‌شه! رباب لبخندی زد و چشم هایش را گرد کرد و گفت: - به چی؟ مینو خانم لب بهم فشرد و به مادر آصف، اشاره زد و گفت: - اول از همه به سلیمه خانم، بخاطر داشتن چنین عروسی! سلیمه خانم با شنیدن اسمش دخالت کرد و گفت: - چرا حسادت؟ خدا بهترشو بهت بده... مینو خانم سر تکان داد. نگاهی به سلیمه خانم انداخت و با حسرت گفت: - ان شاءالله... ولی به شما و این نوه‌های خوشگلتون حسادت می‌کنم! خدا این دوتا کوچولو رو سالم به دنیا بیاره. حیدر آقای ما که اصلا به فکر نیست! - وقتش که برسه درست میشه! ما که اصلا نفهمیدیم این عروس چجوری اومد تو خونمون! چشم باز کردم دیدم نوه‌ام تو بغلمه! رباب سرخ شد و با اعتراض صدایش زد: - امّاه! مادر آصف شانه بالا انداخت و گفت: - مگه دروغ می‌گم! با اینکه فامیل و اشنا می‌گن عروسی خوبی بود، خود ما اصلا هیچی نفهمیدیم؛ بس همه چی تند اتفاق افتاد! ان شاءالله سال دیگه با عروستون مهمان اینجا باشید. - خدا کنه! معلومه آقا آصف خیلی دوسش داره! سلیمه خانم خندید و گفت: - خیلی. نگاهش کن همین حالا... مینوخانم سر چرخاند و به آصف نگاه کرد. مشغول صحبت با حیدر و آقای موحد بود؛ اما نگاهش گاهی می‌پرید و روی رباب می‌نشست. - از ۱۷ سالگی ما رو دیوانه کرده بود که ربابو می‌خوام ربابو می‌خوام... انگار که خرماست برم از مغازه براش بخرم! البته والا از خرما راحت تر آوردمش براش! رباب نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. البته که توی خنده، خود سلیمه خانم و مینو خانم همراهی‌اش کردند. سکوت برای لحظه‌ای سمت مرد ها برقرار شد. آصف لب گزید و چشم و ابرو آمد. با سر، ریز به آشپزخانه اشاره زد. رباب محکم دهانش را گرفت. شانه‌اش هنوز می‌لرزید. چشم‌های کشیده و مشکی‌اش از خوشی و اشکی که از شدت قهقهه میانش جمع شده بود؛ برق می‌زد. نفس عمیقی کشید و چادرش را مرتب کرد. عذرخواهی کرد و به سمت آشپزخانه رفت. روی زمین نشست و دوباره خندید. توی این دوران اصلا نمی‌توانست احساساتش را کنترل کند. نه وقت خوشحالی خنده‌اش، و نه وقت غم گریه‌اش. صدای خنده‌اش خیلی محو و ریز به گوش آصف رسید و او را تا آشپزخانه کشاند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 تمنا روی مبل دراز کشیده بود و دستش را روی چشمش گذاشته بود. مادرش از اتاق بیرون امد و تلفن سیار را سرجایش گذاشت و گفت: - تمنا بشین حرف بزنیم! روی مبل نشست و لباسش را مرتب کرد. نفس عمیقی کشید و منتظر حرف های مادرش ماند. حمیده خانم کنارش نشست. دست روی دست تمنا گذاشت و گفت: - زنگ زده بودن بیان برای آشنایی، تا قبل محرم! تمنا سرش را پایین انداخت و چشمش را بست. گذاشت ادامه‌اش را هم خود مادرش بگوید. - با اون اتفاق منم دیگه نمی‌تونم اعتماد کنم و بگم حتما خوبن! پسرشون برق خونده، یه مغازه کوچیک داره و... سرش را بالا گرفت و گفت: - باشه، به پدر بگید، قبول کرد من مشکلی ندارم! - شب به بابات می‌گم. بارفتن مادر دوباره سرش را روی دسته ی مبل گذاشت و چشمش را بست. مشغول مرور خواسته ها و ملاک‌هایش شد. با خودش لب زد: - فقط واسه اینکه خیال مامان راحت باشه بهش فکر می‌کنم! وگرنه الان هم آرامش دارم. گوشه چشمش را ماساژ داد. این روزها چشمش به شدت می‌سوخت. کار با نرم افزارهای طراحی او را به این روز انداخته بود. اصرار آقای فاتحی بود که باید سه بعدی سازی را خیلی خوب بلد باشد، برای همین تمرینش را از سر گرفته بود. آقای فاتحی گفته بود: - کم کم باید بشی یه طراح داخلی واقعی... نه اینکه به من کمک کنی و بعد مدل چیدمان بدی. نه.. اعتراض کرده بود که چیدمان را بیشتر دوست دارد و استاد گفته بود می‌تواند هردو کار را انجام دهد. مادر مشغول دستمال کشیدن تلویزیون شد. تمنا نشست و گفت: - مامان، برم اماده بشم بریم چشم پزشکی؟ چشمم درد می‌کنه! مادر دست از کار کشید و گفت: - اره آماده شو می‌ریم. دکترم الان هست. به سمت اتاقش رفت و لباس‌هایش را پوشید و چادرش را روی دستش انداخت و از اتاق بیرون رفت. مادرش هم سریع اماده شد و نیم ساعت بعد توی مطب دکتر بودند و مشغول معاینه. - چیزی نیست ضعیف نشده. یکم خسته است و نیاز به شست و شو داره که براش قطره می‌ریزم. چشماش خیلی هم قویه ماشاالله... از پشت دستگاه بلند شد و ایستاد تا دکتر قطره‌اش را بنویسد. از مطب دکتر بیرون آمدند و توی داروخانه منتظر آماده شدن داروها بودند که رو به مادرش گفت: - همین یه هفته پیش رفته بودم پیش یه چشم پزشک، کاش نشون می‌دادم چشمم رو ببینه... - پول ویزیت قسمت این بوده، برای کار رفته بودی؟ معمولا درباره مسائل کار با پدر و مادرش صحبت نمی‌کرد. مخصوصا موضوع دانش را اصلا به ان‌ها نگفته بود. - واسه یکی از... اگر می‌گفت کارگر زشت نبود؟ حیدر برای خودش استاد بود. - استادکار نجاری توی چشمش چوب پرید بود. اونا رو بردم. اتفاقا دایی‌شون بود! - خوب می‌رفتیم اونجا! خندید و گفت: - ول کن مامان، دور بود، بعد پیش خودشون فکر و خیال نکنن! - چه فکر و خیالی؟ تند سرش را تکان داد و گفت: - هیچی، هیچی، بیخیال! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞