eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
836 عکس
380 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 159 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فهیمه باباییان پور ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 ثریا خانم دستش را از دست سبحان بیرون کشید و سبد قرمز روی زمین را برداشت و وارد خانه شد. سبحان با تاسف سر تکان داد و وارد خانه شد. ثریا خانم به بخاری چسبیده بود و پهلویش را گرفته بود. - چیکار می‌کنی مامان؟ می‌خوای روز عروسیم مریض باشی؟ ثریا خانم گفت: - نگران عروسیت نباش، رو به موت هم باشم عروسی تو رو خراب نمی‌کنم؛ اوقات زنت تلخ نمیشه. - خدا نکنه! چرا با لباسشویی نشستی؟ - کف پس می‌داد. اینا رو هم مجبور شدم با دست آب‌ کشی کنم. چهار دست که بیشتر نبود. - بمیرم الهی یخ زدی! ثریا خانم چیزی نگفت. سبحان چرخید و به سمت آشپزخانه که رو به روی بخاری بود، رفت. لیوانی چای از سماور ریخت و برگشت. مادرش کمرش را به بخاری چسبانده بود و نشسته بود. لیوان را مقابل مادرش گذاشت و گفت: - تمیز کردی کف آشپزخونه رو؟ یا برم تمیز کنم؟ - نه جمع کردم. فقط فرشش رو باید بشورم. سبحان لیوان را مقابل مادرش هول داد و گفت: - بخور گرم بشی. ثریا خانم چایش را نوشید. سبحان لبخند زد و سوئیچ را سمت مادرش گرفت. - مامان یه چیزی توی داشبرد ماشینه، تا من لباس عوض کنم می‌ری بیاریش؟ ثریا خانم چشم غره‌ای به او رفت و گفت: - بچه پرو! - برو دیگه! جون من. ثریا خانم سوئیچ را گرفت و ایستاد؛ چادرش را از جالباسی روی در برداشت و از خانه بیرون زد. سبحان با لبخند لباس عوض کرد و منتظر ماند. ثریا خانم با جعبه گردنبد برگشت. کنار بخاری ایستاد و رو به سبحان که از اتاق بیرون آمد گفت: - اینه؟ چی هست؟ - بازش کن. ثریا در جعبه را باز کرد. چشمش با دیدن سینه ریز توی جعبه برق زد. لوزی‌های کوچک طلا به یک لوزی بزرگ مرکزی وصل شده بودند. روی لوزی بزرگ سنگ قرمز زیبایی نصب شده بود. - مبارکت باشه مامان. خیلی اذیتت کردم، حلالم کن. دست دور شانه مادر انداخت و محکم فشارش داد. - خیلی قشنگه. دستت درد نکنه، راضی نبودم. - پولش رو خیلی وقته کنار گذاشتم. فردا بپوشش. من برم یکم دراز بکشم. بعد خودم فرش آشپزخونه رو برات می‌شورم، خب؟ سرده. دیگه نری تو حیاط ها. - خیله خب. برو. سبحان از کنارش گذشت و خواست به طبقه بالا برود. ثریا خانم دستش را گرفت و گفت: - سبحان، دعا می‌کنم این بار... این بار خوشبخت بشی. صورت سبحان را بوسید و نشست روی زمین. سبحان چشم بست و سریع از در بیرون زد. حالا وقتش بود یاد زندگی قبلی‌اش بیفتد؟ همین امروز و امشبی که فردایش دوباره داماد می‌شد؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 کت و شلوارش و کفش‌های براقش را برداشت. پله‌ها را پایین رفت. مادرش مقابل در منتظرش بود. گردنبد، به زیبایی توی گردنش نشسته بود. لبخندی زد و وسایل دستش را روی زمین گذاشت. دستش را از هم باز کرد و مادرش را به آغوش کشید. ثریا خانم دست دور گردن او حلقه کرد. اشک، چشمش را تر کرد. - راضی هستی سبحان؟ مطمئنی؟ سبحان صورت مادرش را بوسید و گفت: - نگران نباش قربونت برم. راضی هستم... ان شاءالله همه چی خوب پیش می‌ره. نگران نباش. مهرانه بد نیست، فقط... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - فقطش مهم نیست؛ درست می‌شه. قربونت برم! از مادرش جدا شد. لبخندی زد. - عزیزم گریه نکن خب؟ پیشونی من داغ داره؛ ولی من یه اشتباه رو دوبار تکرار نمی‌کنم. ثریا خانم او را به سمت در هول داد و گفت: - ان شاءالله خوشبخت بشی. برو مادر. مواظب خودت و زندگیت باش. حواست باشه خب؟ سبحان وسایلش را برداشت و از خانه بیرون زد. توی ماشین نشست و راه افتاد سمت خانه مادر مهرانه. نگاهی به ساعت انداخت. شش و سی دقیقه صبح را نشان می‌داد. توی فکر دو سه سال پیش بود. این مسیر را تا خانه آقای جوادی با چه حالی رفته بود؟ ساعت هشت مادرش او را به زور بیدار کرده و فرستاده بود. اصلا رغبتی نداشت تا به تمنا برسد. حالش بد بود. عصبی بود. قلبش از جا کنده می‌شد و برمی‌گشت. تمنا پشت سرش روی موتور نشسته بود. کاور لباس عروس شده بود حایل بینشان. دست تمنا روی شانه‌اش بود. همین حالا هم که به آن روز فکر می‌کرد، از خودش بدش می‌آمد. رفتارش اصلا دست خودش نبود. اصلا همان اول طوری رفتار کرده بود که دختر بیچاره جرئت نکرده بود حالش را بپرسد. موقع خرید عروسی هم وسط راه جا زده بود. تمام طول راه تا خانه مادر مهرانه را با عذاب رفت. کاش گفتن که معنا نداشت. ولی او اگر به عقب بر می‌گشت، هیچ وقت اشتباهاتش را تکرار نمی‌کرد. اصلا زیر بار عروسی نمی‌رفت که بعدش بخواهد اشتباهی کند. تمنا از ترک موتور پایین آمد و کاور لباسش را برداشت. نگاهی به سر تاپای او انداخت. صورتش تکیده شده بود. چشمش غم داشت و با نگاه سبحان جمع شد توی خودش. - زیاد سنگین نکن آرایشت رو. بگو معمولی باشه، انگار عروس نیستی! گاز موتورش را گرفت و رفت. بیخود تا شب توی خیابان های شهر می‌چرخید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part04_خار و میخک.mp3
9.54M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 4⃣ @audio_ketab
🥰 00"00 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت 00 : 00
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 160 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده  جمیله قره داغی ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت عاشورا.mp3
28.21M
زیارت عاشورا