11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنیدنیه🥺🎧
پدرم صاحب بیمارستان خصوصی 🏥
مادرم تحصیل کرده و پولدار 💸
خودم دکترای داروسازی 🧑🔬
همهمون هم کمونیست😐
#پای_درس_نهجالبلاغه
@namaktab_ir
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٤٣٢
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوبیست
صبح وقتی صدیقه صبحانه آورد، لنا سعید را گرفته بود تو بغل و شیشه را گذاشته بود تو دهانش صدای قورت قورت نوزاد به گوش میرسید:« چه خبر؟»
پلکهای صدیقه ورم داشت و سفیدی چشم به سرخی میزد. از دیروز انگار ده سال پیرتر شده بود. صدیقه به چینی بندزده میمانست. ترد و شکننده. همانطور که سینی را میگذاشت روی زمین؛ گفت:« عبدالله با دوستان صحبت کرد. میتونی قبل از تدفین مقدادو ببینی.»
لنا خجالت کشید تا شادی را بروز دهد. سعید را به سینه فشرد. آرام به پشتش ضربه زد:« کی میتونم بیام اونجا؟»
اندوه از نگاه صدیقه میبارید:« نیم ساعت دیگه حاضر باش.»
سارا سلیمه را از روی پا آرام گذاشت زمین:« آخیش خوابید. از کله صبح بیداره. فکر کنم تو زندگی قبلی گنجشک بوده.»
هانا داشت موها را شانه میکرد. رو کرد به سارا:« برای تو که بد نشد. یه عروسک زنده داری.»
لنا سعید را گذاشت روی پتو. کودک شروع کرد دست و پا زدن:« بیایید. صبحونه از دهن میافته.»
سارا دستها را به بالا کشید. خود را کش و قوس داد:« تو هم کم از دکترا نداری. ببین با یه عوض کردن شیر، طفلی آروم شد.»
لنا فلاسک را برداشت. قهوه را ریخت تو فنجانها. خیره شد به بخار رقصان آن:« وقتی یادم میاد که به خاطر یه قوطی شیرخشک مقداد کشته شد، قلبم میسوزه.»
هانا فنجان را برداشت. آورد کنار بینی. نفس کشید:« انصافا به این نوشیدنی نیاز داشتم. از دیروز سردردم. باید بهشون بگیم برامون مشروب بیارند. فشار روحی اینجا رو فقط چندتا پیک برطرف میکنه.»
یک جرعه نوشید. رو کرد به لنا:« از منی که چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم یه نصیحت رو گوش کن. هیچوقت دلت برا یه جنتیل نسوزه. اونا آفریده شدند تا به ما خدمت کنند. اگه یه الاغ یا اسب یا گوسفند، بمیره تو ناراحت میشی؟ جنتیل هم همینطور.»
لنا دهان باز کرد تا جواب بدهد. سکوت کرد. کره را کشید روی نان و گذاشت توی دهان.
وقتی صدیقه آمد دنبالش، سعید خواب بود. لنا موها را مرتب کرده و برای اینکه وقت بگذرد، داشت اتاق را مرتب میکرد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
داستان بسیار زیبای خانم عقب افتاده و اُمل 👇
یک خانم جوان با لباس نامناسب تو مسیر قدم زدن تنش به یک خانم با حجاب برخورد کرد و با ناراحتی گفت: اُمل.
خانم باحجاب لبخندی زد و با محبت و مهربانی گفت : عزیزم ببخشید میتونی بگی , اُمل یعنی چه؟ دختر جوان گفت: یعنی عقب افتاده، خانم با حجاب گفت : ببخشید میتونید بفرمایید از چی عقب افتادم؟ خانم جوان بد پوشش گفت : از به روز بودن و امروزی نبودن، خانم با حجاب خیلی محترمانه گفت : ببخشید عزیزم مدرک تحصیلی شما چیه؟ دختر جوان گفت:دیپلم گرافیک، خانم محجبه گفت :اگر حمل برخودستایی نباشه، بنده ارشد فیزیک دانشگاه شریف و دارای مقالات علمی در چند دانشگاه برتر اروپا هستم و همسرم متخصص مغز و اعصاب و پسر کوچیک ده ساله من تسلط به زبان انگلیسی داره و حافظ کل قرآن و خوش نویسه و فعلا خودم دانشجوی دکترا و نخبه علمی هستم، اگر ممکن هست میتونید بفرمایید از چی عقب افتادم، خانم جوان گفت : عذرخواهی میکنم قصد جسارت نداشتم ،منظورم این بود که چرا اینقدر پوشیدگی کامل دارید، چرا راحت و آزاد نیستید، خانم باحجاب گفت: مهم اینه که راحتی رو توی چی ببینی، من اگر کفشم رو اینجا در بیارم پای من از فشار کفش آزاد و راحت میشه اما روی آسفالت آسیب میبینه ،عزیزم هر جایی اقتضای خودش رو داره، خیابون خونه نیست،خونه هم خیابون نیست، نکته آخر اینکه من طبق فرموده خدای عزیز توی قرآن دارم حجاب میکنم، اگر اطاعت از خدا اُمل بودن و عقب افتادگی هست، پس کسی نباید با خدای مهربون حرف بزنه و کاری با او داشته باشه، چون کاملا اُمل و عقب افتاده است.
ضمنا یک سوال دارم، دختر جوان گفت :بفرمایید، خانم گفت: اگر توی شرکتی بخوای کارمند بشی و یکی از شرطهای استخدام شرکت پوشیدن لباس کامل و خاص باشه با حقوق بسیار بالا، آیا قبول نمی کنی؟ دختر جوان گفت : بخاطر درآمد خوب هر شرطی باشه کاملا قبول می کنم ، خانم محجبه گفت:من و تو یک عمر ادعای دوستی با خدا میکنیم، حرف رئیس شرکت صد در صد قبول هست، در حالی که خدای مهربان یک عمر وعده بهشت ابد و نعمتهای دائمی داده و هرچی توی این دنیا داریم از او هست و تو به اندازه رئیس یک شرکت هم روی حرف خالق خودت حساب باز نمی کنی و باز ادعای دوستی با خدا داریم، دختر جوان خجالت کشید و گفت خانم دکتر ببخشید قصد جسارت نداشتم، دکتر او رو در آغوش گرفت و دختر جوان گفت : خیلی ممنون از مطالب بسیار زیبا و منطقی شما.
نکته مهم : مواظب باشیم مخالفت با خدا با کلاس بودن نیست. 🌸
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٤٣٣
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوبیستویک
از چند اتاق آنطرفتر صدای عبدالله میآمد. لنا دم در ایستاد. نور سبز رنگی از لامپ سقفی میریخت تو اتاق. آن ته، عبدالله نشسته بود کنار تختی با ملافهی سفید. قرآن جیبی را توی دست گرفته بود و با لحن خوشی میخواند.
قلب لنا، با دیدن او بیجنبه بازی درآورد. خون را پمپاژ کرد به گونهها. لنا دستها را به بغل گرفت تا لرزشش به چشم نیاید. یواش رفت جلو. زیر لب سلام کرد. عبدالله آنقدر محو خواندن بود که متوجه نشد.
همینطور که لنا جلوتر میرفت؛ حس میکرد توی دشتی سرسبز قدم بر میدارد. عجیب بود.
تو دوران دانشجویی با اینکه چندتا بیمار زیر دستش تمام کردند؛ هر بار که میرفت سردخانه، با دیدن اجساد، لرزی وهمآور تنش را در بر میگرفت؛ اما الان و اینجا، آرامش موج میزد.
انگار ظرف وجود مقداد را گرفته باشند زیر آبشار نور، بعد از لبریز شدن، نور سرریز شود توی اتاق.
این حس برایش تازگی داشت. تو تمام دوران زندگی، هیچجا، این حد از سکینه را لمس نکرده بود.
عبدالله تازه متوجه او شد. کتاب را بست. نگاهش کرد. لنا دست گذاشت روی گونهها، تا بیقراری قلب، لو نرود. جاذبهای او را میکشید جلوتر. مربوط به مقداد بود یا عبدالله؟ نمیدانست.
تسلیت گفت. جوشش اشک را در چشمهای عبدالله دید و قلبش آتش گرفت. لبهای عبدالله لرزید. سر را پایین انداخت و سکوت کرد.
لنا از پشت پردهی اشک به تخت خیره شد. حجم بدن مقداد از زیر پارچهای سفید مشخص بود. اشک شره کرد رو گونههایش. بالاخره چریک مبارز بعد از سالها زندان و نبرد، آرام گرفت. آنقدر آسوده دراز کشیده بود که گویی هیچ وقت در هیاهوی خون و گلوله، ندویده.
لنا اندیشید که مقداد راحت شد. دیگر هر شب خود را برای مرگ ازهار محاکمه نمیکند یا با کابوس چشمهای منشه به خواب نمیرود.
تا چند سال پیش، لنا عشق فیلم بود. بیشتر عاشق نقش اول داستانها. بتمن و سوپرمن و مرد عنکبوتی را دوست داشت؛ با اینکه میدانست زاییده فکر و خیال نویسندهی فیلمنامهاند. چندبار برنامه ریخت که تا هالیوود برود و از نزدیک محل فیلمبرداری آنها را ببیند؛ اما هر بار به دلیلی نشد.
تا قبل از اسارت، لنا مطمئن بود هیچگاه در زندگی، یک اسطوره را نخواهد دید، اما الان توی اتاقی بود که دو قهرمان واقعی داشت.
این از طالع بلند لنا بود که مقداد را سر راهش گذاشت. مردی که برای تهیه یک قوطی شیر، برای نوزاد بازمانده از شهید، زیر رگبار گلوله با کمر خمیده، زیکزاک دوید و روی تل آوارها، غلتید و صدیقه را از خطر دور کرد.
لنا دست گذاشت روی ملافه. حس غریبی داشت. رو کرد به عبدالله که سرش پایین بود و شانههایش میلرزید. با صدای مرتعش گفت:« اجازه دارم ببینمش؟»
عبدالله سر را بالا و پایین کرد. اشک راه افتاده روی صورت، لای ریش جوگندمیاش گم شد. با گوشهی چفیهی آویزان از روی شانه، آن را خشک کرد.
لنا پارچه سفید را از روی سر و صورت مقداد کنار زد. از دیدن آن چهرهی سوخته جا خورد. توقع این حجم از جراحت را نداشت. تاولهای ریز و درشت، تمام صورت کبود و ملتهب مقداد را پوشانده بود. آنقدر متورم، که رد زخم قدیمی دیده نمیشد. ذهنش رفت تو کلاس ویروسشناسی. آبله اینطور روی تن قربانیان نقش میانداخت.
به چشمهای بستهی مقداد خیره شد. دیگر از آنها نفرت فوران نمیکرد.
لنا پارچه را تا روی پا کنار زد. بوی گوشت کباب شده زد تو دماغش. دست گذاشت روی بینی و دهان. میخواست بالا بیاورد. تا به حال اینطور سوختگیهای عمیق را حتی توی کتابهای مرجع پزشکی ندیده بود.
زیر پاچهی شلوار دودزده و متلاشی، روی پا، پوست نداشت. تاولهای زرد پرآب مثل نیمروی عسلی اطراف جراحت دیده میشد. تو مرکز سوختگی، گوشت و استخوانهای ساق، به سیاهی میزد. تیرگی راه برداشته بود به سمت ران.
لنا نگاه را لغزاند روی پهلو. سوختگیها وسیعتر و عمیقتر دیده میشد. شکم گودال سرخی بود که دیگر روده نداشت و استخوان ستون فقرات، دو تکه گوشت پهلو را مثل زیپ به هم متصل میکرد. آتش رسیده بود تا قفسهی سینه.
لنا چشمها را بست. به حتم مقداد قبل از مرگ، خیلی زجر کشیده. او را دید که توی تونل مسدود، خشم خود را روی آوار خالی میکرد. همانطور که خاکها را به سختی کنار میزد، برای عبدالله درد دل میکرد:« ازهار یک لحظه سرشو بالا آورد. چنان رنجی تو چشماش شعله میکشید که میتونست دنیا رو به آتیش بکشه...»
با دست به سینه اشاره کرد:« داغ اون لحظه تا ابد قلبمو میسوزونه.»
و حالا قلب مقداد سوخته بود.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
هدایت شده از مهندس
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
هدایت شده از مهندس
@malakeservatScreen_Recordin-1697380432236.mp3
زمان:
حجم:
11.68M
صوت دلنشین سوره واقعه ✨
💥امام باقر علیه السلام :
هر آنکس در هر شب پیش از خواب سوره واقعه را بخواند خدا را ملاقات می کند در حالی که چهره اش چون ماه شب چهارده تابان باشد.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ٤٣٤
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡