eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اول او را خوب نمی شناختم. حدود سی سالی داشت. لباس پرسنلی تیره و موهایش فر بود. قیزی نگاهی در کنار سیلی که داشت در ابتدا کمی او را جدی نشان می داد . دلی به دریا زدم و رفتم جلو. زهره و اشرف فرهادی کنار آقای نجار بودند. او داشت برایشان حرف می زد، سلام کردم. آقای نجار جواب داد. دخترها گفتن: این خواهر حسینی به که براتون تعریفش رو کردیم. فهمیدم جریان شهادت بابا را برایش گفته اند. خیلی مؤدبانه و با احترام گفت: این جور وقت ها معمولا شماها به هم تبریک میگید، ولی من به شما تسلیت میگم وقتی خانم ها درباره شما صحبت کردند برام هم جالب و هم عجیب بود که یک دختر خودش پدرش را به خاک بسپارد. فکر می کردم بزرگتر از اینا باشی. سن و سالت بیشتر از این ها باشه گفتم: من دوست دارم اینجا با شما همکاری کنم ولی هیچ کاری بلد بستم اما می تونم زود یاد بگیرم پرسید؛ دوره امدادگری دیدی؟ گفتم: نه، چه دوره ای به؟ گفت: منظورم کمک های اولیه اس. یعنی بدونی یا به مجروح یا مصدوم چه برخوردی باید کرد گفتم: نه. من هیچی نمیدونم پرسید: آمپول زدن چی؟ تزریق کردن بلدی؟ جواب دادم: من می ترسم. تا به حال همچین کاری نکردم گفت: اشکال نداره. تو میتونی بمون اینجا و فعلا از کارهای سبک شروع کنی، پنبه گلوله کشي، چسب دور پاسمان بزنی پرسیدم: شما اینجا تا چه حدود به مجروح ها می رسید؟ عمل شون می کنید؟ آقای نجار گفت: ما اینجا تجهیزات زیادی نداریم. فقط نرگش های سطحی و بیرون می بریم، بخیه می زنیم و جلوی خونریزی شون رو میگیریم. محیط اینجا آن استریله، بیشتر از این نمیشه کاری انجام داد و بعد به عنوان درس اول سرنگ و مشمایی برداشت و خیلی سریع توضیح داد: اگر این عضله بیمار باشه چطور باید تزریق انجام داد. دخترها که خیلی قبل تر از من دوردست کار شده بودند، به این کارها وارد بودند. من و زهره فرهادی همان رنگ را دست گرفتیم و شروع کردیم به تمرین و غش غش خندیدیم از شانس من همان موقع مجروحی آوردند. از قضا برادر مریم أمجدی بود. پایش زخم شده، عفونت کرده بود، اما چون روزها نتوانسته بود پوتین را از پایش در بیاورد، عفونت و زخم گسترش پیدا کرده، وضع ناجوری درست کرده بود. آقای نجار به علی امجدی گفت: روی زمین بنشین بعد خودش خم شد و پوتین را به سختی از پای او بیرون کشید، علی امجدی از درد به خودش میپیچید، لبنی را می گزید و دم نمیزد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 وقتی آقای نجار می خواست جوراب را درآورد سرم فیزیولوژی و ساولن را برداشت و روی پای علی امجدی ریخت. با این کار می خواست جوراب را از پوست عفونی شده راحت تر جدا کند. مریم امجدی که طاقت نداشت برادرش را در این وضع و حال بیند، روی زمین نشست و دستش را دور کردن برادرش انداخت. او را می بوسید و قربان صدقه اش می رفت، علی امجدی هم ناراحت میشد. دست های مریم را از دور گردنش باز می کرد و می گفت: نکن زشته چرا اینجوری میکنی؟ ولی مریم دست بردار نبود. با دیدن على امجدی، یاد على خودمان می افتادم. آخر او هم اسمش علی بود و هم مثل علي ما پاسدار بود. به خاطر همینه یک لحظه خیلی دلم براش تنگ شده، دوست داشتم همان موقع منهم برادرم را می دیدم و او را در آغوش میگرفتم، چند دقیقه بعد آقای نجاری جوراب را بیرون آورد و زخم های علی امجدی را فشار داد تا عفونت هایش تخلیه شود، این کار خیلی دردناک بود. علی از شدت درد، دستانش را به هم فشار میداد. سرش را بالا می گرفت و زیر لب صلوات می فرستاد با دیدن این صحنه دلم زیر و رو می شد، این درد را خوب می شناختم. زمانی که میخ الوار توی پایم فرو رفته بود و پایم عفونت کرد من هم همین وضعیت را داشتم. برای اینکه حالم عوض شود، آمدم توی حیاط. دوری زدم. زنها باز مشغول بودند. برنج و حبوبات پاک می کردند. رفتم کنارشان و سینی دست گرفتم، توی حیاط هیاهویی برپا بود. یکی می رفت، یکی می آمد. همان طوری که کار می کردم چشمم به در بود. اگر مجروحی آوردند بروم توی درمانگاه یا اگر کسی چیزی می خواست به او بدهم، پلو که دم کشیده شروع کردیم به کشیدن غذا، اول برای کسانی که در خطوط می جنگیدند، توی ظرف های یکبار مصرف با کیسه های تایلونی و نهایتا قابلمه های بزرگ غذا می ریختند. ظرف های یکبار مصرف را از باشگاه های شرکت نفت آبادان آورده بودند. موقع کار حاج آقا محمدی، حاج آقا نوری و روحانی دیگری که پوست آفتاب سوخته و موهای جو گندمی داشت و با سنی حدود پنجاه سال خیلی قبراق و سرحال به نظر می رسید، ذکر صلوات می گفتند و همه کسانی که دور دیگ بودند، بلند صلوات می فرستادند. این روحانی که اسمش یادم نمانده وقتی فهمید من از ساداتم و پدرم هم شهید شده خیلی احترامم میکرد وقتی ظرف های غذا را توی یکی، دو تا وانت گذاشتند تا به خطوط ببرند، یک دفعه تصمیم گرفتم بروم خط، این چند روزه همه اش فکرش را کرده بودم. طوری که رفتن به خط آرزویم شده بود، تصویر گنگی از آنجا داشتم. قبلا پلیس راه را ابتدای جاده خرمشهر - اهواز دیده بودم، از خودم می پرسیدم: آنجا که هیچ مانع طبیعی برای پناه گرفتن ندارد. پس بچه ها توی آن دشت چطور می جنگند. عراقی ها تانک دارند، اما بچه ها چی؟ توی راه آهن و بندر امکان پناه گرفتن پشت دیوارهای ساختمان ها با وسایل و ادوات بندر هست اما پلیس راه نه طبق خبرهایی که مدافعین از خط می آوردند و توی دهان ها می چرخید مجروح ها به خاطر یک خونریزی ساده از بین می رفتند. یا مجروحها می گفتند: کاش امدادگرها توی خط بودند. با این وسایل پزشکی توی خط بود، وقتی می شنیدم توی خط نیرو کم است، از بودن آن عده که در مسجد و خیابانها مانده بودند، تعجب می کردم می گفتم شاید بلد نیستن بجنگند. بعد جواب می دادم با چوب و چماق هم که شده باید جلوی دشمن ایستاد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
شکرانه 03.mp3
26.47M
۳ بعضی از آدمها، مثـل ستـ💫ـاره،توی نگاه اهل آسمون می درخشند! بطوریکه، خـداوند،در برابر ملائک به اونا مباهات میکنه❗️ باهم تمرین کنیم؛ شایـــد ما هم... ➥ @hedye110
‍ امیرالمومنین حضرت علی (عليه‌السلام) می‌فرمايند: ❌ ۳۴ خصلت باعث فقر می‌شود ۱- بودن تار عنکبوت در خانه باعث فقر است ۲- و همچنین ادرار کردن در حمام ۳- خوردن در حال جنابت ۴- خلال دندان با چوب درخت گز ۵- ایستاده شانه کردن ۶- خاکروبه و آشغال را در خانه باقی گذاشتن ۷- قسم دروغ گفتن ۸- زنا کردن ۹- اظهار حرص بر دنیا نمودن ۱۰- خواب بین نماز مغرب و عشاء ۱۱- خواب قبل از طلوع آفتاب ۱۲- درآمد و مخارج زندگی را منظم ننمودن ۱۳- قطع رفت و آمد خویشاوندی ۱۴- عادت به دروغگویی ۱۵- زیاد گوش دادن به آواز غنا و موسیقی ( حلال ) ۱۶- رد کردن سائل مرد در اول شب ( و در جامع الاخبار ص ۱۲۵ علاوه بر آنچه که بیان شد موارد زیر هم اضافه می‌کند ) ۱۷- ( در شب ) برخاستن بدون لباس از خوابگاه برای توالت رفتن ۱۸- با دست نشسته غذا خوردن ۱۹- اهمیت ندادن و اهانت کردن به پاره های نان ۲۰- سوزانیدن پوست سیر و پیاز ۲۱- نشستن در آستانه درب خانه ۲۲- شب خانه را جارو کردن ۲۳- در توالت شستن اعضای دیگر بدن ( مانند وضو و دوش گرفتن ) ۲۴- صورت و دستها را با لباسی که در تن است خشک کردن ، یا با آستین لباس عرق پیشانی و صورت را خشک کردن ۲۵- ظرف ها را بعد از صرف غذا نشستن ۲۶- ظرفهای آب را بدون سرپوش گذاشتن ۲۷- اهمیت به نماز ندادن ۲۸- ( پس از ورود به مسجد ) عجله کردن برای خروج از مسجد ۲۹- صبح زود به محل کسب و کار رفتن ( یعنی قبل از طلوع آفتاب ) و دیر برگشتن ( به خانه ) به طوری که شب فرا رسیده باشد ۳۰- خریدن نان از فقراء ( که به آن ها به عنوان صدقه داده باشند ) ۳۱- اولاد ( صالح ) را لعن و نفرین کردن ۳۲- دروغ گفتن ۳۳- دوختن لباس در حالی که در بدن پوشیده شده باشد ۳۴- و خاموش کردن چراغ های ( روشنایی و خوراک پزی ) با دهان منابع: جامع الاخبار ص ۱۲۴ ، مستدرک ج ۱ ص ۴۶۷ و ج ۳ ص ۴۵۶ ، خصال ج ۲ ص ۵۰۴ ، بحارالانوار ج ۷۶ ص ۱۷۶ و ۳۱۴ ، وسایل ج ۱۵ ص ۲۴۷ ، مشکاۀ الانوار ص ۱۲۸ ، روضة الواعظین ص ۴۵۵ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای عجب تجربه ای 😱😱😱 بخشی از شرح کتاب سه دقیقه در قیامت@hedye110
مرحوم استاد فاطمی نیا ره حرف زدن پشت سر مردم، قلب را تیره می کند، توفیق را از آدم سلب می کند و نشاط عبادت را می گیرد. ➥ @hedye110
💢آیت الله بهجت : 🔸بعضی از علما با سفارش به نماز اول وقت و یا نماز شب ، زندگی آینده ی فرزندانشان را تأمین می کردند . 📕در محضر بهجت ، ج ۱ ، ص ۸۵ ➥ @hedye110
44.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای شفای بیمار سرطانی به برکت قرائت حدیث شریف کساء در مسجد جامع گرگان از زبان فرزند آیت الله علوی گرگانی(ره) @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
می‌رسد روزی به‌پایان نوبت هجران او می‌شود آخر نمـایان طلعت رخشـان او ان‌شاءالله بزودی😍💚 "عج" @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 دیگر معطل نکردم. رفتم جلو و به کسانی که دور و بر وانت آماده رفتن بودند، گفتم برادرها دارید می رید خط؟ گفتند: آره گفتم: منم میتونم با شما پیام خط؟ کفشد: نمیشه پرسیدم: چرا؟ چرا نمیشه؟ گفتند: ما داریم میریم خط غذا توزیع کنیم. نمیریم که بجنگیم گفتم: خب منم میخوام بیام غذا توزیع کنم گفتند: ما هستیم. نیازی به اومدن شمانیست گفتم: من از صبح دارم کمک می کنم غذا آماده بشه حالا دلم می خواد خودم برسونم دست برادرها گفتند: اونجا خطرناکه توپ و تانک داره کار می کنه گفتم: اگه برای من خطر داره برای شما هم داره چه فرقی میکنه؟ وقتی دیدند هر چه می گویند من یک جوایی می دهم، دیگر چیزی نگفتند، احساس کردم کوتاه آمده اند. ماشین داشت راه می افتاد که پریدم بالا وانت ها با هم از جلوی مسجد راه افتادند و کمی جلوتر هر کدام به سمتی رفتند. وانتی که من سوارش بودم به سمت فلکه راه آهن در حرکت بود. راننده با سرعت می راند و باد چادرم را می برد. به سختی چادرم را کنترل کردم و با یکی، دوتا از برادرها ظرفهای خورشت قیمه را که روش توی دست اندازها لب پر می زد و بیرون می ریخت، نگه داشتیم. خیابانها بر اثر انفجار بمب و خمپاره ها پر از چاله و چوله شده بود. راننده دائما برای فرار از آنها به چپ و راست منحرف می شد و گاه ناگزیر توی دست انداز می افتاد. ما هم همراه ظرف های غذا بالا و پایین می شدیم. هرچه جلوتر می رفتیم، خیابان ها خلوت تر می شد و آثار جنگ توی صورت دیوارها و خانه ها و حتی دار و درخت ها بیشتر دیده می شد. خیلی از شاخه های درخت ها شکسته و یا سوخته بودند، سگ و گربه ها توی خیابان های خالی می دویدند و جولان می دادند. حجم آتش رفته رفته سنگین تر می شد. صدای انفجارها که نزدیک می شد رانده کندتر می راند. بالاخره نزدیک فلكه راه آهن از اینجا صدای شلیک گلوله هایی که ین دو طرف رد و بدل می شد به وضوح به گوش می رسید جوان هایی که برای توزیع آمده بودند، توی تعدادی از نایلونها غذا ریختند و برادرها به مدافعینی که توی سنگر کنار دیوار استادیوم مستقر بودند، دادند. به سر و وضع مدافعین خوب نگاه کردم. از چهره هایشان خستگی می بارید. معلوم بود از بچه های شهر هستند. هیچ کدامشان لباس نظامی خاصی به تن نداشتند. تک و توک شلوار نظامی پایشان بود و تنها یک نفر که از شدت گرما دکمه های پیراهن آبی رنگ چهار خانه ای را باز گذاشته بود، کلاهخودی به سر داشت و رنگ سبز سیر کلاهش نشان می داد که غنیمت عراقی ها است. همین آدم چشمش که به من خورده گفت: خواهر شما چرا اومدی؟ اینجا ناامنه بهم برخورد حس کردم لحنش طلبکاراته است. گفتم اگه تا امنه شما چرا موندید؟ منم مثل شما. این را گفتم و سریع سوار وأنت شدیم و راه افتادیم. راننده با سرعت کمی حرکت می کرد. حدود دویست، سیصد متر جلوتر سنگر دیگری آن طرف بلوار به چشم می خورد پسرها به سقف وانت کوبیدند. راننده نگه داشت تا برای بچه های آن سنگر هم غذا ببرند، تا بروند و برگردند، نگاه دقیق تری به خیابان کردم، جدول های وسط خیابان همه کنده و همراه با خاک و چمن ها وسط خیابان پخش شده بود. اینجا دیگر هیچ شاخ و برگی روی درختان باقی نمانده بود، در توقف بعدی قبل از اینکه ماشین نگه دارد، چند تا نایلون غذای بسته بندی شده دستم گرفتم و پریدم پایین. رفتم توی کوچه پس کوچه های بعدی فلکه راه آهن، تک و توکی آدم توی کوچه ها بودند، اکثرا روی پشت بام خانه ها موضع گرفته بودند. وقتی روی پشت بام ها می دویدند صداهایشان می آمد آن بالایی ها با بی سیم و با با فریاد به بچه های جلوتر خبر می دادند که چه کار کنند خودشان هم از همانجا به سمت عراقیها شلیک می کردند. اینجا خط درگیری به حساب می آمد. آنقدر نزدیک بودیم که خیلی خوب می شنیدم: برو اون طرف شلیک کن. مواظب اون تانک باش. آرپی جی زن رو هدف بگیرد. حواست به پشت سرت باشه. صدای انفجار، شلیک و فریادها آنقدر زیاد بود که پشتم می لرزید، از اینکه توی این وضعیت بودم کمی ترسیدم. هیچ چیز قابل پیش بینی نبود، حجم مبادلات آتش که نمی دانستم از کدام طرف می بارد خیلی زیاد بود. با اینکه در محاصره ساختمان ها قرار داشتم ولی اگر قد راست می کردم، گلوله های کلاشینکف و متل هایی که از ساختمان روبه رو به طرف ما شلیک می شد به سر و گردنم می خورد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 چیده به دیوار راه می رفتم. صدای شنی های تانک را هم می شنیدم. صدای تنها تانک چیفتن که در خیابان چهل متری دیده بودم، همین چوری بود توی این اوضاع از خودم پرسیدم: این بیچاره ها چطوری توی این وضع غذا بخورن؟۱ جلو می رفتم و به هر کسی که می رسیدم غذا می دادم. مدافعین از دیدن غذای پخته و گرم تعجب می کردند. می گفتند الان وقتش نیست این رو بخوریم، بعضی ها می گرفتند و می گفتند: ببینم برامون چی آوردید؟ بعضی ها هم می گفتند: اصلا فکر نمی کردیم برامون غذا بیارن. از قرار معلوم اون عقب به فکر اینجا هستن میگفتم معلومه به فکر شما هستن، تا ما هستیم جای نگرانی نیست تشکر می کردند. بعضی ها که دستشان به کاری بلد نبود، همان موقع گوشه دیوار می نشستند و با دست خالی شروع به خوردان می کردند. از اینکه غذاها را به اینجا رسانده بودیم، احساس خوشحالی می کردم. فکر میکردم غذا را به دست کسانی رسانده ایم که واقعا استحقاق خوردنش را داشتند. قوت میگیرند و بهتر دفاع می کنند. دلشان هم آرام می گیرد که کمی عقب تدارکاتی به فکرشان هستند و وقتی می خواستم از کوچه بیرون بیایم، پرسیدم: کسی هست که غذا نگرفته باشه؟ جواب دادند. بعضی ها جلوترند. برای آنها هم غذا گذاشتم، برگشتم تا باز هم از توی وانت غذا بردارم. همین طور که دیگ ها را جلو می کشیدم، شنیدم یک نفر میگوید: خواهر برای چی شما اومدی تو خط؟ گفتم: خودت برای چی اومدی؟ گفت: خب اومدم بجنگم گفتم: خب من هم اومد به شماها غذا برسونم. گفت: خب کسای دیگه ایی هستن، اونها بیایند. گفتم: چه فرقی می کنه، اونا هم مثل ماء گفت: منظورم اینه که برادرها بیایند. تا وقتی اون ها هستن، خواهرها نباید بیایند اینجاها. گفتم: چرا؟ مگه خون ما رنگین تره یا جونمون عزیزتره؟ گفت: حرف چیز دیگه ای به. اینجا عراقی ها همه جا هستن، یه وفت جلوتون ظاهر میشن با پررویی گفتم: خب بشن. عصبی شد و گفت: من هر چی میگم به چیز دیگه جواب میده. دختر اگه اسیرت کنند چې؟ گفتم: پس شما اینجا وایستادی برای چی؟ دست هایش را برد بالا و انداخت پایین و گفت: خب بابا، اصلا هیچی هر کاری میخوای بکن. گفتم: فکر نکنید فقط مردها می تونن کار کنند. ما هم می تونیم. پدرم گفته این زمان مرد و زن معنا نداره گفت: برو بابا، اصلا نمی شه با شماها حرف زد دو، سه نفری که همراهشان آمده بودم، جوابش را دادند که ما کلی جلوی مسجد بهشی گفتیم نیاد اما نتونستیم قانعش کنیم. حالا تو اینجا میخوای برش گردونی؟! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
یاد خدا ۳۵.mp3
8.99M
مجموعه ۳۵ | √ بعضی از آدمها قادرند بیش از دیگران توجه خدا را جلب کنند! واکنش این آدمها در یک قسمت خاص از زندگی‌شان با بقیه فرق دارد! @hedye110
یاد خدا ۳۶.mp3
10.36M
مجموعه ۳۶ | √ چرا شاگردانِ بسیاری از علما و اساتید اخلاق قادر نبوده و نیستند، به مقام و قدرت باطنیِ استادشان برسند؟ @hedye110
♥️🍃 4 روش بالا بردن اعتماد به‌ نفس: 1- یاد بگیرید که ذهنتان چطور کار می‌کند. 2- مهارت‌های اجتماعیتان را تقویت کنید. 3- از طریق نیروی درون و انرژی که به شما میدهد یا با همان آرامش درون به بیرون نگاه کنید. 4- اطرافیانتان را از افراد مثبت‌اندیش انتخاب کنید. ❤️🕊احوال نیـک ◕‿◕ 🌸🦢 ➥ @hedye110
🔻اسم اعظم خداوند🔻 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر می خواهید خداوند را به اسم اعظمش بخوانید، ده آیه اول سوره حدید و آیات آخر سوره حشر را بخوانید و بعد از آن بگویید: یا مَن هُوَ هکذا و لَیس شَیءٌ هَکَذا غَیرُه اَسئَلُکَ اَن تَفعَلَ بی کذا و کذا(حاجتت را بگو) 📚خواص القرآن/ص126 ➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای‌ آنکه‌‌ ظهور‌ تو‌ تمنای‌ همه العــــجل‌ آقا‌ به‌ حق‌ فاطمه تعجیل در ظهور آقا @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ امام موسی بن جعفر علیه السلام امام رضا علیه السلام امام جواد علیه السلام امام هادی علیه السلام يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، أَيُّهَا الْكاظِمُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🌹🦋 يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🌹🦋 يَا أَبا جَعْفَرٍ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🌹🦋 يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 کبه های غذا را برداشتم و دوباره توی کوچه های همان محدوده قدم گذاشتم. توی بعضی کوچه ها دوان دوان راه می رفتم. شلیکها که زیاد می شد مینشستم. بعد به سرعت می دویدم. باز خیلی ها تا چشمشان به من می خورد با غیظ می گفتند تو سر و کله ات از کجا پیدا شد؟ اینجا چی کار می کنی؟ تو رو کی آورده؟ من هم محل نمی دادم. جای بحث کردن نبود. از کنارشان می گذشتم. بعضی جاها کسی را نمی دیدم. صدا می زدم کسی اینجا نیست؟ غذا آوردیم. جوابی که نمی شنیدم برمی گشتم. با اینکه ترسیده بودم ولی چون نیاز به مقابله و مبارزه را دیدم، دلم می خواست بروم بالای بامها و در یک جنگ رو در رو قرار بگیرم. دستم که خالی شد آمدم کنار وانت، غذاها تمام شده بود. دلم می خواست بمانم. خطاب به کسانی که با آنها آمده بودند، گفتم: بمانیم؟ با تعجب گفتند: برای چی؟ بمونیم چه کار کنیم؟ من که آمدنم به خط را مثل معجزه میدانستم، گفتم: بالاخره کار هست. اسلحه که میتونیم به دستشون بدیم گفتند: اسلحه کجا بود. هر چی هست دست خودشونه، خیلی ها هم اسلحه ندارن. خیلی ناراحت شدم. هیچ بهانه ایی برای ماندنم نداشتم. هر کسی هم مرا دیده بود، گفته بود چرا اومدی؟ با خودم گفتم: اگه اسلحه یا کیف امداد داشتم، حتما می ماندم برادرها مرا که دیدند، گفتند: اگه بخوای این طوری کنی دفعه دیگه نمی باریمت به نظرم آمد با این حرف می خواهند مرا گول بزنند و برند. این استدلالی نبود که بتواند مرا برگردانده خیلی سریع شرایط را در ذهنم بالا و پایین کردم. دلم می خواست بمانم ولی به خودم گفتم: تو که نمی خواهی با ماندنت أسباب زحمت و نگرانی برای بقیه درست کنی تازه الان چه کاری از دست تو بر می آیند؟ کار که نباشد حضورت بی فایده است. بی هیچ حرف دیگری سوار شدم و به سرعت برگشتیم. مطمئن بودم راه خوبی برای آمدن به خط پیدا می کنم. وقتی رسیدیم مسجد، بساط پخت و پز را جمع کرده و دیگ ها را شسته بودند آقای سلیمانی قابلمه کوچک غذایی برای غسالها کنار گذاشته بود. در حالی که اکثر کسانی که سر دیگ بودند و زحمت غذا را کشیده بودند، به غذا لب نزده بودند. قابلمه را برداشتم و راه افتادم طرف جنت آباد، خدا خدا میکردم دا جنت آباد نیامده باشد صبح توی مسجد به کسانی که می شناخشم سپردم اگر ماشینی به سمت جنت آباد رفت به من بگوید. ولی تا ظهر خبری نشد، جلوی جت آباد قابلمه غذا را دست یکی از پیرمردها دادم و رفتم سمت فلادانه همزمان لیالا داشت از آنجا بیرون می آمد. انگار حال ندار بوده رنگ و رو پریده و کسل به نظرم آمد تا مرا دیده سلام کرد و به بقچه سفیدی که در دست داشت، اشاره کرد و گفت زهرا می بری اینو دفن کنی؟ پرسیدم: این چیه تو دست؟ با ناراحتی گفت: یه شهیده. با تعجب گفتم: این چه شهیدی یه؟ چرا این شکلی به؟ و گفت: کسانی که آوردندش گفتن، یه زن هیکل دار بوده ولی فقط همین ازش مونده گفتم: پس چرا بقچه اش کردید؟ گفت: چه کار می کردیم زینب با دستکش از روی پتو جمعش کرد. زهرا، من دیگه تا عمر دارم لب به گوشت نمیزنم دلم به حال لیلا سوخت. بقچه را از دستش گرفتم. حس بدی بهم دست داد. توی دلم أحساس ضعف شدیدی کردم. طاقت نگه داشتن بقچه را نداشتم. هیچ استخوانی حس نمی‌کردم. با خودم گفتم: حتما خمپاره درست روی تن افتاده بقچه را به لیلا برگرداندم. راه افتاد برود دفنش کند همراهش رفتم. واقعا نمی توانستم به باقیمانده آن جسد دست بزنم ولی انگار روحیة لیلا قوی تر شده بود. او جلو می رفت و من پشت سرش روان بودم. به گودالی رسیدیم. لیلا بقچه را توی گودال گذاشت. با دست خاک ریختیم و رویش را پوشاندیم. دوست نداشتم دیگر اینجا بماند و این چیزها را ببیند گفتم: لیلا بیا بریم مسجده اونجا هم کلی کار هست گفت: من اینجا می مونم گفتم: اگر اینجا باشی، همه اش با این کشته های درب و داغون باید رو برو بشی گفت: باشه، با این حال من اینجا راحت ترم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گفتم: ولی من اینجوری نگرانت میشم گفت: نگران نباش. جاهای دیگه هم همینه این کشته ها رو مگه از توی خونه ها و کوچه ها نمی یارن دیدم راست می گوید، بعد پرسیدم: چه خبر؟ گفت: از صبح تا حالا یکی، دو تا شهید دفن کردیم. دا هم با منصور و محسن آمدند سر خاک بابا گفتم: من بهش گفتم صبر کنه تا من برم سراقش می خواستم این همه راه رو پیاده نیاد ولی هر چی این در و اون در زدم برای ماشین موفق نشدم. خب حالش چطور بو د؟ خیلی که خودش رو اذیت نکرد؟ گفت: چرا، خیلی گریه کرد. به کردی، به عربی هرچه می دانست خواند و شیون کرد. من هر کار می کردم آرام نمی شد. قبرهای شهدا را نشان دادم و گفتم ببین اینا که اینجا خوابیدن همه زن و بچه داشتن، ، تو باید قوی باشی، تو برای ما هم پدر، هم مادر. به خرجش نمی رفت. به زور از خاک گندمش و فرستادم بره سراغ بجه ها از ليلا جدا شدم و رفتم سر خاک بابا، دلم خیلی بی قرار شده بود. زانو زدم و قبرش تا بوسیدم و سرم را روی خاک گذاشتم و گفتم: بابا صدایم رو می شنوی؟ دلم می خواست بقلم می گرفت و نوازشم میکرد. سنگی که اسمش روی آن نوشته شده بود بوسیدم، جای اسمش را بوسیدم و خودم را سرزنش کردم که چرا تا زنده بود از وجودش بیشتر استفاده نکردم اشک ریختم و به انتظار نشستم، انتظار کشنده ایی که وجودم را می خورد، انتظاری که هنوز با من است. آرزو دارم بیابد و مرا در آغوش بگیرد گربه هایم را کردم و عقده هایم را بیرون ریختم. اگر سر و صدای کسانی که برای زیارت قبر عزیزانشان آمده بودند را نمی شنیدم، بلند نمی شدم. دلم نمی خواست کسی مرا در آن حال و رضع ببیند. برگشتم به طرف غسالخانه، دو، سه مرد جوان، پیکری را آورده، جلوی در اتاق آقای پرویز یور ایستاده بودند. می دانستم آقای پرویز پور نیست. مردها هم منتظر بودند مشخصات شهیدشان ثبت شود. در اتاق آقای پرویزپور باز بود. به آنها گفتم: بیایید تو من ثبت می کنم. رفتم نشستم پشت میز و دفتر ثبت آمار و مشخصات شهدا را از کشوی میز بیرون آوردم. یکی دوتا از مردها داخل شدند و مشخصات شهیدشان را میپرسیدم، با گریه جواب می دادند. شهید از محله طالقانی و اسمش عبدالستار بود. در حین پر کردن برگه مشخصات لیلا هم وارد شد و روی صندلی کنار فایل نشست. مردها که رفتند پیکر را به غسالخانه بسپارند دفتر را بستم و به لیلا گفتم: بدجوری دلم هوای خونه رو کرده لیلا گفت: منم همین طور، پاشو با هم به سر بریم خونه. حداقل لباسم رو عوض کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
یاد خدا ۳۷.mp3
10.77M
مجموعه ۳۷ | √ مکانسیم درمان افسردگی و دلمردگی از نگاهِ روان‌شناسیِ اسلامی @hedye110