#کتابدا🪴
#قسمتدویستسوم🪴
🌿﷽🌿
توی این چند روز به
ما گفته بودند که سمت طالقانی برویم
خیابان ها خیلی خلوت بود و وسط کوچه ها و خیابان ها پر بود از
سنگ و آجرهایی که با تخریب خانه ها به اطراف پرتاب شده
بودند. کامیون ابتدای طالقانی سر کوچه ایی ایستاد همه پیاده شدیم
و توی کوچه های این محله که تقریبا عریض تر و طوالنی تر از
محله های
زیادی دیده بود. خیلی از خانه ها خمپاره خورده بود و درهایشان
را از جا در آمده یا سوراغ سوراخ بودند، با این حال در می زدیم
و اگر صدایی نمی آمد، داخل خانه ها می رفتیم. وقتی مطمئن می
شدیم کسی در آنجا نیست به خانه بعدی می رفتیم. توی این سرک
کشیدنها صحنه های عجیبی می دیدم؛ تکه های زمخت ترکش توی
دیوارها و حیاط خانه ها جا خشک کرده بودند، لاشه های مرغ و
یا گربه هایی که ترکش به سر یا دل و روده شان خورده بود، قاب
عکس های شستکه و عبای زنها که توی نوار رها شده و اسباب و
وسایلی کهنه که از فقیر نشین بودن محله خبر می دادند و
توی یکی از خانه ها سفره صبحانه هایی کنار ایوان پهن بود.
معلوم نبود چند روز است آدم های خانه آن را ترک کرده اند. قالب
کره نوی سفره آب شده، پنیر خاک خورده و نانها خشک شده
بودند. این وسط خوش به حال مورچه ها شده بود که توی سفره
جشن گرفته بودند. سفر: درهم و برهم، استکان های ولو و اثر لکه
های چای خشک شده نشان می داده خانواده با هول و وحلت از
سر صبحانه بلند شده اند. نمی دانم شاید کسی هم ازشان کشته شده بود توی یکی، دو خانه کاملا تخریب شده هم سرک کشیدم تا اگر
جنازه ای به جا مانده باشد، آن را بردارم. در این خانه ها
رختخواب ها پهن بود و ظرفها وسط حیاط پخش و پال بود. انگار
صاعقه ایی همه چیز را به هم ریخته بود. گوشه یکی از این خانه
ها گهواره ایی خالی دیدم. یاد نوزادهای توی غسالخانه افتادم. یاد
گهواره سعید افتادم. سعید وقتی کوچک بود هیچ وقت بیرون از
گهواره خوابش نمی برد. حالا بچه داخل این گهواره کجا آواره شده
بود؟!
وقتی چشمم به قاب عکسی افتاد که حضرت عباس را کنار نهر
علقمه نشان می داده دیگر اشک امانم نداد، یاد حرف دا افتادم که
می گفت: هذا الصدام شمر بن شمر، به خودم گفتم این جنایت ها
ادامه همان جنایت ها است. هرچه توی کوچه های فرعی بیشتر
پیش می رفتیم، محیط خلوت تر و فضا خوف انگیزتر می شد. فقط
نگران بعثی ها نبودم، ستون پنجمی ها هم دست کمی از آنها
نداشتند، ژسه ایی را که همراهم بود روی رگبار گذاشته بودم. قبل
از ورود به هر خانه ایی بسم لله می گفتم و با احتیاط وارد می
شدم. حواسم خیلی به پشت سرم بود، وقتی بچه بودم و قایم باشک
بازی می کردیم، من همیشه پشت درها پنهان می شدم. این خوب
توی ذهنم مانده بود. به همین خاطر، اول پشت در خانه ها و اتاق
ها را کنترل می کردم. هر آن منتظر بودم یک بعثی یا ستون
پنجمی از جایی بیرون برد. از خدا می خواستم اگر چنین موردی
پیش آمد، همان لحظه رگبار را رویم بگیرند، مبادا دستشان اسیر
شوم. مردهای همراهمان هم خیلی حواسشان به ما بود، به ما می
گفتند: شما اول داخل خانه نروید رعب و وحشت آن قدر زیاد شده
بود که با کوچکترین صدایی از جا می پریدیم. خنده دارتر از همه
این بود که گاه فاخهایی به پرواز درمی آمد یا گربه ایی می دوید یا
پای کسی به چیزی می خورد، همه با هم می ترسیدیم و به طرف
صدا بر می گشتیم و آنجا را به رگبار می بستیم بیچاره حیوانها با
این کار ما می ترسیدند و وحشت زده فرار می کردند....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستچهارم🪴
🌿﷽🌿
بعد هر شلیک با خودم جنگ و گریز داشتم، کارم درست است یا
نه. اگر این گلوله ها واقعا به یک عراقی بخورد و من کسی را
بکشم، مثل خود آنها نشده ام؟! من آدم کشم ولی مگر نه اینکه آنها
به ما حمله کرده اند و آنها متجاوزند؟!
حرف بابا یادم می آمد. چند ماه پیش توی درگیری هایی که در
مرز پیش آمده بود، می گفت: هدف این ها کشتن شیعه است، می
خواهند شیعه ها را به جان هم بپردازند. و خودشان از این فتنه
گری سوء استفاده کنند
با این استدلال فکر می کردم؛ حتما خیلی از نیروهای عراقی را
بالاجبار راهی جنگ کرده اند و اگر یکی از این افراد روبرویم
قرار بگیرد، آن وقت تکلیف من چیست؟ از خدا می خواستم با
چنین چیزی مواجه نشوم و اگر لازم به کشتن آدم باشد، رو در
روی یک بعثی متجاوز قرار بگیرم
توی چنین لحظات سخت و ترسناکی با کسانی روبرو می شدیم که
هنوز در خانه هایشان مانده بودند. اکثر مردهای خانواده بودند که
زن و بچه هایشان را خارج کرده بودند. زنهایی هم بودند که به
هوای بچه هایشان مانده بودند
به بعضی ها وقتی میگفتیم. بیایید بروید، توپخانه عراقیها نزدیک
آمده برای چی بیخودی بمیرید؟ ماشین آماده بردن شماست. حرفمان
را قبول می کردند و راه می افتادند یک عده هم به هیچ صراطی
مستقیم نمی شدند. بیشتر از همه پیرها مقاومت می کردند میگفتم:
آخه پدر جان اینجا ماندن شما چه فایده هایی داره. توی این
وضعیت نه آبی نه غذایي، آتش هم که از زمین و آسمون میباره؟
میگفتند: اینجا خانه ماست، کجا بریم؟ آن یکی می گفت: آنهایی که
می جنگند، با دیدن ما قوت قلب می گیرند میگفتم آخه خطر بیخ
گوشتونه، این طور مردن گناهه
این را که می گفتم، جواب می دادند؛ خودت چرا موندی؟ تو
جوونی خیلی آرزو داری. ما : پیر شدیم، آقتاب عمر موت لب
بومه
می گفتم: خب من موندم به مجروح ها کمک کنم و شهدا رو به
خاک بسپارم
هر چه حرف می زدم: متقاعد نمی شدند. دلم می خواست اسلحه
را پشتتان بگذارم و به زود بیرون شان کنم. دست پیرزنها را می
گرفتم و التماس میکردم تو رو خدا بیایید بیرون خانواده من هم
الان تو مسجدن. پیرزني با لهجه جنوبی گفت: وقتی پسرم مونده
من کجا برم؟ مگه خون من از اون رنگین تر ننه یه عمر به پاش
نفسام به ثمر برسونمش، حالا کجا ولش کنم برم. بچه ام رفته با
دشمن های دین بجنگه. وقتی برمیگرده خسته و خاک آلوده، نه
یکی باید باشه به کاسه آب بده دستش
پیرزن عرب زبان دیگری توی حیاط خانه اش نشسته بود، در که
زدم، سرکی کشید و دوباره رفت سر جایش نشست. در زدم، رفتم
تو، پیرزن لاغر و سیاه سوخته کنج دیوار حیاط زانوی غم به بغل
گرفته بود. گفتم: اینجا تنهایی مادر؟
گفت: آره مادر، تنهام. کسی رو ندارم گفتم: چرا تنها موندی؟ گفت:
چه کار کنم؟ کسی رو ندارم گفتم: پاشو بریم مسجد. اونجا همه دور
هم جمع اند گفت: کجا بیام؟ کجا برم گم بشم؟ اینجا خونه منه. اینجا
زندگی منه، دلم رضا نمی ده برم.
گفتم: مادر اینجا خطرناکه ، گلوله ها میان، خدای نکرده گفت: بذار
همین جا بمیرم. اینجا مردن بهتره تا آوارگی این ور و اون رد
قربان صدقه اش رفتم و آخر سر گفتم بیا بریم مسجد، هر وقت
خواستی می آریم به خونه ات سر بزن، به صورتم خیره شد. من
هم به چین و چروک های دست و صورتش که سختی و مرارت
زندگی اش را نشان می داد، نگاه کردم. بلند شد جلوی در اتاقش
ایستاد. مانده بود چه چیزی را با خودش بردارد. به طرفم برگشت
و گفت: می تونم مرغ و خروس هام رو بیارم؟ می خواستم بگویم:
تو این هیر و ویر چه جای مرغ و خروس است؟ اما ترسیدم از
آمدنش پشیمان شود. گفتم: باشه هرچی دلت خواست، بردار،..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وااای که چقدر این جوان خوب حرف زد وحرف های خوبی هم گفت .لذت بردم .تا حالا کسی به این قشنگی تشریح نکرده بود ..
برای همه سلیقه ها مفید هست .حتما تا آخر گوش کنید 👌👌👌👌👌
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد دولتِ داغی که بر دل است،
پاینده باد دولتِ بغضی که در گلوست!
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایون با خودتون کلید نبرید،در بزنید😊
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐ثواب یک ساعت در خدمت خانواده بودن، بیشتر از عبادت هزارسال است
اینهمه ثواب‼️دلیلش چیه⁉️
#استادعالی
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوند متعال به موسی(ع) فرمود:
تو را برگزیدم چون متواضعتر از تو نیافتم؛
نماز که میخوانی،گونههایت را بر زمین میگذاری.
ای موسی
دستت را بر محل سجدهات بگذار و بر چهره و اعضای بدنت بکش زیرا این کار دوای هر دردی است.
📘کلیات حدیث قدسی
🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روایتی شنیدنی از خواستگاری حضرت علی(علیه السلام) از حضرت فاطمه(سلام الله علیها)
🎙حجت الاسلام شهاب مرادی
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
دعا کنید
که حاکمیت دولت دست عمروعاص ها نیفته دوباره..،
به قول آقا امروز میدان جنگ و مبارزه ست.
یک رای هم سرنوشت ساز هست.
#انتخابات
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
➥ @hedye110
مهم مهم مهم📣📣📣📣📣
مردم عزیز کلی کلیپ از آقای پزشکیان،دیدید
تناقض گویی 🤔
بی ثباتی🤭
حرکات نامتعارف حتی در نشستنو برخواستن😅
فقط به یک نکته توجه کنید هم افراد خاکستری. و هم. بظاهر انقلابیایی که زیر خاکی اطلاع داریم
به پزشکیان رأی میدهند👌
پزشکیان
بارها وبارها
در مناظرات تکرار میکرد ول کنید گیر ندید به بی حجابها و دختران و زنان سرزمینم👌
اما دختر خودشو چادری تربیت کرده
حالا بحث چادرو مانتو نیست
بحث کد دادن به مردم
دعوت به هرزگی هست👌😔
در جریان مهسا امینی
در برنامه زنده،مکرر
تکرار میکرد
دختر مردمو کشتید
و فلان چکارشون دارید👌
در واقع این کدهارو
ایشون به مردم یاد داد
ک از آنروز
این دیالوگ رو خیلیها تو سرتون زدن👌
یک کلام
رأی به پزشکیان 🙊
رأی به هرزگی زنان هست
بعد از فاطمه زهرا سلام الله علیها تا آخر عمرتون حرفی نزنید ک مورد عقوبت و نفرین خانم قرار میگیرید👌😔
رأی به پزشکیان🙊
یعنی خیانت همسرانتان به خودتان زمانیکه کوچه بازار پر بشه
از برهنگی. وهرزگی😔
رأی به پزشکیان🙊
دنبال شوهر گشتن برا دخترانتان
چون برهنگی زیاد میشود
و پسرها قدرت انتخاب ندارند👌
رأی به پزشکیان🙊
ازدواج نکردن پسرهایتان
ارضا کردن خودشان در کوچه و خیابان😔
رأی به پزشکیان
ازدواج پسرهاتون با هرزه های خیابون علارقم میل خودتان👌
رأی به پزشکیان🙊
متلاشی شدن زندگی دخترانتان
بخاطر چشم چرونی و ارتباط دامادهاتون با هرزه ها👌
رأی به پزشکیان🙊
عوض شدن ذائقه عروسهاتون رفتن بسوی آزادی و برهنگی
و متلاشی شدن زندگی پسرهاتون👌
قطعا از زمان روحانی به بعد
اینو آزادی بی حدو مرز را
با کد دادن
زیاد مواجه بودید👌
همتونم در دوستو آشنا
با این معزل آشنا هستید👌
و دیگه خدا و پیغمبر و مشاورم صدا نزنید👌
همچنان ک سرنوشت
زندگی خودتان و بچه هاتونو
خودتان خراب میکنید👌
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای یوسف گم گشتهٔ غایب ز نظرها
جان بر لب عشاق رسیدست کجایی
باز آی و نظر کن به من خستهٔ بیمار
جانم به فدایت که طبیب دل مایی
فرج مولا صلواتــــــ
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
4_5989819811146761188.mp3
1.69M
🔸ترتیل صفحه 17 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام صبا
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
به امام حسن مجتبی علیه السلام
و امام حسین علیه السلام
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْمُجْتَبىٰ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🦋🦋
يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الشَّهِيدُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ، اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتدویستپنجم🪴
🌿﷽🌿
تا ته کوچه برویم و برگردیم، پیرزن بقچه به بغل جلوی در ایستاده
بود. چندتا مرغ و خروس هم توی زنبیل حصیری جا داده، دستش
گرفته بود. بقچه ای را از دستش گرفتم. با گوشه شنه اش اشکهایش
را پاک کرد و به در خانه قفل انداخت توی دلم گفت: بنده خدا دلت
خوشه در خونه رو قفل میکنی، نمی دونی پای عراقی ها به اینجا
برسه، با لگد در رو از جا درمی یارن
پیرزن را تا جلوی کامیون مردم و کمک کردم تا سوار شود.
خیابان های پایین تر را هم کنترل کردیم و وقتی مطمئن شدیم دیگر
کسی نیست به طرف کامیون برگشتیم. بغض راه گلویم را بسته
بود. به شاخه های گل های کاغذی که از دیوار خانه ها به سمت
کوچه آویزان بودند، نگاه می کردم. دیگر توی محله طالقانی فقط
این گل های کاغذی با آن رنگ های قرمز و سرخابی به جا مانده
بودند. حتی سعفهای نخل ها هم ألف گرفته، سوخته بودند
خوشحال ترین کسانی که داخل کامیون می دیدم، چند تا بچه بودند
که انگار داشتند برای تفریح می رفتند. به حرف کسی گوش نمی
دادند و با تخسی تمام می ایستادند تا باد به سر و صورتشان
بخورد. یکی، دو تا بچه هم به مادرهایشان چسبیده بودند. آنها از
اینکه کامیون در و دیواری برای حفاظ نداشت می ترسیدند.
پیرمردها و پیرزنها که بیشترین آدمهای توی ماشین بودند، مرا یاد
بابا و می می می انداختند. پیرمردها صدام را نفرین می کردند.
یکی از آنها دائم می گفت: لله ینتقم بنک، خدا ازت انتقام بگیرد
پیرزنها بقچه ها و مرغ و خروس هایشان را محکم در بغل گرفته
بودند تا مبادا از دستشان در بروند. گه گدار هم صدای مرغ و
خروس ها در می آمد و به ما می خندیدند
در آن بین یک نفر هم قیمتی ترین سرمایه خانه اش، یعنی
تلویزیونی را بغل کرده بود، وقتی جلوی مسجد رسید هم، دست
یکی یکی شان را گرفتیم و پیاده شان کردیم، گفتیم:
زودتر برید داخل، بیرون خطرناکه
به ابراهیمی گفتم: خب اینا رو آوردیم. حالا می خواین با اینا چی
کار کنید؟ گفت: برو به مسئولین بگو
گفتم: من دارم میرم جنت آباد. از دیشب تا حالا خبری ازشون
ندارم. در این حین چشمم به حاج آقا فرخی افتاد. پدر محمود قرخی
بود، او را از قبل می شناختم. توی بازار صفا کتابفروشی و
گرمابه داشت، به او گفتم: حاج آقا به ما گفتند؛ مردم محله طالقانی
رو تخلیه کنید، انجام وظیفه کردیم. حالا خودتون میدونید اینجا
نگهشون دارید یا از شهر بیرون
این را گفتم و بدو رفتم جنت آباد.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستششم🪴
🌿﷽🌿
از صبح هر طرف رفته و چرخیده بودم، چشمم دنبال علی
میگشت. امیدوار بودم لیلا از او خبری داشته باشد. نزدیک در
جنت آباد مردم دور یک تابوت جمع بودند انگار گریه و زاری
هایشان را کرده و الان دیگر بی حال و بی رمق شده بودند. جلوتر
رفتم. روی تابوت را
خواندم. نوشته بود: حسین مجتهد زاده, حدس زدم برادر حسین
مجتهدزاده باشد که چند ماه و قبل از پیروزی انقلاب زیر شکنجه
ساواک به شهادت رسیده بود. از خانم هایی که دور و بر : تابوت
بودند، آهسته پرسیدم: این شهید با حسن مجتهدزاده نسبتی داره؟!
یکیشان با ناراحتی گفت: بله برادرشه
زن بغل دستی اش هم که عرب زبان بود، گفت: هم بني علیهم.
چشمم کور بشه براشون
رفتم توی فکر، به خودم گفتم چقدر سخت است دو تا جوان از یک
خانواده پرپر شده اند. مادر این ها دیگر نمی تواند زندگی کند کمی
آنجا ایستادم. فاتحه ایی خواندم و به زنها تسلیت گفتم. بعد راه افتادم.
لیلا را در غسالخانه دیدم، گفت: باز همان عصر علی را با دوست
حسین طایی نژاد دیده است بیرون آمدم می خواستم سر خاک بابا
بروم می خواستم به تو بگویم که علی آمده است
حین رفتن سر مزار بابا سر برانکاردی را با زینب گرفتم و راه
افتادیم. جنازه سبک بود شاید هم مردهایی که جلوی برانکارد را
گرفته بودند، پرتوان بودند. شهید یک پسر نوجوان بود. او را در
قبر خالی که پایین پای بابا بود، دفن کردند. چشم زینب که به
صورت پسر افتاد حالش دگرگون شد. به نظرم حال زینب روز به
روز بدتر می شد. این چند وقت غیر دلتنگی که برای دخترش مریم
داشت، دیدن این همه مصیبت طاقتش را کم کرده بود. بلندش کردم
پرسید: داری میری سر خاک بابا؟
منتظر جوابم نماند. دستم را گرفت و گفت: بیا بیا بریم
نرسیده به مزار بابا زینب به او سلام داد و گفت: سلام آقا سید.
خوش به سعادتت رفتی و ما رو با این همه سختی گذاشتی؟ اشک
هایش می ریخت و ادامه داد: خوب خودت رو راحت کردی سید.
خوبه؟
با حرف های زیب بغض سنگینی راه گلویم را بست. به قبر
رسیدیم. خم شدم و خاک بابا را بوسیدم و اشک هایم سرازیر شد.
نمی توانستم جلوی زینب با بابا حرف بزنم. توی دلم به او سلام
کردم، دیشب همین طور می گفت: سید جان شفاعت ما رو هم
بکن. سید جان دست ما رو هم بگیرد
مردهایی که با هم جنازه پسربچه را آورده بودیم سر خاک بابا
نشستند قائحه ایی دادند و رفتند، زینب هم فاتحه خواند، دستم را
گرفت و بلندم کرد. به سمت غسالخانه راه افتادیم نرسیده به آنجا
جیپ روباز ارتشی وارد جنت آباد شد و از کنار ما گذشت. کمی
جلوتر نگه داشت. چند درجه دار ارتشی از آن پیاده شدند. یکی از
آنها را می شناختم، موقع دفن بابا در جنت آباد بود و به من و دا
اسلیت گفت. چند باری هم او را در حال تردد در خیابان یا تو مسجد
جامع دیده بودم. هر کجا مرا می دید خیلی با
احترام و مؤذب سلام می کرد. من هم همیشه خجالت زده میشدم،
آرزو می کردم کسی مرا نشناسد. آنقدر بعد شهادت بابا احترام می
گذاشتند و از ما تعریف می کردند که شرمنده می شدم. این بار هم
سلام کرد. من هم به آن ها سلام و خسته نباشید گفتم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ماجرای_مباهله_حجةالاسلام_بندانی_نیشابوری.mp3
2.06M
ماجرای مباهله- حجةالاسلام بندانی نیشابوری
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
➥ @hedye110