eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 گفتم: نه. می ترسیدم ناشی گری کنند و خبر شهادت على از دهانشان درز کند. آمبولانس ایستاد جلوی مسجد. دایی کمکم کرد پیکر علی را از روی پاهایم برداشتم. توان بلند شدن نداشتم. احساس می کردم کمرم نصف شده. به سختی پیاده شدم. آقای ابراهیمی شماره جنت آباد را گرفت و گوشی را دستم داد. لیلا پشت خط بود. گفت: من و زینب خانم و آقای سالاروند دا و بچه ها را بردیم. آقای سالاروند پیکانش را آورد و آنها را تا ایستگاه دوازده آبادان رساند. زینب خانم دا را سوار مینی بوسی کرد که به سربندر می رفت. بعد پرسید: تو کجایی؟ می آیی این طرف؟ معلوم بود از رفتن دا ناراحت است. گفتم: دارم میام اونجا. پرسید: امروز یه جوری هستی. صدات یه جوری شده، مثل همیشه نیست. گفتم: چیزی نیست. خسته ام با تعجب گفت: تو هیچ وقت از خستگی حرف نمی زدی گفتم: حالا دارم میگم. دیگه خسته ام. ناراحت دا و بچه ها هستم که رفته اند. این را گفتم و گوشی را گذاشتم. آمدم بیرون. دخترهای مسجد، آقای فرخی، ابراهیمی و خیلی های دیگر کنار آمبولانس ایستاده، علی را دیده بودند و داشتند گریه می کردند. خیلی سعی کردم خودم را حفظ کنم. رفتم سوار آمبولانس بشوم، خطاب به جمع گفتم: شما چرا گریه می کنید؟ شما باید به من دلداری بدید. نه اینکه بایستید و گریه کنید. امروز روز عروسی علی به خودش گفته روزی که شهید بشم روز دامادی منه. پس همه شادی کنید. علی به آرزویش رسید. این حرف ها را که گفتم، جمعیت بیشتر منقلب شد و گریه و ناله سر دادند. آمبولانس راه افتاد. مسجدی ها تا مسافتی دنبال ما آمدند. دوباره سر علی را در بغل گرفتم. یاد دا افتادم الان که علی وارد شهر شده، دا کجاست؟ چه کار میکند؟ آیا می داند جگر گوشه اش را با این وضع به جنت آباد می بریم؟ به دلش افتاده پسرش را دیگر نمی بیند؟ کمی بعد به جنت آباد رسیدیم. حسین عبدی در آمبولانس را باز کرد. دیدم زینب که منتظر ما بوده، به طرف آمبولانس می دود، خودش را می زند. به سر و سینه اش می کوبد، اشک می ریزد و بلند بلند می گوید: مادرجان شهادتت مبارک علی جان عروسیت مبارک. یک دفعه هول شدم. به زینب گفتم: لیلا؟ لیلا کجاست؟ گفت: نترس، خیالت راحت، این دور و برها نیست. هیچی بهش نگفتم. بعد دوباره شروع کرد به سر و سینه اش کوفتن. خم می شد و پاهایش را چنگ می زد. توی صورتش میکوبید و فغان می کرد. گفتم: مامان تو رو خدا این جوری نکن. تو چرا این طوری شدی؟ تو که بدتر داری دل من رو آتیش میزنی! این جوری من حالم خراب تر میشه ها برانکارد آوردند و علی را رویش گذاشتند. زینب کمکم کرد پایین بیایم. دیدم پاها و دستانم که زیر سر علی بود، خونی است. دلم ریش شد. فهمیدم حتما پشت سرش هم رکش خورده. چند تا از بچه های سپاه، چند نفر از نیروهای مردمی که آنها را توی مسجد جامع دیده بودم، قبل از ما خودشان را به جنت آباد رسانده بودند. چند نفر از کارکنان شهرداری را هم بین شان دیدم. علی را به سمت غسالخانه بردند. پرسیدم: کجا می بریدش؟ گفتند: می خواهیم غسل و کفنش کنیم گفتم: ما که آب و کفن نداریم. نمی خواهد غسل و کفنش کنید گفتند: ما برایش کفن تهیه کردیم، آب هم آورده ایم. گفتم: چرا پارتی بازی می کنید؟ گفتند: پارتی بازی چیه؟ هم آب هست، هم کفن، می خواهیم غسلش بدهیم. این را گفتند و علی را داخل غسالخانه بردند. دیگر نه کسی را می دیدم و نه چیزی می شنیدم. نتوانستم آنجا بایستم. راه افتادم. به کجا، نمی دانم. آشفته و سرگردان راه رفتم و راه رفتم، نمی دانم چقدر گذشت. صدایم کردند. پشت در غسالخانه رفتم. به نظرم آقای پرویز پور یا سالاروند بود، گفتند: لباس های برادرت رو چی کار می خواهی بکنی؟ گفتم: نمی دانم کجا ببرمشان. فکرم کار نمی کرد. می ترسیدم خانه ببرم. ممکن بود کسی آنها را بیاندازد. شاید هم عراقی ها توی خانه می ریختند و آن وقت دیگر دستم به آنها نمی رسید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 مانده بودم چه کار کنم. گفتم: بیاوریدشان. لباس های علی را گرفتم و بوسیدم. یکهو تصمیم گرفتم این لباس ها را هم مثل لباس شهدا دفن کنم. منتهی آن لباس ها را برای از بین بردن، دفن می کردیم، باید اینها را طوری خاک میکردم که وقتی خواستم آنها را بردارم، هم بدانم کجاست، هم از بین نرفته باشد. کیسه پلاستيکی آوردم. لباس ها و پوتین ها، حتى کش هایی که با آن لبه پایین شلوار نظامی اش را گتر میکرد و میبست، گرفتم. چند نفر از بچه های سپاه گفتند: خواهر حسینی با این ها چه کار می خواهی بکنی، هر کاری داری بگو ما انجام بدهیم. گفتم: می خواهم خودم این لباس ها را دفن کنم. هیچ کس دنبالم نیاید. نمی دانم چه کار می کردم و حالتم چطور بود که همه آدم هایی که آنجا بودند به من نگاه می کردند و گریه می کردند. رفتم زیر یکی از درخت های جنگل کوچک، آنجایی که شاخه های درخت های بی عار توی هم فرو رفته بودند. زیر درختی نشستم. لباس ها را توی بغلم فشردم. بعد اول پوتین ها را توی کیسه گذاشتم. دلم نمی آمد لباس ها را بگذارم. آنها را می بوسیدم، طرف کیسه می بردم دوباره برمی گرداندم و به سینه ام فشار میدادم، یاد پاپا افتادم، صدایش کردم. پاپا خیلی علی را دوست داشت. به پاپا گفتم: پاپا کجایی؟ این لباس های خونی مال علییه، مال یوسف تو. پاپا این بار گرگ ها واقعا یوسف تو را دریده اند. بالاخره لباس ها را از خودم کندم و توی کیسه گذاشتم. درختی را نشان کردم. زیرش گودالی کندم و لباس ها را دفن کردم. با وضعیتی که دائم میگفتند؛ پیشروی عراقی ها هر روز بیشتر می شود، اسلحه نیست، نیرو نداریم، حدس قریب به یقین داشتم برای مدت کوتاهی هم که شده شهر دست دشمن خواهد افتاد. پس جنت آباد که من وجب به وجب آن را میشناسم، برای پنهان کردن لباس ها بهترین نقطه است. زیر این درخت ها هم شهید دفن نمی کنند و کسی به اینجا کاری ندارد. بعد آمدم به دیوار غسالخانه تکیه دادم و نشستم. همه اش نگران بودم لیلا سر برسد. نمی دانستم چطور موضوع را به او بگویم که شوکه نشود. دوباره آقای پرویز پور آمد و این بار دو تا فشنگ و ساعت علی را دستم داد. گفت: فشنگها توی جیب پیراهنش بوده، هم ساعت و هم فشنگ ها خونی بودند. ترکشی بند فلزی ساعت را شکسته بود و عقربه های صفحه روی ساعت ده و ده دقیقه مانده بودند. آنها را توی جیبم گذاشتم و بلند شدم. به دایی و کسانی که دور و برم بودند، گفتم: برویم قبرش رو آماده کنیم، حسین گفت: آبجی ما به دونه قبر کندیم، اونجاست، به سمتی که اشاره کرد، نگاه کردم، خیلی دورتر از قبر بابا بود. گفتم: نه اونجا خیلی دوره. میخواهم کنار بایا باشه. به طرف قبر بابا راه افتادیم. خواست خدا در عرض این پنج روز بعد از شهادت بابا، با اینکه این همه شهید دفن کرده بودند، قبر کنار دست مزار بابا خالی مانده بود. این همان قبری بود که برای بابا کنده بودند و آب بالا زد و گفتند: تا شهید بعدی این آب خشک می شود. حسین و یکی، دو نفر دیگر خاک هایی را که برای خشک شدن قبر داخلش ریخته بودند، بیرون آوردند، من هم سر خاک بابا نشستم و توی قبری را که تا چند لحظه دیگر مال على می شد، نگاه کردم. کمی بعد جنازه علی را توی تابوت گذاشته بودند و می آوردند. توان بلند شدن نداشتم. آرزو کردم کسی آنجا نبود و من آن طور که می سوختم، می توانستم آتش درونم را بیرون بریزم. توی مسجد بعضی از سربازها را دیده بودم که دوستشان شهید یا زخمی شده و آنها خیلی بی تابی می کردند. حرف ها و کارهای شان روی بقیه اثر بدی داشت. من با تمام رنجی که داشتم، نمی خواستم مثل آنها باشم. وقتی تشییع کنندگان به انتهای جاده خاکی سیدند، بلند شدم و به پیشواز علی رفتم. کسانی که تابوت را بلند کرده بودند، راه را برایم باز کردند و من از اول تا آخر تابوت را دست کشیدم و بعد زیرش را گرفتم. و به طرف قبر که آمدیم، صدای علی در گوشم میپیچید، وقتی دا به او می گفت: علی کی عروسی تو رو ببینم؟ می گفت: عروسی من روز شهادت منه، وقتی مرا به طرف قبرم می برند، من به حجله ام وارد می شوم. من دوست دارم با خونم خضاب کنم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
Ali.Fani.Mion.Ashk.Zeinab.Mp3.128kbps_p30download.com.mp3
3.77M
◼️میون اشک زینب به قتلگه رفته برادر میبینه دشمن دریاست دو دست خود میزنه بر سر 🎤 برادر @hedye110
بریده حنجر خداحافظ عزیز بی سر خدا حافظ علی اکبــر خدا حافظ علی اصغر خدا حافظ تو را می سپارم به آغوش صحرا فتاده ز نی ســایه ات بـر ســر ما من و گریـه ها همسفــر در بیابان تو مویه های پر از ســوز زهــــرا @hedye110
💢آموزش نقاشی 💢شخصیت‌های کارتونی 💢بر پایه روش اصولی ویژه دختران و پسران ۶ تا ۱۲ ساله تعداد جلسات: ۱۰ جلسه‌ 🗓 شروع دوره: اوایل مرداد هزینه دوره: ۲۵۰ تومان برای شرکت در این دوره به این ایدی پیام بدهید. 👇🏻👇🏻 @Zahrakhanooom
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🏴🇮🇷🏴
اے راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته‌ےِ ما، برگرد مانديم در انتظارِ ديدار، اے داد دلها همه تنگِ توست، آقا برگرد... @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان ➥ @hedye110
4_6019152397668975858.mp3
1.96M
🔸ترتیل صفحه 27 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام بیات 🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه ☘️☘️☘️☘️ ➥ @hedye110
027-baghare-ta-1.mp3
9.54M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110
027-baghare-ta-2.mp3
8.61M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی ➥ @hedye110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ به حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمؤمنین علیه السلام يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🦋🦋 يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 این حرف های علی دا را می سوزاند. ولی علی با اعتقاد این حرفها را می زد. به همین خاطر، در این لحظات خیلی به من سخت میگذشت. وقتی فکر می کردم، این لحظه بهترین لحظه زندگی علی است که به دیدار معبودش می رود، به خودم میگفتم: من هم باید در شادی علی شرکت کنم. تا به قبر برسیم، با علی حرف می زدم. اصلا متوجه اطرافم نبودم. هیچ چیز را نمی دیدم. پاهایم یاری نمی کرد. چند بار پایم پیچ خورد و به زحمت تعادلم را حفظ کردم. تابوت را کنار قبر روی زمین گذاشتند. دیگر دلم می خواست کفن را باز کنم و صورتش را بینم ولی اطرافیان اجازه این کار را ندادند. گفتند: حرمت دارد. همانجا چسبیده به تابوت نشستم، دایی سلیم دیگر توی حال خودش نبود. مدام کنار جنازه می نشست و بلند می شد، راه می رفت و همین طور که بلند بلند گریه میکرد، میگفت: علی تو از من کوچک تر بودی، تو باید من رو دفن میکردی، چرا من؟! چرا من باید بالای سر جنازه تو باشم؟! بگو به پاپا چی بگم؟ بگو به میمی چی بگم؟ ای خدا به مادرش چی جواب بدم؟ شاه پسند کجایی، پسرت بدون تو رفت؟! یک لحظه سرم را بالا آوردم تا به دایی چیزی بگویم، دیدم لیلا از دور می آید. هول خودم را جمع و جور کردم. اگر لیلا مرا در آن حال میدید، بلافاصله می فهمید این شهید حتما عزیزی است که من این طور کنارش قرار گرفته ام. نمی خواستم لیلا یک دفعه با این صحنه روبرو شود. بلند شدم. از علی فاصله گرفتم. لیلا نزدیک شد و تا مرا دید، با حال خوبی گفت: سلام، دا رفت. گفتم: سلام. نگاه دقیقی به صورتم کرد و پرسید: چی شده؟ ساکت ماندم. پرسید: شهید آوردند؟ گفتم: آره. گفت: کیه؟ مکث کردم و گفتم: از بچه های سپاهه، لیلا سرک کشید و به آدم های دور و بر قبر نگاه کرد. انگار دید همه آشنا هستند. دوباره پرسید: من می شناسمش؟ گفتم: آره. فکر میکنم میشناسی پرسید: اسمش چیه؟ نتواستم لب از لب باز کنم. نگاهش کردم. نمی دانستم چه بگویم. داشتم فکر می کردم چطور اسم علی را به زبان بیاورم که خودش گفت: علی خودمونه، مگه نه؟ سرم را تکان دادم و سریع گفتم: لیلا تو رو خدا مواظب رفتارت باش. على آرزوی همچین روزی رو داشت. هر دوتا روبه روی هم نشستیم. لیلا سرش را به آسمان گرفت و با یک سوز و ضجه ایی گفت: یا حسین، بعد با دست هایش صورتش را پوشاند و اشک هایش ریختند. آن چنان این کلمه را با صدای لرزانی ناله زد و گفت که احساس کردم تمام وجودش سوخت. صدای گریه آدم های دور و بر بلند شد. زینب خودش را رساند. لیلا را بغل کرد و بوسید و دلداریش داد. ليلا صدایش در نمی آمد. بدنش می لرزید و گریه میکرد. سرش را پایین انداخت، روسری اش را چنان جلو کشیده بود که صورتش را نمی دیدم. فقط چگه های اشک هایش را می دیدم که فرو می ریختند. در حالی که خودم هم می لرزیدم، خودم را کنارش کشیدم و بغلش کردم. دایی نزدیکمان آمد. او بدتر از لیلا بود. مدام توی صورتش می زد، روی دستانش میکوبید، ناله می کرد و بیشتر دلم را خون می کرد. چند بار گفتم: دایی، دایی. آن قدر بی تاب بود که توجه نمی کرد. بلند شدم و گفتم: دایی تو مردی تو باید به ما دلداری بدی، این انصافه که تو این سن تو رو آروم کنم ؟! گفت: نمی دونم، نمی تونم. وقتی دیدم علی را از تابوت درآورده اند و روی خاک های کنار قبر گذاشته اند، این دو را رها کردم و به طرف على رفتم. انگار توی قبر به خاطر شلوغی دور و برش خاک زیادی ریخته شده بود که دوباره پیکر را بلند کردند و با فاصله کمی آن طرف تر گذاشتند. می خواستند خاک توی قبر را خالی کنند. فرصت را غنیمت دانستم. رفتم سر على را بغل کردم و گره بالای کفن را باز کردم. گفتند: این کار رو نکن. گوش نکردم. روی صورت علی را کنار زدم، صورتش خیلی تمیز و براق شده بود. خاک ها و سیاهی ها را شسته بودند. پوست صورتش آنقدر طبیعی و خوشرنگ بود که انگار اتفاقی نیفتاده و علی به خواب رفته است. فقط کمی لاغر شده و زیر چشم هایش گود افتاده بود. این هم به خاطر عمل جراحی اش بود. سرش را توی سینه ام فشردم و تا آنها او را از من بگیرند، صورتش را بوسیدم و به محاسنش دست کشیدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 درست مثل روزهایی که بعد از چند روز به خانه می آمد و من به طرفش می دویدم. سرش را توی بغل میگرفتم و می بوسیدم. یا زمانی که محاسنش را شانه می زدم. دایی طاقت دیدن این چیزها را نداشت. نمی میداد کنار بیایم، می گفت: بسه دیگه، دق کردم، تو رو خدا، ولی من نمی توانستم این لحظات را از دست بدهم، دیگر برایم مهم نبود. گاه خودم را کنترل می کردم و گاه آن قدر ضعیف می شدم که میگفتم هر چه می خواهد بشود. و یگر برایم مهم نیست. بالاخره زینب مرا کنار کشید و خودش سر علی را در بغل گرفت و بوسید. آنقدر قشنگ و راحت با او حرف میزد که انگار پسر خودش است. کارها و رفتار زینب را که میدیدم دلم برای دا می سوخت که اینجا نیست و برای همیشه از دیدن على محروم شد به چشم های نیمه باز و لبخند روی لبهای علی خیره بودم که حسین گفت: پیکر را بدهید. به عقب برگشتم، حسین و پیرمردی که تلقین می داد با یکی از غسالها توی قبر بودند. گفتم: من خودم می خواهم علی را بخوابانم. حسین بیرون آمد و من جایش را گرفتم. زینب هم به دنبال من آمد و مرد غسال خودش را بیرون کشید. پیکر را بلند کردند. من سرش را گرفتم. زینب تنه اش را. احساس کردم کمرم شکست. منتهی نه از سنیگنی پیکر علی که از سنگینی غم از دست دادنش. فکر میکردم دیگر راست نمیشوم، دیگر هیچ چیز نمی خواهم. باز همان حس تلخ به سراغم آمد. باز میگفتم این قلب را باید از سینه بیرون بکشم و تکه تکه اش کنم تا دیگر نه غم را بفهمد نه شادی را، نه گرما و نه سرما و نه هیچ چیز دیگر. دایی گریه میکرد و می گفت: این رو بیارید بیرون، الان دق میکنه. تو رو خدا بیا بیرون. من انگار که چیزی نمی شنوم، کار خودم را می کردم. علی را خواباندیم. به سختی در قبر نشستم. آرزو می کردم اتفاقی بیفتد و من دیگر از آنجا بیرون نیایم، بمیرم و با علی دفن شوم. با اینکه همه جا آفتاب بود، من در یک تاریکی و سیاهی دست و پا می زدم. فکر میکردم همه چیز یخ زده و تنها وجود على است که همه چیز را گرم می کند. اگر من از علی جدا شوم، نابود می شوم. هی خم میشدم و صورتش را می بوسیدم. نوازشش میکردم. دلم می خواست کنارش می ماندم. دوست داشتم همین طور برایش حرف بزنم. زینب که دیگر از قبر بیرون رفته بود، با دایی سلیم و بقیه مرا به ستوه آورده بودند، مرتب میگفتند: بیا بیرون. آخر سر زینب و دایی دستانم را گرفتند و مرا بیرون کشیدند. پیرمردی که تلقین میداد،شروع کرد به شهادتین گفتن و تلقین دادن. اسامی ائمه را که می آورد، حس میکردم علی با شادی لبیک می گوید. حالا دیگر من پایین پای علی روی خاک ها افتاده بودم. کار تلقین که تمام شد، پیرمرد سنگهای لحد را گرفت و از پایین با شروع به چیدن کرد. چشم از صورت على برنمیداشتم. چقدر دیدن چیدن سنگ ها برایم گران تمام شد. هر سنگی را که میگذاشت، انگار یک قدم به آخر دنیا نزدیک تر می شدم. احساس می کردم بعد از گذاشتن آخرین سنگ، طوفان همه جا را فرا می گیرد و زمین می شکافد. مثل لحظات دفن بابا که به نظرم همه چیز یک خواب تلخ و غیرقابل باور بود، الان هم انتظار داشتم، على بلند شود و به من بگوید همه این ها یک کابوس بود. ولی با قرار گرفتن آخرین سنگ چشمانم کور شد. دیگر چیزی نمی دیدم. می خواستم فرار کنم ولی قدرت از جا برخاستن را هم نداشتم. انگار تمام وجودم منجمد شده بود. یک لحظه احساس کردم از روی زمین کنده شده و به طرف بالا می روم. توی یک خلایی بودم و دوباره به عمق سیاه چالی پرت شدم. دیوارهای بلند و سیاه که تا آسمان کشیده شده بودند، دورم را گرفته بودند. چون دست علی رو به بالا خشک مانده بود، اطمینان داشتم آن را در غسالخانه شکسته اند. درحالی که توی آن سیاهی دست و پا میزدم صدای شکستن دست توی گوشم به تکرار می پیچید. دستانم را روی گوش هایم گذاشتم. حالت تلخ و بدی که بهم دست داده بود زیاد و زیادتر میشد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
هر صبح که بلند می شوم .... آراسته روی قبله می ایستم و می گویم: "السلام علیک یا اباصالح المهدی" وقتی به این فکر میکنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است! قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی یک جواب سلام به من نگاه می کنی از جا کنده می شود @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان ➥ @hedye110