eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام آفتاب بالا آمده بود و خواهرم سفره ي صبحانه را تويِ صحن حياط پهن کرده بود. بوي نان داغ و چايي تازه دَم، اشتهاي آدم را تحريک مي کرد. سرِ سفره که نشستم خواهرم يک استکان چايي خوش رنگ و خوش عطرگذاشت جلويم. بُخاري که از روي چايي برمي خاست، خرامان، خرامان به سوي آسمان بالا مي رفت وکم کم محو مي شد. نگاهم را در نگاهِ خواهرم دوختم و پرسيدم: - اي بلا! ديروز از آقا امام رضا عليه السّلام چه خواسته بودي؟ و خواهرم با دستپاچگي جواب داد: هي... هيچّي، هيچّي. يعني چيز مهمّي نبود، يک مسأله ي خصوصي بود... يک مسأله ي خصوصي بود ها؟! ولي من فکر مي کنم که خيلي هم خصوصي نبوده چون به من هم مربوط مي شود. ما بايد همين امروز برگرديم اصفهان. و خواهرم که سخت متعجّب شده بود گفت: - ولي من که به شما چيزي نگفتم. من سرِ قولَم هستم. من فقط توي حرم، کنار ضريح، خيلي يواشکي، درِ گوشي به آقا امام رضا عليه السّلام عرض کردم؟ «آقا، خيلي دلم براي مادرم تنگ شده، دوست دارم زودتر برگردم اصفهان»، همين! - خيلي خوب. پس آماده باش تا بعد از صبحانه راه بيفتيم، چون آقا به من دستور دادند تا همين امروز تو را به اصفهان برگردانم             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
🍃صاحب دلم دلم را بگذار در کوله‌ات و مرا با خودت به زیارت اربعین ببر. قول می‌دهم مزاحمت نباشد! دلم کوچک است، در کوله‌ات جایی نمی‌گیرد. آقا! التماس می‌کنم به هق هق گریه‌اش گوش کن و یک بار او را با خودت به کربلا ببر. با خودت اگر به کربلا بردی، همان جا بگذار بماند. دلی که با تو به کربلا رفته باشد، اگر برگردد، می‌میرد. امشب دلم را می‌گذارم دم در خانه‌ام. صبح که بلند شدم، کاش نبینمش! شبت بخیر صاحب دلم! 💐🔷💐⭐️✨🌙🌟           @hedye110 🏴🖤🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄ 💜به نام خداوند لوح و قلم 💖حقیقت نگار وجود و عدم 💙خدایی که داننده رازهاست 💚نخستین سرآغازِ، آغازهاست سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 🦋🌹🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
سلام امام زمانم 💓✋🏻 *السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ* سلام بر تو ای مولایی که بیرق هدایت به یمن وجود تو برافراشته است و سینه ات مالامال از علم الهی است...✨ 🔅أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ امام موسی بن جعفر علیه السلام امام رضا علیه السلام امام جواد علیه السلام امام هادی علیه السلام يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، أَيُّهَا الْكاظِمُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🌹🦋 يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🌹🦋 يَا أَبا جَعْفَرٍ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🌹🦋 يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
نه! چطور به عمو توضیح میدادم که حتی ثانیه ای تحمل این وضع و این خانه و حتی زندگی برایم دشوار است؟ چطور میگفتم حضورهمیشگی اش در قلبم،رفت وآمدش در تاریکخانه ی ذهنم و نام سیاه شده در شناسنامه ام قطره قطره جانم را میبلعد؟؟ چوب لباسیها را از کمد روی تخت میاندازم. با دو چمدان لباس و چند کارتن کتاب به اینخانه آمده بودم. سخت نیست جمع کردن این خرده وسایل! کتابهایم را جمع کرده ام. چمدان بزرگم را هم! یک هفته از آن روز کذایی میگذرد. عمووحید به لندن برگشت و فردای آن روز،پدر و مادرم آمدند. یک هفته است که مثل یک مرده ی متحرک راه خانه تا دانشگاه و دانشگاه تا خانه را رفته ام و فقط جواب تلفن عمووحید و مادرم را داده ام. یک هفته ی تمام است که نه صدایش را شنیده ام و نه خودش را دیده ام. اینطوری بهتر است. این وابستگی هرچه زودتر کمرنگ بشود،برای هردویمان خوب است. نگاهی به خیل لباسهای روی تخت و نگاهی به داخل کمد می کنم. چیز زیادی در کمد نمانده،اما همین تعداد کم هم از حوصله ی من خارج است. بیحوصله و بدون تا کردن،داخل چمدان کوچک بادمجانی ام میچپانمشان و روی تخت مینشینم. نگاهی به جعبه های کتاب ها و چمدانها میاندازم. تکلیف که روشن شد،برای برداشتنشان برمیگردم. چقدر خانه تاریک شده... چقدر هوا کم دارد این خانه! نفس عمیقی میکشم و دست روی سینه ام میگذارم. از برخورد انگشتانم با گردنبند،خنکی در وجودم جریان مییابد. با چهار انگشت،پالک گردنبند را بالا میآورم. خاطرات جان میدهند به رگ های خشک خانه :_"ممنون،واقعا قشنگه.. :+امیدوارم خوشت بیاد..به خاطر قضیه ی مانی یه کم دست و بالم خالی بود،دیگه برگ سبزی است تحفه ی درویش.. لبخند میزنم:حالا من ماهم یا ستاره؟ دستش را میان موهایش میلغزاند:تو ماهی میخواستم بدونی تا آخر دنیا من مراقبتم..همیشه،آخر دنیا".. قطره اشکی با سماجت خودش ر ا تا پایین گونه ام میکشاند. چشم از پالک میگیرم و با سرانگشت،اشک را متوقف میکنم. کاش میتوانستم قسمت خاطرات مغزم را پاک کنم.. دستهایم را عقب میبرم و با احتیاط،گردنبند را باز میکنم. بلند میشوم و روی دراور میگذارمش. من هیچ یادگاری از تو با خودم نخواهم برد. نه! این حماقت را مرتکب نمیشوم. خاطراتت به تنهایی من را خواهند کشت،به دست خود آلت قتاله از اینجا نخواهم برد. نفسم بند می آید. دیگر هوایی برای تنفس نیست..باید سریعتر از اینجا بروم. باید بروم. این محیط سیاه و تاریک برای قلبم زیادی سنگین است. دیگر تحملش را ندارم. لباسهایم را عوض میکنم و کیف و چادرم را برمی دارم. قسمت سخت ماجرا مانده! طاقت بیاور دل بیچاره ام،این دور، آخر ماجراست! کش چادر را دور سرم میاندازم و کفشهایم را پا میکنم. رفتن سخت است،خیلی سخت... حس میکنم نیمی از وجودم که نه،تمام رویاهایم در این خانه جا مانده. نگاهی به اطراف میاندازم. آشپزخانه و میز کوچک غذاخوری... قفل شکسته ی در اتاق مشترک... ناخودآگاه کفشهایم را درمیآورم و به طرف اتاقم برمیگردم. خاطرات از سر و روی این خانه میبارند. نمیدانم میخواهم چه کنم،اما به سرعت برق و باد،قبل از آنکه عقلم تصمیم قلبم را تغییر دهد،وارد اتاقم میشوم و گردنبند را از روی میز چنگ میزنم. مثل جانم در مشت میفشارمش و به سرعت از خانه بیرون میزنم. داخل آسانسور نگاهی به صورتم می اندازم. هنوزم همانم. همان نیکی! انگار نه انگار که اتفاقی برای قلبم افتاده. تنها صورتم نقاب لبخند را کم دارد که همه چیز عادی به نظر برسد. اما این بار نمی خواهم. نمیخواهم ظاهرسازی کنم.دوست دارم این دفعه پدر و مادرم بدانند با قلب و روحم چه کرده اند. هرچند،مقصر اصلی این ماجرا خود منم. وارد لابی میشوم و به طرف نگهبانی حرکت میکنم. به پیرمرد خوشروی نگهبان سلام می دهم ،سرم را خم میکنم و میگویم :_سلام،آریا هستم.لطفا با آقای مسیح آریا تماس بگیرین و بگید که من ساختمون رو ترک کردم. از هروقت که بخوان میتونن برگردن به این خونه. نگهبان با تعجب نگاهم میکند. تاکید میکنم:لطفا همینا رو بهشون بگید و همین الان تماس بگیرین. دلم نمیخواهد بیشتر از این آواره ی کوچه و خیابان باشد.. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های یک تجربه گر نزدیک به مرگ (شنود ) درباره مشاهده عواقب سنگین بدحجابی در برزخ .. 🔥🔥🔥🔥🔥 🎥 @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
اميرالمؤمنين علی علیه السلام: هرچه امید دارید به خدای سبحان داشته باشید و به کسی جز او امید مبندید، زیرا هیچ کس به غیر خدای متعال امید نبست، مگر آنکه ناامید بازگشت.             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
داستانک 💎وقتی هیچوقت نتونی از دردای اصلیت حرف بزنی، یه جاهایی از یه دردایی میگی که به نظر بقیه مسخره میاد و فکر میکنن تو داری زیادی گنده‌ش میکنی. مثلا فکر کن خیانت دیدی و دم نزدی، اما اونقدر اذیت شدی که دیگه جا واسه درد جدید نداری و اگه دستت با اتو بسوزه میشینی از دردش گریه میکنی. خیلی از ما همچین شرایطی داریم. لبریزیم از دردایی که به هزار و یک دلیل هیچوقت نمیتونیم حرفی ازشون بزنیم و گاهی دنبال بهانه میگردیم که فقط گوشه‌ای از اون اندوه و خشم رو بیرون بریزیم. مثل وقتی دلمون پره و یه آهنگ باعث میشه بغضمون بشکنه. گاهی اون اتفاقی که باعث میشه منفجر بشی و مثل آتشفشان آتیش خشم و نفرت و اندوه از دلت بیرون بیاد، اصلا اون اتفاقی نیست که تو واقعا ازش ناراحتی! تو یه دمل دردناک و چرکینی که منتظری یکی یه تیغ بکشه روت و چرکاتو بیرون بریزی. آدمایی که از چیزای به ظاهر کوچیک و بی‌اهمیت خیلی به هم میریزن، دردای بزرگی دارن که هیچوقت نتونستن به کسی بگن. دردایی که بزرگتر از ظرفیتشون بوده و لهشون کرده. حتی هر سدی وقتی لبریز میشه از هرزآب آبش میریزه بیرون. آدمای غمگین سد دلشون خیلی وقته پر شده که سرزیر هرزآبشون بند نمیاد! کاش معجزه‌ میشد. کاش واقعا یه روز خوب میومد. کاش بعضی دردا درمون داشت. کاش بعضی زخما مرهم داشت. میگن آدمایی که زیاد حرف میزنن بیشتر از آدمای کم حرف تو دلشون راز دارن. اونا مدام حرف میزنن تا راز دلشونو لای اون حرفا پنهان کنن. 🦋🌹             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 📌خاطرات شهید سن شهادت: 16 سال اهل شهرستان بهبهان ۱۹ خبرچینی 🍃یکی از بچه ها آمد پیش حبیب الله و برای اینکه خود شیرینی کند گفت: حبیب الله فلانی داشت پشت سر تو حرف می زد. یک مشت حرف پشت سرهم ردیف کرد که آن نفر درباره حبیب الله زده بود. علی القائده باید حبیب الله خیلی ناراحت می شد و از آن نفر تشکر می کرد که در جریان قرار داده اش. اما حبیب الله اخم کرد و گفت: فلانی اگه پشت سر من این حرف را زده تو چرا خبرچینی می کنی و اسم اون طرف را میاری و میگی چی گفته. می خوای رابطه ما دو تا را بیشتر بهم بزنی؟ عوض اینا سعی کن کاری کنی که رابطه ی دو نفر رو به هم جوش بزنی نه با سخن چینی رابطه ها رو بیشتر خراب کنی. 📚کتاب حبیب خدا ، صفحه 126 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
1_1015591213.mp3
4.11M
☑️سیـدرضـانریـمانے 💠 پایِ دردِ من بشین ، مگه من چنتا امام‌حسین ع دارم؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄ خرد هرکجا گنجی آرد پدید ز نام خدا سازد آن را کلید به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست الهی به امید تو💚 🌹🌷💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110 🏴🖤🏴
⸢💙| ⸥ هيئت تمام شد، همه رفتند و تو هنـوز... بالای تل نشسته ای و خـون گریه می‌کنی مولای من... السلام علیک یا صاحب الزمان 🌹به نیت ظهور قائم آل محمد اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
نگهبان میگوید:نیازی نیست خانم.نیازی نیست من تماس بگیرم،آقا خودشون حرفاتون رو شنیدن. یخ زدن خون را درون رگهایم حس میکنم. به سختی یک تکه چوب خشک برمیگردم. با دیدن قامت مردانه اش،تمام سلولهایم میلرزند. الهی نیکی برای تنهاییت بمیرد! چقدر آشفته شده ای.. شیشه های سرد چشمانش میترساندم. نگاهش از روی صورتم میلغزد و به چمدان کوچک کنارم میرسد. صدای گرفته اش،تارهای قلبم را به بازی میگیرد :+داری میری؟ سرم را پایین میاندازم :_طبق قول و قرارمون... سرش را تکان میدهد و به خیابان خیره میشود. از نگاه کردن به چشمانم فراریست. :+ولی قبلش باید باهم حرف بزنیم نه! لطفا نه! آب دهانم را قورت میدهم :_دیگه حرفی نمونده. :+چرا مونده..بیا و به طرف آسانسور راه میافتد. نمیدانم کدام کشش اینچنین مرا به سمت او میکشاند. پاهایم بی اراده شل میشوند و قدمهایم به دنبالش ردیف. با فاصله کنارش داخل آسانسور میایستم و سرم را پایین میاندازم. احساس میکنم هوا کم آورده ام. به محض بازشدن در آسانسور خودم را به بیرون پرت میکنم. قطعا آرام و محکم کنارش ایستادن،بعد از کار در معدن،سختترین کار دنیاست. جلوتر از من ، در آپارتمان را باز میکند و کنار می ایستد تا وارد شوم. پشت سرم می آید و در را محکم میبندد. در همین چند دقیقه که از رفتن و برگشتنم گذشت،چقدر خانه روشن شده دیگر سوت و کور و ملال آور نیست. چادرم را از سرم باز نمیکنم...قرار نیست بمانم. روی اولین مبل مینشینم و به سختی خودم را کنترل میکنم. :_خب میشنوم. کتش را روی مبل میاندازد و روبه رویم مینشیند. پای چپش را روی پای راست میاندازد و میگوید :+گفتم دنیارو به پات میریزم.اگه تو این خونه بمونی و تاج سرم بشی.. گفتی نه! اصرار نکردم،خب طبیعیه.. اون علاقه ای که باید ایجاد میشد تو قلب تو به وجود نیومد...انتظار بیخودیه که آدم مزخرفی مثل منو تحمل کنی... سوزن در چشم هایم فرو میرود. فکر می کند دوستش ندارم... فکر میکند دوستش ندارم... :+برای التماس کردن نیومدم...چون فایده ای نداره اومدم ببینم برنامه ات واسه رفتن چیه؟قراره به عموینا چی بگی؟ نفس عمیقی میکشم و سرم را بلند میکنم :_واقعیت رو..از اولش. :+ببینم،نکنه منظورت از واقعیت ، .. :_آره دقیقا منظورم از واقعیت همه ی ماجراست.. پوزخند بلندی میزند و از جا میپرد :+به چه حقی داری به جای هردومون تصمیم میگیری؟اگه مامان و بابای تو بفهمن حتما مامانشراره هم میفهمه.. من نمیخوام مامانم بدونه چه غلطی کردم..نه،تو هیچی نمیگی!در این مورد من تصمیم می گیرم... بلند میشوم. آتش درونم شعله ور شده و جلوی خونرسانی به مغزم را گرفته. :_چرا!من همه چیزو میگم..خواهش میکنم مسیح..همین یه بار رو در حق من لطف کن. بذار به خونواده هامون بگیم چه اشتباهی کردیم.. یک قدم به طرفم برمیدارد و فاصله ی بینمان را پر میکند. هنوز به چشمانم نگاه نمیکند. :+فکر می کنی اگه بگیم بهمون مدال افتخار میدن؟؟نه جونم،از این خبرا نیست.... تو میخوای با ریختن آبرومون ، خودت رو از شر اون عذاب وجدانت خلاص کنی.. :_آره اصلا همینطوره که تومیگی.مثل همیشه،این بارم تو کوتاه بیا... چند ثانیه در چشمانم خیره میشود. مردمکهای سیاهش رنگ غم گرفته اند. قلبم دست و پا می زند،تنگی نفس خفه ام کرده. در یک قدمی ام ایستاده اما ممنوعه است!همان درخت ممنوعه ی بهشت. سیب آغوشش برای حوای قلبم دست تکان می دهد،اما... چشمانم را می بندم. کاش زودتر زمان بگذرد پسرعمو...کاش زودتر فراموشم کنی. عذاب دیدنت،عذابم میدهد. سرش را پایین میاندازد. دسته ی چمدان را میگیرم و راه خروج را در پیش. :_وسایلمو جمع کردم.میفرستم یکی بیاد ببردشون صدایش از پشت،غزل خداحافظی می خواند. :+بازم تو بُردی...خوشبخت بشی دخترعمو نفسم بند میآید... با چند گام بزرگ خودم را به در خروج میرسانم. دستم روی دستگیره معطل است. چشم روی تمام خوبیهایش،روی تمام خاطراتمان،روی آرزوهایم،روی عشق،روی این خانه و صاحبش میبندم و دستم را پایین میبرم. سند بدبختی ام را امضا میکنم و از خانه بیرون میزنم. چقدر اردیبهشت امسال زرد است!چقدر پاییز است! چقدر همه چیز طعم گس تنهایی میدهد. احساس بیکسی میکنم. بی پشت شده ام. دیگر مسیح نیست که مراقبم باشد،همیشه..تا آخر دنیا.... 💧💧💧💧💧💧 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
sharhe-doaa-nodbe-08.mp3
18.97M
۸ ✨ طراحی دعای ندبه، درست بر اساس هدف اصلیِ خلقت، صورت گرفته است. کسی می‌تواند از این دعا بهره بگیرد، و بر بال آن سوار شده و به این هدف نزدیک شود که؛ ۱ـ هدف را شناخته، و عشق رسیدن به آنرا داشته باشد! ۲ـ مسیر زندگی‌اش، متناسب با مسیر دعا باشد. ▫️ چه کسانی از دعا بی بهره می‌مانند؛ حتی اگر هر جمعه آنرا بخوانند؟ 🎤 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef