eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *محمدحسین* به روایت محمد شرف علی پور *نوری در چهره* قبل از عملیات والفجر ۳ شهرک پیروز اهواز مستقر شدیم این ساختمان متعلق به پدافند هوایی ارتش بود که با شروع جنگ تعطیل و تبدیل به محل اسکان رزمندگان شده بود جعفرزاده از واحد تخریب آمده بود و نیرو می خواست او شرایط کار در واحد تخریب و حساسیت موضوع را بیان کرد من، آقا مولایی، شمس الدینی و یکی دو تا از بچه ها تصمیم گرفتیم همراهش به واحد تخریب برویم اما بعد از او شجره صحبت کرد از واحد اطلاعات عملیات گفت پشیمان شدیم و به واحد اطلاعات عملیات رفتیم به مدت دو هفته در اهواز آموزش‌های شناسایی و کار با قطب نما را فرا گرفتیم شب هجدهم و نوزدهم ماه رمضان بود که محمدحسین یوسف الهی آمد و تعداد هفت هشت نفر از ما را انتخاب کرد تا به شناسایی ببرد من از همان ابتدا که او را دیدم و صحبت هایش را شنیدم به او علاقه مند شدم به گونه‌ای با ما رفتار کرد که انگار از قبل ما را می‌شناخته آنچنان مهرش به دلم نشست که انگار مدتهاست با او دوست هستم واقعا رفتاری تاثیرگذار داشت امکان نداشت کسی با دیدنش مجذوبش نشود من از شوخی خوشم نمی آمد اما وقتی محمدحسین با من شوخی می‌کرد نه تنها ناراحت نمی‌شدم بلکه لذت می بردم چون شوخی‌های او از روی دوست داشتن و عشق بود نه از باب تمسخر واقعا محمدحسین یوسف الهی نوری در چهره اش داشت که این نور فقط مختص خودش بود ‌*کجاست‌هم نفسی تا به شرح عرضه‌دهم* *که دل چه می کشد از روزگار هجرانش* ادامه دارد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❣کمال بندگی❣
#حسین‌پسرِ‌غلام‌حسین🪴 #قسمت‌‌چهل‌ششم🪴 🌿﷽🌿 *اینها آدم شده اند* قبل از عملیات والفجر ۸ بود اطر
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با اینکه هر دو را می‌شناختم برای یک لحظه شک کردم که واقعاً این دو نفر همان افراد هستند اشتباه نگرفتم چون محمدرضا محمدرضای نیم ساعت پیش نبود محمدحسین پاسخ سوالاتم را نداد از طرفی نمی توانستم به خودم اجازه بدهم از کاظمی قضیه را بپرسم به همین خاطر هیچ وقت این معما برایم حل نشد آن شب بعد از شام حسن یزدانی تعدادی اسکناس ده تومانی نو که عکس شهید مدرس برای اولین بار چاپ شده بود بین بچه ها تقسیم کرد یادم نیست چه مناسبتی بود دور تا دور اتاق می چرخید و به هر کدام از بچه ها یک ده تومانی می‌داد من کنار محمدحسین نشسته بودم وقتی به من رسید چند لحظه مکث کرد مردد بود آیا این هدیه شامل من هم می شود یا نه اسکناس را دستش گرفته بود نگاهی به من می کرد و نگاهی به محمدحسین خلاصه تشخیص نداد که تکلیفش چیست آیا این ده تومنی را که ارزشی هم نداشت به ما بدهد یانه؟ بالاخره تصمیم خودش را گرفت و اسکناس را روی زانوی من گذاشت یعنی به دستم هم نداد محمدحسین بلافاصله ده تومانی را از روی زانوی من برداشت و به دست حسن داد یعنی این که شامل ایشان نمی شود در واقع اول حرفی نزد تا ببیند آیا حسن یزدانی خودش متوجه تکلیفش می‌شود؟ غرض اینکه در اطلاعات چنین جوی وجود داشت جوی معنوی که بچه‌ها کوچکترین مسائل را از نظر دور نمی داشتند و همه اینها مرهون زحمات و تلاش محمدحسین بود او که خودش بسیار اهل مراقبه بود روی اطرافیانش نیز تاثیر گذاشته بود و نتیجه اش گردآوری افرادی مومن، مخلص و فداکار در واحد اطلاعات بود *طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت* *به درآی تا ببینی طیران آدمیت* *نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم* *هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *رفتار تاثیرگذار* برای عملیات والفجر ۴ آماده می‌شدیم و باید دو سنگر بسازیم محمدحسین مسئول بود اما دوش به دوش ما زحمت می کشید و گونیها را پر از خاک می‌کرد و پای کار می‌برد بچه ها وقتی می دیدند فرمانده مثل خودشان کار می کند روحیه می‌گرفتند و مانند پروانه گرد شمع وجودش حلقه می‌زدند و گوش به فرمانش بودند و تا کار سنگرسازی تمام نشد او مثل دیگران دست از کار نمی کشید من هیچ وقت نمی دیدم به بهانه مسئولیت خودش را از بچه‌ها جدا بداند *نفت‌شهر* در جبهه معمولاً گذشت، برادری و دوستی موج می‌زد اما آنچه در واحد اطلاعات عملیات در زمان مسئولیت محمدحسین دیدم در هیچ جا ندیدم همه فضائل اخلاقی در اینجا معنا پیدا می‌کرد رفتار و کردار او باعث شده بود بچه‌ها نسبت به نماز توجه بیشتری داشته باشند زمانی که در نفت شهر مستقر شدیم بیشتر بچه ها نماز شب خوان شده بودند عصرها که بیکار می‌شدیم کلاس احکام و قرآن می‌گذاشت در کنارش مسابقات کشتی و فوتبال برگزار می‌کرد این کار های او باعث می‌شد آدم به وجد بیاید به جرأت می‌توانم بگویم به قدری از محمدحسین در واحد درس گرفتم که در تمام مدت حضور در جبهه و گردان ها و واحدهای دیگر نگرفتم اخلاص ایمان و خوبیهای محمدحسین به گونه‌ای دیگر بود که همه را علاقمند به خودش کرده بود *ماجرای دل خون گشته نگویم با کس* *زان که جز تیغ غمت نیست کسی دم سازم* *محمد حسین* به روایت محمدرضا بحرینی *اولین شناسایی* پس از عملیات رمضان برای شناسایی مناطق عملیاتی تیم های متعددی تشکیل شد که بتوانند راهکارهای جدیدی برای عملیات بعدی پیدا کنند و شناسایی در مناطق مرتب در حال تغییر بود یکی از این روزها رزمنده ای که قبلاً در گردان های رزمی خدمت می‌کرد به گروه شناسایی ملحق شد جوانی خوش سیما و جذاب که مظلومیت در نگاهش و نجابت در چهره‌اش موج می‌زد این جوان کسی نبود جز محمدحسین یوسف الهی قرار بود آن شب برای شناسایی به منطقه جفیر برویم من مسئول محور بودم، برزگر تخریب‌چی، مشهدی به عنوان نیروی کمکی و محمدحسین که باید برای اولین بار شیوه کار در واحد اطلاعات را از نزدیک ببیند از سنگر ما تا منطقه رهایی حدود ۱۰ تا ۱۵ کیلومتر راه بود که با موتور رفتیم و از نقطه رهایی گرای منطقه شناسایی را گرفتیم از یک محور ما و محور سمت چپ عطارپور‌، محمد انجام شعاع و غلامحسین رضایی به سمت دشمن راه افتادیم در آن منطقه دشمن کمین های درختی کاشته بود یعنی دو کیلومتری از دژ خود جلو آمده بود و روی زمین را به شکل شاخه درخت کمین درست کرده بود و برای اینکه کانالهای آن مخفی شوند روی آنها خاک ریخته بود و فاصله بین آنها را طوری تنظیم کرده بود که مرتب بتواند کمین ها را رصد کند فاصله هر محور تا محور بعدی حدودا ۲ کیلومتر بود حرکت در این منطقه باید با دقت خاصی انجام می‌گرفت و از طرفی سمت راست ما منطقه ای وسیع و باتلاقی بود در تاریکی شب حرکت فقط با قطب نما امکان‌پذیر بود همچنان جلو رفتیم تا به میدان مین رسیدیم وقتی با دوربین دید درشب نگاه کردم قسمتی از زمین را طوری دیدم که خاکش با بقیه فرق داشت و این تجربه خاصی بود که در شناسایی های شبانه آن را به دست آورده بودم آثار تردد در روی خاک مشخص بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 محمدحسین و مشهدی را به عنوان نیروی تامین در همین نقطه گماردیم با برزگر که باید کار تخریب را انجام می‌داد به سمت جلو حرکت کردیم ۲۰۰ متر که رفتیم نیروهای سمت چپ ما به کمین دشمن برخورد کرده بودند و درگیری پیش آمده بود دشمن مرتب منور می‌زد و منطقه را روشن می‌کرد طولی نکشید با تیربار و خمپاره شصت و هشتاد و دو منطقه را زیر آتش گرفت موقعیتی که در آن قرار داشتیم دشت صاف بود هیچ جان پناهی وجود نداشت تا پشت آن مخفی شویم دشمن از کمین‌ها به سمت ما شلیک می کرد این شد که زمین گیر شدیم و چاره‌ای نداشتیم جز اینکه سینه خیز به سمت محمدحسین و مشهدی برگشتیم با توجه به اینکه کار اطلاعات کار سخت و پر استرسی بودمحمدحسین با خونسردی کامل و با روحیه بالا با این حادثه برخورد کرد و این برای من خیلی جالب بود آن شب اگر کوچکترین اشتباهی انجام می‌داد حتماً به مشکل برمی‌خوردیم شجاعت محمدحسین و متانت رفتارش در آن شب به یاد ماندنی است به کمک قطب نما خودمان را به نقطه رهایی و از آنجا به سنگر رساندیم از محور کناری رضایی و عطارپور در مسیر راه زخمی شدند که آن هم به خیر گذشت و کار شناسایی با موفقیت به پایان رسید *همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس* *که دراز است ره مقصد و من نوسفرم* *محمدحسین* به روایت رضانژاد شاهرخ آبادی *نشد دیگه برو از خودش بپرس* پیش از عملیات والفجر ۸ لب اروند نشسته بودم با چوبی که دستم بود روی آب می زدم و زیر لب شعری را زمزمه می‌کردم محمد حسین آمد کنارم و گفت نژاد چی می خوانی؟ گفتم هیچ چیز دارم با آب درد و دل می کنم گفت از این به بعد همان جمله‌ای که یزدانی می‌گوید و به آب می زند تو هم بگو گفتم چه می‌گوید گفت نشد دیگه برو از خودش بپرس یک روز یزدانی را دیدم گفتم حسن تو وقتی به آب می‌زنی چه می‌خوانی؟ گفت چرا؟ گفتم حقیقت این‌که محمدحسین به من سفارش کرده هر چه تو می خوانی و به آب میزنی من هم بخوانم گفت آیه وجعلنا را زیاد می‌خوانم روز بعد وقتی به محمدحسین رسیدم گفت پرسیدی؟ گفتم بله گفت چه لذتی می‌بری؟ من جوابی در مقابلش نداشتم او واقعا چیزهایی را درک می‌کرد که ما از درک آن عاجز بودیم *ذکاوت و درایت* مدتی که من در واحد اطلاعات کار می‌کردم و محمدحسین به عنوان معاون واحد اطلاعات بود هیچ وقت امکان نداشت گزارش شناسایی را برایش دوبار تکرار کنیم با ذهن خلاق و هوش سرشارش سریع مطلب را می گرفت و به ذهنش می سپرد و گاهی اوقات اینقدر قشنگ آنها را بیان می‌کرد که انگار خودش همراه ما بوده و یا اینکه از قبل همه چیز را می‌دانسته است هنگامی که در انتخاب مسیر شناسایی راهنمایی مان می‌کرد و ما به راهنمایی هایش عمل می‌کردیم واقعا راحت تر بودیم و موفق می شدیم یعنی واقعا اگر گاهی محمدحسین همراه مانبود اما با فکر و روحش ما را همراهی می‌کرد و این ناشی از هوش و ذکاوت و درایت او بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *دوری و فراق تا آخرین دیدار* به روایت مادر *مرخصی* روزها و ماه ها می گذشت و معمولاً دو ماه و سه ماهی یکبار به مرخصی می آمد اینقدر ملاحظه کار بود که سعی می کرد رفت و آمد هایش برای خانواده مزاحمت ایجاد نکند وقتی شب‌ها دیر وقت از منطقه به کرمان می‌رسید داخل خانه می شد همان اتاق اول استراحت می‌کرد حالا دیگر تنها دلخوشی من چشم دوختن به جلو در این اتاق بود که شاید پوتین هایش را ببینم عادت کرده بودم هر زمان و به هر دلیل شب از خواب بیدار می‌شدم اول در اتاق را نگاهی می‌انداختم و سراغ کار می‌رفتم یکی از این شبها از خواب بیدار شدم دیدم پوتین‌های محمدحسین پشت در اتاقش است فهمیدم از جبهه برگشته آن شب هوا مهتابی بود و ماه حیاط خانه را روشن کرده بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم رفتم ببینم محمدحسین در کدام اتاق خوابیده است و چیزی لازم دارد یا نه؟ در اتاق که رسیدم دیدم مشغول نماز است می‌دانستم اگر حرفی بزنم حال و هوایش را به هم زدم به هوای اینکه صبح شده است به طرف شیر آب رفتم داشتم وضو می‌گرفتم صدای اذان بلند شد و من تازه فهمیدم او در حال خواندن نماز شب بود دیدن این صحنه برای یک مادر لذت بخش ترین لحظه دنیا است همین رفتار محمدحسین باعث شده بود من بسیار شیفته او باشم نه تنها من بلکه پدرش و همه خواهر و برادرهایش نیز همین حس را داشتند مشغول نماز صبح بودم که داخل اتاق شد او را در آغوش گرفتم و بوسیدم سفره انداختم مشغول صرف صبحانه شدیم پدرش پرسید خب باباجان از جنگ چه خبر؟ چه کار می‌کنید؟ گفت خبر سلامتی ما سیاهی لشکریم باباجان کاری از دست ما بر نمی آید شکر خدا می کنیم و روزگار می‌گذرانیم انشاالله خودتان بیایید و از نزدیک ببینید رزمندگان چه کار می کنند من که دیدم او از حرف زدن طفره می‌رود حرف را عوض کردم بگذریم بگو ببینم مادر تعطیلات نوروز که همین جایی گفت چند روزی هستم بعد می‌روم *شب عید* شب عید بود و بچه‌ها همه مشتاق دیدار محمدحسین بودند به خانه ما آمدند همه خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب از همنشینی با او لذت ببریم محمدحسین شروع کرد به تعریف کردن از جبهه و نیازمندی‌های جبهه‌های جنگ و آخر صحبت‌هایش گفت حالا برادران و خواهران سکه هایی را که عیدی گرفتید برای کمک به جبهه‌ها تحویل من بدهید هیچکس مخالفت نکرد بیشتر بچه‌ها فرهنگی بودند و آن شب کمک خوبی برای رزمنده‌ها جمع شد محمدحسین یک جمله گفت که اعضای خانواده را متحول کرد وقتی سکه را به من می دهید نگویید دادم به محمد حسین بگویید برای رضای خدا بخشیدم بگذارید نیت شما خالص باشد زیرا با خدا معامله کردید او این صحبت‌ها را با لحنی جذاب می‌گفت اون شب خیلی خوش گذشت و من مثل همیشه به همسرم به خاطر تربیت فرزندانم افتخار کردم محمدحسین چند روزی بیشتر پیش ما نماند سری به اقوام و خویشاوندان زد به جبهه برگشت *جراحت گلو و تارهای صوتی* روزها و ماه ها می گذشت تا اینکه خبر دار شدم محمدحسین مجروح شده و به کرمان آمده و در بیمارستان کرمان درمان بستری است سراسیمه خودم را به بیمارستان رساندم خدا را شکر همه اعضای بدنش را سالم دیدم گردنش باند پیچی بود نزدیک شدم با صدای نحیف سلام کرد اول گمان کردم از ضعف عمومی صدایش بالا نمی آید بعد متوجه شدم به گلویش ترکش اصابت کرده است و تارهای صوتی اش صدمه دیده‌اند و نمی‌تواند حرف بزند بعد از مدتی که از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد جراحتش تا حدودی التیام یافته بود هنوز نمی توانست صحبت کند یعنی حالت حرف زدن داشت اما هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی‌شد و ما مجبور بودیم لب خوانی کنیم تا بفهمیم چه می‌گوید من خیلی نگران بودم و با خودم می‌گفتم اگر تا آخر عمر چنین باشد چه کار کنیم و خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم خدا را شکر زنده است اما دکترها به پدرش گفته بودند که با گذر زمان دوباره می تواند حرف بزند به این حرف ها و نظرها دل‌خوش کرده و راضی بودم به رضای حق حدود سه ماه طول کشید تا دوباره توانست به طور خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند جالب اینجاست هر زمان برادرش از او می‌پرسید محمدحسین چطوری داداش؟ می گفت خوبم هیچ مشکلی ندارم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 خیلی دوست داشتم بدانم چه اتفاقی افتاد که محمدحسین از ناحیه گلو زخمی شد بعدها شنیدم یکی از دوستانش به نام عباس طرماحی که همراه او بود ماجرا را چنین تعریف کرده است آن شب قرار بود که همراه دیگر بچه‌ها برای شناسایی محوری در گیلانغرب برویم فرمانده اطلاعات عملیات گفته بود که محمدحسین یوسف الهی دیگر لازم نیست به شناسایی برود و بهتر است در رده بالاتری خدمت کند به همین خاطر حمید مظهری صفات به عنوان مسئول محور و من به عنوان معاونت در این محور انجام وظیفه کنیم بدین ترتیب محمدحسین همراه ما نیاید اما او قبول نمی‌کرد نمی‌توانست بچه‌ها را به حال خود رها کند او عادت کرده بود قبل از اینکه نیروهایش داخل منطقه شوند خودش از نزدیک محور را ببیند و راهکارها را ارائه دهد شب قبل هم این کار را کرده بود ولی با این حال آن شب هم می‌خواست با ما بیاید و تصمیمش را گرفته بود با محمدحسین تیم ما ۵ نفره می‌شد من، محمدحسین، حمید مظهری صفات، یک تخریبچی، یک بلدچی وظیفه تخریبچی، شناسایی راهکارها در میادین مین بود اینکه کجا مین گذاری شده و کجا نشده است بلدچی هم که از افراد بومی منطقه بود کوه تپه و شیار ها را می شناخت و بچه‌ها هم کار شناسایی انجام می دادند همه بچه ها آماده شده بودند تجهیزاتی که همراه داشتیم سبک بود یک کلاش و یک خشاب اضافی داشتیم چند نارنجک به علاوه دو تا دوربین که یکی از آنها دید در شب بود و یک قطب نما گفته بودند که حق درگیری نداریم می‌بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتفاقی افتاد به عقب برگردیم فاصله مقر تا خط مقدم با ماشین یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقه مورد نظر برسیم حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر بود همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم نزدیکی‌های غروب به خط رسیدیم که تحویل ارتش بود هماهنگی‌های لازم انجام گرفت نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم محمدحسین جلو بود بعد تخریب‌چی و بقیه هم پشت سر این دو نفر ستون ۵ نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می‌رفت طبق معمول بچه ها زیر لب ذکر می گفتند و آیه وجعلنا را زمزمه می‌کردند تاریکی محض بود به گونه‌ای که حتی فاصله یک متری خودمان را هم نمی دیدیم منطقه تقریباً سنگلاخ و کوهستانی بود و حرکت در این شرایط کار ساده‌ای نبود با نزدیک شدن به دشمن شرایط حساس تر هم شد من کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود موقع راه رفتن سنگریزه ها از کنار پا به داخل کفش می ریخت و اذیت می‌کرد و نمی‌گذاشت به دقت قدم بردارم به اولین کمین دشمن نزدیک شده بودیم ستون در تاریکی محض و در نهایت سکوت پیش می‌رفت حرکت حساس‌تر و آهسته تر شد چند سنگ ریزه زیر پایم تکان خورد و سر و صدا ایجاد کرد محمد‌حسین ستون را نگه داشت او می‌دانست سر و صدا به خاطر کفش های من است سرش را برگرداند و آهسته گفت عباس مواظب باش سنگ‌ریزه‌ها زیر پایت صدا نکند عراقی‌ها همین حالا بالای سر ما هستند گفتم چشم بیشتر مراقبت می‌کنم حرکت آهسته تر شده بود تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخورند و سر و صدا ایجاد نکنند آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم دیگر در دل دشمن بودیم کوچکترین اشتباه می توانست غیر قابل جبران باشد دو سنگر کمین عراقی‌ها دو طرف شیار بالای سرمان بود همچنان با احتیاط تمام جلو می‌رفتیم محمدحسین کنار بوته بزرگی توقف کرد و ستون پشت سرش ایستاد سرش را به طرف ما برگرداند خیلی آهسته گفت مواظب باشید عراقی‌ها وسط این بوته یک مین منور کار گذاشته اند محمدحسین آن مین را در شب‌های قبل شناسایی کرده بود به آرامی و با دقت بسیار از بوته گذشتیم دیگر نزدیک میدان مین رسیده بودیم سمت راست به فاصله ۲۰ متر سر پیچ شیار دیگری چند عراقی مشغول گفتگو بودند و فقط صدای خنده و قهقهه شان را می‌شنیدیم ستون همونجا نشست محمد حسین تخریبچی را داخل میدان مین فرستاد و گفت برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم چهار طرف مان سنگر کمین عراقی بود یعنی کاملا تو دل دشمن بودیم وقتی جلو رفت و وارد میدان مین شد من دوربین دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت هیچ مینی به چشم نمی‌خورد تخریبچی بعد از چند دقیقه برگشت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 محمدحسین گفت چه خبر؟ تخریبچی جواب داد توی میدان هیچ مینی نیست فقط سیم‌خاردار کشیده‌اند محمدحسین گفت خودم هم باید ببینم و بلند شد و همراه تخریبچی جلو رفت هنوز یکی دو دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار شدیدی به همراه شعله بزرگی به هوا بلند شد برای لحظاتی همگی سر جای مان میخکوب شدیم نفس توی سینه هایمان حبس شده بود نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است صدای ناله تخریبچی را شنیدیم و صدای محمد حسین را که مرتب سرفه می کرد با عجله بلند شدیم و به طرف آنها دویدیم محمدحسین همینطور که سرفه می کرد به ما رسید هر چه می خواست جلوی سرفه اش رابگیرد نمی‌توانست نگاه کردم ترکش زیر گلویش خورده بود مانده بودیم چه کنیم در آن شرایط حساس و در دل دشمن چطور جلوی صدای محمد حسین و تخریبچی را بگیریم عراقی ها در فاصله ۲۰ متری ما بودند صدای انفجار و شعله‌های آتش را حتماً دیده بودند ناله های تخریبچی و صدای سرفه های محمد حسین هم خیلی بلند بود الان بود که روی سرمان خراب شوند همگی آیه وجعلنا.. را می‌خواندیم محمدحسین به طرف تخریبچی اشاره کرد من و حمید بالای سرش رفتیم کنار سیم خاردار روی زمین افتاده بود ظاهراً مین منفجر شده پایه دار بود یعنی یک چیزی مثل مین سوسکی این مین ۴۰ سانتی متر از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیله سیم تله شده بود منطقه کوهستانی بود و آب باران میدان مین را شسته بود مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود به همین سبب تخریب‌چی بدون اینکه متوجه شود پایش را روی سیم گذاشته بود و مین منفجر شده بود و یک ترکش به مچ پای تخریبچی و یک ترکش هم زیر گلوی محمدحسین اصابت کرده بود به کمک حمید مظهری صفات سعی کردیم تا تخریبچی را از میدان مین خارج کنیم قمقمه تخریبچی لای سیم خاردار گیر کرده بود وقتی او را کشیدیم سر و صدای قمقمه و سیم خاردار هم به بقیه صداها اضافه شد حسابی ترسیده بودیم هر لحظه منتظر بودیم تا عراقی‌ها بالای سرمان برسند مات و مبهوت تلاش می کردیم تا هر چه سریعتر از منطقه خارج شویم همه اسلحه ها را از روی شانه برداشته بودیم و در حالی که از ضامن خارج بود به دست گرفته بودیم در همین موقع بلدچی که از همه بیشتر ترسیده بود راه افتاد که از شیار بالا برود و فرار کند حمید با عجله دوید و پایش را گرفت و کشید پایین گفت کجا می خواهی بروی؟ بلدچی گفت می‌خواهم بروم بالا عراقی‌ها الان می رسند حمید گفت بالا بروی بدتر است یک راست میروی تو شکمشان همین جا بمان الان همه با هم می‌رویم و رو کرد به من و گفت تو مواظب این بلدچی باش یک وقت راه نیفتد برود تا من به بچه ها برسم من آمدم کنار ایستادم حالا هم باید مواظب بلدچی باشم که فرار نکند و کار دست خودش و ما ندهد و هم مواظب اطراف که عراقی‌ها سر نرسند و هم حواسم به بچه ها باشد که ببینم چه می‌کنند حمید بالاخره موفق شد تا تخریب‌چی را از لای سیم خاردار بیرون بکشد فرصت کمی داشتیم باید هرچه سریعتر به عقب برمی گشتیم حمید به محمدحسین و تخریب‌چی کمک کرد تا راه بیفتند من هم از پشت سر حواسم به بچه‌ها، بلدچی و عراقی‌ها بود در برگشت دوباره به همان بوته ای رسیدیم که وسطش مین منور بود حمید خم شد و دستش را بالای سیم تله گرفت بچه ها یکی یکی از روی سیم رد شدند از شیار که عبور کردیم تازه وارد یک کفی شدیم همه با هم و از ته دل آیه وجعلنا... را می‌خواندند خیلی عجیب بود هنوز هیچ کس به تعقیب ما نیامده بود گویا و جعلنا.... عراقی‌ها را حسابی کر و کور کرده بود با آن انفجار مهیب و آن شعله شدیدی که از یک کیلومتری مشخص بود با آن سر و صدایی که محمدحسین و تخریبچی راه انداخته بودند و با آن موقعیتی که ما در دل دشمن وزیر گوش عراقی ها داشتیم باید دیگر کارمان ساخته شده باشد اما هنوز از عراقی‌ها خبری نبود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 پای تخریب‌چی مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند حرکت کند یک دستش زیر شانه محمدحسین بود و دست دیگرش دور گردن حمید با همه این حرفها سعی می‌کردیم تا جایی که امکان دارد سریع تر راه برویم من همچنان مراقب اطراف به خصوص پشت سرمان بودم هر لحظه انتظار میکشیدم که عراقی‌ها گشتی هایشان را دنبال مان بفرستند آخرین کمین را هم پشت سر گذاشتیم و بعد از عبور از کفی وارد شیاریک رودخانه بزرگ شدیم هنوز خیلی راه مانده بود حداقل باید دو ساعت دیگر راه برویم در این فاصله صدای محمد حسین هم قطع شده بود و اصلا نمی‌توانست حرف بزند در همین اوضاع و احوال یادمان افتاد که یک مصیبت دیگر هم در پیش داریم خط مقدم خودمان دست ارتش بود و با توجه به هماهنگی‌های انجام شده ما خیلی زودتر از موعد مقرر برمی‌گشتیم چون اتفاقی که افتاد مانع از آن شد که کارمان را انجام دهیم حالا اگر می‌خواستیم با توجه به این مسئله برگردیم حتماً نیروهای خودی ما را با عراقی ها اشتباه می گرفتند و به رگبار می بستند البته حق داشتند چون نمی دانستند چه اتفاقی برای ما افتاده است در بد مخمصه‌ای گیر کرده بودیم ترکش خورده بود توی پای تخریبچی و راه نمی توانست برود و محمدحسین هم ترکش خورده بود توی گلویش و حرف نمی توانست بزند اگر می‌رفتیم نیروهای خودی ما را می‌زدند و اگر می‌ماندیم گشتی‌های دشمن از راه می‌رسیدند دیگر حسابی کلافه شده بودیم تصمیم گرفتیم تا جایی که امکان دارد خودمان را به خط خودی نزدیک کنیم بچه ها همه خسته بودند در فاصله ای نه چندان دور از خط مقدم کنار تخته سنگی توقف کردیم ساعت حدود یک نیمه شب بود می بایست تا ساعت ۳ که زمان بازگشت بود همانجا صبر میکردیم دیگر از منطقه خطر دور شده بودیم که عراقی‌ها تازه شروع کردند به منور زدن روی محور احتمالاً می خواستند منطقه را برای گشتی‌های شان روشن کنند با این حال نباید احتیاط را از دست می دادیم در حالی که روی تخته سنگ استراحت می کردیم مراقب اطراف و سمت عراقی ها نیز بودیم حمید رو کرد به من و گفت شما همین جا بنشینید من میروم طرف خط خودی شاید بتوانم نزدیک بشوم و ارتشی‌ها را با خبر کنم محمدحسین تا این جمله را شنید خیلی تند با دست اشاره کرد و نگذاشت حمید برود دوباره نشستیم حمید آهسته خودش را کنار من کشید و به آرامی گفت عباس توسر محمدحسین را گرم کن و مواظب باش نفهمد تا من بروم گفتم حمیدنرو خیلی خطرناک است ممکن است ارتشی‌ها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند صبر کن همه با هم می‌رویم گفت نمی‌شود زیاد صبر کرد همینطور دارد از بچه‌ها خون میرود تازه عراقی‌ها هم هر لحظه ممکن است از راه برسند گفتم من نمی‌دانم ولی محمدحسین ناراحت می شود این زمزمه آهسته ما را محمدحسین شنید تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید یک مرتبه بلند شد و ایستاد حرف که نمی‌توانست بزند با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد که نباید از جایش تکان بخورد در واقع با اشاره دست فهماند که بنشین و حرکت نکن وقتش که شد همه با هم می‌رویم حدود ۲ ساعت روی تخته سنگ نشستیم نزدیکی‌های ساعت ۳ بود که محمدحسین بلند شد و اشاره کرد راه بیفتیم دیگر مشکلی نبود در آن ساعت نیروهای خودی انتظار داشتند که برگردیم به خط که رسیدیم کلمه رمز را گفتیم و وارد شدیم بعد بلافاصله سوار ماشین شدیم و به طرف مقر خودمان حرکت کردیم محمدحسین مهدی شفازند را بیدار کرد و با تخریب چی به سمت اسلام‌آباد حرکت کردند و واقعا خدا به هر دوی آنها رحم کرد چون خونریزی از محل جراحت آنها را تا مرز بیهوشی رسانده بود جالب اینکه مهدی می‌گفت او در همان حال بیهوشی لب هایش تکان می‌خورد و ذکر می‌گفت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *حضور مستمر* طولی نکشید در حالی که هنوز محمدحسین خوب نشده بود راهی جبهه شد دیگر گوش دادن به اخبار رادیو و پیگیری خبرهای جبهه کار هر روز خانواده بود چون محمدشریف هم راهی جبهه‌ها شده بود وقتی مارش نظامی از رادیو پخش می شد دلم از جا کنده می شد مطمئن بودم که عملیاتی انجام شده و محمدحسین و محمدشریف در آن شرکت دارند رفتار و کردار محمد حسین نه تنها برای دوستان و همرزمان بلکه برای خواهرها و برادرهایش درس بود عبادت و راز و نیاز با خدا، خلوص در کارها، صبر و تحمل در مصائب و سختی ها و بی تفاوتی نسبت به دنیا و مافیها، همه برای خانواده و دوستان درس بود محمدحسین هر زمان که به کرمان می‌آمد به برادرش محمدعلی سر می‌زد گاهی می نشستند تا دیر وقت با هم صحبت می کردند حرف‌هایی که رنگ الهی داشت و انسان را به یاد خدا می انداخت یادم هست در یکی از این روزها محمدعلی به خانه ما آمد و گفت مادرجان دیشب تا دیر وقت با محمدحسین حرف می‌زدیم صحبت‌های مان که تمام شد من رفتم تا جای خوابش را آماده کنم هوا خیلی گرم بود روی آن تختی که کنار حیاط داشتیم رختخواب راحت و تمیزی پهن کردم حیاط را آب پاشیدم و یک پارچ آب یخ را کنار تخت گذاشتم و محمدحسین را صدا کردم که بیاید استراحت کند وقتی آمد و چشمش به آنجا که آماده کرده بودم افتاد قیافه‌اش درهم شد گفت تو می‌خواهی مرا از راهی که دارم بازداری؟ این چیه؟ چه وضعیتی است که درست کردی؟ من یک دفعه جا خوردم با خودم گفتم حتما کوتاهی کردم یا آنطور که درخور و شایسته او بوده است انجام وظیفه نکرده‌ام خیلی آشفته بود اما به خاطر حجب و حیایی که داشت چیزی نمی گفت نمی دانستم قضیه از چه قرار است سردرگم پرسیدم مگر من چه کار کردم؟ گفت بیا اینجا و دست مرا گرفت و به حیاط برد رختخواب را نشان داد آخر این چیه که برای من درست کرده‌ای؟ گفتم مگر چه کرده‌ام؟ خب رختخواب ساده‌ای انداختم تا یک امشب را راحت استراحت کنی گفت مگر من می‌توانم در چنین جایی بخوابم؟ اصلاً هیچ وقت دیده‌ای روی چنین رختخوابی استراحت کنم؟ چرا می خواهی مرا بد عادت کنی؟ چرا می‌خواهی مرا از راهی که دارم باز داری؟ گفتم آخر یک رختخواب چطور مانع راه تو می شود؟ گفت اگر من در این جای نرم و راحت بخوابم وابستگی پیدا می کنم و بازگشتم به جبهه و آن شرایط سخت و دشوار می‌شود دیدم واقعا مضطرب و ناراحت است در حالی که من آرامش و راحتی او را می‌خواستم گفتم خب حالا باید چه کنم؟ گفت اگر جسارت نمی‌شود این رختخواب را جمع کن یک بالش و روانداز به من بده همین جا راحت بگیرم بخوابم گفتم آخر این طوری که نمی‌شود تو مهمان من هستی من شرمنده می‌شوم گفت باور کن من اینطوری راحت ترم با این که برایم خیلی سخت بود هرچه گفت عمل کردم بالش و روانداز ساده آوردم و او خوابید تا دیر وقت به این رفتارش فکر کردم گفتم او عادتش همین است مادر جان! اینجا هم که می خوابد معمولاً یک بالش زیر سر و یک پتو خودش می کشد و می خوابد بچه عجیبی است خدا حفظش کند محمدعلی ساعتی کنارم نشست و سپس رفت بعضی از روزها خانه برایم به قدری دلگیر می شد که اگر به قرآن و نماز و یاد خدا برای آرامش قلبم رو نمی آوردم حتماً دچار مشکل روحی می شدم چون نه تنها محمدحسین و محمدشریف بلکه غلامحسین و محمد هادی هم راهی جمع شدند و آنها نیز مرا تنها گذاشتند واقعاً از این همه دوری به تنگ آمده بودم با خودم گفتم این بار که غلامحسین بیاید با او صحبت می‌کنم و به او می‌گویم دیگر تحمل این همه فراق را ندارم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *شیمیایی اول بیمارستان لبافی نژاد* چند ماهی گذشت غلامحسین و محمدشریف از جبهه برگشتند تقریباً سال ۶۲ داشت به پایان می‌رسید که همسرم مرا صدا زد خانم اینجا بشین کارت دارم دل تو دلم نبود چون از قیافش معلوم بود مرا برای شنیدن یک خبر تلخ آماده می‌کند کنارش نشستم بفرما حاج آقا من سراپا گوشم گفت متاسفانه محمدحسین مجروح شده و الان هم توی بیمارستان لبافی نژاد تهران بستری است گفتم چرا تهران مگر کرمان چطور بود که او را به تهران فرستادند؟ گفت نمی‌دانم خانم می‌گویند شیمیایی شده و فقط بیمارستان‌های تهران امکانات لازم برای بستری شدن چنین مجروحینی را دارند حال غلامحسین خوب نبود و معلوم بود که خیلی دمغ است از کنارش بلند شدم و به حیاط خانه رفتم برای اولین بار بود که این کلمه را می‌شنیدم *مجروح شیمیایی* دلم برای دیدن محمد حسین بی‌قراری می‌کرد پنهان از چشم همسرم عقده های دلم را خالی کردم و بعد اومدم کنارش می خواهم به ملاقاتش بروم گفت شما مقدمات سفر را آماده کن انشالله به زودی حرکت می‌کنیم چیزی نگذشت که راهی تهران شدیم فقط خدا بود که از حال دلم خبر داشت وقتی رسیدیم وارد بیمارستان که شدم حال خودم را نمی‌فهمیدم چهره مظلوم محمدحسین لحظه‌ای از جلوی چشمم دور نمی شد، قلبم تند تند می‌زد و دنبال اتاقی می‌گشتم که محمدحسین در آن بستری بود از جلوی اتاق رد شدم یک مرتبه صدای محمد حسین را شنیدم که گفت مادرجان من اینجا هستم بیا اینجا من تند برگشتم و داخل اتاق را نگاه کردم دیدم محمدحسین روی تخت خوابیده است هراسان به طرفش رفتم با دیدن وضعیت او تمام بیمارستان روی سرم چرخید و برای اینکه تعادلم به هم نخورد روی صندلی کنارش نشستم دستانش را بوسه می زدم بغض گلویم را گرفته بود بود و تا لحظاتی حرفی بین ما رد و بدل نشد چشمانش بسته بود و اشک چشمم را نمی‌دید برای اینکه ناراحت نشود بغضم را پنهان کردم و به حضرت زینب سلام الله علیها متوسل شدم تا بتوانم صبور باشم همچنان که اشک می‌ریختم یک مرتبه یادم آمد که محمدحسین چگونه با چشمان بسته مرا دید و صدا زد برای اینکه سکوت را بشکنم گفتم مادرجان توکه چشمانت بسته بود و آشنایی هم که توی اتاقت نبود ما هم که سر و صدایی نداشتیم از کجا فهمیدی من از در اتاق رد شدم؟ گفت مادر فراموش کن دیگر نمی‌خواهد بپرسی گفتم به من که مادرت هستم باید بگویی چاره‌ای نیست گفت مادر از همان ساعت که از کرمان راه افتادید متوجه حرکت شما شدم و تا الان آمدن شما را حس می کردم خیلی متعجب و متحیر شدم محمدحسین آن روز حتی نوع ماشینی را که ما با آن به تهران آمده بودم برایم گفت اما بیشتر از این به سوالاتم جواب نداد *اعزام به خارج* پس از شیمیایی اول به اصرار مسئولین لشکر، محمدحسین برای ادامه درمان به فرانسه اعزام می‌شود در پاریس محمدحسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسه شریعتی برخورد می‌کند آن دوست در مدت اقامت محمدحسین او را راهنمایی می کند شهر را نشانش می دهد و هر جا که نیاز بود به عنوان مترجم به او کمک می‌کند او محمدحسین را به خوبی می‌شناخت از هوش و استعدادش با خبر بود و سابقه موقعیت‌های درسی‌اش را می دانست به همین سبب زمانی که محمدحسین می خواهد به ایران برگردد پیشنهاد عجیبی به او می‌دهد تو به اندازه کافی جنگیده‌ای ۲ بار مجروح شده‌ای به نظر من تو وظیفه خود را به طور کامل انجام داده‌ای کجا می خواهی بروی؟ همینجا بمان اینجا می توانی درس بخوانی و آینده درخشانی داشته باشی من آشنایان زیادی دارم قول می دهم هر امکانی که بخواهی برایت فراهم کنم محمدحسین تشکر می‌کند و در جوابش می گوید اینجا برای شما خوب است و دشت های داغ جبهه‌های جنوب ایران برای من دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست اما حسین پسر غلامحسین آفریده شده برای دفاع و تا جنگ است و من زنده‌ام جبهه می مانم هنوز دو ماه از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و گفت به زودی به ایران برمی‌گردد چشمانش کاملاً خوب نشده بود و دکتر برایش عینکی تجویز کرده بود که نمره اش به راحتی پیدا نمی شد و آن دفعه هم با مصیبت و بدبختی در قم شیشه را پیدا کردیم حالش که بهتر شد به جبهه برگشت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *عینک* این بار چهار پنج ماهی درجبهه ماند وقتی برگشت عینکش همراهش نبود محمدعلی برادرش پرسید محمدحسین عینکت کجاست؟ چرا به چشمت نمی زنی؟ مگر دکتر نگفت آن را بر ندار و مرتب هم برای درمان به تهران بیا؟ گفت عینک را گم کردم برادرش گفت مگر می‌شود؟ با کمال تعجب شروع کرد به تعریف کردن یکی از شب‌هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات رفته بودم با دو نفر از گشتی های عراقی برخورد کردم تا آمدم به خودم بجنبم بالای سرم رسیده بودند من هم مجبور شدم که درگیر شوم اول یکی از آنها را زدم و به پایین پرت کردم اما دیگری سماجت کرد و با مشت و لگد به جان هم افتادیم در همین حین ضربه‌ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم آن عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهایم را گرفت و به طرف پرتگاه کشاند دیگر رمقی برایم نمانده بود که از خودم دفاع کنم آن ضربه کاملاً گیجم کرده بود کار را تمام شده می‌دیدم با دستانم سعی می کردم جایی را بگیرم و نگذارم او مرا روی زمین بکشد اما فایده ای نداشت تقریباً به لبه پرتگاه رسیده بودم عراقی که اصلاً متوجه پشت سرش نبود پایش به سنگ گرفت و تعادلش را از دست داد پایم را رها کرد تا خودش را نجات بدهد اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند به پشت روی زمین افتاد و از لبه پرتگاه به پایین دره پرت شد من هم بیهوش روی زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم وقتی به هوش آمدم دو سه ساعتی گذشته بود و تا حدودی نیرویم را به دست آورده بودم بلند شدم و به سختی خودم را به نیروهای خودی رساندم وقتی حالم بهتر شد تازه متوجه شدم از عینکم خبری نیست و در همان حین درگیری آن را از دست دادم به نظرم گاهی اوقات محمدحسین از شهادت و خطر صحبت می‌کرد و می‌خواست برای ما شنیدن این حرف ها طبیعی شود و واقعاً هم چنین شده بود من سالها بود خودم را برای شنیدن خبر شهادت او آماده کرده بودم اما در همه این سال‌ها به این فکر بودم که فراقش را چگونه تحمل کنم؟ او حتی محل خاکسپاری پیکر پاکش را به برادرش نشان داده بود اما باورش برای من سخت بود یکی از روزهایی که محمدحسین به مرخصی آمد قرار شد که برای درمان چشمانش به تهران برود چون حال عمومی اش خوب نبود و چشمانش درد داشت تصمیم چنین شد که برادرش محمد علی او را با ماشین به تهران ببرد وقتی برگشتند محمدعلی به من گفت مادر خیلی به حال محمدحسین غبطه می‌خورم گفتم چرا چی شده؟ گفت در طول مسیر که می‌رفتیم حال محمدحسین بدتر شد چشمانش به شدت درد گرفته بود و اذیتش می‌کرد او همیشه با صحبت‌های شیرینش برای من راه را کوتاه و سختی‌های سفر را آسان می کرد اما آنروز ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت فهمیدم که خیلی درد دارد پیشنهاد دادم کمی استراحت کنیم او هم قبول کرد یک مسکن خورد و روی صندلی عقب ماشین خوابید من پتویی رویش کشیدم و گفتم راحت بخواب و دوباره به رانندگی ادامه دادم به شهر نایین رسیدیم برای نماز و شام توقف کردیم بعد از شام دیدم هر دو نفر خسته هستیم گفتم محمدحسین بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم قبول کرد در کوچه کنار مسجد جامع نایین ماشین را پارک کردیم و هر دو داخل آن خوابیدیم رانندگی خسته ام کرده بود وضعیت محمدحسین هم آنقدر ناراحتم کرده بود که یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم و این خستگیم را دو چندان کرده بود به همین دلیل تا چشمانم را روی هم گذاشتم خوابم برد نیمه‌های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم خواستم ببینم در چه وضعیتی است حالش خوب است یا نه؟ نگاه کردم داخل ماشین نبود ترسیدم با خودم فکر کردم حتماً حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد با عجله از ماشین پیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم اثری از او نبود نمی دانستم چه کار کنم خودم را به خیابان اصلی رساندم دو طرف را نگاه کردم اما نبود داخل کوچه کنار ماشین هیچ جا نبود یک دفعه متوجه مسجد شدم جلو رفتم در مسجد باز بود آهسته داخل شدم در حالی که با نگاهم مرتب اطراف را جستجو می کردم آهسته آهسته جلوتر می‌رفتم یک مرتبه سایه یک نفر در گوشه شبستان مسجد توجهم را جلب کرد یک نفر در حال راز و نیاز در گوشه دنجی از مسجد بود جلوتر رفتم محمد حسین در حالت قنوت بود با خودم فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم اما نمی‌توانستم دل بکنم و بروم آرام گوشه ای رفتم و به تماشایش نشستم حالت عجیبی داشت گریه می‌کرد اشک می ریخت دعا می‌خواند و بدنش به شدت می‌لرزید برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم چنان غرق در حالت عارفانه او شده بودم که اصلا نمی فهمیدم کجا هستم و در اطرافم چه می گذرد؟ ⤵️⤵️
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *عصب پا _قطعه پلاستیکی* تقریباً یک سال از مصدومیت شیمیایی او می گذشت که از ناحیه پا مجروح شد هر بار که برای او اتفاقی می‌افتاد من بیشتر از خودش درد می کشیدم دیگر وقتی محمدحسین جبهه بود آرام و قرار نداشتم هر لحظه منتظر شنیدن یک اتفاقی بودم به محض اینکه کسی در میزد یا تلفن خانه به صدا در می آمد قلبم از جا کنده می‌شد او مدتی در بیمارستان بستری و تحت درمان بود مدتی هم در خانه استراحت کرد اما نتوانست سلامتی اش را کامل به دست آورد عصب پایش آسیب دیده بود موقع راه رفتن پایش از پنجه در اختیارش نبود روی زمین کشیده می شد وقتی می‌خواستیم از بیمارستان مرخصش کنیم دکترها گفتند به دلیل جراحت شدیدی که دارد باید استراحت مطلق داشته باشد از جایش تکان نخورد و محل استراحتش را طوری تعیین کنید که به دستشویی نزدیک باشد خانه ما این وضعیت را نداشت و محمدحسین اذیت می‌شد این بود که او را به خانه خواهرش انیس بردیم محمدهادی هم که خدمتش تمام شده بود به سبب رابطه صمیمی و نزدیکی که با محمدحسین داشت کنارش ماند تا اگر نیمه شب کاری داشت و نیاز بود دستشویی برود او را همراهی کند فردا که من به سراغ آنها رفتم تا جویای حال محمدحسین شوم محمدهادی برایم چنین تعریف کرد نیمه‌های شب بود به طور اتفاقی بیدار شدم دیدم محمدحسین توی رختخوابش نیست با عجله از جا پریدم دیدم همینطور به حالت درازکش و کشان کشان خودش را روی زمین تا پای پله ها کشیده بود و می‌خواست به دستشویی برود موقعی که او را دیدم تقلا می‌کرد تا پله ها را رد کند با ناراحتی گفتم محمدحسین مگر من تأکید نکردم اگر کاری داشتی حتما بیدارم‌کن؟ گفت آخر دلم نمی خواست مزاحمت بشوم گفتم برای چی؟ من خودم سفارش کردم گفت دوست ندارم موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کنم من مجروح نشدم که وبال گردن بقیه باشم بعد از چند روز که حالش بهتر شد به خانه برگشت سعی میکردم مراقبش باشم تا به زودی سلامتی اش را به دست آورد اما متاسفانه عصب پا آسیب دیده و پنجه پا را از حرکت انداخته بود دکترها یک قطعه پلاستیکی به او داده بودند که در زیر و پشت پا نصب می‌شد و از آویزان شدن پنجه پا جلوگیری می کرد *کفش کتانی* محمد حسین خیلی نگران بود که این مشکل مانع ادامه حضورش در منطقه بشود یک روز از صبح تا پاسی از روز در یکی از اتاق ها سرگرم کاری شده بود صدایش زدم مادر جان محمد حسین ناهار آماده است نمی‌آیی؟ گفت چشم مادرآمدم وقتی وارد اتاق شد برق در چشمان معصوم و گیرایش می‌درخشید مادرجان راهش را پیدا کردم دیگر هیچ مشکلی ندارم بعد با آن ابتکارش برای راه رفتن مواجه شدم او با ذوق و سلیقه راهی برای حل مشکل خودش پیدا کرده بود به جهت اینکه پایش به همراه قطعه پلاستیکی راحت در کفش‌هایش قرار بگیرد یک کفش کتانی خریده بود که دوسه شماره بزرگتر بود شلوارش را هم کمی گشاد تر از معمول گرفته بود بعد یک نخ ضخیم به بندهای کتانی بسته بود و آن را از داخل پاچه شلوار رد کرده بود و تا کمربندش بالا آورده بود انتهای نخ را هم یک حلقه وصل نموده بود انگشت دستش را درون حلقه می‌کرد و موقع راه رفتن آنان را می‌کشید به این ترتیب نوک پنجه پا بلند می شد و وقتی قدمش را برمی‌داشت دوباره نخ را شل می‌کرد و پا به حالت اول برمی‌گشت فکر خوبی کرده بود هیچ کس متوجه نمی‌شد تنها ایراد کار در این بود که برای نگهداشتن حلقه دستش مدام به کمرش بود تا چند مدت که نسبتاً سلامتی اش را به دست آورد به همین شکل راه می رفت فقط بعضی از دوستانش از این ماجرا خبر داشتند به همه سفارش می‌کرد که به کسی نگویید که پای من اینطور شده است 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef