#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلششم🪴
🌿﷽🌿
روز موعود بعد از نماز صبح دا و بچه ها را برداشتم و به محسن
که آن موقع هجده ساله بود، گفتم بیاید خانواده وطنخواه هم آماده
بودند
ساعت شش صبح راه افتادیم. وقتی رسیدیم جماران هیچ کس نیامده
بود. منتظر ماندیم کمی بعد چشمم به کسی خورد که چند وقت پیش
در بنیاد شهید با او درگیری لفظی پیدا کرده بودیم. من آن موقع به
او گفته بودم. شکایت شان را پیش امام می کنم. او هم گفته بود کی
شما را پیش امام راه میدهد؟
حالا این آقا با نامزدش آمده بود تا امام خطبه عقدشان را بخواند.
نگاهم که به او افتاد خندهام گرفت. گفتم: دیدید ما را هم پیش امام
راه دادند! حالا چه کار کنم، شکایت کنم؟
خندید و چیزی نگفت. کمی بعد صف ایستادیم و به نوبت وارد
حیاط کوچک خانه ایی شدیم که در کنار حسینیه جماران بود. امام
توی بالکن روی صندلی نشسته بودند، لباس مقیدی به تن و عرق
چینی به سر داشتند. نمدی هم روی پاهایشان انداخته بودند. اول
آقایان به نوبت نزدیک رفتند و بعد خانم ها همه از روی نمدی که
روی دستان امام بوده دست ایشان را می بوسیدند. نگاهم را به امام
دوخته بودم. بغض راه گلویم را می فشرد. لحظه ایی که دستم را
روی دستان امام گذاشتم، یاد بابا و علی افتادم. خصوصا على که
خیلی دوست داشت امام را بین
یاد اولین عکسی افتادم که در پنج سالگی از امام دیده بودم عکسی
که بابا به دیوار خانه مان در بصره زده بود. اصلا دلم نمی
خواست دستم از دست امام جدا شود. وقتی از روی نمد دست امام
را لمس می کردم احساس می کردم مقدس ترین چیز در دنیا را
لمس می کنم. گریه می کردم. دست امام را بوسیدم و به سرم
کشیدم. اصلا انگار در این دنیا نبودم. احساس سبکی می کردم.
گویی در ابرها سیر می کنم
توی حال و هوای خودم بودم که داماد امام آقای اشراقی گفت: امام
را اذیت نکنید، رفتم کنار و روبه روی امام ایستادم. نتوانستم حتی
یک کلمه صحبت کنم. برادران مسئول همه ما را به امام معرفی
کردند که این ها خانواده شهید هستند
امام هم نگاه می کردند. لبخند می زدند و دعا می کردند. بی اختیار
صدای گریه ام بلند شده بود. نمی توانستم ملاحظه کنم. فقط من
اینطور نبودم، همه در حال گریه بودند، دا هم گریه می کرد. او هم
دست امام را بوسید. امام با صدای آرامی دعایش کرد، بعد وارد
حسینیه شدیم تا با گروهی که آمده بودند، یک بار دیگر امام را
ببینیم. این دیدار تأثیر خوبی روی دا داشت. با اینکه هیچ صحبتی
با امام نکرد ولی حس می کردم دیگر شهادت علی را پذیرفته
است. از آن به بعد خیلی صبور شده بود برای خود من آن روز
بهترین روز زندگیم بود، از زمان شروع جنگ و از وقتی که از
خرمشهر بیرون آمده بودیم و در تهران ساکن شدیم دلتنگی عجیبی
در وجودم بود طوری هیچ چیز خوشحالم نمی کرد. همیشه سعی
می کردم خودم را خوشحال نشان بدهم ولی قلبم غمی سنگینی می
کرد. آن روز احساس کردم آن غم از سینه ام برداشته شده و
راحت تر نفس می کشم شهناز وطنخواه دوستی به نام نسرین داشت
که خانه شان توی کوچه جماران بود، یک بار اتفاقی ما را در
حسینیه دیده به اصرار به خانه شان برد. دیگر ما روزهای دوشنبه
و چهارشنبه که به جماران می رفتیم، ناهار را در خانه نسرین می خوردیم، نسرین و خانواده اش ایشان را موظف کرده بودند، از
میهمانان امام پذیرایی کنند. سادگی سفره شان خیلی برایم جالب بود. نان، پنیر، سبزی، کره مربا، ترشی و غذا هم دمپختک داشتند و
جالب تر اینکه
چیزهایی را که سر سفره می آوردند، خودشان درست کرده بودند.
سبزی را از باغجه میچیدند. مربا را پخته و کلا همه چیز محصول
زحمت خودشان بود. از همه به این شکل پذیرائی می کردند. در خانه
شان به روی همه باز بود تا مردم بیایند، نماز بخوانند استراحتی
کنند و لقمه ایی غذا بخورند بعد از مدتی که حال امام بد شد
پزشکان دیدارهای عمومی را لغو کردند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی و چهارم
هر وقت از تهران خسته می شدم، می رفتم مالوی و مدتی با پاپا و
میمی زندگی می کردم مردم اردوگاه مالوی خیلی با هم مهربان و
صمیمی بودند، اهالی اندیمشک، شوش، دزفول خرمشهر، همین
طور مردم روستای عباس آباد و روستاهای دیگر، همه آنجا داخل
چادرها روزگار می گذرانیدند. عباس آبادی ها که روستایشان بین
دو شهر اندیمشک و شوش قرار داشت، می گفتند دشمن به خاطر
انهدام سایت های موشک های دوربردی که در منطقه شان کار
گذاشته اند، آنجا را دائما مورد هجوم قرار می دهد
دورتادور اردوگاه مالری را کوههای زاگرس فراگرفته بود. بهار
کوهها سرسبز می شدند و مناظر قشنگی به وجود می آمد. در خود
اردوگاه درختان بزرگ و بلند تارون بود که در دو ردیف قرار
داشتند و تقریبا حالت دیوار برای اردوگاه ایجاد کرده بودند، یک
ردیف درخت ها سمت رودخانه بود که فضای خیلی قشنگی به وجود
می آورد. آب رودخانه آشامیدنی نبود ولی برای شستشوی لباس و
ظرف یا شنای اهالی مناسب بود، آخرهای اردوگاه چشمههایی بود
که آب خیلی زلال و خنکی داشت. مردم دبه های پلاستیکی
سرباریکی شبیه کوزه جلوی چشمه و قسمتی که آب می جوشید ،
می گرفتند و دبه کم کم پر می شد، یا یک گودال کوچک می کندند
تا آب در آن جمع شود. بعد با کاسه آب بر می داشتند و در ظرف
هایشان می ریختند. به این صورت از این آب برای آشامیدن
استفاده می کردند
اوایل ورود اهالی به اردوگاه، از طرف بنیاد امور جنگزدگان
ظرف و پتو و وسایل ضروری برای این خانواده ها آورده بودند.
مواد غذایی می دادند و مردم خودشان پخت و پز می کردند، ولی
به تدریج این کمک ها قطع شد. مردم مایحتاج شان را از پلدختر
خرید می کردند. نزدیک چادرهای تدارکات اردوگاه هم یک چادر
برای درمانگاه اختصاصی یافته و پزشکیاری از هلال احمر و چند
امدادگر زن و مرد خدمات پزشکی مردم را بر عهده افته بودند.
چون در اردوگاه مار و عقرب و رتیل فراوان بود، خیلی از مردم
را این جانورها و می زدند و کار آنها به درمانگاه می کشید
وقتی تعداد آوارگان زیاد شد آن طرف جاده را هم چادر زدند. البته
به خاطر کم کردن گزیدگی ها، اول کف چادر را کمی بالاتر
از سطح زمین سیمان می کردند و بعد چادرها نصب می کردند.
اردوگاه اولی را چون با عجله ساخته بودند، حمام نداشت. حتی
حصار دستشویی آنجا را با پرزنت پوشانده بودند، اما اردوگاه جدید
امکانات خیلی بهتری داشت در این اردوگاه احساس آرامش می
کردم. کنار پاپا و دایی نادعلی روزهای خوش زندگی خرمشهر
برایم تداعی می شد. مثل زمانی که بچه بودم و در بصره زندگی
می کردیم، پاپا حرف می زد و خیلی از نکات خوب اخلاقی
از آیات قرآن برایم میگفت. بعضی از آیات قرآن را حفظ بود.
اشعار شاهنامه را به تناسب حرفی که میزد به کار می برد
روحیات دایی نادعلی به پاپا خیلی نزدیک بود. بیشتر
وقت ها دایی را می دیدم که میرود دورتر از اردوگاه
کنار رودخانه یک جای دنج و خلوت می نشیند و برای خودشان
شعر می خواند، شعرهایی احساسی و عرفانی، گاهی اوقات هم
ماهیگیری می کرد خیلي وقتها جلو نمی رفتم و از دور نگاهش می
کردم، چندین بار با زن دایی در همان حال از پس انداختیم. اما
معلوم بود از اینکه مزاحمش شدیم و او را از آن حال و هوا در
آوردیم،
ناراحت شده است.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی اندازهی تو زخم ندارم زهرا :)💔
آهیوماه🖤
#حضرت_مادر
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□■
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلهشتم🪴
🌿﷽🌿
پاپا و دایی نادعلی بهار سال ۱۳۶۰ بعد از
تعطیالت نوروز به اردوگاهی در پنج کیلومتری
جرد نقل مکان کردند. یکی، دوبار هم به آنجا رفتم. هرچه بود
مردم اردوگاهی جنگزدگانی مثل خودم بودند. وضعیت اردوگاه
بروجرد خیلی بهتر از وضعیت اردوگاه ری بود. دفتر مخابراتی
داشت و دو دستگاه مینی بوس که در واقع سرویس اردوگاه بودند
ساعت های معینی از روز مردم را به بروجرد می بردند و بر می
گرداندند. تابستان آن سال و هوا گرم بود و ماه مبارک رمضان هم
با این فصل مصادف شده بود. روزهای داغ و شب های
سرد را باید در چادری سپری می کردیم. بیشتر وقت ها برای
افطار از مرد دوغ می خریدیم. دوغ محلی بروجرد خیلی خوشمزه
بود برای استراحت ساکنین اردوگاه در سالن بزرگ سوله مانند
ساخته بودند و از چشمه آبی آن نزدیکی می جوشید به داخل سوله
ها لوله کشی کرده بودند، آب به درون حوضی که در سالن
قرار داشت می ریخت و حوض را پر می کرد. به این شکل خنکی
آب چشمه«هوای اطراف را بهتر میکرد....
خباثت منافقین باز هم ادامه پیدا کرد. حوادث شهادت رجایی و
باهنر و ترور نافرجام آقای خامنه ای هم که پیش آمد، من در
اردوگاه بودم. مردم اردوگاه جمع شدند و برای آن شهیدان مراسم
بزرگداشتی برگزار کردند.
بعد از تابستان ۱۳۶۰ دایی نادعلی و پاپا از اردوگاه بروجرد رفتند
و در خرم آباد خانه گرفتند. با رفتن آنها از اردوگاه من به تهران
برگشتم و ماندگار شدم. دیگر جایی نبود که بتوانم به آنجا بروم و
از محیط تهران دور باشم، در انتظامات نماز جمعه
فعالیت کردم، یک بار مژده آلبانی را در نماز جمعه دیدم. از
دوستانم شنیده بودم مژده روز بیست و چهارم مهر همان روزی که
شیخ شریف را به شهادت رسانده بودند، در حین انتقال مجروح به
بیمارستان در خیابان چهل متری خرمشهر مجروح شده، ولی او را
تا آن موقع ندیده بودم دست و سر مژده ترکش خورده بود و همین
صدمات باعث شده بود پایش بی حرکت شود مژده با همان شرایط
جسمی اش ازدواج کرده بود. از دیدنش خیلی خوشحال شدم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدچهلنهم🪴
🌿﷽🌿
فصل سی و پنجم
پاییز سال ۱۳۶۰ ماجرای ازدواجم پیش آمد، البته این مساله بارها
قبل از جنگ یا در اردوگاه مالوی، در تهران و حتی در بحبوحه
روزهای آغازین جنگ هم مطرح شده بود، اما من به شدت
مخالفت می کردم
آن زمان ما از لحاظ مادی خیلی در مضیقه بودیم. دایی حسینی بار
زندگی ما و چند خانواده دیگر را به دوش می کشید جهان آرا چند
نفر از برادرهای سپاه را مامور کرده بود به شهرهای مختلف
بروند و به خانواده های شهدا سرکشی کنند. آقای محمدی، برادر بهنام محمدی و محمود زمانی و یک بار دیدم صالح موسوی همراه
خانمش بتول کازرونی از طرف جهان آرا به ما سر زدند. جز
آقای محمدی که با او از قبل آشنایی داشتیم، برادران دیگری که می آمدند، نمیشناختم. از دا هم که می پرسیدم، می گفت: نمی دانم از بچه های سپاه اند، از دوستان على اند
روزی دا خانه نبود. دایی حسینی و دایی نادعلی هم سر کار بودند.
فقط من و لیلا خانه بودیم. دو نفر از برادران سپاه خرمشهر به
خانه مان آمدند. ما هم از آنها پذیرایی کردیم، در این بین من شنیدم
که یکی از آن دو به زبان عربی به دیگری گفت: خب بگو دیگه
او هم جواب داد: آخر کسی نیست. به کی بگم؟
من به تصور اینکه حقوق آورده اند، در دلم گفتم: خب حقوق را به
من بدهید. منتظر کی هستید؟
نمی دانم چرا دا آن روز این قدر دیر کرده بود. وقتی این دو نفر
بلند شدند، بروند تعارف کردم ناهار را در خانه ما بخورند. می
خواستم دا سربرسد و حقوق مان را از آنها بگیرد. در من حضور
آنها یاد علی را در ذهنم زنده می کرد یکی از آنها حبیب مزعلی بود، در جبهه گلوله آرپی جی در دستش
منفجر شده و در بیمارستان طالقانی آبادان انگشتش را پیوند زده
بودند. آن روز هم دستش پانسمان بود. بعد از اینکه به آنها گفتم:
ناهار بمانید، او گفت: نه من باید بروم پانسمان دستم را عوض کنم
گفتم: خب اگر مشکلی نیست بمانید. من اینجا و مسایل لازم را
دارم. می خواهید پانسمان تان را عوض کنم.
گفت: اگر زحمتی نیست ممنونتان میشوم. من و مسایل پانسمان را
آوردم. پانسمان قبلی را برداشتم و شروع به شستشوی زخم کردم
پیست حبیبا از اتاق بیرون رفت حبیب مزعلی یادی از برادرم علی
کرد و گفت که از حساسیت های من و مجروحیتم خبر دارد و
حجب و حیا و حجابم او را تحت تأثیر قرار داده
. او گفت که قبل از شروع جنگ قصد داشته برای ازدواج با من
قدم پیش بگذارد ولی موقع جنگ تصمیمش را عقب انداخته است.
اجازه خواست تا اگر از نظر من اشكالي نباشد با خانواده ام
درباره این موضوع صحبت کند با شنیدن این حرف ها خیلی حالم
بد شد. طوری که از شدت ناراحتی دستانم شروع کرد لرزیدن. در
حالی که به سختی پانسمان را می بستم، گفتم که اصلا قصد
ازدواج ندارم و این مساله به طور کلی از طرف من منتفی است
بعدها حبیب گفت: آن روز با عکس العمل شدیدی که تو نشان دادی
من آنقدر ترسیدم می خواستم پا به فرار بگذارم
على رغم جواب منفی من او همچنان پیگیر بود. بالاخره صحبت
دوستان و تأیید خاصیت حبیب از طرف افراد مورد اعتماد کمی
مرا در تصمیم گیری به شک انداخت. یکی این افراد حسین طائی
نژاد، دوست نزدیک علی و نامزد لیلا بود. آنها چند ماهی بود باهم
بودند. من با خودم فکر میکردم پس از ازدواج من، مادر و
خواهر و برادرهایم میخواهند چه کار کنند. به توصیه بابا مسئولیت
آنها به گردن من بود. با خودم می گفتم: اگر ازدواج کنم و از
اینجا بروم، خانواده ام را چه کار کنم؟.......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاه🪴
🌿﷽🌿
بعد از چندین ماه رفت و آمد بالاخره خانواده حبیب به خانه ما
آمدند و قرار شد ما با هم صحبت کنیم و شرایط مان را با هم در
میان بگذاریم. حبیب گفت که شرطی ندارد و فقط ایمان من برایش
اهمیت دارد. می گفت: من انتظار زیادی ندارم، نمی گویم این طور
آشپزی کن آن طور ظرف بشور، اصلا می توانی کار هم نکنی.
دوست داشتی انجام بده دوست نداشتی انجام نده. ولی شرایط شما
را تا حد توانم قبول میکنم.
گفتم: شرط من این است که از خانوادهام جدا نشوم و شرط دیگرم
هم این است که شما مانع جبهه رفتن من نشوید.
حبیب گفت: من الان خانه ای ندارم و می توانیم با خانواده شما
باشیم. جبهه هم که خودم هستم و هر وقت امکانش بود شما را هم
می برم گفتم: این حرف را برای دلخوش کردن من نزنید، تقاضای من
برای جبهه رفتن هوس نیست. بعداً نگویید زن و جبهه رفتن معنی
ندارد
با قبول شرایط عقد شرعی کردیم. چند روز از این قضیه نگذشته
بود که جهان آرا ۔ فرمانده سپاه خرمشهر - در سانحه سقوط
هواپیما به شهادت رسید و همه را داغدار کرد. سه، چهار ماه بعد
به دی ماه سال ۱۳۶۰ - حبیب از منطقه به تهران آمد و با خانواده
اش قرار عروسی را گذاشتیم. سر مهریه هم کمی چانه زدیم، من
می گفتم: مهریه باید کم باشد حبیب می گفت: مهریه باید به اندازه
ایی باشد که حق زن تضییع نشود
بالاخره دایی حسینی یک جلد کلام لله مجید و صد هزار تومان
پول تعیین کرد و همه پذیرفتند
روز دوازده دی جشن کوچکی در اتاقی ساختمان کوشک گرفتیم.
همه فامیل پخش و پلا بودند، از خانواده حبیب هم فقط پدر و
برادرانش با خانواده هایشان آمدند. )مادر حبیب در سال ۱۳۵۸ به
رحمت خدا رفته بود.( از خانواده ما دایی نادعلی با خانواده اش،
دایی سلیم خاله سلیمه، یکی از دوستان دایی حسینی به اسم آقای
قارونی و در آخر پسرعموی مادرم سید جعفر با خانواده اش و چند
نفر از همسایه های ساختمان در این مراسم شرکت داشتند عبدلله و خلیل معاوی هم با یک سبد گل در این مراسم حاضر شدند. در بین
هدایا دسته گل هدیه عبدلله خیلی برایم عزیز بود
میهمان ها به همین چند خانواده محدود می شدند. حتی پاپا و میمی
هم نبودند. خیلی ها را دعوت کرده بودیم، اما نه آنها شرایط برای
آمدنشان جور بود و نه ما جا داشتیم در آن اتاق برای چند روز از
آنها پذیرایی کنیم. من چندان موافق برگزاری جشن نبودم. حتی
اصرار داشتم خرید هم نداشته باشیم، اما حبیب می گفت: درسته که
جنگ است و یک مقدار مشکلات مادی وجود دارد ولی وضعیت
آنقدر هم حاد نیست
من میگفتم: آلان در این شرایط خیلی چیزها برایم معنایی ندارد. با
تمام این حرفها خرید ازدواج ما منحصر شد به یک حلقه به قیمت
پانصد تومان، آینه و شمعدان به قیمت هشتاد تومان و یک دست
لباس و در نهایت هزینه خرید و شام عروسی روی هم به سیزده
هزار تومان رسید. سه روز بعد حبیب به منطقه رفت. بنا شد جایی
را پیدا کند تا من هم پیش او بروم و زندگی مان را شروع کنیم و
بعد از رفتن حبیب زندایی به من گفت: ناراحت نیستی؟
گفتم: نه برای چی ناراحت باشم زن دایی گفت: الان نمی فهمی چی
به چیه، یه مدتی که گذشت می فهمی تنها ماندی
گفتم: نه تنهایی که برای خدا باشد خیلی هم لذت بخش است...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهیکم🪴
🌿﷽🌿
یک ماه بعد از ازدواجم، من و محسن تصمیم گرفتیم برای شرکت
در مراسم دهه فجر به ادان برویم. یازدهم بهمن در پرشن هتل
محل برگزاری مراسم بودیم. سخنران مراسم روز مرادی بود
بهروز زبان گویا و توانمندی داشت. وقتی صحبت می کرد
صلابت در کلامش آدم را میخکوب می کرد. آن روز او درباره
منافقین و مخالفان و بی تفاوتها صحبت کرد. از کسانی که در مسیر
انقلاب سنگ اندازی می کنند حرف زد و مراسم آن شب خیلی
طول کشید. آقای حسام الدین سراج همراه گروهی سرود زیبای
خرمشهر شهر خون است« را خواندند. وقتی میگفت: خانه خون است.
کوچه خون است
خانه دیده و دل هر دو خون است
چشم خواهر، چشم مادر مانده بر در آی دلاور
خیلی خوب درد و اندوهی را که می گفت درک می کردم و اشک
می ریختم آقای کویتی پور هم نوحه و یاران چه غریبانه رفتند از
این خانه را اجرا کرد
بعد از مجروحیتم نه می توانستم مدت زیادی را یکجا بنشینم، نه
زیاد سرپا بایستم همانجا حالم خیلی بد شد. اصلا نمی توانستم از
جایم بلند شوم. کلیه هایم به شدت درد گرفته بود. در آن جمع
آشنایی نداشتم، نمی دانستم چه کار کنم. آخرهای مراسم یکدفعه
طاهره بدری زاده را دیدم. با طاهره از زمان مدرسه دوست بودم
اما همیشه با هم بحث می کردیم. از هم دلخور می شدیم و
سرسنگین می شدیم ولی قهر نمی کردیم
طاهره را صدا زدم. از دیدنم تعجب کرد. بعد که حال و وضعم را
دید، پرسید: چی شده؟ گفتم: احساس می کنم پهلوهایم عین سنگ
شده نمی توانم از جایم بلند شوم
طاهره رفت و یکی، دو تا از خواهرهای دیگر را خبر کرد و
آمبوالنسی آوردند. دو نفر امدادگر با برانکارد آمدند و مرا به
آمبولانس منتقل کردند و مستقیم به بیمارستان شرکت نفت بردند
بعد از شهادت علی این دومین بار بود که در این بیمارستان
بستری می شدم و خاطره آن شب شهادت علی برایم تداعی می
شد. آنجا تشخیص دادند کلیه هایم دچار عفونت شدیدی شده است.
تعجب کردم و گفتم: حتما اشتباه شده من سابقه کلیه درد نداشتم
بنا شد از کلیه هایم عکس برداری کنند. مرا به رادیولوژی بردند و
عکس انداختند. بعد نیم ساعت آمدند و گفتند: توی عکس شيء
خارجی دیده می شود. باید مجددا عکس بگیریم، دوباره عکس
انداختند. باز گفتند: شیء خارجی دیده می شود
گفتم: این شیه خارجی چیه. من که تمام لباس هام رو عوض کردم
و گان پوشیدم. شاید روی تختی که خوابیدم چیزی بوده
اصلا یاد ترکش توی کمرم نبودم، برای بار سوم رفتم روی تخت
خوابیدم تا عکس بگیرند. همانجا وقتی عکس را نگاه کردم به
پرستار گفتم: خب این شیء خارجی ترکشه که توی کمرم جا مانده
هفت، هشت روزی در بیمارستان بستری شدم و صبح و ظهر و
شب به من پنی سیلین تزریق می کردند. محسن خبر نداشت چه
بلایی سرم آمده. به حبیب هم از تهران گفته بودم که با محسن به
آبادان می آیم. ولی تا چند روز موفق نشدم او را ببینم. حبیب
مسئولیت محور محرزی را برعهده داشت. وقتی آقای جباربیگی
که به ملاقاتم آمد، با اینکه از نسبت من و حبیب بی خبر بود، به او
گفتم: لطف کنید به آقای حبیب مزعلی بگوید من اینجا هستم.
شب حبیب به دیدنم آمد و از بستری شدنم تعجب کرد. من جریان
را برای او تعریف کردم و او هم به محسن خبر داد. بیچاره محسن
آواره و سرگردان همه جا را به دنبالم گشته بود
بعد از مرخص شدنم از بیمارستان حبیب من و محسن را به خانه
ایی که از طرف سپاه به او واگذار شده بود، برد. خانه ایی دو
طبقه در احمد آباد سر یک خیابان دو نبشی. دو نفر از بچه های
سپاه هم با همسرانشان در آنجا زندگی می کردند. حبیب قبل از
آمدن ما خانه و تمیز کرده بود و مختصر وسایلی را که سپاه به
عنوان هدیه ازدواج به او داده بود، به آنجا شده بود، چند تا پتو،
یک چراغ خوراک پزی، چهار تا بشقاب و قاشق و دو تا قابلمه و
یک باد فانوس وسایلی بود که ما داشتیم و این طور که حبیب می
گفت از یک سال و نیم قبل صاحبخانه رفته بود و تا این چند روزی که حبیب، سید مظفر موسوی و رحیم اقبال پور خانه را از
سپاه تحویل می گیرند کسی در آن زندگی نمی کرده است. این خانه
حیاط کوچکی داشت. بعد از گذشتن از حیاط وارد ساختمان که می
شدیم، راهرو باریکی بود که به هال چهار گوشی باز می شد.
سمت راست حال دو تا اتاق تو در تو به اصطلاح پذیرایی بود و
سمت چپ یک اتاق خواب و یک آشپزخانه نسبتا کوچک و حمام
قرار داشت. بعد پله می خورد و به طبقه دوم می رفت. کف اتاقها و
حال از قبل با موکت پوشیده شده بود. هر کدام از ما در یکی از
اتاق ها جا گرفتیم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهدوم🪴
🌿﷽🌿
در احمد آباد ماندگار شدم. چون تازه از خانواده ام دور شده بودم،
احساس قربت می کردم. حبیب فقط هفته ایی یک بار به خانه می
آمد. ظهر می آمد و فردا صبحش می رفت تا
هفته دیگر. ولی آقای موسوی و اقبال پور مرتب می آمدند یا بعضی
وقت ها که آماده باش بودند حداقل یکی از آنها می آمد. با آمدن
دوباره به آبادان همه صحنه ها و جریانات روزهای مقاومت
خرمشهر برایم تداعی می شد. انگار دوباره همه سختی ها و غم ها
برایم زنده شده بودند. دلم خیلی برای دا تنگ می شد. دوست داشتم کنار مادرم باشم. وقتی حبیب می آمد، خیلی
خوشحال می شدم و کمی از آن فکر و خیال ها بیرون می آمدم.
وقتی میرفت سعی می کردم باز خودم را خوشحال نشان بدهم و
وانمود کنم از رفتنش اصلا ناراحت نیستم. در صورتی که اینطور
نبود، بحران های روحی خودم از یک طرف و نگرانی از دست دادن حبیب از طرف دیگر درونم را
پرتلاطم می کرد به خودم دلداری می دادم و می گفتم کسی که
اینجاست هر آن خطر تهدیدش می کند. پس برای همه چیز باید
آماده بود، به خاطر همین، طوری خداحافظی می کردم که انگار
این آخرین دیدار و خداحافظی ماست. فقط میگفتم: هرکجا هستی خبر سالمتی ات را بده
در را که مییست پشت در می ایستادم. سوار ماشین که می شد و صدای استارت و روشن شدن ماشین را می شنیدم، در را باز می
کردم و تا نقطه ایی که از دیدم محو می شده نگاهش می کردم.
ماشین می رفت سمت کلانتري هفت آبادان و از آنجا میپیچید به
سمت فلکه ایی که به طرف پرشن هتل می رفت. چون احساس می
کردم ممکن است دیگر او را نبینم، آن قدر نگاه میکردم تا بعدها
پشیمان نشوم که چرا نگاه نکردم. بعدها فهمیدم او از آینه ماشین
مرا می دیده ولی هیچ وقت به رویم نیاورده است
برای فرار از این فکر و خیال ها خیلی زود با همسایگانم دوست
شدم. با هم برای خرید به بازار می رفتیم و سه نفری پخت و پز
می کردیم و هم سفره بودیم، توی حیاط باغچه کوچکی بود، از
عطاری بازار تخم گل گرفتیم و در آن کاشتیم. من که علاقه زیادی
به گل و گیاه داشتم، کنار باغچه مینشستم و یاد روزهایی می افتادم
که بابا در باغچه خانه گل شاه پسند می کاشت و ما به شوخی به او
می گفتیم: چون اسم دا شاه پسند است این گل را می کاری
خانم اقبال پور رادیوی کوچکی داشت که اخبار و برنامه هایش را
گوش می کردیم. چند وفت بعد آقای موسوی تلویزیونی آورد. یک
بار هم برایمان مهمان آمد. سکینه حورسی و خانم موسوی از قبل
همدیگر را می شناختند. بچه خانم حورسی - مهدی - آن موقع شش
ماهه بود، وجود مهدی در آن شرایط جنگی برای همه جالب بود.
مخصوصا که هیچ کدام از ما بچه نداشتیم
مشکل بزرگ این خانه وجود موش ها بود. در کوچه بغل خانه ،
کانال آبی بود که موشها در آن زاد و ولد کرده بودند. این موش ها
به راحتی در کوچه و خانه ها رفت و آمد می کردند. حتی توی
گونی های شنی که پشت پنجره ها چیده بودند تا موج انفجار
خمپاره هایی که به خانه می خورد را بگیرند، لانه کرده بودند. از
همه بدتر از راه لوله کشی فاضلاب به راحتی وارد خانه می شدند.
کفپوش ها را پاره می کردند و بیرون می آمدند و برای خودشان
این طرف و آن طرف می رفتند، ما هر وقت از اتاق بیرون می
آمدیم موش ها را می دیدیم که به هر طرف فرار می کنند
من به شدت از موش ها وحشت داشتم، آنها آنقدر بزرگ شده بودند
که حتی گربه ها هم از آنها می ترسیدند. یک بار گربه ایی داخل
حیاط شد، موش ها چنان به طرفش هجوم بودند که گربه با جیغ و
فریاد خودش را از دیوار بالا کشید و فرار کرد. آنها تمام مواد
غذایی را که از قبل در خانه وجود داشت را خورده بودند.
حتی پیاز و سیب زمینی را جویده بودند، آثار نیم خورده شان در
راه پله ها دیده می شد. هر وقت در اتاقم را باز می کردم، دهه
دوازده تا موشی بزرگ از وسط حال خیز بر می داشتند تا در
گوشه ایی پنهان شوند، با دیدن موش ها بی اختیار جیغ میزدم و در
اتاق را دوباره میسابم. توی اتاق هم صدای جویدنهایی از پشت
پنجره می آمد. از فکر اینکه موش ها چارچوب پنجره را بجوید و
داخل شوند، وحشت داشتم. خیلی سعی کردیم آنها را از بین ببریم
ولی موفق نشدیم. هیچ دارویی نداشتیم که استفاده کنیم
حبیب و آقای اقبال پور هر وقت می آمدند طلاش می کردند موش
ها را بکشند ورودی های راه آب را هم بسته بودند ولی موشی ها
همه چیز را می جویدند.خوشبختانه خلاف من خانم های همسایه
مخصوص خانم اقبال پور چندان از موشی ها نمی ترسیدند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهسوم🪴
🌿﷽🌿
یک روز نزدیکی های ظهر حبیب آمد. در را که باز کردم دیدم
سر تا پایش خونی است. ترسیدم. گفت: من هیچ طوریم نیست.
یکی از بچه ها ترکش خورده بود رساندمش بیمارستان
موج انفجار خودش را هم گرفته بود. مجروح آقای بهرام زاده بود که
ترکش خمپاره بینایی اش شد، حبیب چندین بار با همین سر و
وضع به خانه آمد. هر بار عزیزی در بغلش به شهادت رسیده بود یا
مجروح غرق به خونی را به بیمارستان رسانده بود، با اینکه از
بودن همسرانمان حتی برای ساعاتی کوتاه شکرگذار بودیم ولی
زندگی در آن شرایط چندان راحت هم نبود
منافقین و ستون پنجم مزاحمت هایی برای خانواده ها ایجاد می
کردند. به همین جهت رمز گذاشته بودیم تا در رفت و
آمدها، مردها بدانند چطور زنگ بزنند ما در را باز کنیم. آقای
اقبال پور سه زنگ، آقای موسوی دو ضربه به در می زد و حبیب
هم یک بوق ماشین و یک تک زنگ میزد. بعد هر کدام از ما می
رفتم و در را روی شوهران مان باز می کردیم. چند وقت بعد
برای احتیاط رمزهایمان را عوض کردیم. حبیب هم اسلحه ژ-
سه ایی به خانه آورد. یک روز ما را برای تمرین تیراندازی به
تعمیرگاه خودروهای سپاه بردند. اسلحه را به ما دادند و گفتند
فرض کنید دشمن روبه روی شماست، به طرفش تیراندازی کنید
قرار شد ما یکی، یکی بنشینیم و دیگری شانه های کسی را که
قرار است تیراندازی کند بگیرد تا بعد از شلیک، لگد اسلحه ما را
به عقب پرت نکند. ما یکی، یکی نشستیم و شروع کردیم به
تیراندازی من در حالی که حبیب شانه هایم را گرفته بود به دیوار
رو به رویم نشانه رفتم و آن را به رگبار بستم. دیوار که گویا قبلا
قیرگونی شده بود، بعد از اصابت گلوله ها آتش گرفت. مردها
دویدند و دیوار را خاموش کردند. حبیب به من گفت: فکر کردی با
عراقی ها روبه رویی، بابا این دیوار مال بیت الماله
چون ژ - سه برای ما سنگین بود یک کالشینکف آوردند و توی
خانه گذاشتند. بعد از آن هر وقت در می زدند همیشه یکی از ما
مسلح جلوی در هال روبه روی در حیاط می نشست و دیگری اول
میپرسید چه کسی است و بعد آرام در را باز می کرد
یک بار که هیچ کدام از مردها خانه نبود، در خانه را زدند. گفتیم
کیه؟ گفت: در را باز کنید. برق تون اشکال پیدا کرده گفتیم، برق
ما اشکالی نداره گفت: چرا برق های اینجا اشکال پیدا کرده با
اینکه مردی در خانه نبود ولی ما گفتیم: صبر کنید تا مردان مان را
بیدار کنیم
گفت: نه مشکلی نیست. شما چراغ راهرو را خاموش کنید ما از
بیرون سیم برق را درست می کنیم.
ما دوباره گفتیم. خب اگر لازمه ما آنها را صدا کنیم. که دیگر
جوابی نیامد. از این دست ماجراها و شیطنت های منافقین که
مرتب به گوشمان می رسید، کم نبود. این از دشمن داخلی، از آن
طرف هم شهر مرتب زیر آتش توپ و خمپاره بود. بمباران
هواپیماهای دشمن برای ما عادی شده بود. آن قدر به این صداها
مأنوس شده بودیم که اگر نیم ساعتی این صداها را نمی شنیدیم،
انگار چیزی گم کرده ایم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهچهارم🪴
🌿﷽🌿
با اخباری که منافقین به عراق می دادند، مناطقی از شهر که هنوز
مردم در آن زندگی می کردند بیشتر مورد حمله هوایی و توپخانه
قرار می گرفت. ولی به مرور که اوضاع عادی شد مردم دوباره
به شهر برگشتند. اوایل که من رفتم آبادان بازار رونق و فعالیتی
نداشت بعدها زنهای عرب که ماست و شیر دام هایشان را می
فروختند دوباره کارشان را از سر گرفتند و علاوه بر نانوایی آش
فروشی و دکه هایی هم باز شد، یک بار با خانم اقبال پور رفتیم
بازار. دیدیم مغازه دار زولبیا و بامیه آورده است. با خوشحالی
گفتیم یک کیلو برایمان کشید، مغازه دار چون جعبه نداشتن کیسه
نایلونی برداشت و با دست زولبیاها را داخل کاسه ریخت. خانم
اقبال پور که دید مغازه دار با دست زولبیاها را برمی دارد، گفت:
با دست برمی دارید؟ مغازه دار گفت: پس چی، با پا بذارم؟ خانم
اقبال پور گفت: خب دستاتون تمیز نیست مغازه دار گفت: از کجا
دستکش بیاورم. می خوای بخواه نمی خوای نخواه یکی دیگر از
مشکلات ما در آنجا کم آبی یا قطع شدن آب بود. طوری که برای
استحمام باید آب داغ می کردیم و به حمام
می بردیم، برای من رفتن حمام ترسناک بود چون موش ها
داخل حمام می آمدند و از سر و کول آدم بالا می رفتند. من از ترس موش ها، با آن که کلیه ام درد می کرد، با لباس توی حیاط می
ایستادم و با آب سرد سرم را می شستم، روزهایی که باد می آمد
مغز استخوانم از سرما تیر می کشید. حاضر بودم
زمستان به این شکل حمام کنم ولی توی آن حمام نروم که آب داغ
کنم و روی خودم بریزم این قدر با آب سرد حمام کرده بودم که
پوستم به سرما و آب سرد حساس شده بود تمام بدنم درد می کرد.
دست هایم ترک خورده بودند و خون از آنها بیرون می زد
روز دوازدهم فروردین سال ۱۳۶۱ سپاه خرمشهر برای برگزاری
مراسم روز جمهوری اسلامی همه خانواده های شهدای خرمشهر
را به آبادان دعوت کردند. مراسم در خانه آبادان برگزار شد.
ساختمان دو طبقه ایی که محل اسکان و پذیرایی میهمانان هم در آن بود. خیلی از خانواده ها برای شرکت در مراسم آمده بودند. دا را
بعد از چند ماه دیدم. همین که چشمم به او افتاد، به طرفش دویدم،
همدیگر را بغل کردیم. دا قربان صدقه ام می رفت، من هم به شدت گریستم، چنان دچار احساسات شده
بودم که نمی توانستم هیچ حرفی بزنم. بعد چند ساعتی که کنار دا
بودم بلند شدم. میخواستم وضو بگیرم نماز مغرب و عشا را خواندم
که شنیدم می گویند یکی از خانواده های شهدا که پدر و پسرشان
شهید شده اند الان یکی دیگر از عزیزانشان هم شهید شده اسم هم
نبردند کدام خانواده.
جا خوردم. نگاهی به دا کردم و با خودم گفتم: خدایا این بار چطور
دوام بیاورم. دا را چه کنم. من چه جوری این خبر را به او بدهم.
آن زمان محسن همراه حبیب توی خط بود. احتمال می دادم یکی
از آن دو باشد. نمازم را که خواندم متوسل شدم به قرآن، آیة
الكرسي آمد، شروع کردم به قرآن خواندن با خدا راز و نیاز کردم
و از او خواستم به من صبری بدهد که بتوانم طاقت بیاورم و مساله
را به دا بگویم خواهرهای سپاه می آمدند و مرا دلداری می دادند،
خصوصا سیما بندری زاده خیلی همدردی می کرد، سعی کردم
خونسرد باشم. سفره شام را که انداختند، پیش دا نشستم و شروع به خوردن شام کردیم. بچه ها نگاهشان به من بود ولی من اصلا
حواسم به اطراف نبود. در حال و هوای خودم بودم. برای دا لقمه
میگرفتم. دقیقه ایی یک بار دستم را دور گردنش می انداختم و از
ذوق دیدنش او را می بوسیدم. ولی در دلم آشوبی پا بود که خدایا
من چه کار کنم
آن شب ځیری نشد و گذشت. فردا معلوم شد کسی که شهید شده نام فامیلش حسینی بوده ولی نسبتی با ما نداشته است. وقتی این مسأله
منتفی شد، سیما بندری زاده گفت: من تمام رفتار تو را زیر نظر
گرفته بودم. عجب مقاومتی داریا عجب صبورانه طاقت آوردیا
گفتم: تو نمی دانی در دل من چه آشوبی بود. به حضرت زینب
متوسل شده بودم.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهپنجم🪴
🌿﷽🌿
بعدازظهر دو روز بعد قرار بود خانواده های شهدا را جایی ببرند،
من و چند نفر از خواهرها نرفتیم. بعد از نماز مغرب و عشا بود
که در زدند و مرا دم در خواستند. رفتم پایین، حبیب بود. سرتا پا
خون بود. پرسیدم: زخمی شدی؟
گفت: نه من زخمی نشدم. یکی از بچه ها زخمی شده بود. گفتم:
همه جات خونیه
گفت: بغلش کرده بودم نرسیده به بیمارستان تموم کرد. الان اومدم
بگم محسن پیش منه نگران نباشید. دیشب خیلی درگیری سنگین
شده بود. منطقه را حسابی کوبیدند. دو تا از بچه ها شهید شدند و
یه تعداد دیگه هم مجروح اند.
بعد از مراسم سپاه دا چند روزی را به خانه ما در احمد آباد آمد.
مادر شدنم را حبیب به دا خبر داده بود. دا خیلی خوشحال شد و
چندین بار مرا بوسید و گفت: اینجا ماندنت زیر خمپاره ها درست
نیست
گفتم: من عادت دارم، اینجا را هم دوست دارم. نمیتونم از اینجا دل
بکنم. از او اصرار که ماندنت با این شرایط درست نیست و از من
انگار که من از آبادان نمی روم
در آن چند روز که مادرم بود از فرصت استفاده کردم چند نوبت
حمام رفتم. دا پشت در نسشت و مواظب رفت و آمد مو ها بود به
حمام نیایند. دا یک هفته ایی پیش ما ماند و رفت. موقع خداحافظی انگار تکه ایی از وجودم کنده می شد و با او می رفت.
خیلی تنگش بودم، دا محسن را هم با خود برد
با اینکه واقعا امکانات خیلی کم بود، آب نبود، اکثر اوقات برق می
رفت و وسیله ارتباطی خیلی کم پیدا می شد، ولی مردم با همه این
سختیها زندگی عادی شان را می کردند، حتی در نامه های دوازده
و بیست و دو بهمن زیر آتش توپ و گلوله راهپیمایی می کردند و
در مقابل ببعصی ها مقاوم بودند. در آن موقعیت های خطرناک که همه
باید به فکر نجات جانشان هستند، کم نبودند کسانی که از جان و
مال شان برای دیگران دریغ نداشتند
اوایل زندگی مشترک خود حبیب گاهگاهی که مرخصی می آمد،
مایحتاج خانه را میخرید و می آورد. ولی همه چیز در منطقه نبود.
یک بار من عجیب هوس خوردن خیار به هم زده بود. تصادفی با
حبیب به بازار امیری رفته بودیم که بوی خیار به مشامم خورد. از
حبیب خواستم خیار بخرد
گفت: خیار از کجا میدونی تو بازار خیار هست؟ و گفتم عجیب
بویش پیچیده توی بازار چرخی زدیم تا فهمیدیم خبار کجاست.
فروشنده جعبه های خیار را زیر سبدهای دیگر پنهان کرده بود،
حبیب که پرسید خیار دارید؟ فروشنده در حالی که یک خیار
دستش بود طوری که دروغ نگفته باشد، گفت: داشتیم تموم شد. این آخرش بود،
حبیب گفت: حالا نمیشه دو تا از این خیارها را به ما بدهید؟
فروشنده گفت: این رو برای کسی کشیدم. سفارش داده بود برایش
کنار بگذارم. بعد جعبه خیار را بیرون آورد و دو کیلو برای ما
کشید و در همان حال گفت: باور کنید سفارش دادند براشون نگه
دارم، گفت تموم شده. چون نمی تونم شرمنده مردم باشم
جعبه را زیر گذاشتم وقتی خیار را خریدیم مهلت ندادم به خانه
برسیم. از همانجا شروع کردم به خوردن. تا به خانه برسیم یک
کیلو از آنها را خورده بودم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهارصدپنجاهپنجم🪴
🌿﷽🌿
عملیات فتح المبین شروع شده بود، با حبیب داشتیم از تهران برمی
گشتیم آبادان اتوبوس نزدیکی های اندیمشک رسیده بود، راننده می
خواست برای نماز صبح نگه دارد یک لحظه دیدم حبیب توی
خواب می گوید: ممد ممد..
بیدارش کردم و پرسیدم: چیه؟ ممد کیه؟ ما توی اتوبوسیم
حبیب به خودش آمد و گفت: خواب بچه ها را می دیدم. خواب دیدم
با محمد جهان آرا و اکثر بچه هایی که شهید شده اند توی یک اتاق
نشسته ایم. شوخی می کردیم و می خندیدیم من بچه ها را اذیت می
کردم. محمد جهان آرا که پشت میزی نشسته بود، به من گفت: من
اومدم بچه ها را با خودم ببرم اگر اذیت کنی تو را با خودم نمیرم.
بعد من به ساندویچ ها و شربت هایی که روی میزش بود اشاره
کردم و گفتم: یه شریت بده. ولی ممد گفت: این ساندویچ را بگیر.
من ساندویچ را گرفتم و همچنان سر به سر دیگران گذاشتم تا اینکه
من و فرهاد مالیی را بیرون انداختند و بقیه توی اتاق ماندند.
خندیدم و به حبیب گفتم: باید شربت را می گرفتی، آن شربت،
شربت شهادت بود
آبادان که رسیدیم . چون نزدیک عملیات بود - به حبیب گفته بودند
منطقه امن نیست بهتر بود خانواده ات را نمی آوردی. به این
خاطر من بیشتر از دو، سه هفته آبادان نماندم و مجبور شدم به
تهران برگردم. یک روز نگهبان ساختمان کوشک دم در اتاق آمد
و گفت: کسی پشت تلفن با شما کار دارد.
رفتم پایین حبیب پشت خط بود. تعجب کردم که چرا او تماس
گرفته، می دانستم موقع عملیات همه ارتباطها قطع می شود.
پرسیدم: کجایی؟
گفت: تهرانم. گفتم: چه جوری اومدی؟ گفت: من نیومدم. آوردنم
یکه خوردم. پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: یعنی افقي برگشتم. ساندویچ
ممد کار خودش را کرد
حبیب چون تهران را نمی شناخت وقتی در ستاد تخلیه مجروحین
گفته بودند می خواهند او را به بیمارستان دادگستری ببرند، فکر
کرده بود این بیمارستان از خانه ما دور است.
بنابراین، خواسته بود او را به بیمارستان دیگری منتقل کنند. حبیب
از بیمارستان مولوی تماس گرفت. با دایی حسینی و دا رفتیم
بیمارستان
حبیب با هفت، هشت مجروح دیگر در اتاق بزرگی بستری بودند.
وقتی ما رسیدیم آنها در حال نماز بودند، ایستادیم تا نمازشان تمام
شد علی الظاهر حالش خوب بود. سمت راست بدنش از کمر،
مخصوصا پایش پر از ترکش بود. به حبیب گفتم: این بیمارستان
خیلی راهش دور و بدمسیره.
گفت: اینجا که خوبه می خواستند مرا ببرند بیمارستان دادگستری،
اونجا که خیلی دورتر بود، نذاشتم
گفتم: چی کار کردی، اونجا که خیلی به خانه نزدیک تر بودا
حبیب اصرار داشت از بیمارستان مرخص شود با دکترش صحبت
کردیم. گفت: نمی شود احتمال عفونت زخم هایش زیاد است. ترکش
هایی هم که خورده به عصب نزدیک
است او باید در بیمارستان بماند و فردای آن روز که به بیمارستان
رفتیم، حبیب گفت دیگر آنجا نمی ماند. دکتر هم گفت شده بماند،
ترکش ها باید جراحی شوند، ممکن است ترکش ها همراه جریان
خون حرکت کند و بالا بروند. بالاخره حبیب تعهدی نوشت و امضا
کرد تا توانستیم او را به خانه بیاوریم. ولی خانه کار رسیدگی به
زخم ها و پانسمانش را خودم انجام می دادم. موقع شستشو و اتمام
حبیب گفت: ترکش ها مشکلی ایجاد نکردند آنها را با پنسبیرون
بکش
گفتم: نمیتونم
من فقط آمپول زدن و بخیه بلد بودم. سابقه جراحی نداشتم. اگر
ترکش هم از زخم در آورده بودم، ترکش روی سطح گوشت و
پوست بود و این کار را هم زیر نظر پزشک با کادر تخصص
انجام داده بودم ولی باز حبیب اصرار داشت با پنس ترکش ها را
بیرون بکشم ترکش های سطحی کاری نداشت. ولی بیرون کشیدن آن
هایی که در عمق پوست بودند برایم زجر آور بود. نمی دانم چون تا
چند ماه دیگر مادر می شدم روحیه ام آنقدر حساس شده بود با
اینکه حبیب، حبیب من بود خیلی بر من سخت گذشت. پنس را که
توی زخم قرو می کردم، بدنم می لرزید، یکریز گریه میکردم و
ترکش ها را بیرون میکشیدم. بعد محل خم را بخیه و پانسمان می
کردم. حبیب دو هفته ایی در خانه ما بستری بود و بعد به منطقه
برگشت.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef