eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
عـادت‌‌به‌گـناه مثـل‌خـوابیدن‌‌تو‌تختِ گرم‌‌و‌‌نـرم‌‌میمونـه! خوابیدن‌‌روی‌اون‌‌راحـته ؛ اما‌‌بلند‌شدن‌‌خیلی‌سخته! +حواست‌باشه‌به‌چی‌عادت‌میکنی!
ارواحنافداه‌منتظرشماست؛ قلب‌خودراپاک‌کنیدوهمچنان‌محکم‌و استواربرعقیده‌وایمان‌خودباشیدو زمان‌رابرا؎ظهورحضرتش‌آماده‌ومهیاسازید..! مگرنمیبینۍکه‌ظلم‌سراسرگیتۍرا فراگرفتہ‌ومهد؎فاطمہ‌ ارواحنافداه‌سربازمۍطلبد:)
اگر اراده ڪنۍ ڪہ خودت را حفظ کنـی، پروردگار هم هنگام ارتڪاب گناهان براۍ تو ایجادِ مانع میڪند!✨ _آیت‌الله‌حق‌شناس
؛ بودن‌چیزےنیست‌؛ جزعملۍخـٰالصآنھ،عبـٰادتۍعـٰاشقآنھ، جھـٰادےعـٰارفآنھ، قیـٰامۍمظلومـٰانھ،رزمۍشجـٰاعآنھ، و،وصلۍعـٰاشقآنھ ...♥️ ‌
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 #ساجده #پارت_100 علیرضا انگشتر رو دست کرد .......نگاهی به دست اش انداختم. لبخندی زدم
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 +ساجدهههه با صدایِ تقریبا بلند علیرضا از خواب پریدم. یک چشمم رو باز کردم _اخ علی بزار بخوابم نیشش تا پناگوشش باز شد و گفت" +نخیر نمیشه خانوم ،بلند شو از فرصت ها استفاده کن بریم حرم بعد از ظهر هم بریم طوس و طرقبه شاندیز. چشمامو بستم و محلش ندادم نوچی کرد +حیف شد....می خواستم بریم بستنی هم بخوریم...حالا لغو می کنم عیب ندارع بی تفاوت تویِ خواب و بیداری گفتم _باشه لغو کن فقط بزار بخوابم دوباره اومد رویِ تخت نشست...با انگشت اشاره و شست اش پلک هام رو به زور باز کرد و به شوخی مثلا ترسیده گفت: +ساجده خودتی بستنی ها بستنی _اره همون خندید +تغییر سلیقه دادی!!! توکه انقدر بستنی دوست داشتی! پشت بهش کردم _الان خواب رو بیشتر دوست دارم. با لحن شیطونی گفت: +بله...می دونم منم خیلی دوست داری...باشه پس تنها میرم. سریع سرِ جام نشستم و با اخم نگاه اش کردم. با خنده گفت: +آهااا...حالا شد...پاشو بریم دیر شد..نماز صبح که به حرم نرسیدیم..نماز ظهر و اونجا باشیم. پروعی زیرِ لب گفتم.از جام بلند شدم و رفتم طرف سرویس. همینجور که می رفتیم زیرلب آروم با خودم می گفتم: _خیالِ باطل...تنها بری که چی بشه!؟؟؟🤨 انگار شنیده بود که آروم آروم می خندید. ،،،،،، زیرزمین حرم نشسته بودیم...اونجا زیارت خیلی راحت تر بود. با مامان تصویری صحبت کردیم و بعد از نماز رفتیم تا سوغاتی هارو تکمیل کنیم. فردا شب باید بر می گشتیم قم و این سفر سه روزه هم تموم می شد. ،،،،،، وارد آرامگاه فردوسی شدیم. بعد از فاتحه خوندن به نقش های رویِ دیوار آرامگاه نگاه کردیم. _خیلی قشنگ ان نه!؟ +بله خیلی _به شعر شاعری علاقه داری +بدم نمیاد ابرو انداختم بالا _پس یک شعر از فردوسی بخون صداصاف کرد و با لحن خاصی گفت +ز مهر تو دیریست تا خسته ام به بند هوای تو دل بسته ام لبخندی زدم و گفتم: _به به....آقامون اهل شعر هم بودند. اخم نمایشی کرد +ساجدهه...این همه برات شعرهای عاشقانه برات فرستادم هاااا....الان فهمیدی!؟ _به عین ندیده بودم.. +صحیح ، خب حالا شما با یک شعر مارو مستفیض کنید خانوم. حالا چی میخوندم بلد نبودم که |: _خب.....مثلا. یکم سر گردوندم _میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است همینجور نگام می کرد....فکر کنم حتی نفس ام نمی کشید...عجب شعری خوندم:relieved:انگار می خواست جلویِ خنده اش رو بگیره که گفت +عالیه ماشاالله _اع علییی.!!!!! +نه واقعا همین یک بیت شعر خیلی معنی داره هاا _خب بلد نیستم! +عجبا ، خب بریم دیگه تا به طرقبه هم برسیم و بستنی که بهت قول داده بودم هم بدم.....گرچه گفتی خواب مهم تره _تو هم نزاشتی بخوابم که +چکارت داشتم گفتم بخواب خودم میرم لپ ام رو از داخل گاز گرفتم _بیا بریم دیر میشه اع ،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 چمدون هارو تحویل گرفتیم و تا پارکینگ فرودگاه بردیم....گذاشتیم تو ماشین و سمت قم حرکت کردیم. +خوش گذشت ساجده جان؟ لبخندی زدم _اهوم عالی بود...تو چی!؟ +مگه میشه با شما جایی برم و خوش نگذره _نه اص.... اومدم جواب بدم که گوشی اش زنگ خورد....چون پشت فرمون بود گوشی رو داد دست من. جواب دادم و گذاشتم رو بلندگو. حنین با همون لحن قشنگ و بچگونه اش گفت: +الو سلام علیرضا+سلااام عزیزِ داداش چطوری؟ +خوبم داداشی.کِی میایید!؟ +داریم میاییم عزیزم...تو راه قم ایم از پشت تلفن صدایِ زندایی میومد که میگفت بپرس ساجده جون خوبه؟ حنین هم این حرف رو تکرار کرد. نگاهی بهم کرد گفت +اره خوبه آبجی صداتو میشنوه +اع میشنوه بعد با صدا بلند تری گفت +سلااااام ساجده جونی خندیدم و گفتم _سلام به رویِ ماهت عزیز دلم +میگم زود بیایید دلم براتون تنگ شده....مامان میگه شام بیایید اینجا علیرضا لبخندی زد و گفت :........ 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 علیرضا لبخندی زد و گفت : چشم آبجی جان کاری نداری؟ با حنین خداحافظی کردیم. _ویی این حنین خیلی شیرینه خدا نگهش داره +دختر همینه دیگه خیلی شیرینه گوشی علیرضا تو دستم بود و عکس هایی که باهم گرفته بودیم رو نگاه می کردم. دل تو دلم نبود برای اولین بار خونمون رو ببینم. علیرضا وارد یک خیابون شد . جلو یک مجتمع ایستاد ریموت پارکینک رو زد. ماشین توی پارکینگ پارک کرد و دست کرد توی جیب اش‌..دسته کلیدی در اورد کا پلاک "یامهدی" داشت رو بهم داد. لبخند زد گفت : +مبارکه خانوم ، این کلید خونمونه ، دستت باشه _ممنون از توی کیف ام قرآنی که علیرضا به عنوان مهریه بهم داده بود رو درآوردم‌....دوست داشتم با قرآن وارد خونه امون بشیم. علیرضا چمدون هارو در اورد با هم سوار آسانسور شدیم....طبقه دوم وایساد. علیرضا لبخندی زد +برو در باز کن عزیزم واحد سمت چپی. کلید انداختم و در و باز کردم....علیرضا کنارم ایستاد... خونه رو از نظر گذروندم همه چی مرتب و نو....لبخندی روی لب ام اومد علیرضا چمدون هارو گوشه ای گذاشت +مورد پسند هست ؟ ذوق زده گفتم _وایی علیرضا خونه ماست خونه منو تو خیلی خوبه. خندون گفت: +اره ، خداروشکر ، دست مامانت درد نکنه چادرم رو در آوردم و گذاشتم روی دسته مبل های کرم رنگ....رفتم سمت آشپزخونه....کابینت هارو باز می کردم و نگاه می کردم....سمت اتاق ها رفتم دوتا اتاق داشت یکی اش برای من وعلیرضا و اون یکی هم وسایل ضروری بود. علیرضا امد توی اتاق رو بهم گفت +می خواستم برای اون یکی اتاق کتابخونه درست کنم و کتاب هام رو بیارم اینجا...گفتم شلوغ میشه _نه خب...تو همین اتاق خودمون اون قسمت دیوار یدونه درست کن و کتابای قشنگ ات رو بیار تا منم بخونم. نگاهی به گوشه ی اتاق انداخت. +عالی میشه. حالا شما برو یکم استراحت کن تا من هم برم یک سر به فروشگاه بزنم. _منو نبردی فروشگاهت ها با لبخند رفت سمت کمد لباس ها....پیراهن اش رو عوض کرد و روبهم گفت: +چشم میبرمت، کاری نداری خوشگل خانم با لپ های گل انداخته گفتم _مواظب خودت باش +چشم توهم کفشاش رو پوشید و رفت...یکم دیگه کنجکاوی کردم و در آخر لباس هام رو عوض کردم و لباس نَشسته هارو ریختم تو ماشین. شب خونه ی دایی بودیم و لازم نبود شام بزارم....همه چی هم که سر جاش بود و کاری نداشتم. رویِ مبل نشستم و شبکه های تلوزیونی رو پایین بالا می کردم. دلم هوای مامان و بابام رو کرد که سریع بلند شدم و باهاشون تماس گرفتم. بوق سوم مامان برداشت _سلام مامان +سلام عزیزم خوبی؟ رسیدن بخیر زیارت قبول باشه ساجده خانم _ممنون مامان‌...جاتون خالی دعاگوتون بودیم...بقیه کجان بابا! سجاد گلرخ بچه اش خوب ان؟؟ +خوبن مادر ، کِی رسیدید قم؟ _دو سه ساعتی هست. +بسلامتی _مامان دلم خیلی برات تنگ شده +این حرفارو نزن دخترم...منم سختمه که تو نیستی دلمم برات تنگ شده...بالاخره یک روزی باید میرفتی خداروشکر شوهرت هم خوبه ان شاءالله زود به زود هم دیگه رو می بینیم. _مامان یکم از شیراز بگو مامان برام می گفت منم به یاد روزای قشنگم تو شیراز بغض کرده بودم....دست خودم نبود خب زادگاه ام بود گرچه از علیرضا هم نمی تونستم دور باشم. بعد از خداحافظی با مامان زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روشون گذاشتم. می خواستم زنگ بزنم به مامان تا حالم بهتر بشه ، بدتر شد. بلند شدم و قرآن ام رو برداشتم‌‌‌...دوباره رویِ مبل نشستم و شروع کردم به خوندن. بهترین حس آرامش....شاید حتی نخوندن و نگاه کردن بهش هم بهم آرامش می داد. قرآن رو بستم و روی رحل گذاشتم. کمی رویِ مبل دراز کشیدم که صدای چرخوندن کلید تویِ در اومد. قامت علیرضا با خوش رویی نمایان شد. از جام بلند شدم و نشستم. علیرضا که من رو دید انگار متوجه حال ام شد اومد سمتم +سلام ساجده چیزی شده _سلام نه +پس چرا ناراحتی اومد کنارم نشست...دستش رو گذاشت پشت کمرم سرش رو به سمتم خم کرد +از چیزی ناراحتی....بگو قربونت برم!چی شده _دلم برای مامانم تنگ شد لبخندی زد...چونه ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد +چرا زنگ نزدی بهشون؟ _زنگ زدم...بیشتر حالم گرفته شد! +قربون دلت برم....نبینم ساجده ی من دل اش گرفته باشه هاا خندون گفت +بلند شو ببینم دختر....بسه زانو غم بغل گرفتن....الان باید پاشی از شوهرت استقبال کنی لبخندی زدم _خسته نباشی 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 +پاشو عزیزم بریم خونه بابا حالت عوض میشه از جام بلند شدم تا حاضر بشم...برگشتم رو به علیرضا گفتم _نماز خوندی +آره تو راه که داشتم میومدم اذان گفتن...رفتم مسجد نمازم رو خوندم....اول وقت بیشتر میچسبه توی اتاق در حالی که لباس هام رو می پوشیدم گفتم _فکر کنم نزدیک خونمون هم مسجد باشه...صدای اذان اش میومد. تو چهار چوب اتاق ایستادم _منم نماز بخونم بریم سری تکون داد و با لبخند باشه ای گفت. ،،،،،،،،، بعد از شام دور هم نشسته بودیم....سوغاتیه حنین عروسک قشنگی بود که موهاش مثل خودش بود. یک گوشه نشسته بود و با عروسک اش بازی می کرد. وقتی علیرضا عروسک رو بهش داد اخم هاش رو توهم کرد و گفت +چادر نماز گل گلی که گفتم رو جرا نخریدی؟ +اونم به وقت اش می خرم برات آبجی خوشگله با حرف علیرضا از فکر بیرون اومدم. +بابا فردا نوبت دکترته؟؟ دایی تک سرفه ای کرد +نمی خواد بابا +نمیشه که بابا...باید وضعیتت رو دکتر بررسی کنه رو به دایی گفتم _دایی منم بیام همراهتون دایی خنده ای کرد +من می خوام نَرَم بعد تو می خوایی بیایی خندون گفتم _نمیشه که...خودم میبرمتون +الله اکبر...عاطفه سادات و علیرضا کم بودن....ساجده هم اضافه شد با حرف اش زدیم زیر خنده علیرضا به اتاق مجردی اش رفت تا وسایل ضروری اش رو برداره . آخرشب بود باهمه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.. ،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 کش موم رو باز کردم و روی تخت نشستم تا موهام رو شونه بزنم. علیرضا با کیف دستی که آورده بود اومد توی اتاق خواب....کیف رو گذاشت کنار من و زیپ اش رو باز کرد. بعد هم نگاهی به من کرد +موهاتو شونه می کنی...با این شونه!!؟ الان شونه رو نشونت میدم. از توی کیف اش یک شونه در آورد...دو برابر شونه معمولی...دست از موهام کشیدم و زل زدم به شونه اش. نگاهی به شونه ی خودم انداختم. شونه اش اندازه ی کله ی من بود. شروع کرد به شونه زدن موهاش _علیرضا چقدر شونه ات بزرگِ!! ابرویی بالا انداخت و جلویِ آیینه به موهاش حالت می داد. _الو علیرضا با توعم میگم چرا انقدر شونه ات بزرگه😐؟ +چی؟ اعصابم خورد شد....داشت با دقت موهاش رو بالا میزد...معلوم بود حواس اش بهم نیست. نوچی کردم و شونه رو ازش گرفتم _اع علیرضا چرا جوابم رو نمیدی؟ زل زد بهم +جونم _چرا محل ام نمیدی !!! میگم شونه از این بزرگتر نبود ؟ خندید...مسخره ای زیر لب گفتم و شونه رو کشیدم به موهاش و همه رو تویِ صورت اش ریختم. زدم زیر خنده _تا تو باشی جواب منو بدی همینجور که چشماش زیر موهاش بود گفت +حواسم نبود بعد نگاهی از تو آینه به خودش کرد. موهاش رو کنار زد +بیا همه زحماتم رو به باد دادی که دختر خوب انقدر قیافه اش خنده دار شده بود که از خنده دلم رو گرفته بودم....شانه ای بالا انداختم _میخواستی جوابم رو بدی خندون شونه رو از دست ام گرفت و موهاش رو درست کرد....نقاشی که ازش کشیده بودم رو که قبلا قاب گرفته بود هم آورده بود. گذاشت کنار کمد +بزارم فردا بزنم به دیوار...الان سر و صدا میشه همسایه ها اذیت میشن. _بابا دمت گررم. +لاتی کردی ساجده خانم ،،،،، "دوماه بعد" صبح از خواب بیدار شدم....به آشپزخونه رفتم تا بساط نهار رو آماده کنم...صبحانه ام رو مثل همیشه صبح با علیرضا خورده بودم....علیرضا به فروشگاه رفته بود. درِ یخچال رو باز کردم تا فکرم کار کنه و غذایی به ذهنم بیاد...همیشه علیرضا به این کارَم می خندید. +ساجده...یخچال خانه تفکر نیستااا...فکر کنم باید به فکر یک یخچال دیگه باشم. واقعا هم درست می گفت...همینجور انگشت به دهان جلویِ یخچال می ایستادم و فکر می کردم.. هنوز به نتیجه ای نرسیده بودم که تلفن خونه زنگ خورد. _الو سلام +سلام ساجده خانوم گلرخ بود _وایی گلرخ خوبی سجاد خوبه عزیز عمه چطوره خندید +خوبیم شما چطورید آقا سید خوبه؟ _شکر ماهم خوبیم ، چکار میکنید؟؟ +هیچی مشغول بچه داری _الهی ، مهسا کجاس؟ +داره با اسباب بازی هاش بازی می کنه. _گوشی بزار کنار گوش اش تازه یکم زبون باز کرده بود...ماما بابا جوجو همه چی اِلا عمه!!! ولی همون کلمه هارم انقدر شیرین می گفت که آدم دل اش ضعف می رفت. _وایی گلرخ چقدر شیرین شده این بچه ماشاءالله خندید +اره...ماشاءالله به جونت ، تو چی خبری نیست _خبر چی ؟ +ای بابا میگم نمیخوایی من زندایی بشم. تازه دو هزاریم افتاد _اع گلرخ از دست تو....نه بابا چخبره +خلاصه گفتم بگم دیگه از حرفش خندم گرفت سعی کردم بحث رو عوض کنم _از مامان اینا چه خبر!؟ ،،،،، 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 صدایِ چرخوندن کلید تویِ در اومد...سریع جلویِِ آیینه قدی ایستادم و پیراهن بلندم رو مرتب کردم. رفتم جلوی راه رو ورودی...تا دیدم اش تو سلام کردن پیشی گرفتم _سلام خسته نباشی مرد خونه لبخندی زد +سلام بانو...چه خستگی...با وجود شما هرچی بود در رفت دیگه با خنده جلو رفتم و پلاستیک میوه ای که دست اش بود رو گرفتم. میوه هارو تو آشپزخونه گذاشتم و میز نهار رو چیدم. لباس هاش رو عوض کرد و دست هاش رو شست. صندلی رو عقب کشید +به به چه بویی راه انداختی خسته نباشی _سلامت باشی بشقاب برنج رو جلوش گذاشتم _راستی امروز، قرار گلزارمون یادت نره دستی تو موهاش کشید +معلومه که یادم نمیره خودم هم پشت میز نشستم. _رنگ مشکی ام رو بردارم...مزار شهدایی که اسم هاشون کم رنگ شده رو پررنگ کنیم. +آره فکر خوبیه...حتما...یادمه عاطفه هم گفت می خواستید یک بار این کار رو بکنید _آره...دانشگاه اش افتاد شیراز تو قم نتونستیم. ،،،،، گل های رزی که از جلویِ در گرفته بودیم به دست اش دادم....چادرم رو مرتب کردم و وارد گلزار شهدا شدیم. خیلی شلوغ نبود...زیارت مخصوص شهدا رو خوندیم.... مثل دو دفعه قبل اول سر خاک شهید زین الدین و برادرش رفتیم. یکی از گل ها رو رویِ مزارشون گذاشتم و فاتحه خوندم. علیرضا از توی جیب کت اش کتابِ دعایی رو درآورد.....با کمی فاصله نزدیک ام نشست و با صدای گرم اش شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. بعد از سجده ی پایان زیارت رو بهم گفت +ساجده جان بیا تا اذان نگفتن بریم سر مزار های دیگه هم فاتحه بخونیم هم اگر اسمشون کمرنگ شده پر رنگ کنیم یا علے از جامون بلند شدیم و تا اونجا که میشد سر مزار ها رفتیم.... علیرضا سر مزار های شهدایِ گمنام جورِ دیگه ای بود....بعضی از موقع ها اشک هم از چشماش میومد معلوم بود توسل اش به شهدا زیاده. کارمون که تموم شد روی نیمکت ها نزدیک مزار شهدایِ عملیات کربلا پنج نشستیم. _میگم علیرضا شهدا چکار کردن که شهید شدن ؟ +بهتره بگیم چکار نکردن که شهید شدن ، میدونی ساجده بعضی از کار هارو نباید بکنی...شهدا هم مثل ما هستن اما....در راه آرمان های معنوی قدم برداشتن در راه خدا و برای خدا...خالصانه و عابدانه بندگی کردن...طعم شیرین بندگی رو چشیدن جوری که خدا خوب خریدشون. به قول حاج قاسم :" شرط شهید شدن شهید بودن است" اول باید بوی شهادت بدی...تا شهادت سمتت بیاد. _میدونی من اصلا درباره شهادت نمی دونم.....مگه شهید شدن با مُردن فرق داره؟ لبخندی زد +شهید نشی میمیری! شهادت مثل گل رز زیبایی میمونه که وقتی فکرمون بهش نزدیک میشه آرزو شهادت می کنیم.. وقتی رایحه ی الهی رو استنشاق میکنیم صفت های روح امون تراشیده میشه و این میتونه یک آغاز باشه ! باید خودسازی کرد. دنیارو همه میتونن تصاحب کنند اما آخرت رو فقط با اعمال نیک میشه تصاحب کرد...که شهدا به زیبایی اینکارو کردن. صدا قرآن خوندن قبل اذان بلند شد رو بهم کرد گفت +خب خانوم اجرت با شهدا کار قشنگی انجام دادی پاشو بریم وضو بگیریم. نزدیک اینجا مسجد هست یک نماز جماعت بخونیم. لبخندی زدم _چشم بریم 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 روبه روی تلوزیون... روی مبل چهار زانو کنار علیرضا نشسته بودم و پاپ کورن میخوردم....باهم فیلم می دیدیم. گوشیم زنگ خورد و اسم کوثر رو روش دیدم....علیرضا فیلم رو وقف زد. تماس رو وصل کردم. +سلام چطوری خانوم خونه _وایی سلام کوثر جونم چطوری رفیق دلم برات یه ذره شده +فداتشم منم خوبم حالت خوبه اقاتون خوبه ؟ _خوبیم تو چخبرا -خبر که ما درحالت تجرد به سر می بریم. بعد حالت نمایشی زد زیر گریه خندیدم بهش گفتم _چرا مگه چی شده +دیگه چی میخوایی بشه ، شما که اول از همه پریدی خونه بخت فاطمه خانومم که آقادار شدن انقدر ذوق کرده بودم که تنها عکس العمل ام جیغ بلندی بود که با صدام علیرضا که توی اتاق رفته بود...سریع خودش رو رسوند تو حال رو بهم گفت +چیشده ساجده چرا جیغ کشیدی کیه پشت خط ؟😳 بیچاره رنگ از روش رفته بود خندم گرفته بود از قیاف اش بدون توجه بهش به کوثر گفتم _وییییی داشتی میگفتی خب تعریف کن +فکر کنم شوهرت از جیغ ات ترسیدااا....برو بهش بگو چی شده بیا بگم نگاهی به علیرضا کردم که هاج و واج با چشم های گشاد شده نگاهم میکرد _بگو تا زودتر برم...خیلی خوشحال شدم‌ +منم نمی دونم‌‌...‌اسم اش حیدرِ دوست برادرش بوده....آخر هفته عقد کردن _اوخی خوشبخت بشن ان شاءالله.....کِی بیان تورو بگیرن من از خوشحالی غش کنم خداااا +خُبه خُبه ، برو به اون شوهرت بگو هیچی نی....اینجوری که تو جیغ زدی..حتم دارم الان هاج و واج مونده از حرف کوثر زدم زیر خنده همونجور گفتم _چشم...کاری نداری؟ +نه عزیزم شما هم یک زنگ به ما بزن...مارو یادت نره _نگو اینجوری...از کم سعادتیه😬 +خداااحااافظ _خدایار و نگه دارت گوشی رو قطع کردم...با نیش باز به علیرضا نگاه کردم زل زدم تو چشم هاش و گفتم _دوستم ازدواج کرده 😄 علیرضا نفسش رو بیرون داد و دست به سینه شد +سااجده _ببخشید خیلی هیجان زده شدم زدم زیر خنده _قیافت خیییلی خوب بود ابروهاش رو داد بالا +یکی طلبت اومد نشست کنارم تا ادامه ی فیلم رو ببینیم....ظرف پاپ کورن من رو برداشت..آروم زدم رو دست اش _برا خودت کو ؟ +خوردم تموم شد یدونه برداشتم و خودم دهن اش گذاشتم .... _بیا این جایزه ات خیلی ترسیدی بخور فشارت نیوفته. خندیدم که زیر لب مسخره ای گفت. +راستی ساجده...مامان گفت عاطفه تاسوعا عاشورا میاد قم. _محرم داره میاااد؟ چه زود گذشت +آره دیگه...آخر هفته هم باید برم کارایِ هیئت رو راست و ریست کنم _چه خوب...دلم خیلی هوایِ امام حسین (ع) و هیئت هاش رو کرده بود. ده شبِ اول مراسم دارید؟ +ان شاءالله 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍
🌸🤍🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍 🤍 " علیرضا " امسال دلم میخواست جلویِ هیئت یک ایستگاه صلواتی بزنیم....چایی با خرما هر شب تقسیم کنیم. رسول با چند تا از بچه ها رفته بود تا داربست هارو بیاره با نیسان توی کوچه پیچیدن رسول پشت نیسان با موتور سنگین میومد . از چهره اش مشخص بود خیلی بشاشه نیسان رو پارک کرد رفتم جلو تا به بچه ها کمک کنم و داربست هارو بیاریم. رسول هم از موتورش پیاده شد و اومد طرفمون رو بهش گفتم _سلام آقا رسول چیه کبکت خروس میخونه رفیق رسول لبخندی زد +سید بزار کارها تموم شه چشم میگم داربست هارو که گذاشتیم پول نیسان رو حساب کردم....لباسم حسابی خاکی شده بود....دستی بهشون کشیدم و رفتم‌ کنار رسول _خب می فرمودی آقا رسول +علی امام حسین (ع) حاجتم رو داد ،شدم خادم خواهرش دلم لریزید....چی می گفت.؟؟؟ خیلی وقت بود دنبال کارهای سپاه و آموزشی های قبل سوریه بود. +چند وقت دیگه عازمم به امید خدا لبخندی روی لبم اومد...انگاری یکم هم دلم گرفت _خوش به سعادتت دستی هم به سر ما بکش چی از این بهتر لبخندی زد +نزن این حرف رو.... دست پرورده خودت ام. ان شاءالله قسمتت _خدا از دهنت بشنوه ، ان شاءالله دعا کن برام +ان شاءالله خندیدم گفتم _فوتبال بعد از ظهر یادت نره ، سری قبل خوب باختین...عجیب چسبید...خوش گذشت +دیگه از این خوشی ها نداریم سید ابرویی بالا انداختم _میبینم ،،،،،، "ساجده" پهلو به پهلو شدم که چشمم خورد به علیرضا... سجاده همیشگی اش که بوی گل محمدی میداد رو پهن کرده بود...رو به قبله. نگاهی به ساعت کردم...سه نصفِ شب. حتما نمازِ شب می خونه. دستم رو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه می کردم‌....چقدر قشنگ نماز می خوند. شونه هاش آروم تکون می خورد. داشت گریه می کرد.... نمی خواستم متوجه بشه من بیدارم....منتظر موندم تا نمازش تموم بشه....مثل همیشه با آرامش...با حضور قلب نمازش رو خوند. پتو رو کنار زدم و رفتم سمت اش‌...با تسبیح تربت اش ذکر می گفت. چشم اش که به من خورد لبخندی زد +بیدارت کردم ؟ _نوچ خودم بیدار شدم موهای تویِ صورت ام رو کنار زد....تسبیح اش رو کنار گذاشت و با سر انگشت های من ذکر می گفت. _میگم علیرضا چجور انقدر حضور قلب داری تو نماز هات +من؟ اتفاقا خیلی با خلوص نماز نمیخونم.... _نهه....اون حالتی که من از تو تویِ نماز می بینم نشون از حضور قلب اته سرم رو پایین انداختم _من اینجور نیستم. لبخندی زد +نخیر نماز شما خیلی هم درسته. ان شاءالله خدا ازت قبول کنه _بهم بگو چجوری تو نمازم فقط فقط حواسم به خدا باشه +ببین حاج آقا بهجت میگه هروقت تو نماز حواست پرت شد فقط برش گردون....انقدر برش گردون تا روش کم بشه....فکر کن خدا فقط داره به نماز خوندن تویه بنده اش نگاه می کنه. نماز اول وقت هم خیلی مهمه...این نشون میده خدایا تو اولویت زندگیِ منی تند تند نماز نخون هرکاری قراره بعد و قبل نماز انجام بدی به همونی که رو به روش ایستادی بستگی داره. نماز یک قرار عاشقانه بین تو و خداست عطر داخل سجاده اش رو برداشت و کمی به دستم زد +امام علی (ع) میفرمایند : شما را به نماز و مراقبت از آن سفارش میکنم چون که نماز عمل و ستون دین شماست. ساجده با نماز خوندن حالِ دلمونو خوب می کنیم.. تو وقتی کسی رو دوست داری چطوری باهاش حرف می زنی؟؟ _یجوری که به دل اش بشینه +می دونی ساجده...باید با عشق نمازت رو بخونی...با عشق کلمه هاش رو ادا کنی. خیلی قشنگ حرف می زد... یک حال خوبی بهم دست داد. +ساجده جان توصیه میکنم حتما نمازتو اول وقت بخون خیلی مهمه... لبخندی زدم _خیلی قشنگ حرف میزنی +لطف داری بانو 🤍 🌸🤍 🤍🌸🤍 🌸🤍🌸🤍