eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
#درمان_درد #چرا_حجاب 🚨 دردی که فقط #خانم‌ها دواش هستن...👇👇 یه موضوعی پیش اومد گفتم به شما بگم اگه صلاح دونستید بزارید کانال چون به نظرم موضوع خیلی مهمیه که فراموش شده😐 راستش من یه خواهر دارم که یک #پسر ۱۵ ساله داره دیروز یکم خرید داشتم گفتم اگه میشه بگو پسرت برام بگیره، همسرم در دسترس نبود، خلاصه خواهرزادم خرید کرد و برام آورد، قبل رسیدنش یه مانتو و شلوار پوشیدم و یه روسری سرم کردم... وقتی در رو براش باز کردم یه #نگاه عجیبی بهم انداخت!! و بعد اومد تو، یکم نشست و گفت خاله الهی خوشبخت هستی، خوشبخت‌تر بشی که اینقدر خوب حجابتو رعایت می‌کنی...👌 من خیلی از حرفش جا خوردم!حتی نمی‌دونستم چی بهش بگم!! بعد گفت؛ خاله یه #درد بی‌درمونی دارم میزاری بهت بگم؟😔 گفتم؛ بگو خاله گفت: مامان من خیلی تو خونه به خودش میرسه خیلی لباسای #تنگ و باز می‌پوشه! واسه خواهرمم که ۱۲ سالشه همینجور لباسای رنگ شاد و تنگ میخره... خاله من نمیتونم تو خونه راحت باشم😥 مدام فکرم #منحرف میشه💥 مدام خودمو لعنت میکنم که نسبت به خواهر و مادرم #نگاه_بد دارم😓 می‌گفت: من تو خونه همش میرم تو اتاقم نمی‌خوام اینقدر پلید باشم که به خواهر و مادرمم رحم نکنم!😰 وقتی خانم بدحجابی رو می‌بینم میگم برو که همونجور که اعصاب منو بهم ریختی اعصاب خودت بهم بریزه⚡️😢 من با خواهرم تلفنی صحبت کردم و راهنماییش کردم ولی انصافا خانوم‌ها، درد این نوجوان ۱۵ ساله درد بیشتر #پسرهای_جامعه‌ ست...☝️⚡️ #ارسالی_کاربران ✅ 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
✅ بنظرتون چرا ، نسبت به بقیه البسه، افزایش قیمت بیشتری (حدود ۵ تا ۷ برابر) داشته؟! 🤔
📜 🔸روزی یک روباه در حادثه‌ای شد. روباه‌های گروه پرسیدند دُمَت چه شد؟ چون روباه‌ها از نسلی مکار می‌باشند، گفت: خودم قطعش کردم❗️ • گفتند چرا⁉️ این که بسیار بد است و معلوم می‌شود ...😟 • روباه گفت: خیر! حالا و سبک، احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم ... 💥یک روباه دیگر که بسیار بود، رفت و دم خود را قطع کرد!! چون شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم!! من‌که بسیار درد دارم😩 📛روباه اولی گفت: را در نیاور اگرنه تمام روز روباه‌های دیگر به ما ! هر لحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگرنه تمام عمر مورد دیگران قرار خواهیم گرفت⚡️ ♻️همان بود که تعداد آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های می‌خندیدند😕 🔴وقتی در یک افراد زیاد می‌شوند، آنگاه به افراد و می‌خندند! گاهی هم آن‌ها را و می‌دانند. 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 🌸 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌸
#درمان_درد #چرا_حجاب 🚨 دردی که فقط #خانم‌ها دواش هستن...👇👇 یه موضوعی پیش اومد گفتم به شما بگم اگه صلاح دونستید بزارید کانال چون به نظرم موضوع خیلی مهمیه که فراموش شده😐 راستش من یه خواهر دارم که یک #پسر ۱۵ ساله داره دیروز یکم خرید داشتم گفتم اگه میشه بگو پسرت برام بگیره، همسرم در دسترس نبود، خلاصه خواهرزادم خرید کرد و برام آورد، قبل رسیدنش یه مانتو و شلوار پوشیدم و یه روسری سرم کردم... وقتی در رو براش باز کردم یه #نگاه عجیبی بهم انداخت!! و بعد اومد تو، یکم نشست و گفت خاله الهی خوشبخت هستی، خوشبخت‌تر بشی که اینقدر خوب حجابتو رعایت می‌کنی...👌 من خیلی از حرفش جا خوردم!حتی نمی‌دونستم چی بهش بگم!! بعد گفت؛ خاله یه #درد بی‌درمونی دارم میزاری بهت بگم؟😔 گفتم؛ بگو خاله گفت: مامان من خیلی تو خونه به خودش میرسه خیلی لباسای #تنگ و باز می‌پوشه! واسه خواهرمم که ۱۲ سالشه همینجور لباسای رنگ شاد و تنگ میخره... خاله من نمیتونم تو خونه راحت باشم😥 مدام فکرم #منحرف میشه💥 مدام خودمو لعنت میکنم که نسبت به خواهر و مادرم #نگاه_بد دارم😓 می‌گفت: من تو خونه همش میرم تو اتاقم نمی‌خوام اینقدر پلید باشم که به خواهر و مادرمم رحم نکنم!😰 وقتی خانم بدحجابی رو می‌بینم میگم برو که همونجور که اعصاب منو بهم ریختی اعصاب خودت بهم بریزه⚡️😢 من با خواهرم تلفنی صحبت کردم و راهنماییش کردم ولی انصافا خانوم‌ها، درد این نوجوان ۱۵ ساله درد بیشتر #پسرهای_جامعه‌ ست...☝️⚡️ #ارسالی_کاربران #نشر_مجدد 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_یکم 💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همی
✍️ 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. 💠 دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. 💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» 💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» 💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. 💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. 💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. 💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. 💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. 💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. 💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمان
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓