فضای داخل سنگر خیلی سنگین و نفسگیر شده بود هر لحظه اوضاع خطرناکتر میشد جسم حاج محمد در سنگر بود و روحش در عالم دیگر؛ " خدایا اگر طرح عملیات را قبول نکنن!؟ یعنی فاجعه و فاتحه خرمشهر." سر دو راهی مانده بود نه میتوانست فریاد بزند و به اجبار و زور آنها را وادار به انجام عملیات کند و نه سکوت تاثیری داشت. حاج محمد به کف سنگر چشم دوخت ناگهان صدای خنده بلند شد. زیر چشمی به جمعیت اطراف نگاهی انداخت. یکدفعه حاج احمد صورتش را به گوشه سنگر کرد" چرا میخندی!؟"
حاج محمد زبانش مانند یک چوب، خشک شده بود. سری تکان داد. حاج مهدی به بِت بِت کردن افتاد " ن نه، م من تابع دستور فرماندهام"
حاج محمد همین را که شنید مردمک چشمانم گشاد شد. و حس کرد خون در رگهای بدنش به جریان افتاده است، سرش را چند بار به پایین تکان داد. حاج حسین دو دستش را کمی بالا آورد و گفت:" ما هم تابع دستور فرماندهایم"
حاج محمد ناخودآگاه بلند شد و با صدای بلند گفت:"وقت نداریم هر لحظه برای ما سرنوشتساز است تمام نیروها و مهمات خود را آماده کنید امشب باید عملیات را شروع کنیم."
فرماندهان نیم خیز شدن و از سنگر بیرون رفتند. حاج محمد وقتی به خود آمد که تنها در دهانه سنگر ایستاده بود سرش را از سنگر بیرون آورد به اطراف نگاهی کرد و به طرف تویوتا قدم برداشت. در تمام مسیر جملاتی بر روی ذهن حاج محمد رژه میرفت؛" هیچ کدام موافق تغییر عملیات نبودن، همه اعتراض داشتن، اگه عملیات نگیره، هیچ چیز قابل جبران نیست!؟ "
سرش را به پنجره تویوتا تکیه داد و غرق در فکر سخنان فرماندهان در جلسه یک ساعت پیش شد چشمهایش را بست. طولی نکشید صدای مشهدی رضا راننده تویوتا افکارش را پاره کرد " فرمانده رسیدیم " به محض پیاده شدن، شروع به چک کردن مهمات شد؛ " محسن محسن، چقدر آذوقه برا شام داریم ؟"
" خش.. ش، محمد محمد، هرچی بود برا شام بردن "
زمان مانند باد و برق میگذشت. اکبر بیسیم چی که نزدیک حاج محمد نشسته بود آهسته گفت " حاج حسین روی خَطِه "
حاج محمد سریع گوشی را گرفت"خش خش، حسین جان به گوشم"
" ما نزدیک چشمه شدیم"
_ " خش..ش، همون جا منتظر باشید"
حاج محمد بر روی زانوهایش نشست. دستی بر روی پلکهایش کشید که حاج احمد پشت خط آمد " ماهی گرفتیم میخوام کباب کنیم زغال لازمه "
حاج احمد با یک تیپ از ارتش، عملیات را شروع کرده بود. حاج محمد به بی سیمچی نگاه کرد" به محسن بگو صبحانه رسیده "
هنوز حرف حاج محمد تمام نشده بود که حاج احمد دوباره به خط شد" خش.. ش خش...زغالنرسید؛ هوا ابریه، ممکنه باد و طوفان بشه"
صدای رگبار و توپ مابین حرفهای حاج احمد میآمد هر لحظه نگرانی حاج محمد بیشتر میشد از طرفی بیسیم چیها خیلی خسته بودند در این دو روز عملیات سنگین نتوانسته بودند کمی استراحت کنند. حاج محمد هاج و واج مانده بود " چرا جناح چپ نمیتونه خط رو بشکنه، تا به حاج احمد برسه" هر لحظه ممکن بود دشمن از دو طرف به حاج احمد حمله کنند حاج محمد به نقشه عملیات نگاهی انداخت "کجای عملیات رو اشتباه کردیم. نکنه در عملیات مشکلی پیش اومده ؟ " بلند شد داخل سنگر چرخی زد و مدام به بیسیمچیهایش نگاه میکرد شاید حاج علی بر خط شود. چند ساعتی بود هیچ خبری از او به دست نیاورده بود صورت حاج محمد خیس عرق شده بود با چفیه آن را پاک کرد. نزدیک بیسیم چی رفت " هر وقت حاج علی بر خط شدن زود خبرم کن" و به لبه در سنگر تکیه داد پلکهایش بسیار سنگینی میکردند برای چند دقیقه نشست و زانوهایش را بغل کرد و سرش را روی زانوها گذاشت. و از گوشه در به آسمان چشم دوخت. چادر کم رنگ آسمان، شهاب باران شده بود. ناگهان صدای داد و فریاد حاج احمد به گوش حاج محمد رسید حاج محمد سریع بلند شد بیسیم را گرفت. خش ش خش .. به دادش ها سلام برسون ...و صدا قطع شد. آن را بر روی گونهاش گذاشت. نمیدانست چه جوابی بدهد. هنوز از گردان حاج علی هیچ خبری نداشت. تصمیم گیری برایش سخت و نفس گیر شده بود. فقط سکوت کرد یک قدمی عقبتر رفت و جای بیسیم را جابه جا کرد شاید بتواند با حاج علی تماسی بگیرد. ولی فقط صدای خش خش را میشنید. به گونیها تکیه داد پاهایش توان ایستادن نداشت آرام نشست و پلکهایش را روی هم گذاشت. ناگهان خوابش برد. بیست دقیقه بیشتر نخوابیده بود. که با فریاد الله اکبر بلند شد. گوشی از دستش افتاده بود به اطراف نگاهی کرد. دو بیسیم چی از فرط خستگی روی زمین رها شده بودند صدای تکبیر و سر و صدا هر لحظه بیشتر میشد دهانه تلفن بیسیم را گرفت. " الله اکبر الله اکبر ...حاجی ما ...ما خط دشمن رو شکستیم "
حاج محمد مردمک چشمانش باز شد"،حاجی حاجی ، حاج علی، صیادان منتظر شکارن".
به طرف بیسیم دومی به صورت چهار دست و پا رفت. "حسین حسین حسین، شکار به دام افتاده سریع حرکت کن "
اشک در چشمان حاج محمد حلقه زد چهار زانو وسط سنگر نشست و دستی به موهای جو گندمیاش کشید. ناگهان صدای خش خش بیسیم همراه با چند کلمه داخل سنگر را پر کرد. کمی به چپ خم شد و بی سیم را برداشت" خش محمد، خش خش محمد...محمد.. صبحانه آماده شده "
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حِرفِهی هُنَر/ زهرا ملکثابت
داستان بیست و هفتم " قرارگاه کربلا " نویسنده: لیلا پرون نمیتوانست لحظهای به آن فکر نکند. در افکا
#نقد_داستان_مسابقه
📘 نقد داستان "قرارگاه کربلا
🖋 منتقد: استاد توران قربانی
به نام خدا
نویسنده محترم داستان " قرارگاه کربلا "
خانم لیلا پرون
از استان شهیدپرور لرستان
* فضا را خوب می شناسید . از توصیف هایی که داشتید / تویوتای گل مالی- گونی های پر خاک - نقشه جنگ - رمز گفتگوها - قرارگاه / همگی در خدمت داستانتان بودند .
* یک چیزی خواننده را اذیت کرد ؛ تکرار اسم شخصیت ها که بیش از حد بود عزیزم ! در نقدهای قبلی اشاره کردم که وقتی تعدد شخصیت نداریم لزومی نیست که هی بنویسیم حاج محمد- حاج رضا
* داستان را از بزنگاه شروع کنید . [ حاج محمد از لای گونی های پر از خاک که دیوارچین کرده بودند ؛ کاغذ کاهی لوله شده ای را بیرون آورد و روی پتوی سربازی پهن کرد . حاج رضا از جیب بلوز نظامی اش مدادی در آورد و چند جا علامت زد و پرسید : چند نفر نیرو داریم ؟ ]
این طور پیش بروید .
* داستان شش صفحه ای شما دو صفحه باشد کافی است .
* در داستان به عدد اشاره نکنید . / نیروهای ما از اونا کمتره !
* جمله های زیبایی داشتید / چادر کم رنگ آسمان ، شهاب باران شده بود - آفتاب مدام شعله های داغش را بر صورت زمین می کوبید - فضای داخل سنگر نفس گیر بود .
* همیشه خواننده را باشعور بدانید دوستان داستان نویسم ! تا یک جمله از اثر ما را می خوانند ، می فهمند که ما بر موضوع اشراف داریم یا نه ! برای همین در ابتدای امر به سراغ موضوعاتی برویم که تجربه کرده ایم . قصه جنگ فراتر از این است که بنویسیم " تلفات سنگینی به دشمن وارد کردیم و نتوانستیم خط را بشکنیم " چراهای من ِ خواننده بی جواب ماند !
در بازنویسی به سراغ اطلاعات کامل نظامی بروید .
* به کوری چشم دشمنان خرمشهر هم آزاد شد .
موفق و موید باشید.
با سپاس : توران- قربانی صادق
📘🖋📘🖋📘🖋
حرفهداستان، برای علاقهمندان به داستان
@herfeyedastan
📘🖋📘🖋📘🖋
🌱🌱🌱🌱
فردا ۳۰ مهر، نتیجه مسابقه داستاننویسی مهرماه حرفهداستان اعلام میشود🎁🌱
سپاس حرفهی داستانیها 🥰
🌱🌱🌱🌱
🦋🦋🦋
پایان یک دوره کارگاهی ، ثبت یک رضایت.
آغازِ کار یک نویسنده جدید مبارک انشاالله
🦋🦋🦋
@zisabet
#دوره_کارگاهی #آموزش_نویسندگی
#رضایت_تدریس #رضایت
🫖🫖
مسابقه مهرماه باموفقیت به پایان رسیده.
درواقع همه حرفهداستانیها برنده هستند.
آنهایی که تلاش کردند داستان هنری و حرفهای بنویسند.
مخاطبان فهیم و فرهیختهای که مطالب این کانال را برای مطالعه انتخاب کردند.
و داستاننویسانی که درحال یادگیری و ارتقاء مهارتهایشان هستند.
سه برگزیده داریم. دو داستان برگزیده در بخش داستان دفاعمقدس و یک داستان برگزیده در بخش داستان عاشقانه.
🎁 آثار برگزیده صوتی شدند که در کانال حرفهداستان میگذاریم.
🫖🫖
@herfeyedastan
🌹🌹
تقدیر و تشکر میکنیم از دو بانوی خوشصدا و باذوق که آثار برگزیده مسابقه مهرماه حرفهداستان را گویندگی کردند:
🎙 بانو باران عظیمی
🎙 بانو ملیحه نوروزی
🌹🌹
@herfeyedastan
🌹🌹
تشکر و تقدیر ویژه میکنیم از استاد بزرگوار و دلسوز "بانو توران قربانی" به خاطر نقد تخصصی و حرفهای ۲۷ داستان کوتاه و ۸ ویس آموزشی برای گروهادبی حرفهداستان
🌹🌹
@herfeyedastan
💝 هر روز عشق
عشق کور نیست ، بلکه چشم دل را نیز
می گشاید . اما چون بیشتر می بیند مشتاق است که کمتر متوجه بشود .
@mandaber
( به کانال بانو قربانی بپیوندید😊☝️)
با حرفه داستان.m4a
4.66M
🎙🦋 پیام صوتی استاد توران قربانی صادق برای اختتامیه مسابقه مهرماه حرفهداستان
باهم میشنویم😊🎧
حرفهیداستان
@herfeyedastan
#اختتامیه #پیام_استاد
اسامی برگزیدگان مسابقه مهرماه حرفهیداستان
بخش داستان کوتاه دفاع مقدس
🎁 هما ایرانپور
🎁 زینب پناهی
بخش داستان کوتاه عاشقانه
🎁 زینب پناهی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
Audio_36618.m4a
3.4M
🎧 #داستان_صوتی
داستان کوتاه: حوض فیروزهای
🖋 نویسنده "هما ایرانپور"
🎙 گوینده "باران عظیمی"
🎁 برگزیده مسابقه مهرماه داستاننویسی گروه ادبی حرفهیداستان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#مسابقه_مهرماه #حرفه_داستان
Audio_544140.m4a
3.08M
🎧 #داستان_صوتی
داستان کوتاه: دوشکاچی
🖋 نویسنده "زینب پناهی"
🎙 گوینده "باران عظیمی"
🎁 برگزیده مسابقه مهرماه داستاننویسی گروه ادبی حرفهیداستان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#مسابقه_مهرماه #حرفه_داستان
صوت متن.m4a
8.6M
🎧 #داستان_صوتی
داستان کوتاه: سام و سایه
🖋 نویسنده "زینب پناهی"
🎙 گوینده "ملیحه نوروزی"
🎁 برگزیده مسابقه مهرماه داستاننویسی گروه ادبی حرفهیداستان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#مسابقه_مهرماه #حرفه_داستان
🌱🌱
کانال عمومی حرفهداستان، چند روزی تعطیل است.
از داستانها و مطالب مفید داخل کانال استفاده بفرمائید.
مجدد با فعالیتهای داستانی و برنامههای آبانماه حرفهی داستان برمیگردیم.
🌱🌱
متنهای کوتاه به مناسبت سالگرد حادثه شاهچراغ
۱. گلبرگ لالهها و پر سفید کبوتران، جلای تازهای داده به فیروزه گنبدِ شاهچراغی.
🖋 زهرا ملکثابت
●●●●●●●●●●●●
۲. از دل سنگ هم خون میجوشد و بر رگهای جلدِ مَرمرینش طرح جاودانهای خلق میشود. از سنگدل چه بیرون میزند؟!
🖋 زهرا ملکثابت
●●●●●●●●●●●
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
●●●●●●●●●●●●
۳. چند قدم تا لمس دستهای وضو گرفتهاش به ضریح مانده بود که صدای اذان بلند شد و آینهکاریهای حرم رنگ شهادتش را انعکاس دادند. چادر سفید کفنش شد.
🖋 محدثه محمودآبادی
●●●●●●●●●●●
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
●●●●●●●●●●●●
#شاهچراغ #متن_کوتاه #مناسبتی
۴. میشنوی؟
صدای نقاره میآید
چه شوری به پا شده؟
چه کسی حاجتروا گشته؟
بر سنگفرش صحن حرم، خطّ خون کیست؟
صدای نقاره میگوید
این نوای جنون است
خون کبوتریست که فواره میزند؛ گویی نذر شهادتش، قبول گشته
✍️زهرا بابلی
●●●●●●●●●●●●
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
●●●●●●●●●●●●
#شاهچراغ #متن_کوتاه #مناسبتی
۵. قراری بسته ای انگار
در وعده گاه عشق
هنگام غروب
در وقت اذان
که گلدسته وگنبد فیروزه ای ات
فریاد بزنند
مظلومیت تو را
با ندای حی علی خیر العمل
تا گره بخورد
دستان حلقه شده بر ضریحت
با این نوای الهی
در صحن حرمت
که چه قدر کبو ترانه
گلگون شده است
از خون مشتاقانِ بی قرارت
🖋ملیحه جوریزی
●●●●●●●●●●●●
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
●●●●●●●●●●●●
#شاهچراغ #متن_کوتاه #مناسبتی
۶. میم مادر و
مرگ در
حجره حجره ات پیچیده
شاه
چراغی.
🖋 هما ایران پور
●●●●●●●●●●●●
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
●●●●●●●●●●●●
۷. پدرم میگفت باید در بالاترین نقطه بایستی تا "پرواز" کنی. شاهچراغ که رفتیم، فهمیدم بالاترین "نقطه" کجاست!
🖋 مبینا خلیلزاده
●●●●●●●●●●●
۸. کاشیهایت بوی کودکانی را میدهد که سرهاشان برای شهادت سجده کرد.
🖋 مبینا خلیلزاده
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#حادثه_شاهچراغ
سری دوم
متن کوتاه حادثه ی تروریستی شاه چراغ علیه السلام
۹. عنوان: پرواز
_مامان!عجیب دلم هوای زیارت کرده
- باشه ، برای نماز مغرب می رویم حرم
حریم حرم رایحه ی دل انگیزی از زیارت و دیدار داشت. غروب آمیخته به شوق پرواز بود .
مامان نمی دانست ،از حرم هم می شود پرواز کرد🌷
🖋 زهرا غفاری
۱۰. عنوان: کفن
اسلحه را که نشانه گرفت ، رگبار مرگ نبود
انسانیت مرد
وقتی خون بیداد کرد
چادر مشکی کفن سفید شد🌷
🖋 زهرا غفاری
۱۱. شاها سرت سلامت!
حال جوانههایت خوب است؟
قرنهاست سلالهینبی ریشههایش با خون مریدانش آبیاری میشود.
چراغت خاموش مباد.
✍معصومه _ جعفری
••••••••••••••••••••
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
••••••••••••••••••••