eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
477 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
144 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق من، رُز قرمز داستانی عاشقانه، با نثر قاجاری و به شیوه نامه‌نویسی است. رگه‌های طنز و شوخی در سراسر داستان جریان دارد. راوی زنی است در زمان معاصر که شخصیتی منتقد دارد، نه شخصیتی منفعل. اینکه آیا در پایان این داستان عاشقانه زن و شوهر از لحاظ فکری و عاطفی بهم نزدیک می‌شوند، چیزی است که شایسته است مخاطبان در زیرمتنِ این داستان جستجو کنند. جامعه ما، درکل جامعه گفتگومحوری نیست! نامه‌نویسی روشی است که خودم بارها تجربه کرده‌ام در برابر انسان‌هایی که بلد نیستند درست مکالمه کنند و بلد نیستند که درست بشنوند. البته اینکه نامه بتواند قالب جایگزینی برای رسیدن به تفاهم با اینگونه افراد باشد مطمئن نیستم ولی اینکه نویسنده می‌تواند کمتر در معرض بلاهت و سفاهت آن‌ها قرار بگیرد، احتمالش وجود دارد زیرا نامه مکالمه غیرمستقیم است و انسان فرصت تراش دادن کلمات و ارسال و فرار را هم دارد. به گمانم کسی که بلد نیست مکالمه بیانی کند، بلد هم نیست مکالمه نوشتاری کند، پس جواب آنها سند است برای زمان دلخواه! جواب ندادن نامه هم انفعال است و انفعال، نوعی اعتراف به ضعف است! و اما ایده داستان، الهام گرفته‌شده از تجارب زیسته‌ مستقیم و بادقت گوش دادن به تجارب زیسته دیگران است. عشق من، رُز قرمز در پس ماجرای عاشقانه‌اش به وضعیت انسان معاصر و جامعه معاصر، انتقاد می‌کند. امیدوارم از خواندن داستان عشق من، رُز قرمز و دیگر داستان‌های کتاب قهوه یزدی لذت ببرید☕️❤️ http://shavaladpub.ir/product/قهوه-یزدی 👆 جهت سفارش کتاب قهوه یزدی می‌توانید از سایت انتشارات شاولد با لمس این لینک، اقدام نمایید. 🌹@herfeyedastan
سلام و خدا قوت داشتم مطالب کانالتون رو می‌خوندم و آخرین پیامی که گذاشتید در مورد جامعه فعلی که گفتگو محور نیست. درد جامعه و رکود و عدم پیشرفت همین نکته ست که واقعا وقتی مشکلات فرهنگی و اجتماعی و ...بررسی کنیم میشه همین.یعنی عدم گفتگو و یا مکالمه ایی که نحوه ی بیان اون رو بلد نیستیم. یاداشت تون قابل تامل بود. ✍ جامعه ما، درکل جامعه گفتگومحوری نیست،انسان‌هایی که بلد نیستند درست مکالمه کنند و بلد نیستند که درست بشنوند. به گمانم کسی که بلد نیست مکالمه بیانی کند، بلد هم نیست مکالمه نوشتاری کند. این کلید واژه ها جالب بود. @herfeyedastan
🔵 خانم سپیده سادات میرزابابایی دبیرجشنواره ره‌آورد سرزمین نور و از اعضای گروه ادبی حرفه‌داستان شما را به اختتامیه این جشنواره دعوت می‌کنند: 👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
سلام دوستان👋👋ا ✅قابل توجه شرکت کنندگان عزیز در دومین جشنواره ره آورد سرزمین نور استان یزد 🔴به اطلاع می رساند جنابعالی دعوتیدبه شرکت در مراسم اختتامیه جشنواره استانی سرزمین ره آورد نور 📺 همراه باپخش زنده تلویزیون صدا و سیما مرکزیزد 🔶 با حضور شخصیت های لشکری وکشوری ☘️باحضور سبزتان مراسمی در خور و شایسته شهدای دفاع مقدس رقم بزنید. 🎁لازم بذکر است مراسم اختتامیه جشنواره علاوه بر اهدای جوایز ارزنده به برندگان جشنواره به قید قرعه به نفرات حاضر در جشنواره که اثر ارسال کرده اند طبق لیست ثبتی اثرشان هدایایی تقدیم میگردد. 🎥ضمنأ اثار ارسالی شما عزیزان به نمایش گذاشته می‌شود. 🗓️زمان :۱۴۰۲/۳/۱ 🏡مکان :سالن اجتماعات شهید عباسپور جنب پارک شادی یزد ⏰ساعت شروع مراسم اختتامیه جشنواره ؛ از ساعت ۱۶الی ۱۹ به امید دیدار👋 🌹🌹🌹🌹🌹 @herfeyedastan
نوشیدن قهوه یزدی بعد از خوردن پلو و قُرمه سبزی، داستانی است در هفده صفحه. اولین داستان در کتاب قهوه یزدی است و نام کتاب هم از این داستان کوتاه گرفته‌شده. زمانی که این داستان را نوشتم و عنوانش را در صفحه شخصی‌ام منتشر کردم، یک نفر نظری نسبت به عنوانش داشت. او گفت که ما یزدی‌ها نمی‌گوییم، قرمه سبزی بلکه رایج است که می‌گوییم، خورشت سبزی. حرف ایشان درست است ولی ماجرا مربوط می‌شود به زهرایی که تا هفت سالگی در تهران بوده. بعد با خانواده به یزد آمده و دوران نوجوانی و جوانی‌اش در شهر اجدادی‌اش طی شده. به غیر از زهرای اول، زهرای دومی هم در داستان هست. دوستان بسیار صمیمی دوران کودکی تا قبل از مهاجرت زهرای اول و خانواده‌اش به یزد. هردو در ماجرای داستان با شباهت‌ها و تفاوت‌هایشان تعریف می‌شوند. دغدغه اصلی این داستان روند تغییر هویت، حفظ هویت و چیستی هویت است. این داستان حفظ هویت بومی در حین تلاش برای حفظ هویت ملی را مطرح کند. این داستان یک پرسش اساسی را در درونش مستتر دارد. آیا راهی برای حفظ هردو هویت هست بدون آنکه یکی بر دیگری سایه بیاندازد؟ نقش مهاجرت‌های داخلی و خارجی در حفظ ، تغییر یا استحاله فرهنگ و خرده‌فرهنگ‌ها چقدر است؟ و در آخر اینکه آیا نوشیدن قهوه یزدی بعد از خوردن پلو و قرمه سبزی داستان است یا تخیل یا چند درصد آن داستان است یا نیست، به عهده خوانندگان و منتقدان می‌گذارم. امیدوارم از خواندن این داستان و دیگر داستان‌های کتاب قهوه یزدی، لذت ببرید☕️❤️ http://shavaladpub.ir/product/قهوه-یزدی 👆 لطفاً جهت سفارش کتاب قهوه یزدی از سایت شاولد روی لینک بالا بزنید. 🌹@herfeyedastan
💎 سلام، چالش ادبی جدید حرفه‌داستان را موضوع آزاد بگذاریم؟ چون در خصوصی متن‌های کوتاه‌تون با موضوعات مختلف را می‌فرستید به نظرم چالش هفته آینده با موضوع آزاد باشه 🖋 پس بهترین متن کوتاه‌ داستانی‌تون را بنویسید و بفرستید. هر نفر فقط یک اثرش در کانال قرار می‌گیره از حالا روی متن‌های قبلی‌تون کار کنید و بازنویسی کنید. تنها شرطی که هست مسئله "همذات‌پنداری" را باید رعایت کنید که آموزش این مورد را براتون می‌گذارم. لطفا با کانال همراه باشید تا آموزش‌های رایگان را از دست ندید. داستان‌تون عنوان هم داشته باشه حتما از روز شنبه تا جمعه داستانها در کانال قرار می‌گیره ولی فقط از امروز تا پایان دوشنبه هفته بعد مهلت دارید برای ارسال اثرتون. لطفا تاریخ‌ها و زمان‌ها را دقت کنید ⏰️🗓 🏆جوایز این چالش: نفر اول/ تخفیف پنجاه درصدی بسته تحلیل فیلم کوتاه نفر دوم/ تخفیف سی درصدی بسته تحلیل فیلم کوتاه نفر سوم/ تخفیف پانزده درصدی بسته تحلیل فیلم کوتاه اعلام برگزیدگان همزمان با ولادت حضرت معصومه و روز دختر در کانال حرفه‌داستان آثار را به این آیدی بفرستید: @ziasbet 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
این داستان باب طبع خیلی‌ها نیست! البته می‌خواهم به آن حق بدهم. قرن‌هاست از زنان دنیا و زنان ایرانی انتظار می‌رفته جنس لطیف، ظریف و ضعیف باشد. حالا گویا در عرصه حرفه‌ نویسندگی هم انتظار می‌رود که زنان نویسنده، ظریف و لطیف و شیرین بنویسند. متاسفانه یا خوشبختانه من سعی کرده‌ام آن کسی نباشم که زن منفعل یا جنس ضعیف شناخته‌می‌شود، پس برخی از داستانهایم مورد پسند جامعه مردسالار نیست! مواد اولیه این داستان طی زمان طولانی جمع‌آوری شد زیرا به مطالعات وسیع در زمینه روان‌شناسی و جامعه‌شناسی نیاز داشتم. بعد از نگارش نسخه اولیه داستان و خواندن در جمع نویسندگان، من سرخوشانه توقع تشویق و استقبال را داشتم اما با این کلمه بدرقه شدم: فمنیست. البته این قضیه مربوط به سالها پیش است. با پیشروی جنبش اجتماعی، فرهنگی، علمی و اقتصادی زنان ایران در جبهه مقابل شاهد انعطاف‌هایی هستیم. به شخصه نمی‌دانم تعریف دقیق کلمه فمنیست چیست ولی هدفم از داستان‌های انتقادی بیان ناعدالتی‌ها و تبعیض‌هاست، به امید بهبودی و تغییر شرایط. داستان "خانه جغدها چراغ نمی‌خواهد" به شیوه فُرمالیسم گرایش دارد. راوی آن نامتعارف است. یک روح سرگردان که شاهد اتفاقات مرموز و شومی در لایه‌های زیرین جامعه است. داستان به شیوه موازی روایت می‌شود و روح سرگردان بین مکان‌ها و زمان‌ها درحال سیر کردن و روایت‌گری است. پیاده کردن این شیوه در داستان کوتاه کار سخت و نفس‌گیری بود. امیدوارم از خواندن داستان‌های کتاب قهوه یزدی لذت ببرید ☕️❤️ http://shavaladpub.ir/product/قهوه-یزدی 👆 جهت سفارش کتاب قهوه یزدی این لینک را لمس بفرمائید. 🌹@herfeyedastan
سلام، خسته نباشید 🍋 طبق وعده قبلی نکته آموزشی "همذات پنداری" را در کانال حرفه‌داستان می‌گذارم. جمعه هم یک نمونه داستان‌کوتاه می‌گذارم 🥰 همگی موفق باشید 🍋
همذات پنداری، یکی از جوانب شخصیت است. اینکه مخاطبان داستان یا فیلم این جمله را در مورد شخصیت داستانی بیان کنند یا در ذهن‌شان بیاورند: " این شخصیت آشناست، ما او را می‌شناسیم" همذات پنداری یعنی، مخاطبان با شخصیت داستانی همدلی کنند، در مواقع خطر نگران او شوند، باموفقیت‌های او خوشحال شوند با شکست خوردن او ناراحت شوند. اگرچه مخاطبان بیشتر مایلند شخصیت‌های داستانی خوب و دوست‌داشتنی باشند ولی بیشتر از آن مایلند با شخصیت‌داستانی ارتباط برقرار کنند. این برقراری ارتباط نامش هست: "همذات پنداری" هنر نویسنده در این است که با استفاده از عناصر و تکنیک‌ها، شخصیت‌هایی را خلق کند که مخاطبان با آنان همذات‌پنداری کنند. زهرا ملک‌ثابت @zisabet مدیر گروه ادبی حرفه‌داستان مدرس فیلنامه‌نویسی، داستان‌نویسی و طنزنویسی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @herfeyedastan
میزانِ نقش فقرا و حاشیه‌نشینان در زمینه فقر و فلاکتشان چیست؟ این داستان از زاویه‌ای کمتر پرداخته شده به مسئله فقر می‌پردازد. در قسمت پژوهش‌های "چسبندگی" باید تشکر کنم از دوست جامعه‌شناسم، خانم دکتر سمانه رنجبری بابت همکفری‌ها و راهنمایی‌هایی که به من کردند. همچنین تشکر از آقای اصغر ایزدی‌جیران، مدیر هسته پژوهشی مردم‌شناسی فرهنگی دانشگاه تبریز. ایشان سال‌ها تحقیقات میدانی داشتند در زمینه مسائل حاشیه‌نشینان که در وبیناری عصاره تحقیقات‌شان را ارائه دادند. من در وبینار ایشان با نام " روستائیان حاشیه‌نشین" شرکت کردم و در پرداخت پیرنگ داستان "چسبندگی" از صحبتهای ایشان بهره‌بردم. ایده داستان در ضمیر ناخودآگاهم بود. یک سالی که در پاکستان بودیم، صاحب‌خانه ما پیرزن نسبتاً پولداری بود. راننده‌اش جوان خامی بود به نام احمد که شب‌ها نقش نگهبان را داشت. هرشب در گرمای شرجی و شبهای سرد لاهور روی یک تختخواب فلزی جلوی در خانه پیرزن تا صبح می‌خوابید. زن احمد شبانه‌روز داخل آلونکی دلگیر در گوشه حیاط پشتی به سر می‌برد. زن جوانی که فقط در تمام این مدت دو یا سه بار دیده بودمش. زندگی این زن برایم معما بود. همیشه می‌خواستم بدانم با این همه تنهایی و گوشه‌نشینی و بدون فرزند چگونه این زندگی سخت را سپری می‌کند. تاکید داستان "چسبندگی" به روی زبان است که از طریق واگویه‌های دختر حاشیه‌نشین و با لحن خاصش ، برای خوانندگان ایجاد همذات‌پنداری می‌کند. از خواندن کتاب اثر زهرا ملک‌ثابت لذت ببرید ☕️❤️ http://shavaladpub.ir/product/قهوه-یزدی 👆 سفارش کتاب از طریق این لینک 🌹@herfeyedastan
چی شده؟ چرا؟ 😄😍👆 داستان‌هاتون را بفرستید اینجا 👇 اینجا جائیکه خونده میشه و همه مشتاق داستان کوتاهند👇 از شنبه گذاشته میشه توی کانال و چالش جایزه‌دارم هست 🏆 @zisabet
سلام، آدینه بخیر و خوشی 🫖☕️ ادامه با ذکر یک داستان معروف بخونید بادقت و لذت ببرید 😊 @zisabet
گیله مرد.docx
38.4K
: گیله مرد : بزرگ علوی نمونه داستان مبتنی بر پیرنگ و مناسب برای درک مسئله همذات‌پنداری 🌹@herfeyedastan
چی بهتر از این که مشتاق یادگیری و یاددادن بهم دیگه باشیم 😊 اگر برای سوال ایشان جوابی دارید ارسال کنید لینک ناشناس کانال حرفه داستان 👇 https://harfeto.timefriend.net/16822797119363 ارتباط مستقیم با مدیر گروه ادبی حرفه‌داستان @zisabet
یک جواب برای سوال قبلی 🌱 ممنون از جواب ساده و خوبی که دادند 🌱🌱🌱
آیا حرف ایشان درسته؟ 🥴 اونم باتوجه به نکته آموزشی همذات‌پنداری که در کانال گذاشتم و کامل توضیح دادم 🙄 اگر به آموزش‌های بیشتر و بامثال بیشتر احتیاج دارید فایل‌های تحلیل هفت فیلم‌کوتاه را پیشنهاد می‌کنم براتون @zisabet
او کیست؟ به کجا می‌رود؟ چرا این چمدان را با خود می‌کشد؟ " چمدان تمام فلزی" داستانی است که ایده آن با دیدن و تامل کردن در یک نقاشی به ذهنم رسید. این داستان در گونه داستان واقع‌گرای نمادین قرار دارد. در داستان واقع‌گرای نمادین، شخصیت‌ها، اعمال و ریزه‌کاری‌ها واقعی و طبیعی هستند و جزئیات و توصیفات به قصد آن ارائه شده‌اند که معنای خاصی از واقعیت‌های عادی و روزمره به دست بدهند. از میان همین جزئیات و توصیفات و اعمال شخصیت‌ها ظاهر می‌شوند. در داستان چمدان تمام فلزی و این نوع نمادها جزء طبیعی واقعیت‌ها هستند و با آن‌ها درآمیخته‌اند اما در عین حال معنای دیگری غیر از معنای ظاهری داستان به آن می‌بخشند و مفهوم داستان را تقویت کرده و غنی‌تر می‌کنند. نمونه بارز چنین آثاری را می‌توان درمیان داستان‌های کوتاه و رمان‌های جیمز جویس نویسنده ایرلندی و ارنست همینگوی نویسنده آمریکایی پیدا کرد. در نمونه‌های ایرانی آن داستان کوتاه قفس از صادق چوبک و داستان کوتاه گیله مرد از بزرگ علوی را می‌توان مثال زد. نمونه اخیر و معاصر از داستان واقع‌گرای نمادین، داستان کوتاه است از کتاب مجموعه داستان کوتاه امیدوارم از خواندن این داستان و دیگر داستان‌های کتاب قهوه یزدی، اثر لذت ببرید ☕️❤️ http://shavaladpub.ir/product/قهوه-یزدی 👆جهت سفارش می‌توانید از سایت انتشارات شاولد با این لینک اقدام کنید 🌹@herfeyedastan با سپاس از یادآوری دوستان این کتابِ کودک نیست! در سایت انتشارات اشتباه نوشته شده
کتاب قهوه یزدی، اثر زهرا ملک‌ثابت به چاپ دوم رسید 🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
با نام و یاد خدا چالش ادبی این هفته را با موضوع آزاد شروع می‌کنیم ... "علی برکت الله" 🔑🔑🔑 طریق ارسال اثر @zisabet
داستان: بازی احساس‌ها نویسنده: مهدیه افروزیان هوای خنک آرام در فضای سالن رقص کنان می پیچید. صندلی وسط سالن خالی بود، احساس ها هنوز نیامده بودند، نیم ساعتی که گذشت صدای در سالن در فضا پیچید، درست مثل همیشه شادی زودتر از همه رسیده بود، وقتی با سالن بزرگ و صندلی‌های خالی روبرو شد زیر لب گفت: " باز هم من زودتر از بقیه آمده ام" احساس های که یکی آمدند بعد از شادی ترس بعد ناراحتی و همینطور آمده اند تا آن زمان که ۱۲ صندلی وسط سالن پر شد، مثل همیشه مدیر گروه که شجاعت بود جلسه را آغاز کرد: " سلام به همگی درست مثل جلسات قبل این جلسه را آغاز میکنیم"، نگاهی به ترس انداخت و گفت: خوب تو شروع کن ماجرای امروزت رو تعریف کن، ترس دست لرزان و زبان گرفته شروع کرد : "امروز یه سگ یه پسر بچه را دنبال کرد همش اشک میریخت و داد میزد و مامانش رو صدا میزد خیلی ترسیده بود چشمام داشت از شدت گریه از حدقه در میومد ، خیلی سعی کردم قوی باشم اما نشد ،پسر بچه ترسیده بود مثل من "به اینجا که رسید شجاعت گفت : "ممنونم ترس عزیز خوب نوبت تو آرامش ،تعریف کن" آرامش با دستهای در هم گره کرده شروع کرد به تعریف: "امروز یه مادر داشت دخترش رو دلداری میداد دختری که به خاطر دوستش که چرا امروز در برابر بقیه ازش دفاع نکرد مادر تمام سعیش رو می کرد تا دخترک رو آروم کنه و موفق شد وقتی چهره مادرش رو از داخل قلب دخترش نگاه می کردم لبخندش واقعا آرامش بخش بود و این به من آرامش بیشتری داد" آرامش دوباره بیصدا نشست. شجاعت کمی به جمع نگاه کرد که ناراحتی داوطلبانه گفت: "میشه من تعریف کنم ؟"شجاعت جواب داد: " البته" ناراحتی با ابروهای پایین و لبهای آویزان شروع کرد:  "امروز یه آقایی داشت قدم میزد اما ناراحت بود چون اون دختر بچه هشت ساله اش را کتک زده بود، اون از قصد این کارو نکرد چون دخترش را خیلی دوست داشت و این به خاطر این بود که نمیتونست خشمش رو کنترل کنه " خشم با فریاد گفت : "تو یه دروغگویی من اونجا بودم اون اصلا عصبانی نبود" ناراحتی آرام جواب داد: " اگر عصبانی نبود پس تو اونجا چیکار میکردی خشم خواست جواب دهد که شجاعت به میان آمد :کافیه، آروم باشین قانون رو یادتون رفته قانون اول در مورد هیچ داستانی نظریه نمیدیم پس لطفا آروم باشین . به ناراحت نگاه کرد و گفت: ادامه بده، ناراحت ادامه داد: اون آقا با خودش فکد می کرد که آیا دخترش از دستش ناراحته ؟ نمیدونم چرا نتونستم دخترش رو ببینم حتی لحظه‌ای هم در قلبش باز نشد اما تا آخر شب همراه آقای بودم حالش اصلا خوب نبود. ناراحت ساکت شد شجاعت حرفی نزد منتظر بود تا داوطلب پیدا کند چند ثانیه ای که گذشت نگرانی دستش را بالا برد و اجازه خواست شجاعت سرش را به نشانه اجازه دادند تکان داد، نگرانی بدون معطلی شروع به تعریف کردند کرد: یه دختر، دختری که نگران برادرش بود آخه برادرش هنوز برنگشته خیلی حالش بده حتی یه لحظه هم نمیتونه بشینه، نگران دائم ناخن هایش را می جوید و پای چپش را تند تند تکان میداد، شجاعت فکر کرد که اگر ادامه دهد ممکن است امشب نتواند بخوابد پس گفت: ممنون نگران تا همینجا کافیه. بعد رو به جمع گفت :دیگه داوطلب نداریم؟ کسی جواب نداد شجاعت نگاهش را به انتظار دوخت انتظار می دانست که باید شروع کند با کمی دلخوری گفت: دو سال گذشته اما هنوز پدر در انتظار دخترشه، دائم قاب عکسش رو نگاه میکنه هنوز امید داره اما نمیدونم تا کی دوام میاره. همه احساس ها آرام گوش می دادند انگار آنها هم انتظار می کشیدند اما هر کدام با احساس خودش. شجاعت از جایش بلند شد ،او عادت داشت وقتی می‌خواهد ماجرای نیمروزش را تعریف کند از جایش بلند شود. دست هایش را از پشت حلقه کرد بعد متفکران و با غرور شروع کرد: امروز صبح داشت ناامید به بالای کوه نگاه میکرد، با خودش میگفت که نمیتونه از پسش بر بیاد، وقتی داشتم بهش نگاه میکردم لحظه حس کردم که شیشه امید در دلش کم کم داشت از بین میرفت آرزوش بود می خواست به بالای کوه بره با خودم گفتم دخالت نکنم تا خودش دست به کار بشه اما لحظه ای این جمله را به زبان آورد،بی حال با چشمای خمار گفت :اون چی گفت؟ شجاعت جواب داد: گفت اگه سالم بودم میتونستم برم بالای کوه ،تنهایی متفکران گفت: اون بیمار بود درسته؟، شجاعت با سر حرفش را تایید کرد و ادامه داد: فهمیدم که بهم نیاز داره آدما موجودات عجیبی ان ،وقتی که حس می کنی لازمت ندارن با قلبشون صدات میزنن ،اعتراف می کنم اون واقعاً شجاع بود آخه با جمله" ولی مهم نیست من میتونم" ،شیشه امیدش پرشد، ذهنش آزاد شد، درخشش قلبش رو میدیدم ، تا حالا همچین حرفی نزده بودم اما این بار میگم ، واقعا بهش افتخار میکنم ، شجاعت با غرور روی صندلی چوبیش نشست . بی حوصله بدون مقدمه گفت : میشه من تعریف نکنم ؟ شجاعت گفت : چرا؟ بی حوصله جواب داد :ماجرای جالبی نیست شجاعت اصرار نکرد ،قانون دوم این بود : در تعریف کردن ماجرا اجباری  نیست . @herfeyedastan
تنهایی ساکت بود ، شجاعت قبل از شروع جلسه میدانست که تنها قرار نیست حرفی بزند ، خشم با ابرو های گره کرده خطاب به شجاعت گفت : من دائم پیش ادم هام ، اونا عرضه هیچ کاری رو ندارن ، دائم خودشون رو به این درو اون در میزنن تا چاره ای پیدا کنن که از عصبانیت دور بشن ، اما نمی دونن که به محض عصبی شدنشون میوفتن توی دام من . شجاعت میدانست که این ماجرای همیشگی خشم است ، نا امید کردن احساس ها برای مقابله نکردن با حس تضادشان ، شادی تمام مدت با لبخند به همه ی ماجرا ها گوش میداد ،چند لحظه ای که گذشت شجاعت با نگاه به شادی فهماند که باید تعریف کند ، شادی همیشه پایان جلسه بود زیرا میدانست که با ماجرای نیمروز او جلسه با لبخند تمام حس ها به پایان می رسد ، شادی لبخند زنان گفت : امروز یکی دیگه از آدما متولد شد ، قلب پدرش پر بود از شادی ، مادرش لحظه ای لبخند رو فراموش نکرد ، و جالب تر  اینکه خواهر کوچولوش داشت براش شعر میخوند ، اون یه شعر معمولی نبود ، اون صدای شادی بخش قلبش بود ، احساس ها با لبخند به شادی نگاه میکردند، شجاعت مثل همیشه جمله پایانی را گفت: احساس ها امید دارند و امید سر چشمه همه ی احساس هاست ، بدانید که من آغاز امیدم و امید پایان شما ، تا جلسه بعد بدرود . ساعت لحظه ای ایستاد ، احساس ها به خواب رفتند تا صبحشان را با ماجرای دیگر آغاز کنند ، ماجرا هایی که نامشان همان زندگی انسان هاست ... @herfeyedastan
اینجا رویای نویسنده شدن را به حقیقت تبدیل کن🖋😍 الان بهترین فرصته که با قیمت مناسب توی دوره داستان نویسی شرکت کن🤔👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4211474635Cc83650fa50🌱 تو این کانال عضو شو و شرایط دوره رو ببین👆
کتاب خوابهای سفید اثر شقایق دهقان‌نیری در نمایشگاه بین المللی کتاب 🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
عنوان داستان: آرتین نویسنده: فریبا کریمی مدیر گروه ادبی زیرگنبد شیراز آرتین تنها برگشت - بابا قراربود بریم خرید ،آمدیم شاهچراغ ! -بله عزیزم. ،زیارت میکنیم. نماز میخونم بعد میریم خرید عروسی -بابا. برای عروسی. اجی برام کت و شلوار میخری -انشااله میخرم -بابا من میتونم. دوستم آرش برای عروسی دعوت کنم - باشه بابا. دعوتش کن -بابا تو خیلی خوبی ، ... صدای گلوله ،فریاد ووو بابا خودش را سپر کرد روی آرتین انداخت - بابا تو خیلی مهربونی آرتین تنها از بیمارستان مرخص شد. @herfeyedastan
پیام تبریک به مدیر گروه ادبی حرفه‌داستان از طرف مدیر گروه انجمن نویسندگان فردا https://eitaa.com/joinchat/1169359170C5f89275994