5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_مولایمن
🌸ای که بی نور جمالت نیست
عالم را فروغی
تا به کی در ظلّ امر غیبت
کبری نهانی
پرده بردار از رُخ و ما مردگان
را جان ببخشا
ای که قلب عالم امکانی و
جان جهانی
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااااااااااااام رفقا جان 🤚☺️
صبحتون بخیر
روزتون سرشار از اتفاقای قشنگ
لبتون خندون دلتون شاااااااد 😍
@heyatjame_dokhtranhajgasem
غار بره زرد
غار بره زرد که با نامهای کنا تاریکه و کنا نام نیز شناخته میشود، با ابعادی عظیم، از جاهای دیدنی ایلام در ارتفاعات کوه سیوان است. ارتفاعات سیوان در ۳۵ کیلومتری مسیر ایلام-درهشهر و در نزدیکی روستای پاکل قرار دارد.
#ایلام
#غار_بره_زرد
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#اطلاعیه
🔰مراسم تجمع و راهپیمایی
✊حمایت جهانی از کودکان مظلوم فلسطین
🚨زمان: شنبه ۲۷ آبان۱۴۰۲ در سراسر کشور
در راستای ادامه پویش جهانی #فریاد_عروسک_ها
🇵🇸شرف همپاست با درد فلسطین🩸
✊همزمان با سراسر کشور ، اجتماع مردمی دارالمومنین کاشان
در حمایت از کودکان مظلوم غزه🇵🇸
⏱شنبه ۲۷ آبان ماه ساعت ۱۵
⛲میدان ۱۵ خرداد کاشان
‹💠⃟🇮🇷› https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
گُفـت:
+میدونۍچرٰامیگیمرِفیقشَھید..!؟
-خیلۍکمَڪتمیکُنِہ..🤔!'
+بَراۍاِینڪہرِفیقرویرفیق
اثَرمیزارِھシ✋🏻!'
مَعرِفَتبِھخَرجمیدهوَ
یہࢪوزبـِہرَسـمِرِفٰاقَتمیبَرَتت
پـیشخودش!
#شهیدانه
⊰᯽⊱┈╌❊♥❊╌┈⊰᯽⊱
『 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#تلنگراته
حداقلکاریکه
امروزمیشهانجامداد
براثباتانتظارمون..'
برااومدنمهدیزهرا..'
اینهکهیهامروزُگناهکمترکنیم..!!🚶🏻♂
-هزینه..؛
پاگذاشتنرونفسسرکش.."
ــ|🌙
-نتیجهعمل..؛
«لبخندرضایتمهدیزهرا..!!🙂»
میارزهبهلبخندیکهمیاد
روچهرهمبارکمولامون.."☝️🏻
امروزیهگناهکمترکنیم!
⊰᯽⊱┈╌❊♥❊╌┈⊰᯽⊱
『 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_سوم
..
معجزه هاي خدا تموم شده بود .
من ندانسته همه رو خرج کرده
بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم .
سري به طرفین تکون دادم .
من – هیچی . هیچ انتظاري ندارم .
وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ي خدا جاي خود داره .
و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم .
این همون انتهاي ترسناك قصه ها بود . همون پارگی شاهرگ حیات .
با پاهاي لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم . دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم .
هنوز پا داخل حیاط نذاشته صداي امیرمهدي باعث شد مکث کنم .
امیرمهدي – بازم فکرام رو میکنم ببینم میتونم کنار بیام یانه؟
و بعد صداي کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم .
اگه به هم نمی رسیم تو با تمام من برو ... همین براي من بسه که آرزو کنم تو رو .....
چی به روزم اومده بود ؟
منی که می خواستم زندگی اي با
امیرمهدي بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و
همه رو انگشت به دهن نگه داره ، حال خودم از بازي روزگار
انگشت به دهن مونده بودم !
شده بودم مثل میوه هاي آفت زده .
یا اون درختی که در اثر هجوم
باد نزدیکه به خم شدن و شکستن .
مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ........
حتی باغبون نفهمید ، که چه آفتی به من زد .....
وارد خونه که شدم ، از تعجب زود برگشتنم ؛ رضوان و مهرداد
اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در اشپزخونه ایستاد .
چهره ي بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون می داد حال زارم رو .
رضوان با شک پرسید .
رضوان - چرا زود برگشتی ؟
ایستادم و نگاهم رو بین چشماي منتظرشون چرخ دادم
برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم ؛ دروغ بگم .
دروغ بگم که کاخ آرزوهاي اونا مثل من آوار نشه رو سرشون .
همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بودم ؛ کافی بود .
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_چهارم
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود .
باز نگاهم بین صورت هاي نگرانشون چرخید .
باید چیکار می کردم ؟
باید مثل گذشته شروع می کردم به گریه ؟
یا خودم رو تو اتاقم حبس می کردم و زانوي غم بغل می گرفتم ؟
می رفتم و بدون توجه به پل هاي خراب پشت سرم ، غش و ضعف می کردم و حسرت ساعاتی رو می خوردم که قدر ندونستم ؟
یا بر می گشتم و با دست هام اون تَل آوار رو دونه به دونه کنار هم این
می چیدم و درستش می کردم ؟
که واقعاً کار از دستم بر می اومد ؟
یا اینکه با بتن و تیرآهن جدید ، روي اون آوارها ، سازه ي جدیدبنا می کردم ؟
مونده مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟
یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زمان کمرنگ شه و نا پدید ؟
اصلا ً دوري از امیرمهدي کم رنگ می شد ؟
یا من می خواستم بابه ذهن آوردنش ، خودم رو دلداري بدم ؟
چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق
بودم بین ساختن و نساختن !
این تردید به قدري قوي بود که نذاشت بشکنم .
انگار کسی تو سرم
بانگ می زد که " بایست و تاوان بده،
تاوان سهل انگاري و خامی کردنت رو "
شونه اي بالا انداختم !
وقتی نه راه پس داري و نه راه پیش باید چیکار کنی ؟
جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟
مهرداد – می گی چی شده یا نه ؟
نگاهش کردم .
من رو از دنیاي جهنمی بین تردیدها ، از لا به لای تاریک محض ؛ با عصبانیت بیرون کشیده بود .
اخمش زیاد بود .
فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟
براي اینکه دنیاي ویرون من نابودشون نکنه . براي اینکه بیش از
این نشم سردرگمی لحظه به لحظه ي نگرانیشون لب باز کردم .
با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر
جهنم فرو رفتم .
من – پویا اومد و رابطه مون رو براي امیرمهدي باز کرد .
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد .
تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem