eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰مراسم تجمع و راهپیمایی ✊حمایت جهانی از کودکان مظلوم فلسطین 🚨زمان: شنبه ۲۷ آبان۱۴۰۲ در سراسر کشور در راستای ادامه پویش جهانی 🇵🇸شرف همپاست با درد فلسطین🩸 ✊همزمان با سراسر کشور ، اجتماع مردمی دارالمومنین کاشان در حمایت از کودکان مظلوم غزه🇵🇸 ⏱شنبه ۲۷ آبان ماه ساعت ۱۵ ⛲میدان ۱۵ خرداد کاشان ‹💠⃟🇮🇷› https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گُفـت: +میدونۍچرٰامیگیم‌رِفیق‌شَھید..!؟ -خیلۍکمَڪت‌میکُنِہ..🤔!' +بَراۍاِینڪہ‌رِفیق‌روی‌رفیق‌ اثَرمیزارِھシ✋🏻!' مَعرِفَت‌بِھ‌خَرج‌میده‌وَ یہ‌ࢪوزبـِہ‌رَسـمِ‌رِفٰاقَت‌میبَرَتت پـیش‌خودش! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⊰‌᯽⊱┈╌❊‌‌♥❊╌┈⊰᯽⊱ 『 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
حداقل‌کاری‌‌که‌ امروز‌میشه‌انجام‌داد براثبات‌انتظارمون‌..' برااومدن‌مهدی‌زهرا..' اینه‌که‌یه‌امروزُگناه‌کمتر‌کنیم..!!🚶🏻‍♂ -هزینه..؛ پاگذاشتن‌رونفس‌سرکش.." ــ|🌙 -نتیجه‌عمل..؛ «لبخند‌رضایت‌مهدی‌زهرا..!!🙂» می‌ارزه‌به‌لبخند‌ی‌که‌میاد‌ روچهره‌مبارک‌مولامون.."☝️🏻 امروزیه‌گناه‌کمتر‌کنیم‌! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⊰‌᯽⊱┈╌❊‌‌♥❊╌┈⊰᯽⊱ 『 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 .. معجزه هاي خدا تموم شده بود . من ندانسته همه رو خرج کرده بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم . سري به طرفین تکون دادم . من – هیچی . هیچ انتظاري ندارم . وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ي خدا جاي خود داره . و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم . این همون انتهاي ترسناك قصه ها بود . همون پارگی شاهرگ حیات . با پاهاي لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم . دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم . هنوز پا داخل حیاط نذاشته صداي امیرمهدي باعث شد مکث کنم . امیرمهدي – بازم فکرام رو میکنم ببینم میتونم کنار بیام یانه؟ و بعد صداي کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم . اگه به هم نمی رسیم تو با تمام من برو ... همین براي من بسه که آرزو کنم تو رو ..... چی به روزم اومده بود ؟ منی که می خواستم زندگی اي با امیرمهدي بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و همه رو انگشت به دهن نگه داره ، حال خودم از بازي روزگار انگشت به دهن مونده بودم ! شده بودم مثل میوه هاي آفت زده . یا اون درختی که در اثر هجوم باد نزدیکه به خم شدن و شکستن . مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ........ حتی باغبون نفهمید ، که چه آفتی به من زد ..... وارد خونه که شدم ، از تعجب زود برگشتنم ؛ رضوان و مهرداد اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در اشپزخونه ایستاد . چهره ي بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون می داد حال زارم رو . رضوان با شک پرسید . رضوان - چرا زود برگشتی ؟ ایستادم و نگاهم رو بین چشماي منتظرشون چرخ دادم برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم ؛ دروغ بگم . دروغ بگم که کاخ آرزوهاي اونا مثل من آوار نشه رو سرشون . همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بودم ؛ کافی بود . اما دهنم به دروغ باز نشد . زبونم نچرخید و یاریم نکرد . انگار به فرمان من نبود 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اما دهنم به دروغ باز نشد . زبونم نچرخید و یاریم نکرد . انگار به فرمان من نبود . باز نگاهم بین صورت هاي نگرانشون چرخید . باید چیکار می کردم ؟ باید مثل گذشته شروع می کردم به گریه ؟ یا خودم رو تو اتاقم حبس می کردم و زانوي غم بغل می گرفتم ؟ می رفتم و بدون توجه به پل هاي خراب پشت سرم ، غش و ضعف می کردم و حسرت ساعاتی رو می خوردم که قدر ندونستم ؟ یا بر می گشتم و با دست هام اون تَل آوار رو دونه به دونه کنار هم این می چیدم و درستش می کردم ؟ که واقعاً کار از دستم بر می اومد ؟ یا اینکه با بتن و تیرآهن جدید ، روي اون آوارها ، سازه ي جدیدبنا می کردم ؟ مونده مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟ یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زمان کمرنگ شه و نا پدید ؟ اصلا ً دوري از امیرمهدي کم رنگ می شد ؟ یا من می خواستم بابه ذهن آوردنش ، خودم رو دلداري بدم ؟ چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق بودم بین ساختن و نساختن ! این تردید به قدري قوي بود که نذاشت بشکنم . انگار کسی تو سرم بانگ می زد که " بایست و تاوان بده، تاوان سهل انگاري و خامی کردنت رو " شونه اي بالا انداختم ! وقتی نه راه پس داري و نه راه پیش باید چیکار کنی ؟ جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟ مهرداد – می گی چی شده یا نه ؟ نگاهش کردم . من رو از دنیاي جهنمی بین تردیدها ، از لا به لای تاریک محض ؛ با عصبانیت بیرون کشیده بود . اخمش زیاد بود . فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟ براي اینکه دنیاي ویرون من نابودشون نکنه . براي اینکه بیش از این نشم سردرگمی لحظه به لحظه ي نگرانیشون لب باز کردم . با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر جهنم فرو رفتم . من – پویا اومد و رابطه مون رو براي امیرمهدي باز کرد . بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد . تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد . تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود . نه چشمام میلی به بارش داشت و نه بغضی گلوم رو درگیر کرده بود ! انگار تو زمین هاي اون پاساژ ، همه ي اشک و آهم رو جا گذاشتم اون پاساژ نفرین شده بود یا من ؟ سکوت هر سه نفر نشون می داد عمق سنگین حرفم رو درك کردن . یا شاید من اینجور برداشت کردم . مهرداد دست رو لب ، خیره خیره نگاهم میکرد . لبخند بی جونی زدم . اون دیگه چرا انقدر مات بود ؟ حس می کردم چشمام بدون بارش به شدت ورم کرده . شاید اشک هاي پایین نیومده ، به زیر پوست اطراف چشمم نفوذ کرده بودن ؟ حس می کردم نمی تونم چشمام رو بیشتر باز کنم ! حلقم می سوخت ، اما هیچ گرهی اون بین جا خوش نکرده بود ! بدنم مثل آدم هاي کوه کنده ، کوفته بود . خنده دار نبود ؟ که اعضا و جوارحم در یک حرکت خودجوش ، به جاي عکس العمل همیشگی فقط نتیجه‌ش رو به رخ می کشیدن ؟ نگاهم به مامان افتاد که با حال نزار و بی حس به چهارچوب در آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد . این حالش رو خوب می شناختم . شده بود مثل روزي که بعد از مهمونی خونه ي عمه ، برگشتیم و دیدیم خونه رو دزد زده . و جز فرش ها و ظرف و ظروفمون ، چیزي باقی نمونده . همونجور درمونده بود . دوباره لبخند بی جونی زدم . حال اینا از منم بدتر بود . آروم به سمت اتاقم به راه افتادم . باید از شر مانتو و شالم خلاص می شدم . به شدت اعصابم رو به هم می ریخت . تاتی تاتی کنان راه افتادم که با حرف مهرداد که عقب عقب رفت و رو مبل نشست ، ایستادم . مهرداد – دقیقاً چی گفت ؟ نگاهش کردم . مگه قرار بود چی بگه ؟ رابطه ي من و پویا........... نه ......... یادم رفته بود . اینا از خیلی چیزها خبر نداشتن ! درمونده شدم از پاسخ سوالش . کاش کسی یا چیزي بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع وجور کنم ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کاش کسی یا چیزي بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع وجور کنم ! اگه جوابش رو نمی دادم عصبانی می شد و با زور و دعوا ازم جواب می گرفت . اگر هم می گفتم ... ! مگه چی می شد ؟ خونم رو می ریختن ؟ من که چند دقیقه پیش تو ماشین امیرمهدي مرده بودم ! مرگ دوباره که دردناك نبود ، بود ؟ برهوت رو به روي من حتی سرابی هم براي دلخوشیم نداشت . نفهمیدم سکوتم چه برداشتی براي رضوان داشت که شد مانع ادامه ي حرفاي مهرداد . رضوان – مارال ؟ خوبی ؟ بدون اینکه به سمتش برگردم سر تکون دادم . من – خوبم . خوبم . خوبم خوبم بی حوصله م ساکتشون کرد و من وارد اتاقم شدم . در رو که بستم تاب تحمل پاهام تموم شد و سر خوردم رو زمین . کاش جدایی من و امیرمهدي همون روزا وشبا صورت گرفته بود . همون موقع که هیچ اتفاقی عشقمون رو زیر سوال نبرده بود . همون موقع که نه صبر امیرمهدي تموم شده بود و نه من شخصیتم انقدر خرد و خاکشیر شده بود . کاش در اوج از هم جدا شده بودیم . کاش با دل خوش از هم فاصله می گرفتیم . کاش .... صداي بلند تلویزیون و ترانه هاي شادش اعصابم رو به ریخته بود . هنوز نیم ساعت هم نشده بود که اعلام کردن هلال عید رویت شده . این سه روز عید پویا بود و عزاي من و شاید برزخ امیرمهدي . تموم این سه روز پیام داده بود و حال خرابم رو بدتر کرده بود . همون شب اول پیام زده بود " خوش میگذره" ؟ انگار با این حرف یه تیر برداشته و زده به رگ و پی بدن من . زلزله ي ده ریشتري راه انداخته بود و همه ي زندگیم رو آوار کرده بود و باز هم از خیر پس لرزه هاش نمی گذشت . فردا صبحش پیام داد " بی همگان به سر شود .. بی تو به سر نمیشد ... اخی ... تنهات گذاشته ؟ " نیش می زد و دل می سوزوند و نمیدونست هر چیزي تاوانی داره . من اینجوري براي کار های که به خواست خودمم نبود تاوان دادم، تاوان پویا چی بود ؟ روزاي عذاب سختی بود . مامان کمتر حرف می زد . کمتر سراغم رو می گرفت . انگار اینجوري دلخوریش رو بهم نشون می داد . تنها چیزي که می گفت صدا زدنم براي غذا بود که گاهی بی خیالش می شدم . غذا به چه کارم می اومد ؟ مگه این گلوي متورم از حجم غم می تونست چیزي فرو بده ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا