ریشهی خیانت و بیوفایی.mp3
9.53M
❌ چی میشه آدما بعد از محبتها و خیرات کثیری که از کسی دریافت میکنند جایی مغلوب شیطان میشن، و به بیوفایی و خیانت و از پشت شمشیر زدن مبتلا میشن؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_رفیعی
منبع : جلسه ۲۵ از مبحث ارتباط موفق
@ostad_shojae | montazer.ir
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سیزدهم
امیرمهدی –داره عوض مي شه اما نه اینكه ففكر کني مثل تو سسریع همه چیز رو قبول مي کنه و روش ففكر مي کنه .. نه .
خیلي جبهه گیری مي کنه برای هر چیزی ولي
خب .. مي شه گففت حداقل دیگه به زن شوهردار نگاهچپ نمي کنه . به نظرم همین مي تونه یه جهش بزرگ باشه
براش.
لبخندی زدم:
من –منم کم اذیتت نكردم.
خندید:
امیرمهدی –شما روح و روان منو به باد دادی خانوم.
نگاهم کرد باز هم نگاهش حرف داشت ، حس کردم حرفي برای گفتن
تا نوك زبونش میاد و به سختي قورت داده مي شه.
آهي که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.
نگاهي به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن
پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم . برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهي کشید:
امیرمهدی –دسستت درد نكنه.
***
نرگس در حال چیدن شیریني ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكوني نمي کني ،
مي کني ؟ فكر نمي کنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایي:
من –نه . نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب مي کنم و یه گردگیری و جارو.
با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالي داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدني . عیدی هم مي دین ؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حالا کو تا عید هنوز یك ماه و نیم مونده . در ضمن به
دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهاردهم
اومد جوابم رو بده که یك دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویي بالا داد.
نرگس –راستي رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و ني ني عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهي عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم مي خوام باهاش برم . نهایتش یك
عدد خواهرشوهر پررو لقب مي گیرم.
قیافه ی حق به جانبي به خودش گرفت:
نرگس –یعني منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام
بهم مي گي پررو ؟
اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید .
نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چي گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستي تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسام تداخل نداشته باشه میام.
سیني چایي رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ مي کنیم.
و راه افتادم . نرگس هم با برداشتن ظرف شیریني پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره . شاید خدا به شما هم بچه داد!
نیم نگاهي بهش انداختم و با لبخندی که خودم به خوبي مي دونستم خیلي طبیعي نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صلاح مي دونه.
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پانزدهم
مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.
سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم .
همون موقع هم امیرمهدی با کتابي
تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه .
از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد
خودش چرخهاش رو حرکت مي داد.
به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی هانرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت .
هر دو کنار هم نشستیم .
امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون
گرفت و گفت:
امیرمهدی –بففرمایید . اینم امانتي شما.
برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه!
امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون .
باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت:
باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش:
امیرمهدی –به ففكرش هستم .
باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راسستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه .
همین که بتونم با عصصا راه برم اقدام
مي کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟
بعد از عید به
خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شانزدهم
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سسه قدم با عصصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسسم هسست مادر . دکتر که
مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصصا چند قدم بردارم ولي ففعلا نشده . احتمالا ً تا یه ماه دیگه وضعم
بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم.
باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.
بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن
مي ترسیدم.
من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم
من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته...
از اینكه یك بار دیگه تموم خوشیم با یه اتفاق زائل بشه..
از اینكه باز من باشم و امیرمهدی نباشه...
مي ترسیدم از اینكه نكنه کسي از فامیل حرفي از یه سنت قدیمي و منسوخ شده بده که من قرار نبود عروسي
باشم با سنت بعدش!
من اون لحظه انگار از همه ی دنیا
مي ترسیدم .
و بیشتر از همه از وضعیت امیرمهدی !
حس مي کردم هضم کردن این موضوع برای اون سخت تر باشه تا من.
نگاهش دست از سرم بر نداشت .
گویي سعي داشت حرف
دلم رو بخونه .
اما من نگاه ازش گرفتم تا نبینه آشوب
خونه کرده تو چشمام رو.
بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم .
حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي از سر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفدهم
بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم .
حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي ازسر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم.
اما ساعت نه که وقت قرص های رنگارنگ امیرمهدی بود دیگه نمي تونستم بازم تو آشپزخونه بمونم .
به رسم هر شب لیواني رو پر از آب کردم و به سمت اتاق رفتم.
روی ویلچرش نشسته بود و مطالعه مي کرد . بدون اینكه حرفي بزنم ، لیوان رو روی میز کنارش گذاشتم و کیسه ی قرصها رو نزدیكش.
مي خواستم برگردم تو آشپزخونه که دستش مچ دستم رو شكار کرد.
برگشتم و سوالي نگاهش کردم.
جدی زل زد تو چشمام و آروم گفت:
امیرمهدی –به جای ففرار بشین اینجا و هر چي تو دلته بگو.
بي حوصله زمزمه کردم:
من –ولش کن.
امیرمهدی –نگاهت به تنهایي نشون مي ده که موضوع مهمیه وای به حال این صدای بي حسس و حالت.
باید کاپ قهرماني داد به مردی که زبان سكوت همسرش رو بفهمه .
باید بهش گفت "خدا قوت پهلوان "که به
واقع وزنه ی سنگیني رو یه ضرب زده.
آهي کشیدم و کنارش روی تخت نشستم.
امیرمهدی –بگو . نریز تو خودت.
مستقیم نگاهش کردم:
من- مي ترسم امیرمهدی.
امیرمهدی –از چي ؟
من –نمي دونم ...
و بعد کلافه ادامه دادم:
من –از همه چي .. اصلا ً اسم جشن که میاد دلم هری مي ریزه پایین.
امیرمهدی –چیزی برای نگراني نیسست.
من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن
لزومي نداره!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هجدهم
من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن
لزومي نداره!
امیرمهدی –یه چیزی رو یادت رفته .. نه ؟
کلافه گفتم:
من –چي ؟
امیرمهدی –یه کم فكر کن!
سری تكون دادم:
من –باشه .. فكر مي کنم .. فعلا ً برم بقیه ی ظرفا رو بشورم و بلند شدم.
امیرمهدی –نمي خوای الان بهش ففكر کني ؟
ایستادم و نگاهش کردم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –لطف خدا رو مارال .. لطف خدا رو ففراموش کردی ....
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار....
نبینم تو اعتمادت بهش داری سسسست
مي شي ! خودت
خوب مي دوني که کافیه بهش اعتماد کني....
نمي دونم چرا ولي لرزش خفیفي از درون بدنم رو تكون داد.
سردم شد . دست هام رو تو هم جمع کردم.
من یادم رفته بود ؟
غوطه ور در دنیایي از فكر چرخیدم تا به سمت آشپزخونه برم که حرفش باز هم باعث شد بایستم و نگاهش کنم:
امیرمهدی –ممكنه رحمت خدا تأخیر داشته باشه اما حتمیه.
راست مي گفت .. رحمت خدا حتمي بود .. چه فرقي داشت کي باشه !
همین که مي دونستم حتمیه دلم رو محكم
مي کرد.لبخند زدم.
باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم....
***
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نوزدهم
لبخند زدم.
باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم....
***
نشستم پشت فرمون ماشین و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب قراره چي بخریم ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –خرید لباسس برای عید . اولین عیدی که با همیم.
و البته اولین خرید دو نفری ما!
چقدر برای رسیدن چنین لحظه ای صبر کرده بودم!
چقدر آرزو داشتم برای یه خرید دو نفری..
می دونستم بقیه ی پول فروش ماشین رو باباجون داده بود بهش .
مي دونستم دستش تقریباً پره اما دلم
نميخواست به اسم خرید همون پس انداز رو هم نداشته باشیم
. برای همین گفتم:
من –من یه مانتو بخرم کافیه.
امیرمهدی –شما مثل یه تازه عروسس باید خرید کني .
فكر نمي کنم برای خرید عروسسي وقت داشته باشیم.
پسس الان هر چي دیدی بخر.
من –اینجوری که همه ی پول خرج مي شه.
لبخندی زد:
امیرمهدی –نگران چي هسستي ؟ من که از پونزده فروردین مي رم سسر کار . به امید خدا از فروردین حقوق دارم.
نگاهي به در باز حیاط انداختم.
من –باشه ... ولي هر چي نیاز داشتم
مي خرم . قبول ؟
امیرمهدی –قبول
دست بردم سمت پخش:
من –یه آهنگ درجه یكم بذارم که حالمون جا بیاد!
اخطارگونه صدام کرد.
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ...
الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم.
تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیستم
من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ...
الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم.
تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد.
با شیطنت گفتم:
من –مجاز عزیزم .. مجاز .. مي دوني چیه ؟
دستم رو تكون دادم و کمي خودم کج کردم
من –اینجوری .. ببین..
ناباور گفت:
امیرمهدی –درخونه بازه مارال . داری چیكار مي کني ؟
نگاهي به در حیاط انداختم:
من –اِ ؟؟؟ ... یادم نبود....
دستم رو پایین آوردم و فقط کمرم رو حرکت دادم:
من –این مدلي هم مي شه...
امیرمهدی –مارال!
من - جانم ؟ .. دوست نداری ؟
امیرمهدی –مارال ؟
من –آهان دوست داری ولي تو حیاط دوست نداری ؟
دست گذاشت رو دهنش و فقط نگاهم کرد:
من –پس چي ؟
لبش در خفای زیر دستاش کش اومد و شونه هاش لرز گرفت:
من –اصلا ً به دلت صابون نزن تا شب عروسیمون برات عشوه نمیام
دستش رو برداشت و گفت:
امیرمهدی –راه بیفت دختر ... من کلا ً در مقابل شما تسسلیمم.
پشت چشمي نازك کردم:
من –منم کلا ً اذیت کردنت رو دوست دارم.
خنده ش بیشتر شد:
امیرمهدی –مي دونم . از روزی که همدیگه رو دیدیم کاملا ً مسستفیضم کردی.
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem