eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مي دونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده. سیني به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابي تو دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسي ویلچرش رو هدایت کنه . از وقتي دست هاش قدرت پیدا کرد خودش چرخهاش رو حرکت مي داد. به روم لبخندی زد . جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی هانرگس هم ظرف شیریني رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم . امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت: امیرمهدی –بففرمایید . اینم امانتي شما. برای ساعت هایي بیكاریش کتاب مي خوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود. باباجون کتاب رو گرفت و گفت : باباجون –من بهش احتیاجي ندارم مي خوای پیشت بمونه! امیرمهدی –نه . خوندمش . ممنون . باباجون در حالي که یه شیریني بر مي داشت رو به امیرمهدی گفت: باباجون –راستي بابا به فكر جشنتون هستي ؟ با این حرف امیرمهدی نیم نگاهي به سمت من انداخت ، بعد رو کرد به پدرش: امیرمهدی –به ففكرش هستم . باباجون –نمي خواین زمانش رو تعیین کنین ؟ امیرمهدی –راسستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه . همین که بتونم با عصصا راه برم اقدام مي کنم. مامان طاهره به میون بحثشون اومد: مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن. امیرمهدی لبخندی زد: امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سسه قدم با عصصا درست راه برم بهتون مي گم . حواسسم هسست مادر . دکتر که مي گه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصصا چند قدم بردارم ولي ففعلا نشده . احتمالا ً تا یه ماه دیگه وضعم بهتر مي شه. مامان طاهره رو کرد به باباجون : مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضي تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایي پیدا نكنیم. باباجون سری تكون داد: باباجون –تا اول اسفند صبر مي کنیم. مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالي که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود. بي راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن مي ترسیدم. من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبي نداشتم من مي ترسیدم . مي ترسیدم از اینكه باز هم اتفاقي بیفته... از اینكه یك بار دیگه تموم خوشیم با یه اتفاق زائل بشه.. از اینكه باز من باشم و امیرمهدی نباشه... مي ترسیدم از اینكه نكنه کسي از فامیل حرفي از یه سنت قدیمي و منسوخ شده بده که من قرار نبود عروسي باشم با سنت بعدش! من اون لحظه انگار از همه ی دنیا مي ترسیدم . و بیشتر از همه از وضعیت امیرمهدی ! حس مي کردم هضم کردن این موضوع برای اون سخت تر باشه تا من. نگاهش دست از سرم بر نداشت . گویي سعي داشت حرف دلم رو بخونه . اما من نگاه ازش گرفتم تا نبینه آشوب خونه کرده تو چشمام رو. بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم . حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي از سر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم . حین کارم گاهي به خودم دلداری مي دادم و گاهي ازسر حرص ظرف ها رو به هم مي کوبیدم. اما ساعت نه که وقت قرص های رنگارنگ امیرمهدی بود دیگه نمي تونستم بازم تو آشپزخونه بمونم . به رسم هر شب لیواني رو پر از آب کردم و به سمت اتاق رفتم. روی ویلچرش نشسته بود و مطالعه مي کرد . بدون اینكه حرفي بزنم ، لیوان رو روی میز کنارش گذاشتم و کیسه ی قرصها رو نزدیكش. مي خواستم برگردم تو آشپزخونه که دستش مچ دستم رو شكار کرد. برگشتم و سوالي نگاهش کردم. جدی زل زد تو چشمام و آروم گفت: امیرمهدی –به جای ففرار بشین اینجا و هر چي تو دلته بگو. بي حوصله زمزمه کردم: من –ولش کن. امیرمهدی –نگاهت به تنهایي نشون مي ده که موضوع مهمیه وای به حال این صدای بي حسس و حالت. باید کاپ قهرماني داد به مردی که زبان سكوت همسرش رو بفهمه . باید بهش گفت "خدا قوت پهلوان "که به واقع وزنه ی سنگیني رو یه ضرب زده. آهي کشیدم و کنارش روی تخت نشستم. امیرمهدی –بگو . نریز تو خودت. مستقیم نگاهش کردم: من- مي ترسم امیرمهدی. امیرمهدی –از چي ؟ من –نمي دونم ... و بعد کلافه ادامه دادم: من –از همه چي .. اصلا ً اسم جشن که میاد دلم هری مي ریزه پایین. امیرمهدی –چیزی برای نگراني نیسست. من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن لزومي نداره! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن لزومي نداره! امیرمهدی –یه چیزی رو یادت رفته .. نه ؟ کلافه گفتم: من –چي ؟ امیرمهدی –یه کم فكر کن! سری تكون دادم: من –باشه .. فكر مي کنم .. فعلا ً برم بقیه ی ظرفا رو بشورم و بلند شدم. امیرمهدی –نمي خوای الان بهش ففكر کني ؟ ایستادم و نگاهش کردم. لبخندی زد: امیرمهدی –لطف خدا رو مارال .. لطف خدا رو ففراموش کردی .... تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار.... نبینم تو اعتمادت بهش داری سسسست مي شي ! خودت خوب مي دوني که کافیه بهش اعتماد کني.... نمي دونم چرا ولي لرزش خفیفي از درون بدنم رو تكون داد. سردم شد . دست هام رو تو هم جمع کردم. من یادم رفته بود ؟ غوطه ور در دنیایي از فكر چرخیدم تا به سمت آشپزخونه برم که حرفش باز هم باعث شد بایستم و نگاهش کنم: امیرمهدی –ممكنه رحمت خدا تأخیر داشته باشه اما حتمیه. راست مي گفت .. رحمت خدا حتمي بود .. چه فرقي داشت کي باشه ! همین که مي دونستم حتمیه دلم رو محكم مي کرد.لبخند زدم. باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم.... *** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 لبخند زدم. باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم.... *** نشستم پشت فرمون ماشین و رو به امیرمهدی گفتم: من –خب قراره چي بخریم ؟ لبخندی زد: امیرمهدی –خرید لباسس برای عید . اولین عیدی که با همیم. و البته اولین خرید دو نفری ما! چقدر برای رسیدن چنین لحظه ای صبر کرده بودم! چقدر آرزو داشتم برای یه خرید دو نفری.. می دونستم بقیه ی پول فروش ماشین رو باباجون داده بود بهش . مي دونستم دستش تقریباً پره اما دلم نميخواست به اسم خرید همون پس انداز رو هم نداشته باشیم . برای همین گفتم: من –من یه مانتو بخرم کافیه. امیرمهدی –شما مثل یه تازه عروسس باید خرید کني . فكر نمي کنم برای خرید عروسسي وقت داشته باشیم. پسس الان هر چي دیدی بخر. من –اینجوری که همه ی پول خرج مي شه. لبخندی زد: امیرمهدی –نگران چي هسستي ؟ من که از پونزده فروردین مي رم سسر کار . به امید خدا از فروردین حقوق دارم. نگاهي به در باز حیاط انداختم. من –باشه ... ولي هر چي نیاز داشتم مي خرم . قبول ؟ امیرمهدی –قبول دست بردم سمت پخش: من –یه آهنگ درجه یكم بذارم که حالمون جا بیاد! اخطارگونه صدام کرد. نگاهش کردم و با لبخند گفتم: من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ... الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم. تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ... الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم. تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد. با شیطنت گفتم: من –مجاز عزیزم .. مجاز .. مي دوني چیه ؟ دستم رو تكون دادم و کمي خودم کج کردم من –اینجوری .. ببین.. ناباور گفت: امیرمهدی –درخونه بازه مارال . داری چیكار مي کني ؟ نگاهي به در حیاط انداختم: من –اِ ؟؟؟ ... یادم نبود.... دستم رو پایین آوردم و فقط کمرم رو حرکت دادم: من –این مدلي هم مي شه... امیرمهدی –مارال! من - جانم ؟ .. دوست نداری ؟ امیرمهدی –مارال ؟ من –آهان دوست داری ولي تو حیاط دوست نداری ؟ دست گذاشت رو دهنش و فقط نگاهم کرد: من –پس چي ؟ لبش در خفای زیر دستاش کش اومد و شونه هاش لرز گرفت: من –اصلا ً به دلت صابون نزن تا شب عروسیمون برات عشوه نمیام دستش رو برداشت و گفت: امیرمهدی –راه بیفت دختر ... من کلا ً در مقابل شما تسسلیمم. پشت چشمي نازك کردم: من –منم کلا ً اذیت کردنت رو دوست دارم. خنده ش بیشتر شد: امیرمهدی –مي دونم . از روزی که همدیگه رو دیدیم کاملا ً مسستفیضم کردی. من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه.. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ... ✨سلام بر تو ای نور خداوند که هدایت یافتگان به مدد آن ، راه را از بیراهه می شناسند و مومنان به یمن آن نجات می‌یابند... 📚 زیارت امام زمان ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام رفقا🤚 صبحتون با نورخدا روشن😍 و نور خدا بر قلبتون جاری الهی که حاجات دلتون با حکمت خدا یکی باشد https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💠میرزا جواد آقا ملکی تبریزی در کتاب المراقبات می‌نویسد: 🔸 " این ماه همان‌گونه که از اسم آن پیداست بهار ماه‌ها است، به‌جهت اینکه آثار رحمت خداوند در آن هویداست. در این ماه، ذخایر برکات خداوند و نورهای زیبایی او بر زمین فرود آمده است. 🔸زیرا میلاد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در این ماه است و می‌توان ادعا کرد از اول آفرینش زمین، رحمتی مانند آن بر زمین فرود نیامده است زیرا برتری این رحمت بر سایر رحمت‌های الهی مانند برتری رسول خدا بر سایر مخلوقات است. " 🌸حلول ماه ربيع الاول بر و منتظران حضرتش مبارک🌸 ان شاءالله پاداش دوماه عزادری هامون ظهور مولامون باشه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه.. و استارت زدم. در طول مسیر مدام تذکر مي داد که آروم برم . منم به ظاهر حرفش رو گوش مي دادم ولي یك دفعه چنان سرعت رو بالا مي بردم که اعتراضش بلند مي شد . عجیب دلم اذیت کردن مي خواست اونم اذیت کردن مرد دوست داشتنیم رو. گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم: من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش! صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم: امیرمهدی –چي ؟ من –لباس خواب.. امیرمهدی –برای کي ؟ نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم: من –برای تو دیگه .. نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟ دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده! نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم . بلند بلند خندیدم و گفتم: من –همین فكر رو کردی ؟ دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و مي خندید . لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه. من –جون مارال عجب فكری کردی... هنوز هر دو مي خندیدیم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –جون مارا ل عجب فكری کردی... هنوز هر دو مي خندیدیم. بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم: امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد. شونه ای بالا انداختم: من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟ امیرمهدی –اینا همه از صصدقه سسر اینه که شما همسسرمي . حالا بریم خانوم ؟ با دست به کمرش اشاره کردم : من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه . با بهت نگاهم کرد: امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟ پشت چشمي نازك کردم: من –من همه چي رو زیر نظر دارم ... صاف کن بریم.دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت: امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو. سرم رو بردم کنار گوشش: من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا باشه برای خونه . دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت. خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود *** با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد. همگي توی هال بودن . خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن. همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن. چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلا من در عین گرمي با غم داده شد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلام من در عین گرمي با غم داده شد. به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم . بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم . میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده. وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.با لبخند برگشتم به سمتش: من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام. با چهره ی در هم گفت: مهرداد –برو پیش شوهرت . نیاز داره کنارش باشي. متعجب برگشتم به سمتش: من –چي شده ؟ ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد. من –اتفاقي افتاده ؟ نفس عمیقي کشید: مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره. ناباور نگاهش کردم: من –شوخي مي کني ؟ سری به تأسف تكون داد: مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا توده ی بدخیم برداشته شه. بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل ميگن که چقدر ميشه امیدوار بود. غم به دلم افتاد. نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم . سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد. برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد . زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟ نتونستم جلوی هجوم اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با درد گاز گرفتم . حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه. ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاك کردن اشكام هشدار بده: مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری . مي دوني که عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن. یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش. ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم نریخت ؟ اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود. چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً برای اون هم پدرش قهرمان بود. برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم: من –خدایا من ازش گذشتم . به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر. دست مهرداد روی دستم نشست. مهرداد –برو پیش شوهرت . ما اومدیم که حین دادن این خبر بهش تنها نباشه . حالا که تو اومدی مي خوایم بریم سری تكون دادم . راست مي گفت امیرمهدی باز هم نیاز داشت که کنارش باشم. با همون صورتي که مي دونستم به خوبي گریه کردنم رو نشون مي ده میون جمعشون رفتم. نگاهم به چهره ی پر درد باباجون که افتاد دلم باز هم لرزید . برادرش درد بدی به جونش افتاده بود . من نميتونستم تصور کنم یه خار به پای مهرداد بره پس درك مي کردم حال باباجون رو. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🤚 💐هوایٺ.. ڪہ بہ مي‌زند 🤍°• 🌾ديگـردر هيچ هوايي نميٺوانم نفس بڪشم عجب نفس‌گير اسٺ ، هـواۍ_بـي_تــ🌷و ⛈..‼️ 🌷✧ خداوندا برساڹ حجّٺ حـق را ✧ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج...♡ ‌‌‌‌‌‌‌༻‌♥️༺‌‌‌🌸༻‌♥️༺‌‌‌ یه ســــــلام صمیمانه خدمت شما دوستان گلم✋🌸 صبح آدینه تون قــرین مــ؏ــطر بیاد خدا☺️ روزتون پر برکت https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هیچ کس انتخاب نکرده که با چه قیافه ای،در چه خانواده ای و در چه شرایطی به دنیا بیاید. هیچ کس را به خاطر هیچ چیزش تحقیر یا مسخره نکنیم. درباره دیگران قضاوت نکنیم . همان اندازه که به یک دکتر ،مهندس و..احترام میگذاریم ،به یک کادگر،مستخدم و ...احترام بگذاریم خودمان را از هیچ کس برتر نبینیم ،خاکی باشیم، ما وجودمان از گل ساخته شده،پس همیشه خاکی باشیم تا بوی ناب آدمیزاد بدهیم. صورت زیبا روزی پیر پوست خوب روزی چروک اندامی خوب روزی خمیده و موی زیبا روزی سفید خواهد شد.. تنها قلب زیباست که زیبا خواهد ماند 👤 الهی‌ قمشه‌ای https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
3 عدد تخم مرغ 1 و نیم لیوان شکر 1 لیوان شیر 1 لیوان روغن 1 عدد پوست پرتقال رنده شده 2 لیوان آرد ذرت 1 لیوان آرد 1 ق غ پودر بیکینگ 1 ق چ سرخالی وانیل مغز گردو برای تزیین ‌ 👈همه مواد باید در دمای اتاق باشند. ‌طرز تهیه:👇 ‌تخم مرغ و شکر رو باهمزن بزنید تا کرمی بشن.روغن،شیر،پوست پرتقال رو اضافه کنید و با همزن بزنید.‌ مواد خشک رو در ظرفی جداگانه باهم مخلوط و الک کنید.بعد آنها را به ظرف مواد مایع اضافه کنید و با لیسک یا قاشق،آروم مخلوط کنید.ودر قالب مورد نظر بریزید و در فر ۱۷۰ درجه بذارید. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
شما هم هر وقت دندونتون درد میگیره شروع میکنید از فرداش مسواک زدن .. . . یا فقط من اینجوری از دندون درد پیشگیری میکنم 😂😂
از حضور تا ظهور.mp3
14.15M
✘ بهترین راهکار برای اصلاح ارتباط میان خود و امام زمان علیه‌السلام چیست ؟ • چگونه می‌شود حضور حضرت را در زندگی خود درک کرد ؟ 🎧 در این پادکست به بررسی تخصصی این سوالات پرداخته ایم | @ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حضرت آفتاب ، مهدی جان بی روی ماهتان ، زندگی به بازیچه ای کودکانه می ماند ... تکراری و ملال انگیز ... ایمان به طلوع روشن شماست که امیدمان می دهد ، جانمان می بخشد و پویایمان می کند .‌.. روزی به همین زودی ، به همین نزدیکی ... 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 ჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ ᭂ❣🌸❣჻ᭂ سلام رفقا جان🤚 صبحتون بخیر https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem