eitaa logo
اشعار آیینی حسینیه
43.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
313 ویدیو
27 فایل
آدرس اینترنتی پایگاه حسینیه(مرجع تخصصی هیأت) http://hosseinieh.net آیدی خادم کانال: @addmin_roze کانال دوبیتی و رباعی: 👉 @dobeity_robaey فروشگاه حرز و انگشتر: 👉 @galery_rayan با کمالِ احترام، تبادل‌ و‌ تبلیغ #نداریم🙏🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرچند مسیر مشکل و باریک است با این که به ظاهر آسمان تاریک است در چشم تو پرچم فلسطین پیداست یعنی به امید حق سحر نزدیک است ✍ @hosseinieh_net
هدایت شده از اشعار آیینی حسینیه
باید جواب ابرهه سجیل باشد باید هدف‌ها قلب اسرائیل باشد@hosseinieh_net
دید از دور مسیحا نفسی می‌آید دید با قافله فریادرسی می‌آید صحنه‌ای دید در آن قافله اما جانکاه بر سر نیزه سری دید، سری همچون ماه این سر کیست که اینقدر تماشا دارد؟ صوت داوودی و انفاس مسیحا دارد؟ از سر هر مژه‌اش معجزه بر می‌خیزد با طنینش همه آفاق به هم می‌ریزد با نسیم از غم دل گفت به صد شیون و آه به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلف سیاه گرچه این شیوۀ رندان بلاکش باشد حیف از این زلف که بر نیزه مشوش باشد با دلی سوخته آمد به طواف سر ماه پاره پاره دلش از داغ لبِ پرپر ماه گفت: ای جان جهان نذر غمت! جانم باش امشبی را ز سر لطف، تو مهمانم باش ماه را همره خود با دلِ بی‌تاب آورد نذر لب‌های ترک خورده کمی آب آورد خون از آن چهره که می‌شُست، دلش خون می‌شد حال او منقلب و دیده دگرگون می‌شد اشک در چشم پر از شیون راهب می‌خواند روضه می‌خواند از آن اوج مصائب می‌خواند روضه می‌خواند: همه عمر در این چرخ کبود بین زرتشتی و آشوری و ترسا و یهود نشنیدم که سرِ نیزه سری را ببرند یا که در سلسله بی بال و پری را ببرند آه از سوز و گدازی که در آن محفل بود عشق می‌گفت به شرح، آن‌چه بر او مشکل بود گفت: عالم شده حیرانِ پریشانی تو! کیستی تو؟ به فدای سر نورانی تو! ناگهان ماه،‌ چه جانکاه دمی لب وا کرد محشری در دل آن سوخته‌دل، برپا کرد گفت: من کشتۀ لب‌تشنۀ عاشورایم زینت دوش محمد، پسر زهرایم دید راهب به دلش شعله و شور افتاده‌ست شعلۀ‌ آتشی از نخلۀ طور افتاده‌ست تشنۀ عشق شد از غصه نجاتش دادند ناگهان در دل شب آب حیاتش دادند صورتش را به روی صورت خونین حسین... و مُشَرَّف شد از آن لحظه به آیین حسین... ✍ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. در این شعر بعضی از ابیات حافظ به شیوه‌های مختلفی تضمین شده است. ۲. این ماجرا، با تفاوت‌هایی در منابع زیر نقل شده است: - بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۸۴ - لهوف، ص۱۳۶ - عبرات المصطفین فی مقتل الحسین(علیه‌السلام)، ج۲، ص۲۵۸ - مقتل الحسین(علیه‌السلام) مقرم، ص۴۴۶ - تذکرة الخواص، ص۱۵۰ (به نقل از کتاب «خورشید بر فراز نیزه‌ها» نوشته آقای سیدمحی‌الدین موسوی، ص۸۸ تا ۹۵) 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
نوشتم اول خط: بسمه‌ تعالی سر بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد که بندۀ‌ تو نخواهد گذاشت هرجا سر قسم به معنی «لا یُمکن الفرار از عشق» که پُر شده‌ست جهان از حسین سرتاسر نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن به آسمان بنگر! ما رایت الا سر سری که گفت من از اشتیاق لبریزم به سرسرای خداوند می‌روم با سر هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر همان سری که یَُحّب الجمال محوش بود جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر سری که با خودش آورد بهترین‌ها را که یک به یک همه بودند سروران را سر زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر سپس به معرکه عابس «اَجَنَّنی» گویان درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر بنازم ام وهب را به پارۀ تن گفت: برو به معرکه با سر، ولی میا با سر خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید گذاشت لحظۀ آخر به پای مولا سر در این قصیده ولی آنکه حُسن مطلع شد همان سری‌ست که بُرده برای لیلا سر سری که احمد و محمود بود سر تا پا همان سری که خداوند بود پا تا سر پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد پُر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر امام غرق به خون بود و زیر لب می‌گفت: به پیشگاه تو آورده‌ام خدایا سر میان خاک، کلام خدا مقطعه شد میان خاک: الف، لام، میم، طاها، سر حروف اطهر قرآن و نعل تازۀ اسب چه خوب شد که نبوده‌ست بر بدن‌ها سر تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود به هر که هرچه دلش خواست داد، حتی سر نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر - جدا شده‌ست و سر از نیزه‌ها درآورده‌ست جدا شده‌ست و نیفتاده است از پا سر صدای آیۀ کهف الرقیم می‌آید بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام که آفتاب درآورد از کلیسا سر چه قدر زخم که با یک نسیم وا می‌شد نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت؟ به چوب، چوب‌ محمل؛ نه با زبان، با سر :: دلم هوای حرم کرده است می‌دانی دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر ✍ 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
امشب كه پا گُشا شده‌ای در كُنِشْت (۱) من انگار اُلـفتی است تـو را با سـرشتِ من آورده قـابِ چَشـمِ تو عكسِ بهشتِ من تـغییر می‌دهـی همه‌ی سرنـوشتِ من از رویِ نیـزه سر زده مهـمانِ من شدی تـو كیـستی؟ كه ماه به ایـوانِ من شدی تو كیستی؟ كه یوسفِ بازارِ من شدی من نه، تو آمدی و خریدارِ من شدی عیسی‌ترین مسیحی و دلدارِ من شدی با جلوه‌ای تمامِ كَس و كارِ من شدی من تا به حال فخر بدین سان ندیده‌ام طوبی لَكْ از تمامیِ عالم شنیده‌ام برقِ نگاهِ تو جگرم را كباب كرد تاریكی كُنشتِ مرا آفتاب كرد یك عمر هر چه ساخته بودم خراب كرد آقایی تو رویِ كمِ من حساب كرد آن قطره‌ام كه در دلِ دریا نشاندی‌ام پایِ ضریحِ قبله‌ی دل‌ها نشاندی‌ام زُنّار (۲) پاره می‌كنم از جان به راهِ تو ای روح و اِبن و اَبْ به فدایِ نگاهِ تو ای عرش و فرش، سایه‌نشینِ پناهِ تو از چیست؟ نوكِ نیزه شده تكیه‌گاهِ تو یحییِ سر بریده! به خون می‌كِشی مرا با شور و جلوه‌ات به جنون می‌كِشی مرا من آبرو گرفته‌ام از آبرویِ تو باشد گواهِ غربتِ سُرخت، گلویِ تو با اشك و با گلاب دهم شستشویِ تو خاكسترِ تنور بگیرم ز رویِ تو با بَد وسیله‌ای به گلویت كشیده‌اند پیداست كه به زجر سرت را بریده‌اند با پا چراغِ انجمنت را شكسته‌اند چون روز روشن است تنت را شكسته‌اند حتماً قِداستِ سخنت را شكسته‌اند با چكمه‌ها لب و دهنت را شكسته‌اند یك هاله نور دور و برت چرخ می‌زند یك قافله به پایِ سرت چرخ می‌زند دور و برِ تو روحُ الاَمین پَر گرفته است زانویِ غم به سینه، پیمبر گرفته است پهلو شكسته، روضه‌ات از سر گرفته است از حال رفته، بوسه ز حنجر گرفته است با ناله‌های فاطمه از كِثرتِ غمت عرش خدا به لرزه در آمد ز ماتمت پیر و مرادِ من شدی ای نور مشرقین باب النجاة امتِ حیرانْ در عالمین ساغر بریز ساقی ذكرِ شهادتین دیوانه می‌شوم به هوایِ تو یا حسین خونِ خدا به پایِ تو ایمان می‌آورم قابل بدانی‌ام به خدا جان می‌آورم من عاقبت‌به‌خیرِ توأم، خوش به حالِ من با عرشیان به سیرِ توأم، خوش به حالِ من نا آشنا ز غیرِ توأم، خوش به حالِ من اینجا اسیرِ دِیرِ توأم، خوش به حالِ من حالا كه خاكِ راه  شدم در سپاهِ تو می‌خواهم التماسِ دعا از نگاهِ تو ✍ ۱. آتشکده و معبد یهودان ۲. زنار کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق‌زمین به امر مسلمانان مجبور بوده‌اند داشته‌باشند تا بدین وسیله از مسلمانان ممتاز گردند. 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضه گذشته چند صباحی، ز روز عاشورا همان حماسه که جاوید خوانده‌اند او را همان حماسه‌ی زیبا، همان قیامت عشق به خون نشستن سرو بلند قامت عشق به همره اسرا می‌روند شهر به شهر سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر به جر مجاهدت، از آن فرشتگانِ اسیر چهل ستاره که بر نیزه می‌درخشیدند به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند طناب ظلم کجا، اهل بیت نور کجا؟ سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟ به هر کجا رسیدند، شهر آذین بود و گفت‌و‌گوی اسیران خارج از دین بود هوا گرفته و دل تنگ بود، در همه جا نصیب آینه‌ها سنگ بود، در همه جا نعوذ باللَّه از این هتک احترام حرم از این اهانت روشن، به خاندان کرم نسیم، بدرقه می‌کرد آن عزیزان را صبا، مشاهده می‌کرد برگ‌ریزان را نسیم با دل سوزان به هر طرف که وزید صدای همهمه پیچید در سپاه یزید سپاه، مست غرور است و مست پیروزی و خنده بر لبش، از شور عافیت سوزی سپاه همره هشتاد و چار آیه‌ی ناز چه آیه‌ها، همه خلوت‌نشین سایه‌ی ناز چه آیه‌ها، همگی ترجمان سوره‌ی نور همه شکسته‌دل، اما بزرگوار و صبور سپاه، جانب دربار ظلم می‌رفتند به پا بوس علمدار ظلم می‌رفتند چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند چو رعد خندۀ شادی از این ظفر کردند ز حد گذشته پسِ کربلا جسارتشان که هست زینب آزاده در اسارتشان ** گذار قافله یک شب کنار دیر افتاد شبی که عاقبت، آن اتفاق خیر افتاد رسیده قافله از گرد ره، شتاب زده به عیش و نوش نشسته همه، شراب زده حرامیان همه شُرب مدام می‌کردند به نام فتح و ظفر، می‌ به جام می‌کردند اگر چه شب، شب سنگین و تلخ و تاری بود سر مقدس خورشید، در کناری بود سری، که جلوه‌ی والشمس بود در رویش سری که معنی واللیل بود گیسویش سری که با نَفَس قدسیان مُصاحب بود کنار سایه‌ی دیوار دیرِ راهب بود سری، که از همۀ کائنات، دل می‌بُرد شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد سکوت بود و سیاهی و نیمه‌ی شب بود صدای روشن تسبیح و ذکر یارب بود صدای بال زدن، از فرشته می‌آمد به خطِ نور ز بالا نوشته می‌آمد شگفت منظره‌ای دید چشم چون وا کرد برون ز دیر شد و زیر لب، خدایا کرد میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت از او نشانی فرماندۀ سپاه گرفت رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست اگر تو را ز محبت نشان و بویی هست دلم به عشق جمالی جمیل، پا بند است دلم به جلوۀ خورشید، آرزومند است یک امشبی سر خورشید را به من بدهید به من اجازۀ از خود رها شدن بدهید دلم هوایی دیدار این سر پاک است سری که شاهد او، آسمان و افلاک است بگو که این سرِ دور از بدن ز پیکر، کیست؟ سر بریدۀ یحیی که نیست، پس سر کیست؟ جواب داد که این سر، سری است شهر آشوب به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب سر کسی است که شوریده بر امیر، ای مرد خیال دولت پرورده در ضمیر، ای مرد تو بر زیارت این سر، اگر نظر داری بیار آنچه پس انداز سیم و زر داری جواب دارد که این زر، در آستین من است بده امانت ما را، که عشق، دین من است به چشم همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است هزار سکۀ زر خرج یک نظر، عشق است بگو که صاحب این سر، چه نام داشته است؟ چقدر نزد شما، احترام داشته است؟ جواب داد که این سر که آفتاب جلی است گلاب گلشن زهرا و یادگار علی است سر بریدۀ فرزند حیدر است، این سر سر حسین، عزیز پیمبر است، این سر بهار عترت یاسین که سوخت از پاییز عصارۀ همه گل‌های پرپر است این سر شمیم این گل اگر دل ربوده از دستت گلاب عصمت زهرای اطهر است این سر به دیر رفت و به همراه خود، گلاب آورد ز اشک دیدۀ خود، یک دو چشمه آب آورد غبار را از آیینه پاک کرد و نشست کشید آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت فضای دِیْر از او، عطر دلپذیر گرفت فرشتگان به طواف آمدند در آن دِیْر که وقت دیدن خورشید بود و صبح به خیر دوباره صحبت موسی و طور گل می‌کرد درخت طیبۀ عشق و نور، گل می‌کرد خطاب کرد به آن سر که ای جلال خدا! اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت کلیم چون تو بیانی چنین فصیح نداشت چو گل جدا ز چمن، با کدام دشنه شدی برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟ هزار حیف که در کربلا نبودم من رکاب‌دار سپاه شما، نبودم من ز پیشگاه جلال تو عذرخواهم من تو خود پناه جهانی و بی پناهم من به احترام تو اسلام را پذیرفتم رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم دلم در این دل شب، روشن است همچون ماه به نور اشهدُ ان لا اله الا اللَّه فدای خونِ جگری‌های جد اطهر تو فدای مکتب پاک و شهید پرور تو شعر در پست بعدی 👇👇
پست قبلی👆👆👆 شهادتینِ مرا، بهترین گواه تویی که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی مرا ز حلقه به گوشان خود، حسابم کن بزن به هستی‌ام آتش، ز شَرم آبم کن خوشا دلی که فقط با تو عشق‌بازی کرد به شوق ناز تو احساس بی نیازی می‌کرد منِ حقیر کجا و صحابی تو کجا شکست بال و پرم، هم‌رکابیِ تو کجا؟ به استغاثه سر راهت آمدم، رحمی فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز که جز ولای توأم نیست هیچ دستاویز فدای گردش چشمان نیمه باز توأم نیازمند غم میهمان‌نواز توأم بده به رسم تبرک، عبیر مُشک به من ببخش بوسه‌ای از آن دو لعل خشک به من نگاه مهر تو شد، مهر کارنامۀ من گلاب ریخت غمت، در بهارنامه من من از تمامی عمر امشبم تبرک شد ز فیض بوسه به رویت لبم تبرک شد شفق اگر چه رثای تو از دل و جان گفت حکایت از سر و سامان عشق عُمان گفت ✍ 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ نیمه‌شب بود، دلش را به صلیبی خوش کرد دل به تمثالِ زن ِ پاک و نجیبی خوش کرد خاطرش را به مداوای طبیبی خوش کرد تا دلش را به مسیحای غریبی خوش کرد مثل یعقوب ِ پریشان‌شده در کنعان شد یوسفی آمد و در دِیْرِ دلش مهمان شد پرچم قافله همرنگ گلی احمر بود کاروانی که جدا گشته ز یک لشگر بود آسمان غمزده از فاجعه‌ای دیگر بود تار می‌دید ولیکن سر نی‌ها، سر بود ناگهان در دل آرامش شب طوفان شد پیرمرد از نفس افتاد و دلش حیران شد کاروان آمد و از قامتِ سر خون می‌ریخت پا به پای زنی در بین گذر خون می ریخت جای اشک بصر از چشم قمر خون می ریخت پیش چشم پدر از چشم پسر خون می ریخت آسمان مرثیه‌خوانِ پسر انسان شد ماهْ در پشتِ سرِ ابرِ سیه پنهان شد دشت از تابش خورشید و قمر محشر بود کاروان حامل صد نسترنِ پرپر بود نیزه‌ها بین صف خسته‌ی چند دختر بود بین سرها، سری از باقی سرها، سر بود وضع دلشوره‌اش آن لحظه دو صد چندان شد محو زیبایی بی سابقه‌ی جانان شد نیزه‌دار آمد و او از سببش پرسش کرد از پریشانی ِ موها و لبش پرسش کرد جرئتی کرد و ز نام و لقبش پرسش کرد تا که از مادر و اصل و نسبش پرسش کرد ناخودآگاه تمام جگرش عطشان شد قسمت چشم ِ دل و دیده‌ی او باران شد درهمی داد و سر عیسای خونین را خرید تشنه لب بود و همه دریای خونین را خرید یوسف لب تشنه‌ی زیبای خونین را خرید قدر یک شب هم شده لیلای خونین را خرید چون که آه جگر از دیدن او سوزان شد بی سبب نیست خدا هم ز غمش گریان شد با گلاب و آب و عنبر قامت سر را که شست عاشقانه صورت زیبای دلبر را که شست غرق گریه، خونِ در رگ‌های حنجر را که شست گرد خاکستر به روی دیده‌ی تر را که شست دیدن چشم پُر از خون شده‌اش آسان شد اندکی داغ دل و سینه‌ی او درمان شد در همین فرصت کم عاشقی آموخته بود چشم خود بر نگه نافذ سر دوخته بود ماه رویی که سر ِ زلف و لبش سوخته بود اشک می‌آمد و رخسار برافروخته بود چشمه‌ی معرفتی در دل او جوشان شد نیمه‌شب بود که انجیل دلش قرآن شد ✍ 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ از جور سپهر و دور ايام شد وقت سفر به جانب شام تا بانگ جرس ز كاروان خاست شد باز شروع درد و آلام اولاد نبي به روي ناقه چون صيدِ بخون طپيده در دام دشمن ز پس و ز پيش سرها اطفال حرم چو آهوان رام هستند همه بلا كشيده خاموش و شكسته‌حال و آرام سرها همه روي ني فروزان چون در شقف اختران گلفام يارب ز كه باشد اين ستم‌ها از كافر و گبر و عبد اصنام؟ نه اين همه ظلم و جور و كينه باشد همه از شيوخ اسلام! اندر دل غربت و بيابان اولاد نبي ز غصه نالان شد شامگه و در آن بيابان بوديم همه ز غصه حيران افتاد ره حرم به دِيْري ديري كه بُوَد مكان عرفان بودي به درون دِيْر ترسا روشندلي از تبار خوبان خود مظهر زهد و پارسائي بل معدن لطف و جود و احسان خود رسته ز ننگ و نام تثليث بل خسته ز اُسقفي و حيران در علم و عمل چو پور مريم عيسي دم و مست و حُسْن جانان انجيل بدست ليك در دل جوياي حقيقت او ز قرآن در آتش عشق يار سوزد نالد ز فراق و دور هجران دادند مكان در آن لُب از سير خاصّان حرم بپاي آن دير شب بود و سكوت و نور مهتاب من بودم و ياد يار و محراب شب غرق سكوت و جمله عالم در خواب خوش از عدو و احباب در نيمه‌ی شب نداي غيبي بيدار نموده راهب از خواب بشنيده ز گوش جان ز ذرات تسبيح و سلام ربّ الأرباب سر كرده برون ز دير و ديده نور است جهان بسان مهتاب در خارج دير ديده درجي درجي كه بُوَد درّ ناياب زآن درج رَوَد به آسمان نور نوري كه بَرَد ز هر دلي تاب ظُلْمات، شكسته از فروغش چون نور سپيده‌ی سحرتاب صندوق چو كعبه و ملائك در طوف اويند همچون سالك زان منظره‌ی عجيب و تابان شد راهب دير مست و حيران از دِيْر برون شد و هراسان آمد به ميان قوم نادان پرسيد كه مير كاروان كيست؟ گفتند كه «خولي» آن پريشان شد راهب دِيْر سوي «خولي» آن مست غرور و غرق عصيان پرسيد ازل ز راز صندوق گفتا بُوَد آن سري ز عُدوان پرسيد كه باشد آن گرامي؟ گفتند بود حسينِ عطشان پرسيد همان كه پور زهراست؟! فرزند نبي عزيز سبحان؟! آن زاده‌ی آخرين پيمبر؟! آن حكمروای كون و امكان؟! گفتند بلي عزيز طاهاست فرزند علي و جان زهراست راهب ز شنيدن سخن‌ها زد بر سر خويش و كرد غوغا گفتا كه فغان ز جور امت كردند عجب خطاي عظما اي واي عجب جفا نمودند بر پور نبي عزيز زهرا اين قتل پيمبر است و از اين نالان و غمين بُوَد مسيحا از كشتن اين عزيز خلاق خون گريه كنند آسمان‌ها ما قصه‌ی اين جفا شنيديم از جمله‌ی ياوران عيسي پس گفت به دشمنش چه باشد! سر را بدهي به پير ترسا اين گوهر ناب باشد امشب مهمان به كريچه‌ی نصارا زر داد به سفله‌گان بي درد بگرفت سر و به دِيْر آورد شد دير از آن جمال پرنور مشكوة هدي و بيت محمور باشد ز تجليات انوار از بهر كليمِ وادي طور يا همچو حريم كعبه گرديد آن بيت صنم سراچه‌ی شور يا از جلوات نور ايزد شد راهب دِيْر مست و مسرور شد دِيْر صدف، به درّ لاهوت آن راهب خسته نيز گنجور پس رأس سليل مصطفي را با مشگ و گلاب شست و كافور بس گريه نمود و كرد زاري شد قلب لطيف او پر از نور بنهاد به پيش روي، سر را بوسيد بسان درّ منثور زد بوسه چو برگ گل رخش را پس گفت ز جان ودل خدايا بر حقّ مسيح پاك دامن آن بنده‌ی خاصّ حيّ ذوالمن لطفي بنما به پير ترسا گردد مگر او ز شرّ ايمن يارب نظري كه سرّ اين سر گردد به من حقير روشن ناگاه لب امام امكان شد باز براي راز گفتن گفتش چه بُوَد تورا تمنا گو داري اگر حديث با من؟ گفتا تو كه هستي از غم تو عالم شده غرق آه و شيون؟ هستي تو اگر مسيح مريم گو از چه شدي اسير دشمن؟ گر روح خداي لايزالي شأنت به جهان بُود مُبرهن شه گفت منم سليل طاها فرزند علي، عزيز زهرا راهب چو شنيد اين معما گفتاكه محقق است رؤيا ياد آمدش آنكه ديده در خواب آن وعده‌ی حضرت مسيحا گفتا به يقين كه اين حسين است اين است همين كه گفته عيسي پس گفت ز دل به شاه والا رحمي بنما به پير ترسا پيري كه اسير ابن و اَب بود پابند سه خواني و چليپا لطفي كن و اين اسير غم را آزاد نما ز هر تمنا در پيش نبي شفاعتم كن در يوم جزا به حقّ طاها برگير ز دست من در آن روز بنماي رها ز رنج و بلوا شه ديد بود به حقّ راغب گفت از سر موهبت به راهب: اي طالب حقّ و غرق اوهام خواهي تو اگر طريق اسلام زُنار و لباس اُسقفي را بگذار و بگير راه اسلام ناقوس و صليب و رنگ تثليت از دل بزدا و شو به حق رام اقرار نما به حيّ واحد آن صاحب عزّ و جاه و اكرام بر گوي سپس نبي، محمد تا اينكه شوي رها ز آلام قرآن و نبي و آل طاها هستند ز حق به خلق پيغام تا جمله شوند نفس واحد جوئيد ز كردگار الهام آنگه ز تو در صف قيامت پيغمبر حق كند شفاعت شعر در پست بعدی👇👇👇
پست قبلی👆👆👆 با طيّ مراحل و مراتب شد عارف حق، جناب راهب ز آن پس به نبي و آل احمد اقرار نمود و گشت تائب زد بوسه به رأس شاه و گفتا هستي تو به من ز حق مواهب اي هستي كلّ ماسوا را با نفس نفيس خود مصاحب هستي تو امير كلّ هستي مائيم به‌تو غلام و حاجب باشد به من حقير مسكين فرمان اطاعات تو واجب تهليل به لب بداد سر را بر قافله‌دارِ قوم اعدا شد باز به ني هلال زينب آن مايه‌ی ابتهال زينب شد سوي دمشق موكب عشق افزود غم و ملال زينب ديدم چو سر برادرم را گفتم بنگر به حال زينب سرحلقه‌ی كاروان توئي تو با تو نَبُود زوال زينب تا قائد كاروان تو هستي آسوده بُوَد خيال زينب سرگرم حضور يار بودم سرگشته شهريار بودم 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ بعد شهر بعلبک آل زیاد راهشان در دیر راهب اوفتاد کهنه دِیْری در درونش راهبی شعله‌های طور دل را طالبی دِیْر نه، نه، یک جهان دریای نور او چو موسی بر فراز کوه طور ترک دنیا گفته‌ای در کنج دِیْر همچو عیسی آسمان را کرده سیر لحظه لحظه سال‌ها در انتظار تا شود دِیْرش زیارتگاه یار بی خبر خود رازها در پرده داشت در تمام عمر یک گم کرده داشت پیرِ دِیْری در نوا چون بلبلی چشم جانش در ره خونین گُلی با گل نادیده‌اش می‌کرد حال تا شبی بگرفت دامان وصال دید در پایین دِیْرِ خود شبی هر طرف تابیده ماه و کوکبی گفت الله کس ندیده این چنین هیجده خورشید، یک شب بر زمین این زنانِ مو پریشان کیستند گوئیا از جنس انسان نیستند لاله‌ی حمرا کجا و آبله بازوی حورا کجا و سلسله چیستند این عقده‌های گوهری یاس‌های کوچک نیلوفری آمده از طور، موسای دگر در غل و زنجیر، عیسای دگر سر به نوک نیزه می‌گوید سخن یا سر یحیی است پیشِ روی من گشته نیلی ماه روی کودکی بسته دست نونهال کوچکی طفل دیگر بسته با معبود عهد یا سر عیسی جدا گشته به مهد ✔️راهب سر را می‌بیند: کرد نصرانی نزول از بام دِیْر گِرد سرها روح او سرگرم سیر دیده بر شمع ولایت دوخته چون پَر پروانه جانش سوخته راهب پیر و سر خونین شاه رازها گفتند با هم با نگاه شد فراق عاشق و معشوق طی این به پای نیزه او بالای نی ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه کای جنایت‌پیشگانِ رو سیاه کیست این سر کاین چنین خواند فصیح؟ وای من! داوود باشد یا مسیح؟ یا شده ایجاد صفین دگر؟ گشته قرآن بر سر نی جلوه گر؟ پاسخش گفتند مقصود تو چیست؟ این سر خونین، سر یک خارجی‌ست کرده سرپیچی ز فرمان امیر خود شهید و عترتش گشته اسیر بود هفتاد و دو داغش بر جگر تشنه‌لب از او جدا کردیم سر لرزه بر هفت آسمان انداختیم اسب‌ها را بر تن او تاختیم شعله‌ها از هر طرف افروختیم خیمه‌هایش را سراسر سوختیم هر یتیمش از درون خیمه‌گاه بُرد زیر بوته خاری بی پناه ریخت نصرانی به دامن خونِ دل گشت سرتا پا وجودش مشتعل بر کشید از سینه چون دریا خروش گفت ای دون‌ْفطرتانِ دین فروش ثروت من هست چندین بدره زر در جوانی ارث بُردم از پدر در بهای این همه سیم و زرم امشب این سر را امانت می‌برم می‌کنم تا صبح با او گفتگو کز دهانش بشنوم سِری مگو شمر را چون دیده بر زر اوفتاد عشق سیمش باز در سر اوفتاد ✔️راهب سر را به دِیْر می‌بَرد: داد، سر را و ز راهب زر گرفت راهب آن سر را چون جان در بر گرفت بُرد سوی دِیْر، سر را با شتاب کرد ناگه هاتفی او را خطاب راهب از اسرار، آگه نیستی هیچ دانی میزبان کیستی؟ میهمانت میزبان عالم است هرچه گیری احترامش را کم است این که لب هایش به هم خشکیده است بحر رحمت از دمش جوشیده است اینکه زخمش را شمردن مشکل است زخم هفتاد و دو داغش بر دل است گوش شو کآوای جانان بشنوی از دهانش صوت قرآن بشنوی گَرد ره با اشک، از این سر بشوی با گلاب و مُشک، خاکستر بشوی برد راهب عاقبت سر را به دِیْر تا خدا در دیر خود می‌کرد سیر شد چراغ دِیْر آن سر تا سحر دیگر این جا دِیْر راهب بود و سر خِشت خِشت دِیْر را بود این سلام کای چراغ دِیْر و مطبخ! السلام ✔️راهب ناله‌ی واحسینا می‌شنود: ناگهان آمد صدای یا حسین واحسینا واحسینا وا حسین آن یکی می‌گفت حوا آمده دیگری می‌گفت سارا آمده هاجر از یک‌سو پریشان کرده مو مریم از یک‌سو زند سیلی به رو آسیه رَخت سیه کرده به بر گه به صورت می‌زند، گاهی به سر ناگهان راهب شنید این زمزمه اُدخلی یا فاطمه یا فاطمه آه راهب! دیده بر بند از نگاه مادر سادات می‌آید ز راه ✔️راهب ناله‌ی فاطمه را می‌شنود: بست راهب دیده اما با دو گوش ناله‌ای بشنید با سوز و خروش کای قتیل نیزه و خنجر، حسین! ای فروغ دیده‌ی مادر، حسین! ای سرِ آغشته با خون و تراب کی تو را شسته‌ست با خون و گلاب؟ بر فراز نی کنم گِرد تو سیر یا به مطبخ یا به مقتل یا به دِیْر؟ امشب ای سر چون گل از هم واشدی بیشتر از پیشتر زیبا شدی ای نصاری! مرحبا بر یاری‌ات فاطمه ممنون مهمان داری‌ات هر کجا این سر دم از محبوب زد دشمنش یا سنگ یا چوب زد تو نبودی، گرد این سر صف زدند پیش چشم دخترانش کف زدند پیش از آن کافتد در این دِیْرش عبور من زیارت کردم او را در تنور راهب اول پای تا سر گوش شد ناله ای از دل زد و بی هوش شد چون به هوش آمد به سوی سر شتافت سینه‌ی تنگش ز تیر غم شکافت گفت ای سر تو محمد نیستی؟ گر محمد نیستی پس کیستی؟ شعر در پست بعدی👇👇👇
پست قبلی👆👆👆 ✔️سر با راهب سخن می گوید: ناگهان سر، غنچه ی لب باز کرد با نصاری درد دل ابراز کرد گفت کای داده ز کف صبر و شکیب من غریبم، من غریبم، من غریب گفت می‌دانم غریب و بی کسی گشته ثابت غربتت بر من بسی تو غریبی که به همراه سرت از ره آید دست بسته خواهرت باز اعجازی کن ای شیرین سخن لب گشا و نام خود را گو به من آن امیرالمؤمنین را نور عین گفت: راهب من حسینم! من حسین! من که با تو هم‌سخن گشته سرم نجل زهرا زاده‌ی پیغمبرم دیده این سر از عدو آزارها خوانده قرآن بر سر بازارها اشک راهب گشت جاری از بصر گفت ای ریحانه‌ی خیر البشر از تو خواهم ای عزیز مرتضی شافع راهب شوی روز جزا گفت آئین نصاری وا گذار مذهب اسلام را کن اختیار ✔️راهب مسلمان می‌شود: راهب از جام ولایت کام یافت تا تشرف در خط اسلام یافت یوسف زهرا بدو داد این برات گفت ای راهب شدی اهل نجات عاشق و معشوق بود و بزم شب صبح‌دم کردند از او سر طلب راهب آن سر را چو جان در بر گرفت باز با سر گفتگو از سر گرفت گفت چون بر این مصیبت تن دهم میهمان خویش بر دشمن دهم چشم از آن رخ، دل از آن سر برنداشت لیک اینجا چاره‌ای دیگر نداشت داد سر را گفت ای غارتگران! ای جنایت پیشگان! ای کافران! این سر ریحانه‌ی پیغمبر است مادرش زهرا و بابش حیدر است ظلم و بیداد و جنایت تا با کی؟ وای اگر دیگر زنید آن را به نی ✍ 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضه‌ی مرا دِیری‌ست روشن‌تر ز کعبه اَمان این‌جاست، ایمن‌تر ز کعبه من اینجا در میان معبدِ خود چه می‌بینم ز لطفِ سرمدِ خود چه خورشیدی، عجب مهمانِ خوبی طلوعش را نمی‌بیند غروبی چه آقایی، چه مولایی، چه شاهی تو ای سر! کیستی اینقدر ماهی؟ به تو می‌آید از ابرار باشی ز نسل عترتِ اطهار باشی تو شاید ای سر! عیسای مسیحی مُشبَّک از چه مانند ضریحی؟! چرا پیشانیِ تو سنگ خورده چرا این روی ماهت چنگ خورده چرا دندان و لب‌هایت شکسته مگر بر صورتت نیزه نشسته بیا ای سر، تو را چون گُل ببویم گلاب آرَم، ز خون رویت بشویم بگو ای سر، مگر مادر نداری؟! بمیرم من، مگر خواهر نداری؟! شنیدم با همین لعلِ پُر از خون تو می‌گفتی که هستم ماهِ گردون بگو یکبارِ دیگر یک کلامی جوابم را بده، گفتم سلامی ** سلام ای راهبِ دلخستۀ ما سلام ای از ازل دلبستۀ ما نه عیسایم، نه موسایم، نه نوحم نه خورشیدم، نه مهتابم، نه روحم حسینم من، شهید کربلایم گلِ پیغبر و خیرالنسایم هزاران عیسی و موسی غلامم مسلمانانِ عالم را امامم مسلمانان مرا دعوت نمودند به رویم نیزه و خنجر گشودند مرا از اسب، پائینم کشاندند به روی پیکرم، مرکب دواندند بسی بر حنجرم، خنجر کشیدند مرا لب‌تشنه آخر سر بریدند سرم بازیچه شد در دستِ اعدا تنور و نیزه و حالا در اینجا تو حالا میزبانِ هل اَتایی شَوی اینک به راهِ ما فدایی شهادت دِه به یکتایی، خدا را بخوان نامِ نبی و مرتضا را خدا خوانده تو را از اهل ایمان نوشته نام تو جزءِ شهیدان ✍ 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
1⃣ روضهٔ راهبی در خُلق و تقوا بی‌نظیر ترک دنیا کرده‌ای، روشن‌ضمیر راهبی از عهد عیسی، یادگار خود بزرگان جهان را در شمار عصر خود را مرد صادق بود و بس بلکه خود انجیل ناطق بود و بس گر چه بر تثلیث بودی متکی هیچ مقصودش نبودی جز یکی معتکف گردیده در صورت به دِیْر لیک در معنی، دلش مشغول سِیر بود در صورت اگر زُنّار‌ بند داشت صید معنی‌اش سر در کمند گردنش گر بود در قید صلیب هم نبود از رحمت حق، بی‌نصیب خواه باشد ز اهل مسجد یا کنشت طالب حق را بُوَد جا در بهشت طالب حق را خداوند کریم ره نماید بر صراط مستقیم پاک‌دل از خدعه و تلبیس بود دیر‌گاهی، دِیْر را قسیس بود از صفات نیکِ آن روشن‌ضمیر هر چه گویم کی بُوَد پایان‌پذیر؟ بس که دارد حالتش آشفته‌ام هر چه افزون گویمت، کم گفته‌ام کز نکویی‌های آن مرد سعید گشت عیسی، نزد زهرا روسپید مَسکن آن راهب صاحب‌مقام بود دِیْری از قضا نزدیک شام این موحد مرد رهبان، ای حبیب! سرگذشتی در جهان دارد عجیب سرگذشت او بُوَد ز اسرار عشق تا تو را روشن کند ز انوار عشق □□□ شمر دون آن قائد جیش فتن خوانْد راهب را به نزد خویشتن گفت: این لشکر که می‌بینی تمام کرده بر خود، خواب راحت را حرام هم‌ره این لشکر از بُرنا و پیر هست جمعی، مو پریشان و اسیر باید امشب را در این‌جا تا صباح سربه‌سر راحت نمایند از صلاح □□□ گفت: راهی نیست زین‌جا تا به شام گفت: نتْوان گشت وارد وقت شام گفت: از احضار من مقصود چیست؟ گفت: غیر از این مرا مقصود نیست کاین اسیران را ز روی هم‌رهی امشب اندر دِیْر خود، منزل دهی گفت راهب: هر که می‌بیند اسیر راحتش را سعی دارد، ای امیر! گفت: اینان زآن اسیران نیستند گفت: پس برگو که این‌ها کیستند؟ گفت: ز اسرار است و نتْوان کرد فاش گفت: بر من فاش ‌گو، آسوده باش گفت: راهب را چه با کار سپاه؟ گفت: دانستن نمی‌باشد گناه این از آن می‌خواست مطلب را عیان آن از این می‌کرد مطلب را نهان □□□ چون نشد آن‌جا به راهب، کشف راز رو به دِیْر خویشتن آورد باز گفت: زین سردار لشکر کی توان کرد کشف این‌چنین راز نهان؟ پس همان بهتر بُوَد کز راه خیر این اسیران را دهم منزل به دِیْر بازآمد سوی سردار سپاه تا مگر گیرد خبر زآن دین‌تباه گفت: فرمان ده که این قوم اسیر سوی دِیْر آیند از بُرنا و پیر پس اجازت داد سرخیل لئام تا اسیران را به دِیْر آمد مقام بعد از آن سرها که هم‌ره داشتند نزد راهب آن زمان بگْذاشتند تا نیابد بر اسیران راه، غیر لشکری بگْرفت پیرامون دِیْر چشم هر کس رفت اندر خواب ناز غیر آن چشمان که دانی بود باز □□□ بر اسیران آن‌چه در آن شب گذشت سخت‌تر از جمله بر زینب گذشت غیر چشم اهل‌بیت بوتراب رفته بود از چشم راهب نیز خواب هر چه اندیشید و شد در خود فرو دید مطلب هست نازک‌تر ز مو گفت: امشب این معما را مگر حل کند بر من، خدای دادگر □□□ رفت راهب در عبادت‌گاه خویش سنبل‌آسا کرد موی سر، پریش برکشید از آستین، دست دعا کرد روی دل به درگاه خدا ملتجی گردید بر دانای راز گفت: ای بی‌چار‌گان را چاره‌ساز! حُرمت پیغمبران خوش‌سرشت! حُرمت آدم که آمد از بهشت! حرمت موسی و تورات صریح! حرمت انجیل و اعجاز مسیح! حق ابراهیم و داوود شکور! هم به حق صُحْف و آیات زبور! حرمت یعقوب و زار‌ی‌های او! وآن همه چشم‌انتظاری‌های او! «ذو‌العطایا»! حق ایوب صبور! کش نبودی دل زمانی بی‌حضور بارالها! حق الیاس و شعیب! واقفم کن سربه‌سر زین سِرّ غیب سِرّ این مطلب مرا بنْما عیان تا بدانم کیستند این خاندان تا بدانم این سر ببریده کیست این‌چنین پُر خون و خاکستر ز چیست کاندر این سر هست، سِرّ دیگری کی توان از آن گذشتن، سرسری؟ □□□ بس که از سوز درون نالید زار گریه از بس کرد چون ابر بهار، رشته صبرش برون آمد ز کف کآمدی تیر دعایش بر هدف حالتی مابین بیداری و خواب گشت عارض، شد دعایش مستجاب اندر آن حالت که می‌داند خدا دید شور رستخیزی شد به پا آمدند از آسمان‌ها، قدسیان در کنار آن سر در خون، تپان گِرد آن سر، حلقه‌ی ماتم زدند پشت پا بر خاطر خرم زدند □□□ ناگه آمد این صدا بر گوش او کای گروه آسمانی! طرقوا طرقوا، حوا ز جنت می‌رسد آسیه با درد و محنت می‌رسد طرقوا کز ساحت باغ جنان می‌رسد اینک صفورا، موکنان طرقوا کز روضه‌ی خلد برین می‌رسد هاجر، فگار و دل‌غمین طرقوا کاین لحظه، مریم بی‌قرار می‌رسد از ره به چشم اشک‌بار طرقوا کآید خدیجه هم‌ کنون آید از ره با دلی، لبریز خون طرقوا، زهرای اطهر می‌رسد دل‌غمین و تیره‌معجر می‌رسد □□□ تا که زهرا در برِ آن سر رسید ناله‌های رود رود از دل کشید هر یکی از آن زنان با شور و شین گفت‌وگویی داشت با رأس حسین آن یکی گفتا که یارانت چه شد؟ دیگری گفتا: جوانانت چه شد؟ آن یکی گفتا: چه آمد بر سرت؟ دیگری گفتا: چه شد با حنجرت؟ مادرش می‌گفت کای نور بصر! منزلت بادا مبارک! ای پسر! شعر در پست بعدی👇👇👇
2⃣ پست قبلی👆👆👆 گاه در دیری و گاهی در تنور گاه داری غیبت و گاهی حضور گاه خاتم می‌دهی بر ساربان درس بخشش می‌دهی بر عاشقان روی نی، قرآن تلاوت می‌کنی کام زینب، پُرحلاوت می‌کنی بعد کشتن، این گروه خودپرست از سرت هم برنمی‌دارند دست □□□ بس که زهرا کرد بر آن سر خطاب بس که انجم‌ریز شد بر آفتاب، از گلاب‌افشانی چشم بتول در سخن آمد، سر سبط رسول گفت: کای مام گرامی! السلام! خیر‌ مقدم! ای مرا غم‌دیده مام! نیست دست ار زیب گردن سازمت باش تا سر را به پا اندازمت حال من این‌سان که دیگرگون بُوَد خود تو بنْگر، حال زینب چون بُوَد دِیْرِ راهب را مشرف کرده‌ای خود مگر بختی که رو آورده‌ای؟ گر نمی‌گشتم شهید کوفیان کی ز دین جد من بودی نشان؟ خیمه‌هایم را اگر آتش زدند تا قیامت، شعله‌اش باشد بلند گر نمی‌شد دست عباسم، قلم باز اسباب شفاعت بود، کم غم مخور کامروز حق خواهد چنین تا شوم فردا، «شفیع‌المذنبین» □□□ آن‌چه سر می‌گفت و زهرا می‌شنید راهب دل‌خسته ناظر بود و دید کم‌کم از آن حال و از آن سرگذشت کرد بر حال طبیعی بازگشت دید زآن خیل زنان و قدسیان نیست اندر دِیْرِ خود بر جا نشان عقل پس هی زد بر او کای نیک‌نام! پرده بالا رفت و مطلب شد تمام دید مطلب، مطلب دیگر بُوَد گفت: هر سِرّی است، در این سر بُوَد خاست از جا با دو چشم اشک‌بار آمد و سر را گرفت اندر کنار بوسه‌ها بر روی آن سر داد و گفت: کای مِهین‌گنجینه‌ی راز نهفت! خوب، جانا! خودنمایی می‌کنی راستی، کار خدایی می‌کنی گر به صورت هستی از پیکر، جدا نیستی در معنی از داور، جدا ظاهرت، مغلوب و باطن، غالبی عین مطلوبی که حق را طالبی چون برون هستی ز سر‌حد خیال خود بفرما، آن چه حال است؟ این چه حال؟ جلوه‌ای کردی، مرا کردی اسیر جلوه‌‌ای دیگر کن و جان را بگیر سال‌ها در کنج این دِیْرم، مقیم تا برم پی بر صراط مستقیم گفته بودند: این سر بیگانه است شد یقینم کآن سخن، افسانه است گر سر بیگانه دور افتد ز تن کی سخن گوید میان انجمن؟ در سخن بودی از این پیش، ای عزیز! کن تکلم با من دل‌خسته نیز تا بدانم از کجایی، کیستی این‌چنین آشفته‌حال از چیستی دشمنی گر با تو دارند این سپاه اهل بیتت را چه می‌باشد گناه؟ گر سرت را از جفا ببْریده‌اند از چه دیگر از قفا ببریده‌اند؟ گر خصومت با تو می‌بودش یزید پس چرا شد نوجوانانت، شهید؟ تا سر ببریده‌ات شد در سخن عهد یحیی تازه شد در چشم من □□□ ناگهان با راهب اندر انجمن آن سر بُبْریده آمد در سخن تافت نور معرفت را در دلش عاقبت، توفیق حق شد شاملش گفت کای مرد سعید پارسا! وی نکواندیشه در راه وفا! من که می‌بینی سری بی‌پیکرم آن شهید راه عشق داورم گفت: می‌دانم ولیکن در کجا؟ گفت: اندر سرزمین کربلا گفت: ای گل! از کدامین گلشنی؟ گفت: از باغ نبی گر روشنی گفت: نام آن نبی را کن بیان گفت: احمد، خاتم پیغمبران گفت: بابت کیست؟ ای شاه هدی! گفت: می‌باشد علیِ مرتضی گفت: کبْوَد مادرت؟ ای مقتدا! گفت: باشد مام من، «خیر‌النسا» گفت: گر داری برادر، گو به من گفت: نام نامی‌اش باشد، حسن گفت: گر غیر از حسن داری بگو گفت: عباس است، آن پاکیزه‌خو گفت: اخْوانت کجایند؟ ای وحید! گفت: گردیدند آن جمله شهید گفت: یارانی که داری گو به من گفت: نبْوَد غیر هفتاد و دو تن □□□ گفت: یارانت چه شد؟ ای جانِ پاک! گفت: گردیدند از کین چاک‌چاک گفت: گو تقصیر یارانت چه بود؟ گفت: حق‌گویی در این مُلک وجود گفت: باقی‌ماندگانت کیستند؟ گفت: غیر از این اسیران نیستند گفت: اینان از یتیمان تواَند؟ گفت: آری؛ لیک مهمان تواَند گفت: نبْوَد این زنان را یاوری؟ گفت: زینب می‌نماید مادری گفت: زینب از چه نامش غم‌فزاست؟ گفت: او «ام‌‌المصائب» زین عزاست □□□ گفت: حُجت بعد تو در عصر، کیست؟ گفت: غیر از سید سجاد نیست گفت: سجادت کدام است؟ ای امیر! گفت: بیمار است و می‌باشد اسیر گفت: او را چون نکشتند از جفا؟ گفت: امر حق چنین کرد اقتضا تا بمانَد زنده زین‌العابدین زآن که بی‌حجت نمی‌باید زمین گفت: ظلمی را که کردند این گروه کس نکرده است، ای شه کیوان‌شکوه! گفت: زین قوم آن‌چه می‌بینم جفا راضی‌ام بر آن‌چه می‌خواهد خدا تا خدا معشوق و تا من عاشقم در طریق عشق‌بازی، صادقم من همان روزی که بستم بار عشق برگشودم بر سر بازار عشق، لطف‌ها دیدم به هر منزل از او چون نبودم یک زمان غافل از او داشت معشوق آن‌چه از کالای ناز نازهایش را خریدم با نیاز آن‌چه بودم در جهان، مال و منال ز اقربای سال‌خورد و خردسال، هدیه کردم سربه‌سر در راه دوست فدیه دادم، بود چون دل‌خواه دوست ترکِ هستی را از آن کردم شتاب تا نباشد در میان ما، حجاب این تعیّن‌ها، حجاب عاشق است هر که را نبْوَد تعیّن، صادق است ترک سر کردم که عین او شدم تا ز احسانش حسین او شدم بین ما دیگر نمی‌گنجد حجاب کو حجابی بین نور و آفتاب؟ شعر در پست بعدی👇👇👇
3⃣ پست قبلی👆👆👆 نیست صوت از حنجر بلبل جدا نِکهَت گل کی بُوَد از گل جدا؟ □□□ چون‌ که راهب دید زآن لفظ صریح برده آن سر، گوی سبقت از مسیح پاره در دم، پرده‌ی اوهام کرد میل، سوی قبله‌ی اسلام کرد عقلش از خوابِ گران، بیدار ساخت رشته‌ی زُنّار را دستار ساخت گفت: کای سر! حق زهرا مادرت! حرمت غم‌دیده‌ زینب، خواهرت! بردی آرامم، به آرام آورم رهبری فرما که اسلام آورم هادی‌ام شو تا که می‌آید نفس زآن که بر حق، دین اسلام است و بس گفت: ای راهب! اگر اهل دلی قبله‌ی اسلامیان را مایلی، ابتدا آور شهادت بر زبان پس درآ در زمره‌ی اسلامیان چون شدی اسلامیان را ز اهل کیش اقتدا کن بر امام عصر خویش چون که بی شک یافتی راه یقین پس امام توست، زین‌العابدین عصر، عصر عابدین است، ای همام! نیست در این عصر، غیر از او امام گر نبود آن قبله‌ی اهل یقین آسمان‌ها بود پابست زمین زآن که در هر دور، حق را مظهری در جهان باید که باشد رهبری حکم‌رانِ عالَمِ ایجاد اوست مَظهر حق، سید سجاد اوست □□□ شد لباس شب برون از خُم نیل صبح شد، زد ساربان، کوس رحیل شب لباس ماتم از تن برگرفت صبح شد، خورشید، تشت زر گرفت شب به سر آمد، اسیران خاستند روز شد، اعدا صفوف آراستند شب گذشت و بود راهب، گرم سِیر روز چون شد، شمر آمد سوی دِیْر رفت و خود بگْرفت آن سر را ز وی شد برون از دیر و زد بر نوک نی دید راهب، میهمانش می‌رود از تن افسرده، جانش می‌رود □□□ گفت: رو، ای میهمان باوفا! کاندر این راهت سپردم با خدا رو که من از قطره‌های چشم تر بسته‌ام الماس طاقت بر جگر جان فدای روی چون ماهت! برو دست حق بادا به همراهت! برو می‌روی اما دلم همراه توست قبله‌ی امید من، درگاه توست تا نهانی داشت راهب درد دل ناقه رفت از اشک همراهان به گِل گر شبی در دِیُر منزل کرده‌اید تا قیامت، جای در دل کرده‌اید چون گذشتند از در دِیْر، آن سپاه چشم راهب مانْد تا محشر به راه من به راهب خواستم ختم کلام شام شد نزدیک و روزم کرد شام  ✍مرحوم 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ شامگه که عیسیِ چرخ کبود کرد بر سر طیلسان مشگبود داد چرخ توسن معکوس‌سِیر جای خاصان حرم، در پای دِیْر دِیْری اما در صفا «بیت‌الحرام» کعبه‌ای، در وی خلیلی را مقام معتکف در وی، یکی پیری صبیح چون به تخت طارم چارم، مسیح راهبی، روشن‌دلی، فرزانه‌ای مسجدی در کسوت بت‌خانه‌ای □□□ ناگهان دستی ز غیب آمد پدید با مداد خون و با کلک حدید پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار برنوشت از خون به دیوار حصار کامتی که کشت فرزند بتول خواهد آیا شافعش بودن رسول؟ کافران ماندند از او حیران همه وز شگفت انگشت بر دندان همه □□□ کرد راهب سر برون از دِیْر و دید آتشی سوزان به نخل نی، پدید شعله‌رویی، خود‌نمایی می‌کند فاش دعوی خدایی می‌کند فتنه‌ی دل‌های آگاه است، این دعوی «انی اناالله» است، این پیر روشن‌دل پس از روی شگفت رو به سوی آن سیه‌بختان گرفت گفت: الله! این گرامی‌سر ز کیست؟ رفته بر نوکِ سنان از بهر چیست؟ پاسخش دادند آن قوم جهول کز حسین‌بن‌علی، سبط رسول پس بگفتا: عیسی ار فرزند داشت امتش بر روی چشمش می‌گذاشت □□□ داد بر آن کورچشمان پلید درهمی معدود و آن سر را خرید دیْرگاه از وی، سراپا نور شد چاه ظلمت، جلوه‌گاه طور شد دیْرگاه هفتم نیلی‌قباب گفت با خود: «لیتنی کُنتُ تراب»! آمد از هاتف ندا در گوش وی کای مبارک‌طالع فرخنده‌پی! خوش همای دولت آوردی به دست شاد باش، ای پیر راد دین‌پرست! کاین عزیز کردگار داور است ناز پرورد رسول اطهر است ذروه‌ی عرش است، کمتر پایه‌اش خفته صد «روح‌القدس» در سایه‌اش بو‌البشر از شور این سر از بهشت سر بدین دیر خراب‌آباد، هِشت شور این سر بُرد موسی را به طور «رَبِّ اَرْنی»‌گوی با وجد حضور چون مسیح از شور او، سرشار شد با هزاران شوق، سوی دار شد هر که را سودای عشقی در سر است شور عشق این سر بی‌پیکر است □□□ پیر دِیْر آن سر گرفت اندر کنار کرد مروارید تر بر وی نثار شست با کافور و عنبر موی او با ادب بنْهاد رو بر روی او دید زآن تابنده‌رو، آن نیک‌بخت آن‌چه در شب دیده موسی از درخت سر به بالا کرد کای شاه قِدم! حق عیسای مسیح پاک‌دم! حکم کن کاین سر گشاید لب به گفت سازدم آگاه از این سِرِّ نهفت □□□ پس به گفتار آمد آن نطق فصیح هم‌چو در گهواره، عیسای مسیح گفت: برگو، خواستار چیستی؟ گفت: الله! فاش گو، تو کیستی؟ من برآنم که تویی دادار رب عیسی، ابن و روح، ناموس و تو، اَب گفت: نی، ‌نی؛ «الحذر» زین کیش بد رو فرو خوان «قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدْ» پاک‌یزدان «لَمْ یَلدْ، لَمْ یُولَدْ» است ساحتش، عاری از این قید و حد است من ز روح و ابن و اَب، آن‌سوترم کردگار «لم یلد» را مظهرم من حسین‌بن‌علی عالی‌ام که به مُلک آفرینش، والی‌ام مادرم، بنت شهنشاه حجیز مریمش از جان و دل باشد کنیز من شهید تیر و تیغ و خنجرم تشنه ببْریدند اعدا، حنجرم □□□ گفت: الله! ای شه پوزش‌پذیر! رحم کن بر حال این ترسای پیر گفت: حاشا! کی شود مقبول رب؟ معتکف در شرک روح و ابن و اَب شوری از «لا» در دل آگاه زن وندر او خیمه ز «الا الله» زن زآن سپس در بزم خاصان نِه قدم برخور از تقدیس سلطان قِدم □□□ راهب از تلقین آن شاه وجود لب به تهلیل شهادت برگشود مصطفی را با رسالت، یاد کرد زآن سپس رو بر خدیو راد کرد کای کلام ناطق رب غفور! ناسخ تورات و انجیل و زبور! باش زین پیر این شهادت را گواه روز رستاخیز در پیش اله این بگفت و شاه را بدرود کرد سر بداد و چهره، اشک‌آلود کرد دیر ترسا، کعبه‌ی مقصود شد وآن زیان او، سراپا سود شد کی زیان بیند ز سودا؟ ای عمید! آن که درهم داد و یوسف را خرید نی حنان الله از این گفتار خام ای هزاران یوسفت کمتر غلام ✍مرحوم حجت الاسلام 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
بعد رستاخیز زان دشت بلا آل عصمت دور شد از کربلا ظاهر دین دست نااهلان فتاد همسفر گشتند با ابن زیاد جسم پاکان بر زمین افتاده بود غرق خون سرها به روی نیزه بود پیش از این در خاندان اطهرش کس نشد رخت اسارت بر تنش کودکان بعد از وداعی ناتمام رهسپار کوفه گردیدند و شام قافله در منزلی اتراق کرد راهبی را بهر خود مشتاق کرد دید راهب از فراز صومعه لشکری آشفته و پر همهمه صندوقی از نور اندر بینشان کز تلألو روشنایی بخششان کودکان از ترس نزد عائله عابدی بیمار بین قافله ابر رحمت گشت نازل از سما تا شود با مرد راهب آشنا راهب اندر دِیْر عمری مانده بود سال‌ها انجیل‌ها را خوانده بود در اقامتگاه بی بهره ز خویش مانده بود عمری در آن آئین و کیش رشته‌ای بر گردن از زُنّار داشت اشتیاق همرهی با یار داشت عاقبت در بحر رحمت راه یافت پیر ترسا سوی مقصودش شتافت رو به سوی خصم کرد او با عتاب دیده گریان، سینه سوزان، دل کباب گفت ای دون سیرت اینان کیستند بوده انسان گر مسلمان نیستند نیست مردی از چه اندر بینشان گشته یک زن قافله سالارشان از کجا آیند آنها کین چنین مانده ردِّ غم به رخسار و جبین خارها نزدیک با برگ گل‌اند همچو ترکان و کنیزان در غل‌اند داد خولی پاسخ از بین سپاه خارجی هستند هم مغضوب شاه مردهاشان را سراسر کشته‌ایم کودکان را در اسارت برده‌ایم رحم بر حال یتیمان کرده‌ایم خیمه‌هاشان را به غارت برده‌ایم تا که عبرت گیرد از عصیانگری هر که پیشی گیرد از دین باوری در برِ آن عاشق و معشوق‌ها بود سرها در پس صندوق‌ها گفت نصرانی که من هم حاضرم یک شب این سر را به نزد خود برم در ازایش درهم و زر می‌دهم هر چه بستانید بهتر می‌دهم شمر بهر بَدره می‌زد بال و پر داد سر را در بر صندوق زر بُرد سر را راهب اندر دِیْر خویش در بغل بگرفت او با قلب ریش دِیْر نصرانی کجا سبط نبی شد کلیسا از وجودش منجلی گر چه زینب غیر زیبایی ندید ناسزا از کوفی و شامی شنید او که سوزان از فراغ شمع بود خاطرش از دِیْر راهب جمع بود دِیْر راهب شد سراپا غرق نور گشت این وادی به سانِ کوه طور سر درون صومعه می‌کرد سیر عیسیِ مریم مگر آمد به دِیْر راهب امشب نقد جان را می‌خرد تا به اسرار وجودش پی برد با گلاب او داد سر را شست و شو شد محیا تا نماید گفت و گو شُست خاکستر ز رخسار و سرش مُشک می‌سایید به چشمان ترش گفت راهب با سر سلطان دین تو چه کردی از چه گشتی اینچین؟ چه بلایی بر سرت آورده‌اند! کودکان تو مگر که بَرده‌اند! مانده‌ام من این جماعت کیستند دست‌بردارِ سرت هم نیستند جارزن گوید که شوریده سری کُشته گشتی تو به جرم کافری سر اگر باید به هر جرمی جدا لیک بُبْریده چرا شد از قفا گر که جرم کشتن تو کافری‌ست این همه نورانیت از بهر چیست؟ حال خود گو تو به من که کیستی حضرت موسی و یحیی نیستی بیش از این آتش به جان من مزن لب گشا، چیزی بگو، حرفی بزن ناگهان شد باز لب‌ها بی درنگ آن لبی که خورده بی‌حد چوب و سنگ آتشی انداخت در جانِ جهان گفت راهب نزد من قدری بمان راهبا من زاده‌ی پیغمبرم پور حیدر، فاطمه هم مادرم راهبا عطشان به دشت نینوا رأس من از کین عُدوان شد جدا گر چه هستم سید اهل شباب جا گرفتم جای در بزم شراب راهبا هستم غریب عالمین من حسینم من حسینم من حسین گر مسیحا پا نهد در وادی‌ات می‌شود محو امانت‌داری‌ات خوب کردی تو وفا داری به ما نیستی بیرون تو از دین خدا من به نزدت هستم امشب میهمان سفره‌دار عالمم تو میزبان صبر کن سیر مقاماتت کنم شو مسلمان خانه آبادت کنم گفت قولوا لا الهَ تُفلحوا یک شبه در بحر ایمان شد فرو آن مسیحی کیش، آن مرد خدا کامرانی یافت زان رأس جدا پیر ترسای مسیحی شد خموش صیحه‌ای زد، وانگهی رفت او ز هوش نیمه‌شب بانگی به گوش او رسید ذکر و تسبیح الهی را شنید دید سر قرآن تلاوت می‌کند کام را پر از حلاوت می‌کند حاجبی با حُزن گوید طرقوا پیر ترسا چشم خود را نِه فرو هودجی از آسمان آمد فرود بر فرازش مسندی پُر نور بود خیل مستان ملائک سینه‌چاک بال‌ها در دِیْر راهب روی خاک مریم و هوا و هاجر آمده آسیه با دیده‌ی تَر آمده مو پریشان مادری پُر دردوغم یا بُنَیَّ گوید او با قد خم ای سرِ غرق به خون! کو پیکرت؟ گِریم از داغت، بمیرد مادرت تشنه‌لب بودی، کنون هم تشنه‌ای جان مادر از چه بر روی نی‌ای؟ من همیشه نزد تو دارم حضور بین مقتل، روی نی، کنج تنور سر به نزد مادر خود ناز کرد با تبسم درد دل ابراز کرد پیش مادر خوب طنازی نمود با دل جانانه‌اش بازی نمود السلام ای مادر خونین جگر از چه گشتی با سر من همسفر آمدی مادر که دلشادم کنی با سرشکت باز امدادم کنی خوب شد بر کودکانم سر زدی با شکسته بال، بال و پر زدی بود راهب شاهد گفت و شنود می‌زند فریاد از عمق وجود ✍  📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ بدادم زر، گرفتم در عوض جان چه جان، جانِ جهان به به چه ارزان اگرچه زر بدادم سر گرفتم به عالم زندگی از سر گرفتم همین دولت بسم در نشأتینم که من سوداگر رأس حسینم چو من سوداگری سودا نکرده که سودش عقل را دیوانه کرده زسودای سری سودا زدستم که گنج عالمین افتاده دستم ز روی گنج، گردی گر فروشم زیانکارم به فردوس ار فروشم چنان در ملک ترسایی به سیرم که عیسی را فرود آرم به دِیْرم اگر عیسی به چرخ چارمین است مرا سر برتر از عرش برین است از آنم سربلند از عرش برتر که سر بنهاده‌ام بر پای این سر ز راز این لب خشکیده ماتم مگر خضرم لب آب حیاتم و یا موسایم اندر طور سینا کز این سر نور حقّم در تجلا من آن بینم به رای العین از این نور که موسی را ز اَرْنی بود منظور اگر انجام ترسایی چنین است خوشا آئین من آئین دین است خداوندا من اکنون در کنشتم و یا در غرفه‌ی باغ بهشتم من از هر سرفرازی سرفرازم که مهماندار سلطان حجازم همی ناز ای مسیحا بر محمد حسین از کعبه سوی دِیْرت آمد تو ای بانوی مریم! تو کجائی که امشب بایدت بر دِیْرم آیی من آن ترسا و دیرم در کنشت است چرا مهمان من زیب بهشت است سری که سینه‌ی زهراست مهدش چرا دست من ترساست مهدش؟! ✍ مرحوم 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ دید راهب به ره شام، پریشانی چند دستِ بسته ز قفا، سر به گریبانی چند خون به دل، جمله ز جور فلک کج‌رفتار موکنان، مویه‌کنان، موی پریشانی چند دید عیسی نفسی بسته به زنجیر جفا همرهش، غم‌زده و خسته و نالانی چند از پس قافله، اطفال پریشانی دید پابرهنه به سر خار مغیلانی چند شام‌گه بود ولی صبح امیدش بدمید شد عیان تا به سنان، مهر درخشانی چند سر شاه شهدا را به سنان دید که بود جاری از لعل لبش، آیه‌ی قرآنی چند داد زر، زرطلبان را و سر شاه گرفت سوی دِیْر آمد و با ناله و افغانی چند شست با مُشک و گلاب، آن رخ و لعل چو عقیق ریخت از دیده به دامان، دُر غلتانی چند هم‌چو آن عاشق دل‌داده که بیند معشوق گفت کای ‌گِرد رُخت، صف‌زده حیرانی چند! کیستی؟ وز چه جدا گشته ز پیکر، سر تو؟ که شدی دست‌خوش فرقه‌ی نادانی چند پاسخش داد: منم سبط رسول مدنی گشته‌ام کشته ز بیداد هوس‌رانی چند ناگهان هودجی آمد ز سما، سوی زمین فاطمه آمد و با حوری و غلمانی چند لعل نوشین بگشود و به سر کشته‌ی عشق ریخت از دُرج گهر، لعل بدخشانی چند گفت کای سرو چمانِ چمن باغ رسول! داشتی همره خود، سرو خرامانی چند آخر از غارت گلچین، چه رسیدت؟ ای گل! گریَم از هجر تو یا غنچه‌ی خندانی چند؟ کسوت فقر به عشق تو به بر کرد «صفا» دست حاجت نبَرد بر در عریانی چند ✍مرحوم 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ در فکر گلی بودم و گلزار خریدم گل خواست دلم، خرمن و خروار خریدم   در گلشن فردوس برین هم نفروشند این طُرفه‌گلی را که من از خار خریدم   دیدم که به کف مایه و مقدار ندارم بهر دو جهان مایه و مقدار خریدم دیگر نکشم ناز طبیبان جهان را زیرا که دوای دل بیمار خریدم تا جلوه فروشد به جهان، گوشه‌ی دِیْرم با ذرّه، مهین مطلع انوار خریدم   در جلوه‌گری، غیرتِ خورشیدِ سپهر است ماهی که من از کوچه و بازار خریدم حیف است که با درهم و دینار بسنجم هر چند که با درهم و دینار خریدم   خاک دو جهان بر سر صرّافِ فلک باد! سر بود که با قیمت دستار خریدم سودایی از این‌گونه که دیده است به عالم؟ کم دارم و این دولت بسیار خریدم خلق دو جهان گر بخورد غبطه، عجب نیست چیزی که خدا بود خریدار، خریدم   شاید که چو من، راهبی اسلام برآرد چون رأس حسین از کفِ کُفّار خریدم در ماتمش از دیده، چرا خون نفشانم؟ آخر سر یار است ز اغیار خریدم   دیگر نکنم واهمه‌ی حشر که این سر شمعی‌ست که از بهر شب تار خریدم از سرّ حقیقت، مگر آگه شوم امشب زر دادم و گنجینه‌ی اسرار خریدم   ای دیده! تو را گر سر و سودای تماشاست آیینه‌ی صد عزّت و ایثار خریدم دوزخ دگری راست که دربست بهشتی امشب من از این لشگر خون‌خوار خریدم   «نظمی»! ز هنر هر چه به بازار جهان بود سنجیدم و این طبع گهربار خریدم ✍ 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ به‌دشت ماریه کشتند امیر بطحا را بهم زدند همه روی ملک دنیا را رسیده امر بجائی که سبط پیغمبر مکان و منزل خود کرد دِیْرِ ترسا را در آن دمیکه به‌دِیْرِ یهود سُکنی کرد فتاده لرزه به نُه طاق ملک سکنا را به چرخ چار در آن لحظه جبرئیل رسید خبر نمود از این قصه‌اش مسیحا را که سبط ساقی کوثر در آن شب تاریک نمود رشک ارم منزل نصارا را چو کعبه اهل سماء چون طواف می‌کردند به‌دور آن سر خونین و ماه سیما را به نطق آمده قرآنِ ناطقِ داور بخواند آیه‌ی کهف و رقیم و حسنا را بگوش فاطمه تا که رسید صوت حسین بکند و ریخت ز سر زلف عنبراسا را فتاد شور قیامت به دِیْر نصرانی که خاکیان به‌زمین دید اشک زهرا را به‌حیرتم که پیمبر چگونه صبر نمود به دِیْر ارمنیان دید آل طاها را طناب ظلم به بازوی زینب کبرا دوشاخه در کف آن دختران رعنا را به جسم حضرت سجاد بود زنجیری که سوختی دل هر گونه سنگ خارا را خموش باش ((ذلیلا)) به دِیْر نصرانی مکن خراش جگرهای پاره پارا را ✍ مرحوم 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ ز کوفه آل یاسین بار بستند به محمل جمله با افغان نشستند به راه شام ویران بود دِیْری در آنجا معتکف یک اهل خیری یکی راهب بدان دیرش مکان بود ز رویش نور یزدانی عیان بود چه راهب ثانی اثنین مسیحی چه راهب تالی تلو ذبیحی چه راهب روز و شب سرگرم اذکار چه راهب نقطه‌ی حق‌جوی پرگار فراز بام آن دِیْر دل افروز بر آمد از قضا راهب یکی روز زهر سو بود سر گرم تماشا به صنع سرمدی خلاق یکتا که ناگه دید از یکسوی آن دشت ز مشرق شمس رخشانی عیان گشت ز پی طالع مه چندی منور همه چون بدر تابان مطهر پس آنگه دید راهب کوکبی چند همه دنبال هم بر بسته دربند به اطراف مه و خورشید کوکب گرفته شش جهت دیدی یکی شب جمال لا مکان را در مکان دید خدا را زاهد ترسا عیان دید سری چند همچو خورشید از بدن دور مشعشع رویشان چون سینه‌ی طور به پیشاپیش آن سرهای پر خون سری دید از همه در رفعت افزون زنان و دخترانی چندش از پی همه بر سر زنان از غربت وی به‌پای دِیْر او منزل نمودند ز پشت ناقه‌ها محمل گشودند فرود آمد ز دِیْر آن طینت پاک گشودی در بدان افواج بی باک بدیشان گفت لشکر از کجائید مرا واقف از این شورش نمائید شما را این تهاجم بی سبب نیست بگوئید این زنان و این سر از کیست به او گفتند آن خلق تبه کار چو باشد راهبا با این سرت کار کنون ما این عیال و این سران را همی این بسته پرها کودکان را که بینی روزشان را جمله چون شام اسیری می‌بریم از کوفه بر شام چو راهب این سخن زانها شنیدی میان دِیْر خود گریان دویدی گرفت از مخزنِ جان بدرهٔ زر به ایشان داد بگرفت آن جهان سر زری داد و سر جانان خریدی سعادت بین نگو ارزان خریدی به دِیْر آمد به‌روی خویش در بست پسِ زانو دمی در فکر بنشست گهی در ناله، گه در فکر بودی گهی گرم دعا، گه ذکر بودی به دور شمع سر، پروانه گردید ز خویشان جهان بیگانه گردید گشودی راهب عاشق زبان را که جوید شاید آن سِرِّ نهان را در اول گفت ای سر صفوتی تو ویا گنجور پاک رحمتی تو تو نوحی یا که ابراهیمی ای سر؟! و یا هستی ذبیحُ الله اکبر؟! توئی ای سر مگر موسی بن عمران که هست از قبطیانت دیده گریان؟! مسیحی ای سر این شورش صلیبت؟! عجب دارم از احوال عجیبت! تورا ای سر قَسَم اول به اسفار که آمد مر رسولان را ز دادار بحق حرمت تورات اقدس به انجیل و بدان سِفر مقدس تو ای سر از کدامین خاندانی ز بستان کدامین دودمانی؟ نشد زین گفته حلِّ مشکل او نروئیده ز شوره حاصل او دوباره گفت ای محبوب سرمد دهم سوگند ای سرور به احمد بحق بِنْ عم و دامادش ای سر بحق حضرت زهرای اطهر ز خاموشی مرا ای سر مرنجان دمی با من تکلم کن مرا جان چو بردی نام زهرا راهب عشق تجلی کرد هر سو ثاقب عشق به طورش جلوه کردی نور الله زخود بیخود شد آن مردِ دل آگاه ز هر سو دید صد موسی ابن عمران فتاده محو و مات اندر بیابان لب پُر خون آن سر شد چو گل باز تکلم کردن آن سر شد آغاز به افغان گفت کی شوریده ترسا اگر خواهی مرا باشی شناسا من ای راهب غریب این دیارم به دشت کربلا افتد گذارم جوانان مرا لب تشنه کشتند ز یارانم کسی راهب نهشتند تنم را در میان خون کشیدند سرم را از قفا عطشان بریدند ✍مرحوم 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e
روضهٔ الا که تا سر نی بال و پر درآوردی بگو چگونه شد از دِیْر سر درآوردی چراغ خانۀ زهرا! میان کافِرها در این مکاشفه قرص قمر درآوردی به میهمانی خون خدا بیا راهب! بیا که از دل صندوق، زر درآوردی اسیر منطق دِیْرِ خراب بودی که حسین آمد و از عشق سردرآوردی بیا تو لااقل آزاده باش و این سر را به احترام درآور اگر درآوردی چرا تحیّر محضی؟! به ما بگو راهب! مگر چه چیزی از آن غیر سر درآوردی؟! چرا به ولوله افتاده آسمان و زمین ستون عرش خدا را مگر درآوردی؟! رگ بریده، لب خشک، گَرد خاکستر بگو چه دیدی؟ با چشم تر درآوردی تمام شب تویی و پرسشی که کعبه گریست... حسین جان! چه شد از دِیْر سردرآوردی؟! ✍ 📝 | عضو شوید👇 ↳ https://eitaa.com/joinchat/525729794C288420984e