ھـور !'
#وقایععاشورا 🏴 حسین صبحگاه از خانه اش بیرون آمد تا از اخبار آگاه شود مروان به حضرت برخورد و عرض کر
"نامه های اهل #کوفه به #امام_حسین"
به نام خداوند بخشاینده مهربان🌹
این نامه ای است از سوی سلیمان بن صرد خزاعی و مسیب ین نجبه و رفاعه بن شداد و حبییب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و دیگر شیعیان مومن #حسین علیه السلام سلام خدا بر او باد.
_🏴______
سپاس خدایی را که دشمنت و دشمن پدرت در زمان پیشین را در هم کوبید،آن زورگوی کینه توز و غاصب ستمگر که امر #حکومت این امت را در ربود و بیت المال آن را غصب و بدون رضایت امت،
خرج کرد سپس بهترین امت را کشت و بدترین آنهارا باقی گذاشت.
اموال الهی را بازیچه ی دستان ستمگران و سرکشان امت قرار داد از رحمت خدا دورباد همانگونه که قوم ثمود دور شد.
____🏴________
همانا کسی جز تو بر ما امامت ندارد پس به ما رو کن باشد که خداوند به واسطه تو مارا بر حق گرو آورد.
نعمان بن بشیر در کاخ فرمانداری است و مادر نمازهای جمعه،جماعت و عید او شرکت نمیکنیم اگر خبر یابیم تو رو به ما کردی اورا بیرون کرده روانه شام میکنیم.
خویش آگاه بود و وظیفه اش همان بود که با صلابت انجام داد اکنون نمونه هایی از آگاهی آن حضرت بر #شهادت خود را ذکر میکنیم؛
عده ای که آنان را در کتاب اغیاث سلطان و سکان الثری نام برده ام برای من روایت کرده اند از ابو جعفر محمد بن بابویه قمی در کتاب امالی که مفضل بن عمر از امام صادق از پدرش از جدش نقل کرده است که روزی #حسین بن علی ابن ابی طالب بر امام حسن وارد شد هنگامی که نگاهش به او افتاد گریست امام حسن پرسید که چه چیزی تو را به گریه انداخت؟
گفت برای آنچه به سرت می اید می گریم
امام حسن فرمود :که آنچه بر سر من می اید سمی است که با نیرنگ به من میخورانند و با آن کشته میشوم ولی روزی مانند روز شهادت تو نیست یا اباعبدالله !
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتچهارمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
"نامه های اهل #کوفه به #امام_حسین"
سلام بر تو و رحمت خدا و برکاتش ای فرزند رسول خدا! و بر پدرت که بیش از تو بود ، و لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
نامه را فرستاد و پس از دو روز درنگ ، گروهیدرا همراه ۱۵۰ نوشته که هر یک از جانب یک ،دو،سه یا چهار نفر بود فرستادند و از آن حضرت درخواست تشریف فرمایی کردند و آن حضرت ،با این حال ، در پاسخ به آنان ،تامل به خرج داد .
تا این که یک روز ششصد نامه یه آن حضرت رسید و پیوسته نامه هایی می آمد، تا این که نزد او به مرور دوازده هزار نامه جمع شد.
بعد ارسال نامه هانی بن سبیعی و سعیدبن عبدالله حنفیی شیعیان پدرش:
(ص۴۱)
امام در جواب نامه نوشتند: (ص۴۲) پسرعمویم مسلم بن عقیل را به سوی شما فرستادم تا مرا از عقیده شما آگاه کند .
مسلم، همراه نامه به راه افتاد تا به کوفه رسید. اهل کوفه ،هنگامی که از نامه حضرت ،مطلع شدند از آمدن مسلم، بسیار شادمان گشتند .
سپس او را در خانه مختار بن ابی عبیده ثقفی منزل دادند و شیعیان ، به سوی او به رفت و آمدپرداختند .
پس از گرد آمدن عده ای از آنان در اطراف مسلم ،او نامه حسین علیه السلام را برایشان خواند و آنان می گریستند ، تا این که هجده هزار نفردبا او بیعت کردند .
عبدالله بن مسلم باهلی ،عماره بن ولید و عمربن سعد،نامه ای به یزید نوشته اورا از جریان مسلم با خبر کردند و به او پیشنهاد دادند نعمان بن بشیر را [ فرمانداری کوفه ] عزل و دیگری را جایگزین او کند.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتپنجمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
"نامه های اهل #کوفه به #امام_حسین"
یزید نیز به عبیدالله بند زیاد که فرماندار بصره بود نامه ای نوشت و خبر داد فرمانداری #کوفه را علاوه بر بصره به او واگذار کرده است.
همچنین او را از جریان #مسلم بن عقیل و #حسین علیه السلام آگاه کرد و به شدت او را به دستگیری و کشتن #مسلم واداشت .
عبیدالله صبح فردا برادرش عثمان بن زیاد را به جای خود گمارد و به سوی #کوفه شتافت . هنگامی که به نزدیکی کوفه رسید .
از اسب فرود آمد تا آن که شب شد و شب هنگام وارد کوفه شد.
#کوفیان گمان کردند او #حسین علیه السلام است ، از این رو به پیشواز او رفتنددو نزدیکش شدند ، ولی هنگامی که فهمیدند او ابن زیاد است ، از اطرافش پراکنده شدند، او نیز وارد کاخ فرمانداری شد و آنجا شب را به صبح رساند. سپس بیرون آمده، بر فراز منبر رفت و #خطبه ای خواند و آنان را نسبت به سرپیچی از حاکم #تهدید کرد و در قبال فرمانبرداری وعده احسان داد.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتششمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" ڪیفیت #شهادت مسلم و هانے "
چون #مسلم بن عقیل این را شنید، از افصاشدن جایگاهش بر جان خود ترسید،لذا از خانه #مختار بیرون آمد و تصمیم گرفت به خانه هانی بن عروه برود هانی به او پناه داد و رفت آمد شیعیان به مسلم زیاد شد
[از سوی دیگر] عبیدالله بن زیاد نیز جاسوسانی بر او گماشته بود. او هنگامی که فهمیدمسلم در خانه هانی است.
محمد بن اشعث ، اسماء بن خارجه و عمر بن حجاج را فراخواند و گفت: "چه جیز مانع آمدن هانی به حضور ما شده است؟"
گفتند: نمی دانیم می گویند مریض شده است .
گفت: این راشنیده ام ،ولی می گویند بهبود یافته است و بر درخانه اش می نشیند .
اگربدانم مریض است، به عیادتش می رویم . (ص۴۹ )
عبیدالله صبح فردا بردارش عثمان بن زیاد را به جای خود گمارد و به سوی #کوفه شتافت.
هنگامی که به نزد #کوفه رسید، از اسب فرود آمد تا آن که شب شد و شب هنگام وارد کوفه شد.
کوفیان گمان کردند او #حسین علیه السلام است ، از این رو به پیشواز او رفتند و نزدیکترین شدند ، ولی هنگامی که فهمیدند او ابن زیاد است، از اطرافش پراکنده شدند، او نیز وارد کاخ فرمانداری شد و آنجا شب را به صبح رساند.
سپس بیرون آمده ، بر فراز منبر رفت و خطبه ای خواند و آنان ا نسبت به سرپیچی از حاکم تهدید کرد و در قبال فرمانداری وعده احسان داد.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتهفتمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" ڪیفیت #شهادت مسلم و هانے "
به دیدارش بروید و دستور دهید مبادا حقی را که بر گردنش داریم زمین بگذارد ، که من دوست ندارم [هانی] نزد من بی ارزش شود، زیرا از اشراف عرب است. آنان سراغ هانی را گرفتند ، تا اینکه او را ب هنگام بر در خانه اش یافتند ، گفتند: چه چیز تو را از دیدار فرماندار [=عبیدالله] باز داشته است؟ او ار تو یاد کرده و گفته است ، اگر بدانم هانی مریض است به عیادتش بروم .
گفت : ناخوشی مرا بازداشته است.
گفتند: اما به او خبر رسیده است هر شب بر در خانه ات می نشینی ، لذا تو را سهل انگار پنداشته است، امیر سهل انگاری و بی توجهی را از کسی مانند تو تحمل نمی کند، چرا که تو بزرگ قیبله ات هستی، تورا قسم می دهیم همراه ما سوار شوی تا به سویش برویم .
هانی لباس بر تن کرده سوار اسب به راه افتاد ، هنگامی که نزدیک کاخ شد گویی احساس خطر کرد ، لذا به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: برادر زاده! به خدا سوگند از این مرد بیمناکم تو چه نظر داری ؟ گفت: " عمو! به خداسوگند !برتو هیچ بیمی ندارم . چیزی به دلت راه مده" و حسان نمی دانست عبیدالله به چه سبب، در پی هانی فرستاده است .
هانی و خانداش رفتند تا به عبیدالله وارد شدند عبیدالله هنگامی که هانی را دید ،گفت: "خیانتکار ، با پای خود آمد"
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتهشتمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" ڪیفیت #شهادت مسلم و هانے "
سپس رو به شریح قاضی کرد که نزدش نشسته بود کرد و با اشاره به هانی ، این شعر عمرو بن معدیکرب زبیدی را خواند.
من زندگی او را می خواهم و او مرگ مرا ، دوستت درباره این خواسته اش چه عذری دارد ؟
هانی به او گفت: ماجرا چیست؟
عبیدالله پاسخ داد: ساکت شو هانی این فعالیت هایی که درباره امیر مومنین ( = یزید) و همه مسلمانان از خانه ات گزارش شده چیست؟
مسلم بن عقیل را آورده، به خانه ات برده ای و سلاح و افراد ، در خانه های اطراف جمع می کنی؟ گمان می کنی اینها از ما پنهان است؟
گفت: چنین نکرده ام .
ابن زیاد گفت: غلامم، معقل را بیاورید .
معقل که جاسوس جریان آنان بود و خبر های پنهانی بسیاری فهمیده بود، آمد و برابر او ایستاد .
چون هانی او را دید دانست که جاسوسش بوده است، لذا گفت : " خدا[کار] امیر را اصلاح کند. به خدا سوگند! من در پی مسلم نفرستادم و او را دعوت نکرده ام ، بلکه او به من پناه آورده . من نیز از رد کردنش شرم کردم، به این سبب حقی بر گردنم آمد،
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتنهمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" ڪیفیت #شهادت مسلم و هانے "
لذا پناهش دادم اکنون که دانستی مرا آزاد کن، تا به سویش روم و او را فرمان دهم از خانه ام به هر جای زمین که میخواهد برود، تا به این وسیله از مسئولیت و حق پناه دادن به او آزاد شوم "
ابم زیاد گفت: "به خدا سوگند ! هیچ گاه هرگز از من جدا نمی شوی تا این که او را نزد من بیاوری" گفت: به خداسوگند هیچ گاه او را نزد تو نمی آورم ، مهمانم را نزد تو بیاورم ، تا او را بکشی ؟
"به خدا! باید او را پیش من بیاوری " گفت: " به خدا او را نمی آورم "
هانی گفت: به خدا سوگند این کار مایه ننگ و عار من است آیا با دستان سالم و یاران بسیار ، پناهنده و مهمانم و فرستاده فرزند رسول خدا "ص" را به دشمنم بسپارم؟
بخدا اگر تک و تنها و بی یاور شوم او را تسلیم نمی کنم ،
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتدهمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" ڪیفیت #شهادت مسلم و هانے "
ابن زیاد در ادامه گفت : "او را نزدیک تر بیاورید " چون او را نزدیک آوردند ، صورتش رابا عصا مورد حمله قرار داد.
آنقدر با عصا به بینی و پیشانی و چهره اش زد، تا آنکه بینی اش شکست و خون بر لباسش جاری شد و پاره ای گوشت پاسبانی دست برد ، ولی پاسبان او را گرفت . ابن زیاد فریاد کشید: " اورا دستگیر کنید هانی را کشان کشان به یکی از اتاق های کاخ انداختند و در بستند و به فرمان ابن زیاد نگهبانی بر او گماشتند"
راوی گوید: خبر به مسلم بن عقیل رسید، همراه کسانی که با او بیعت کرده بودند به جنگ عبیدالله بیرون آمد ، عبیدالله با پناه بردن به کاخ فرمانداری خود را از گزند او حفظ کرد و یاران عبیدالله و یاران مسلم به جنگ سربازان عبیدالله که در کاخ بودند نظاره گر جنگ بوده ، روحیه یاران مسلم راتضعیف می کردند.
در نتیجه همراه مسلم بیش از ده نفر باقی نماندند. مسلم برای نماز مغرب وارد مسجد شد در این فاصله ، همان ده نفر نیز پراکنده شدند چون چنین دید، تنها به سوی کوچه های کوفه بیرون رفت ، تا این که بر در خانه زنی به نام طوعه ایستاد. از او آب خواست و زن هم سیرابش کرد . سپس از او پناه خواستو زن به او پناه داد.
فرزند زن ، از وجود مسلم آگاه شد و این خبر را به گونه ای ، به ابن زیاد رساند.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتیازدهمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" ڪیفیت #شهادت مسلم و هانے "
ابن زیاد نیز محمدبن اشعث را فراخواند و گروهی را همراهش کرده ، اورا مانور دستگیری مسلم نمود.
هنگامی که آن گروه به خانه زن رسیدند و مسلم صدای سم اسبان را شنید زرهش را برتن کرد و بر اسب نشست
و جنگ بایاران عبیدالله را آغاز کرد چون گروهی از آنان را کشت،محمدبن اشعث او را خطاب قرار داد و فریاد زد:ای مسلم در امان هستی
مسلم به او گفت:برای اهل مکر و گناه چه امانی است؟
دوباره به جنگ با آنان پرداخت و با اشعار حمران بن مالک خثعمی که در یوم القرن سروده بود چنین رجز خواند:
سوگند خورده ام که فقط آزاده کشته شوم که مرگ عار را ناپسند میدانم،دوست ندارم بامن نیرنگ کنند یا مرا فریب بدهند یا اینکه شیرینی مرگ را با تلخی نیرنگ بیامیزم هرکس بالاخره روزی با بدی برخورد میکند
پس من نیز شمارا باشمشیر میزنم و از آسیب نمیترسم
به او گفتند به تو دروغ نمیگویند و فریب نمیدهند؛
ولی مسلم به این صحبت توجه نکرد پس از آن به سبب زخم های بسیتر ناتوان شده بود،سربازان بر او یورش بردند،سربازی از پشت سرنیزه ای بر او زد و او بر زمین افتاد و اسیر شد.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتدوازدهمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" ڪیفیت #شهادت مسلم و هانے "
چون مسلم را نزد عبیدالله بردند به او سلام نکرد نگهبان به مسلم گفت:به امیر سلام کن
پاسخ داد:ساکت شو،وای برتو!او امیرمن نیست
ابن زیاد گفت:چیزی نیست سلام کنی یا نکنی کشته خواهی شد.
مسلم گفت:اگر مرا بکشی عجیب نیست زیرا بدتر از تو بهتر از مرا کشته است علاوه بر آن تو گز زجر کشو و بریدن گوش و بینی و اعضای بدن و بد سیرتی و پستی را ترک نمیکنی
و در این امور کسی از تو سزاوار تر نیست.
ابن زیاد به او گفت:ای سرکش مخالف بر ضد پیشوایت قیام کردی یکپارچگی مسلمانان را آشفتی و بین آنان فتنه انگیزی کردی
مسلم پاسخ داد:ای ابن زیاد دروغ گفتی، یکپارچگی مسلمانان را معاویه و پسرش یزید آشفتند و فتنه را نیز تو و پدرت زیاد ابن ابیه که غلام بنی علاج ثقیفی بود برانگیختید.
من نیز امیدوارم خداوند شهادت به دست بدترین خلقش را روزیم کند
ابن زیاد گفت:خواستار چیزی شدی که خداوند مانع شد و آن را به اهلش سپرد
مسلم گفت:ای پسرمرجانه چه کسی اهل خلافت است؟
گفت:اهل آن،یزیدبن معاویه است
مسلم گفت:سپاس خدای را به قضا او بین ما و شما راضی هستیم
ابن زیاد گفت:گمان میکنی از این امر بهره ای داری؟
مسلم گفت:به خدا قسم!گمان نیست بلکه یقین است.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتسیزدهمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" ڪیفیت #شهادت مسلم و هانے "
ابن زیاد گفت : مسلم به من بگو چرا به این شهر آرام آمدی و باعث تشتت امور و اختلاف نظر اهل آن شدی ؟
مسلم گفت: من برای چنین کاری نیامدم ، این شما بودید که زشتی ها را آشکار و نیکی ها را پنهان کردید، بدون رضایت مردم بر آنان حکمرانی کردید، و آنان را بر امور خلاف اوامر الهی مجبور کردید، چون کسرا وقیصر [ امپراتوران ایران و روم ] رفتار کردید.
ما سراغ آنان آمدیم تا میان آنان امر به معروف و نهی از منکر کنیم، و آنان را به حکم قرآن و سنت نبوی فرا خوانیم .
شایستگی چنین کاری را نیز داشتیم، همان گونخ که رسول خدا (ص) فرمودند
ابن زیادشروع کرد به دشنام دادن به علی
(ع) حسن وحسین (ع) .
مسلم به او گفت :تو و پدرت به دشنام سزاوراترید، هرچه تصمیم داری انجام ده ای دشمن خدا!.
ابن زیاد به بکر بن حمران فرمان داد مسلم را به بالای کاخ برده، او را بکشد.
او نیز مسلم را بالا برد و در این حال مسلم به تسبیح خدای متعال ، استغفار و و صلوات بر پیامبر (ص) مشغول بود.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتچهاردهمنشردهید🏴
#محرم
.
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" ڪیفیت #شهادت مسلم و هانے "
بکیر گردن او را زد و هراسان از بام پایین آمد ابن زیاد به او گفت " این چه حالی است؟" گفت: ای امیر! هنگام کشتنش مردی سیاه و بد صورت ، برابر خود دیدم که انگشت _ یا لب به دندان می گزدید چنان از او ترسیدم که تا کنون چنین نهراسیده بودم .
ابن زیاد گفت: گویا وحشت زده شده ای سپس دستور داد هانی بن عروهورا آوردند.
هانی پیوسته چنین می گفت : وای ای [قبیله] مذحج! مذحج کجاست تا مرا دریابد؟ وای! ای خاندان من ! خاندانم کجایند تا مرا دریابند؟
به هانی گفتند: گردنت را کشیده نگه دار
گفت : به خدا سوگند! به این آسانی آن را در اختیار قرار نمی دهم و تورا بر کشتن خود یاری نمی کنم!
یکی از غلامان عبیدالله بن زیاد به نان رشید، گردن هانی را زد و او را شهید کرد.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتپانزدهمنشردهید🏴
#محرم #اربعین
.