eitaa logo
ھـور !'
868 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
586 ویدیو
109 فایل
ـــــــ ــ بِنام‌خدای‌نوروامید؛🤍 رسته‌هور، گوشـه‌ی‌دنجی برای‌برقراری‌حال‌خوب‌دلِ‌شما:).. عکاس‌هور Https://Instagram/Same.graph.Com گوش‌جان @Majnonemadar شروط‌‌وادمین‌تبادل @Hur_Tab @G0NAHKAR به پیام پین شدھ سربزنید* هور:نور،خورشید،روشنایی✨
مشاهده در ایتا
دانلود
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌چهارم •.🌟 #محبت‌پدر •.🕸[راوے: رضا هادے] •┈••✾❄♥❄✾
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🌀[راوے:خواهر شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• اعظم (ص) مےفرماید:《فرزندانتان را در خوب شدنشان یارے ڪنید ، زیرا هرڪھ بخواهد ، مےتواند نافرمانے را از فرزند خود بیرون ڪند.》🔮 بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه‌ها اصلا ڪوتاهے نڪرد. پدرمان بسیار انســان با تقوایـے بود. اهل و هیئت بود و بھ رزق حلال بسیار اهمین مےداد. او خوب مےدانست پیامبر (ص) فرموده است: 《 ده جزء دارد ڪه نه جزء آن ، به دست آوردن روزے است.》 براے همین وقتے عده‌اے از اراذل و اوباش در محلھ امیریھ(شاپور) آن زمان ، اذیتش ڪردند و نمےگذاشتند ڪاسبے حلالے داشته باشد ، مغازه‌اے را ڪه با ارث پدرے به دست آورده بود ، فروخت و به ڪارخانه‌ے قند رفت.🌙 آنجا مشغول ڪارگرےشد. صبح تا شب مقابل ڪورھ مےایستاد. تازه آن موقع توانست خانه‌اے ڪوچڪ بخرد. ابراهیم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه هاے خوبے تربیت کرد. به خاطر سختے هایے بود ڪه براے به دست آوردن رزق حلال مےکشید. 🔥 هر زمان هم از دوران ڪودڪے خودش یاد مےڪرد ، مےگفت: پدرم با من را ڪار مےڪرد. همیشھ من رو با خودش به مسجد مےبرد. بیشتر وقت‌ها به مسجد آیت‌الله‌نورے ، پائین چھارراه سرچشمه مےرفتیم. آنجا هیئت (ع) بر پا بود. پدرم افتخار خادمے آن هیئت را داشت.🌝 یادم هســت ڪه در همان سال‌هاے پایانے دبستان ، ابراهیم ڪارے ڪرد ڪه پدر عصبانے شد و گفت: ابراهیم برو بیرون ، تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب خانه نیامد. همه خانوادھ ناراحت بودند ڪه براے ناهار چه ڪرده. اما روے حرف پدر حرفی نمےزدند.🖇 شب بود ڪه ابراهیم برگشت. باادب به همه سلام کرد. بلافاصلھ سؤال ڪــردم: ناهار چیڪار ڪردے داداش؟؟! پدر در حالے ڪه هنوز ناراحت نشان مےداد اما جواب ابراهیم بود.🍃 ابراهیم خیلے آهستھ گفت: تو ڪوچه راه مےرفتم ، دیدم یه پیرزن ڪلے وسائل خریده ، نمےدونه چیڪار ڪنه و چطورے برھ خونه. من هم رفتم ڪمڪ ڪردم.وسایلش را تا منزلش بردم. پیزن هم ڪلے تشڪر ڪرد و سڪه پنج ریالے به من داد. نمےخواستم قبول ڪنم ولے خیلے اصرار ڪرد. من هم مطمئن بودم این پول حلالھ ، چون براش زحمت ڪشیده بودم. ظھر با همان پول نان خریدم و خوردم.🦋 پدر وقتے ماجرا را شنید لبخندے از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود ڪه پسرش درس را خوب فرا گرفته و به روزے حلال اهمیت مےدهد. دوستے پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن‌دو برقرار بود ڪه ثمره‌ے آن در رشد شخصیتے این پسر مشخص بود. اما این رابطه دوستانھ زیاد طولانے نشد!💥 ابراهیم نوجوان بود ڪه طعم خوش حمایت هاے پدر را از دست داد. در یڪ غروب غم‌انگــیز سایه سنگین یتیمے را بر سرش احساس ڪرد. از آن پس مانند مردان بزرگ به ادامھ داد. آن سال‌ها بیشتر دوستان و آشنایان به او توصیھ مےڪردند به سراغ ورزش برود. او هم قبول ڪرد.🕊 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌پنجم •.🌟 #روزے‌حلال •.🌀[راوے:خواهر شھید] •┈••✾❄♥❄
•.🕊 •.🌈 •.🌟 .•[راوے:جمعے‌ازدوستان‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• اوایل دوران دبیرستان بود ڪه ابراهیم با ورزش باستانے آشنا شد. او شب‌ها به زورخانھ حاج حسن مےرفت. حاج حسن معــروف به حاج حسن نجار ، عارفے وارستھ بود. او زورخانھ اے نزدیڪ دبیرستان ابوریحان داشت. ابراهیم هم یڪے از ورزشڪاران این محیط ورزشے و شد.🔥 حاج حسن ، ورزش را با یڪ یا چند شروع مےڪرد. سپس حدیثے مےگفت و ترجمھ مےڪرد. بیشتر شب‌ها ، ابراهیم را مےفرستاد وسط گود ، او هم در یڪ دور ورزش ، معمولا یڪ سورھ قرآن ، و یا اشعارے درمورد‌ اهل‌بیت مےخواند و به این ترتیب به مرشد هم ڪمڪ مےڪرد.🕊 از جملھ ڪارهاے مھم در این مجموعھ این بود ڪه؛ هر زمان ورزش بچه‌ها به مےرسید ، بچه‌ها ورزش را قطع مےڪردند و داخل همان گود زورخانھ ، پشت سر حاج حسن مےخواندند.🌴 فراموش نمےڪنم ، یڪـبار بچه‌ها پس از ورزش درحال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظے بودند. یڪباره مردے سراسیمھ وارد شد! بچه خردسالے را نیز در بغل داشت.🎀 با رنگے پریدھ و با صدائے لــرزان گفت: حاج حسن ڪمڪم ڪن. بچه‌ام مریضھ دڪترا جوابش ڪردند. داره از دستم مےره. نفس شما حقھ ، تو رو خدا ڪنید. تو رو ... بعد شروع به گریھ ڪرد.🎈 ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض ڪنید و بیائید توے گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یڪ دور ورزش ، دعاے توسل را با بچه‌ها زمزمھ ڪرد. بعد هم از سوزدل براے آن ڪودڪ دعا ڪرد. آن مرد هم با بچه‌اش در گوشه‌اے نشستھ بود و گریھ مےڪرد.🌧 دو هفتھ بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه‌ها روز ناهار دعوت شدید! با تعجب پرسیدم: ڪجا؟! گفت: بندھ خدائے ڪه با بچه مریض آمده بود ، همان آقا دعوت ڪرده. بعد ادامه داد: الحمدالله مشڪل بچه‌اش برطرف شده. دڪتر هم گفته بچه‌ات خوب شده. براے همین ناهار دعوت ڪرده.⚡ برگشـــتم و ابراهیم را نگاھ ڪردم. مثل ڪسے ڪه چیزے نشنیده ، آماده رفتن مےشد. اما من شڪ نداشتم ، دعاے توسلے ڪه ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند ڪار خودش را ڪرده.🌈 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌ششم •.🌟 #ورزش‌باستانے .•[راوے:جمعے‌ازدوستان‌شھید]
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.💎[راوے:جمعے‌ازدوستان‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• بارها مےدیدم ابراهیم ، با بچه‌هایے ڪه نه ظاهر داشتند و نه به دنبال مسائل بودند مےشد. آن‌ها را جذب ورزش مےڪرد و به مرور به و هیئت مےڪشاند.💡 یڪے از آن‌ها خیلے از بقیھ بدتر بود. همیشھ از خوردن مشروب و ڪارهاے خلافش مےگفت! اصلا چیزے از دین نمےدانست. نه و نه ، به هیچ چیز هم اهمیت نمےداد. حتے مےگفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبے یا نرفته‌ام. به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این‌ها ڪے هستند دنبال خودت مےیارے؟! با تعجب پرسید: چطور ، چے شده؟!🔗 گفتم: دیشب این پسر دنبال شما وارد هیئت شــد. بعد هم آمد و ڪنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت مےڪرد. از مظلومیت (ع) و ڪارهاے یزید مےگفت.📎 این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش مےڪرد. وقتے چراغ‌ها خاموش شد. به جاے اینڪه بریزه ، مرتب فحش هاے ناجور به یزید مےداد!!🎭 ابرهیم داشت با تعجب گوش مےڪرد. یڪدفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: عیبـے نداره ، این پسر تا حالا هیئت نرفته و نڪرده. مطمئن باش با امام حسین (ع) ڪه رفیق بشه تغییر مےڪنه. ماهم اگر این بچه هارو مذهبے ڪنیم هنر ڪردیم.⚡ دوستے ابراهیم با این پسر به جایـے رسید ڪه همه ڪارهاے اشتباهش را ڪنار گذاشت. او یڪے از بچه هاے خوب ورزشڪار شد. چندماه بعد و در یڪے از روزهاے عید ، همان پسر را دیدم. بعد از ورزش یڪ جعبه شیرینے خرید و پخش ڪرد. بعد گفت: رفقا من مدیون همه شما هستم ، من میدون آقا ابرام هستم. از خیلے ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان ڪجا بودم و ... .🌧 ما هــم با تعجب نگاهش مےڪردیم. با بچه‌ها آمدیم بیرون ، توے راه به ڪارهاے ابراهیم دقت مےڪردم. چقدر زیبا یڪے یڪے بچه‌ها را جذب ورزش مےڪرد ، بعد هم آن‌ها را به مسجد و هیئت مےڪشاند و به قول خودش مےانداخت تو دامن امام حسین (ع). یاد حدیث پیامبر به (ع) افتادم ڪه فرمودند:《 ، اگر یڪ نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن مےتابد بالاتر است》.🎀 از دیگر ڪارهایـے ڪه در مجموعھ ورزش باستانے انجام مےشد این بود ڪه بچه‌ها به صورت گروهے به زورخانه‌هاے دیگر مےرفتند و آنجا ورزش مےڪردند. یڪ شب ماه ما به زورخانه‌اے در ڪرج رفتیم.💭 آن شب را فراموش نمےڪنم. ابراهیم شعر مےخواند. دعا مےخواند و ورزش مےڪرد. مدتے طولانے بود ڪه ابراهیم در ڪنار گود مشغول شناے زورخانه‌اے بود. چند سرے بچه‌هاے داخل گود عوض شدند ، اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به ڪسے توجه نمےڪرد.🥀 پیرمردے در بالاے سڪـو نشسته بود و به ورزش بچه‌ها نگاه مےڪرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و ناراحتے گفت: آقا ، این جوان ڪیه؟! با تعجب گفتم: چطور مگھ؟! گفت:《من ڪه وارد شدم ، ایشان داشت شنا مےرفت. من با تسبیح ، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور رفته یعنے هفتصدتا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم مےخوره.》 🕸 وقتے ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس خستگے نمے‌ڪرد. انگار نه انگار ڪه چهار ساعت شنا رفته! 🌼 البته ابراهیم ڪارها را براے قوے شدن انجام مےداد. همیشه مےگفت: براے خدمت به خدا و بندگانش ، باید بدنے قوے داشته باشیم. مرتب دعا مےڪرد ڪه: خدایا بدنم را براے خدمت ڪردن به خودت قوے ڪن.💪 ابراهیم در همان ایام یڪ جفت میل و سنگ بسیار سنگین براے خودش تھیه ڪرد. حسابے سرزبان‌ها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتے دیگر جلوے بچه‌ها چنین ڪارهایے را انجام نداد! مےگفت: این ڪارها عامل غرور انسان مےشه. مےگفت: مردم به دنبال این هستند ڪه چه ڪســے قوے‌تر از بقیه است. من اگرجلوے دیگران ورزش‌هاے سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم مےشوم. در واقع خودم را مطرح ڪرده‌ام و این ڪار اشتباه است.🕊 بعد از آن وقتے میاندار ورزش بود و مےدید ڪه شخصے خسته شده و ڪم آورده ، سریع ورزش را عوض مےڪرد. اما بدن قوے ابراهیم یڪبار قدرتش را نشان دادو آن ، زمانے بود ڪه سید حســین طحامے قھرمان ڪشتے جھــان و یڪے از ارادتمندان حاج حســن به زورخانه آمده بود و با بچه‌ها ورزش مےڪرد.🌙 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌هفتم •.🌟 #ورزش‌باستانے •.💎[راوے:جمعے‌ازدوستان‌شھید]
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.☘[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] •┈••✾❄♥❄✾••┈• سید حسین طـحامے(ڪشتےگیر قھرمان جھان) به زورخانه ما آمد بود و با بچه‌ها ورزش مےڪرد. هرچند مدتے بود ڪه سیـد به مسابقات قھرمانے نمےرفت ، اما هنوز بدنے بسـیار ورزیده و قوے داشـت. بعد از پایان ورزش رو ڪرد به حاج حسن و گفت: حاجے ، کسے هست با من ڪشتے بگیره؟🌱 حاج حسن نگاهے به بچه‌ها ڪرد و گفت: ابراهیم ، بعد هم اشاره ڪرد؛ بــرو وسط گود. معمولا در ڪشتے پھلوانے ، حریفے ڪه زمین بخورد ، یا خاڪ شود مےبازد.🦋 ڪشتے شــروع شد. همه ما تماشا مےڪردیم. مدتے طولانے دو ڪشتے‌گیر درگیر بودند. اما هیچڪدام زمین نخوردند. فشار زیادے به هردو نفرشان آمد ، اما هیچڪدام نتوانست حریفش را مغلوب ڪند ، این ڪشتے پیروز نداشت.🎭 بعد از ڪشتے سید حسین بلند بلند مےگفت: بارڪ الله ، بارڪ الله ، چه جوان شجاعے ، ماشاءالله پھلوون!🏁 ورزش تمام شده بود. حاج حسن خیره خیره به صورت ابراهیم نگاھ مےڪرد. ابراهیم آمد جلــو و باتعجب گفت: چیزے شده حاجے!؟🌵 حاج حســن هم بعد از چندلحظھ سڪوت گفت: تو قدیم‌هاے این تھرون ، دوتا پھلوون بودند به نام‌هاے حاج سید حسن رزاز و حاج صــادق بلور فروش ، اون‌ها خیلے باهم دوست و بودند. توے ڪشتے هم هیچڪس حریفشــان نبود. اما مھمتر از همه این بود ڪه هاے خالصے براے بودند.🌝 همیشه قبل از شروع ورزش ڪارشان رو با چند و یه روضه مختصر و با چشمان اشڪ آلود براے آقا (ع) شروع مےڪردند. نفس گرم حاج محمد صادق و حاج سید حسن ، مریض شفـا مےداد. 💜 بعد ادامه داد: ابراهیم ، من تو رو یه پھلوون مےدونم مثل اون‌ها! ابراهیم هم لبخندے زد و گفت: نه حاجے، ما ڪجا و اون‌ها ڪجا. بعضے از بچه‌ها از اینڪه حاج حســن اینطور از ابراهیم تعریـف مےڪرد ، ناراحت شدند.👀 فرداے آن روز پنج پھلوان از یڪے از زورخانه‌هاے تھران به آنجا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه‌هاے ما ڪشتے بگیرند. همه قبول ڪردند ڪه حاج حسـن داور شود. بعد از ورزش ڪشتے‌ها شروع شد.✌️ چھار مسابقه برگزار شد ، دو ڪشتے را بچه‌هاے ما بردند ، دوتا هم آن‌ها. اما در ڪشتے آخر ڪمے شلوغ ڪارے شد! آن‌ها سر حاج حسن داد مے‌زدند. حاج حسن هم خیلے ناراحت شده بود. من دقت ڪردم و دیدم ڪشتے بعدے بین ابراهیـم و یڪے از بچه‌هاے مھمان است. آن‌ها هم ڪه ابراهیم را خوب مےشناختند مطمئن بودندڪه مےبازند. براے همین شلوغ ڪارے ڪردند ڪه اگر باختند تقصیر را بیندازند دور گردن داور!☄ همه عصبانے بودند. چند لحظھ اے نگذشت ڪه ابراهیم داخـل گود آمد. با لبخندے ڪه برلب داشت با همه بچه‌هاے مھمان دست داد. به جمع ما برگشت.☂ •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌هشتم •.🌟 #پھلوانان •.☘[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] •┈••✾
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🌹[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] •┈••✾❄♥❄✾••┈• بعد هم گفت: من ڪشتے نمےگیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا !؟ ڪمے مڪث ڪرد و به آرامے گفت: دوســتے و ما خیلے بیشتر از این حرف‌ها و ڪارها داره! 🔗 بعد هم دست حاج حسن را بوسیــد و با یڪ پایان ڪشتے‌هارا اعلام ڪرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعے فقط ابراهیم بود.🥀 وقتے هم مےخواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه مارا صدا ڪرد و گفت: فھمیدید چرا گفتم ابراهیم پھلوانه!؟💫 ما همه ساڪت بودیم ، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه‌ها ، پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید. ابراهیم امــروز با نفس خودش ڪشتے گرفت و پیروز شد.🌱 ابراهیم به خاطــر با اون‌ها ڪشتے نگرفت و با این ڪار جلوے ڪینه و دعوا را گرفت. بچه‌ها پھلوانے یعنے همین ڪارے ڪه امروز دیدید.✒️ داستان پھلوانے‌هاے ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهاے پیروزے پیش آمد. بعد از آن اڪثـــر بچه‌ها درگیر مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانے خیلے ڪمتر شد.🕸 بعد از آن هر روز صبح براے در زورخانه جمع مےشدیم. را به مےخواندیم و ورزش را شروع مےڪردیم. بعد هم صبحانه مختصرے و به سر ڪارهایمان مےرفتیم. ابراهیم خیلے از این قضیه خوشحـــال بود. چرا ڪه از طرفے بچه‌ها صبح را به جماعت مےخواندند.🐾 همیشه هم گرامے اســلام را مےخواند:《اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از و تا صبح محبوب‌تر است.》🍃 با شروع تحمیلے فعالیت زورخانه بسیار ڪم شد. اڪثــر بچه‌ها در حضور داشتند.🕊 ابراهیم هم ڪمتر به تھران مےآمد. یڪبـار هم ڪه آمده بود ، وســائل ورزش باســتانے خودش را برد و در همان مناطق جنگے بســاط ورزش باســتانے را راه‌اندازے ڪرد.🎗 زورخانه حاج حسن ، در تربیت پھلوان‌هاے واقعے زبانزد بود. از بچه‌هاے آنجا به جز ابراهیم ، جوان‌هاے بسیارے بودند ڪه در پیشگاه پھلوانیشان اثبات شده بود! آن‌ها با خودشان ایمانشان را حفظ ڪردند و پھلوان‌هاے واقعے همین‌ها هستند.🗝 دوران زیبا و زورخانه حاج حسن در همان سال‌هاے اول ، با حسن شھابـے (مرشــد زورخانه) شھید اصغر رنجبران ( تیپ عمار) و شھیدان سیدصالحے ، محمدشـــاهرودے ، علےخرمدل ، حسن‌زاهدے ، سیدمحمدسبحانے ، سیدجوادمجدپور ، رضاپنــد ، حمدالله‌مرادے ، رضاهوریار ، مجیدفریدوند ، قاســم‌ڪاظمے و ابراهیم و چندین شھید دیگر و همچنین جانبازے حاج‌علےنصرالله ، مصطفےهرندے و علے‌مقدم و همچنین درگذشت حاج حسن توڪل به پایان رسید.🎈 مدتے بعد با تبدیل محل زورخانه به ساختمان مســڪونے ، دوران ورزش باستانے ماهم به خاطره‌ها پیوست.💣 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌نھم •.🌟 #پھلوانان •.🌹[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] •┈••✾❄♥
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🥀[راوے:جمعےازدوستان‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• بازوان قوے ابراهیم از همان اوایل دبیرســتان نشان داد ڪه در بسیارے از ورزش‌ها قھرمان است. در زنگ‌هاے ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچڪس از بچه‌ها حریف او نمےشد.☘ یڪ بار تڪ نفره در مقابل یڪ تیم شش نفره بازے ڪرد! فقط اجازه داشت ڪه سه ضربه به توپ بزند.💡 همه ما از جمله معلم ورزش ، شــاهد بودیم ڪه چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تڪ نفره بازے مےڪرد. بیشتر روزهاے تعطیل ، پشت آتش‌نشانے خیابان ۱۷ شھریور بازے مےڪردیم. خیلے از مدعےها حریف ابراهیم نمےشدند.⭐ اما بھترین خاطره والیبال ابراهیم برمےگردد به دوران و شھر گیلان‌غرب ، در آنجــا یڪ زمین والیبال بود ڪه بچه‌هاے در آن بازے مےڪردند.🌂 یڪ روز چند دستگاه مینےبوس براے بازدید از مناطق جنگے به گیلان‌غرب آمدند ڪه مسئول آن‌ها آقاے داودے رئیس ســازمان تربیت بدنے بود. آقاے داودے در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را ڪامل مےشناخت.🔮 ایشان مقدارے وسائل ورزشے به ابراهیم دادو گفت: هرطور صلاح مےدانید مصرف ڪنید. بعد گفت: دوستان ما از همه رشته‌هاے ورزشے هستند و براے بازدید آمده‌اند.🎭 ابراهیم ڪمے براے ورزشڪارها صحبت ڪرد و مناطق مختلف شھر را به آن‌ها نشان داد. تا اینڪه به زمین والیبال رسیدیم.⛳ آقاے داودے گفت: چند تا از بچه‌هاے هیئت والیبال تھران با ما هستند. نظرت براے برگزارے یڪ مسابقه چیه؟🔎 ساعت سه عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر ڪه سه نفرشان والیبالیست حرفه‌اے بودند ، ابراهیم به تنھایے در طرف مقابل. تعداد زیادے هم تماشاگر بودند.🎈 ابراهیم طبق روال قبلے با پاے برهنه و پاچه‌هاے بالا زده و زیر پیراهنے مقابل آن‌ها قرار گرفت. به قدرے هم خوب بازے ڪرد ڪه ڪمتر ڪسی باور مےڪرد.🎄 بازے آن‌ها یڪ نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه‌هاے ورزشڪار با ابراهیم عڪس گرفتند.🌼 آن‌ها باورشان نمےشد یڪ رزمنده ساده ، مثل حرفه‌اے ترین ورزشڪارها بازے ڪند. یڪبار هم در پادگان دو کوهه براے رزمنده‌ها از والیبال ابراهیم تعریف ڪردم. یڪے از بچه‌ها رفت و توپ والیبال آورد. بعد هم دوتا تیم تشڪیل داد و ابراهیم را هم صدا ڪرد.🌵 او ابتدا زیر بار نمےرفت و بازے نمےڪرد اما وقتے اصرار ڪردیم گفت: پس همه شما یڪ طرف ، من هم تڪے بازے مےڪنم!🕸 بعد از بازے چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اینقدر نخندیده بودیم ، ابراهیم هر ضربه‌اے ڪه مےزد چند نفر به سمت توپ مےرفتند و به هم برخورد مےڪردندو روے زمین مےافتادند!🦋 ابراهیم در پایان با اختلاف زیادے بازے را برد. 🌱 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌دهم •.🌟 #والیبال‌تڪ‌نفرھ •.🥀[راوے:جمعےازدوستان‌شھید]
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🦋[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش] •┈••✾❄♥❄✾••┈• تقریبا سال ۱۳۵۴ بود. صبح یڪ روز مشغول بازے بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: ما از بچه‌هاے غرب تھرانیم ، ابراهیم ڪیه؟!🌱 بعد گفتند: بیا بازے سر ۲۰۰ تومان. دقایقے بعد بازے شروع شد. ابراهیم تڪ و آن‌ها سه نفر بودند ، ولے به ابراهیم باختند.⭐ همان روز به یڪے از محله‌هاے جنوب شھر رفتیم. سر ۷۰۰ تومان شرط بستیم. بازے خوبے بود و خیلے سریع بردیم. موقع پرداخت پول ، ابراهیم فھمید آن‌ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول مارا جور ڪنند.🕊 یڪ دفعه ابراهیم گفت: آقا یڪے بیاد تڪے با من بازے ڪنه. اگه برنده شـد ما پول نمےگیریم. یڪے از آن‌ها جلو آمد و شروع به بازے ڪرد. ابراهیم خیلے ضعیف بازے ڪرد. آنقدر ضعیف ڪه حریفش برنده شد!🙃 همه آن‌ها خوشحال از آنجا رفتند. من هم ڪه خیلے عصبانے بودم به ابراهیم گفتم: آقا ابــرام ، چرا اینجورے بازے ڪردے؟! با تعجب نگاهم ڪرد و گفت: مےخواستم ضایع نشن! همه این‌ها روے هم صد تومن تو جیبشون نبود!🔎 هفته بعد دوباره همان بچه‌هاے غرب تھران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آن‌ها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازے ڪردند.🌵 ابراهیم پاچه‌هاے شلوارش را بالا زد و با پاے برهنه بازے مےڪرد. آنچـــنان به توپ ضربه مےزد ڪه هیچڪس نمےتوانست آن را جمع ڪند! آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.🕸 با ابراهیم رفته بودیم . بعد از ، حاج آقا مےگفت. تا اینڪه از شرط‌بندے و پول صحبت ڪرد و گفت: (ص) مےفرماید: 《هر ڪس پولے را از راه نامشــروع به دست آورد ، در راه باطل و حوادث سخت از دست مےدهد.》🥀 و نیز فرموده‌اند: 《ڪسے ڪه لقمه‌اے از حرام بخورد نماز شب و دعاے چھل او پذیرفته نمےشود.》⏳ ابراهیم با تعجب به صحبت‌ها گوش مےڪرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج آقا و گفت: من امروز سر والیبال ۵۰۰ تومان تو شرط بندے برنده شدم. بعد هم ماجـــرا را تعریف ڪرد و گفت: البته این پول را به یڪ خانواده مستحـق بخشیدم!🛸 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌یازدهم •.🌟 #شرط‌بندے •.🦋[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش]
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🍁[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش] •┈••✾❄♥❄✾••┈• حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بڪن اما شرط بندے نڪن. هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی‌تر ، بعد گفتند: این دفعه بازے سر هزار تومان!🎐 ابراهیم گفت: من بازے مےڪنم اما شرط بندے نمےڪنم. آن‌ها هم شــروع ڪردند به مســخره ڪردن و تحریڪ ڪردن ابراهیم و گفتند: ترسیده ، مےدونه مےبازه. یڪے دیگه گفت: پول نداره و ...🚀 ابراهیم برگشت و گفت: شرط بندے حرومه ، من هم اگه مےدونستم هفته‌هاے قبل با شــما بازے نمےڪردم ، پول شما رو هم دادم به ، اگه دوست دارید ، بدون شرط بندے بازے مےڪنیم. ڪه البته بعد از ڪلے حرف و و مسخره ڪردن بازے انجام نشد.🌙 دوستش مےگفت: با اینڪه بعد از آن ابراهیم به ما بســیار ڪرد ڪه شرط بندے نڪنید. امــا یڪبار با بچه‌هاے محله نازےآباد بازے ڪردیم و مبلغ سنگینے را باختیم! آخراے بازے بود ڪه ابراهیم آمد. به خاطر شرط بندے خیلے از دست ما عصبانے شد.☔ از طرفے ما چنین مبلغے نداشتیم ڪه پرداخت ڪنیم. وقتے بازے تمام شد ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: ڪسے هست بیاد تڪ به تڪ بزنیم؟📀 از بچه‌هاے نازےآباد ڪسے بود به نام ح.ق ڪه عضو تیم ملے و ڪاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصے جلو آمد و گفت: سَرچے؟!🕯 ابراهیم گفت: اگه باختے از این بچه‌ها پول نگیرے. اوهم قبول ڪرد.🖇 ابراهیم به قدرے خوب بازے ڪرد ڪه همه ما تعجب ڪردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شڪست داد. اما بعد از آن حسابے با ما دعوا ڪرد!💠 ابراهیم به جز والیبال در بسیارے از رشته‌هاے ورزشے مھارت داشت. در ڪوهنوردے یڪ ورزشڪار ڪامل بود. تقریبا از سه سال قبل از تا ایــام هر هفته صبح‌هاے با چند نفر از بچه‌هاے زورخانه مےرفتند تجریش. صبح را امامزاده صالح مےخواندند ، بعد هم به حالت دویدن از ڪوه بالا مےرفتند. آنجـا صبحانه مے‌خوردند و بر مےگشتند.❄ فراموش نمےڪنم. ابراهیم مشغول تمرینات ڪشتے بود و مےخواست پاهایش را قوے ڪند. از میدان دربـــند یڪے از بچه‌ها را روے ڪول خود گذاشت و تا نزدیڪ آبشار دوقلو بالا برد!🎭 این ڪوهنوردے در منطقه دربـــند و ڪولڪچال تا ایام پیروزے انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهیم فوتبال را هم خیلے خوب بازے مےڪرد. در پینگ پنگ هم استــاد بود و با دو دست و دو تا راڪت بازے مےڪرد و ڪسے حریفش نبود.🎄 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌دوازدهم •.🌟 #شرط‌بندے •.🍁[راوے:مھدےفریدوند،سعیدصالح‌تاش]
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🍂[راوے:برادران‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• هنوز مدتے از حضور ابراهیم در ورزش باستانے نگذشته بود ڪه به توصیه دوستان و شخص حاج حسن ، به سراغ ڪشتے رفت. او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراســان ثبت‌نام ڪرد. او ڪار خود را با وزن ۵۳ ڪیلو آغاز ڪرد.❄ آقایان گودرزے و محمدے مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند. آقاے محمدے ، ابراهیم را به خاطر و رفتارش خیلے دوست داشــت. آقاے گودرزے خیلے خوب فنون ڪشتے را به ابراهیم مےآموخت.💡 همیشه مےگفت: این پسر خیلے آرومه ، اما تو ڪشتے وقتے زیر مےگیره ، چون قد بلند و دستاے ڪشیده و قوے داره مثل پلنگ حمله مےڪنه! او تا امتیاز نگیره ول ڪن نیست. براے همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته!🌺 بارها مےگفت: یه روز ، این پسر رو تو مسابقات جھانے مےبینید ، مطمئن باشید!🕸 سال‌هاے اول دهه ۵۰ در مسابقات قھرمانے نوجوانان تھران شرڪت ڪرد. ابراهیم همه حریفان را با شڪســت داد. او در حالے ڪه ۱۵ سال بیشتــر نداشت براے مسابقات ڪشورے انتخاب شد.⚘ مسابقات در روزهاے اول آبان برگزار مےشد ولے ابراهیم در این مسابقات شرڪت نڪرد!🍀 مربےها خیلے از دست او ناراحت شدند. بعدها فھمیدیم مسابقات در حضور ولیعھد برگزار مےشد و جوایز هم توسط او اهدا شده. براے همین ابراهیم در مسابقات شرڪت نڪرده بود.🦅 سال بعد ابراهیم در مسابقات قھرمانے آموزشگاه‌ها شرڪت ڪرد و قھرمان شد. همان سال در وزن ۶۲ ڪیلو در قھرمانے باشگاه‌هاے تھران شرڪت ڪرد.💫 در سال بعد از آن در مسابقات قھرمانے آمـوزشگاه‌ها وقتے دید دوست صمیمے خودش در وزن او ، یعنے ۶۸ ڪیلو شرڪت ڪرده ، ابراهیم یڪ وزن بالاتر رفت و در ۷۴ ڪیلو شرڪت ڪرد.💭 در آن سال درخشش ابراهیم خیره ڪننده بود و جوان ۱۸ ساله ، قھرمان ۷۴ ڪیلو آموزشگاه‌ها شد.💥 تبحر ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوے و بلند خود باعث شده بود ڪه به ڪشتے گیرے تمام عیــار تبدیل شود.👑 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌سیزدهم •.🌟 #ڪشتے •.🍂[راوے:برادران‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🌾[راوے:برادران‌شھید] •┈••✾❄♥❄✾••┈• زود ابراهیم با وسائل ڪشتے از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم راه افتادیم. هر جائے مےرفت دنبالش بودیم!🥀 تا اینڪه داخل سالــن هفت‌تیر فعلے رفت. ما هم رفتیم توے سالن و بین تماشاگرها نشستیم. سالــن شلوغ بود. ساعتے بعد مسابقات ڪشتے آغاز شد. آن‌روز ابراهیم چند ڪشتے گرفت و همه را پیروز شد. تا اینڪه یڪدفعــه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگر تشویقش مےڪردیم. با عصبانیت به سمت ما آمد.💥 گفت: چرا اومدید اینجا؟!❣ گفتیم: هیچے ، دنبالت اومدیم ببینیم ڪجا میرے. بعد گفت: یعنے چے؟! اینجا جاے شما نیست. زود باشین بریم خونه. با تعجب گفتم: مگه چے شــده!؟ نباید اینجا بمونین ، پاشین ، پاشین بریم خونه.🗯 همینطور ڪه حرف مےزد بلندگو اعلام ڪرد: ڪشتے نیمه نھایے وزن ۷۴ ڪیلو آقایان هادے و تھرانے.📀 ابراهیم نگاهے به سمت تشــڪ انداخت و نگاهے به سمت ما. چند لحظه سڪـــوت ڪرد و رفت سمت تشڪ. ماهم حسابے داد مےزدیم و تشویقش مےڪردیم.💡 مربے ابراهیم مرتب داد مےزد و مےگفت ڪه چه ڪارے بڪن. ولے ابراهیم فقط مےڪرد. نیــم نگاهے هم به ما مےانداخت. مربے ڪه خیلے عصبانے شده بود داد زد: ابرام چرا ڪشتے نمےگیرے؟ بزن دیگه.🔹️ ابراهیم هم با یڪ فن زیبــا حریف را از روے زمین بلند ڪرد. بعد هم یڪ دور چرخید و او را محڪم به تشڪ ڪوبید. هنوز ڪشتے تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشڪ خارج شد.🔒 آن روز از دست ما خیلے عصبانے بود. فڪر ڪردم از اینڪه تعقیبش ڪردیم ناراحت شده ، وقتے در راه برگشت صحبت مےڪردیم گفت: آدم باید ورزش را براے قوے شدن انجام بده ، نه شدن.🔗 من هم اگه تو مسابقات شرڪت مےڪنم مےخوام فنون مختلف رو یاد بگیرم. هدف دیگه‌اے هم ندارم.📍 گفتم: مگه بده آدم قھرمان و مشھور بشه و همه بشناسش؟! بعد از چند لحظه سڪــوت گفت: هرڪس ظرفیت مشھور شدن رو نداره ، از مشھور شدن مھم‌تر اینه ڪه آدم بشیم.🌤 آن روز ابراهیم به فینال رســید. اما قبل از مسابقه نھایے ، همراه ما به خانه برگشت! او عملا ثابت ڪرد ڪه رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف راحـــل را مےگفت:《ورزش نباید هدف زندگے شود.》🌚 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌چھاردهم •.🌟 #ڪشتے •.🌾[راوے:برادران‌شھید] •┈••✾❄♥❄
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.🎈[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] •┈••✾❄♥❄✾••┈• مسابقات قھرمانے ۷۴ڪیلو باشگاه‌ها بود. ابراهیم همه حریفان را یڪے پس از دیگرے شڪست داد و به نیمه نھایے رسید. آن سال ابراهیم خیلے خوب تمرین ڪرده بود. اڪثر حریف‌ها را با شڪست داد.🗯 اگر این مسابقه را مےزد حتما در فینال قھرمان مےشد. اما در نیمه نھایے خیلے بد ڪشتے گرفت. بالاخره با یڪ امتیاز بازے را واگذار ڪرد!❣ آن سال ابراهیم مقام سوم را ڪسب ڪرد. اما سال‌ها بعد ، همان پسرے ڪه حریف نیمه نھایے ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند.💡 آن آقا از خودش با ابراهیم تعریف مےڪرد. همه ما هم گوش مےڪردیم. تا اینڪه رسید به ماجراے آشنایے خودش با ابراهیم و گفت: آشنایے ما برمےگردد به نیمه نھایے ڪشتے باشگاه‌ها در وزن ۷۴ڪیلو ، قرار بود من با ابراهیم ڪشتے بگیرم.🔗 اما هرچه خواست آن ماجرا را تعریف ڪند ابراهیم بحث را عوض مےڪرد! آخر هم نگذاشت ڪه ماجرا تعریف شود! روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: اگه میشه قضیه ڪشتے خودتان را تعریف ڪنید.🥀 او هم نگاهے به من ڪرد. نفس عمیقے ڪشید و گفت: آن سال من در نیمه نھایے حریف ابراهیم شدم. اما یڪے از پاهایم شدیدا آسیــب دید.💦 به ابراهیم ڪه تا آن موقع نمےشناختمش گفتم: ، این پاے من آسیــب دیده. هواے ما رو داشته باش.💣 ابراهیم هم گفت: باشه داداش ، چشم.🔹️ بازےهاے او را دیده بودم. توے ڪشتے استاد بود. با اینڪه شگرد ابراهیم فن‌هایے بود ڪه روے پا مےزد. اما اصلا به پاے من نزدیڪ نشد!🕸 ولے من ، در نامردے یه خاڪ ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزے به فینال رفتم.🦋 ابراهیم با اینڪه راحت مےتونست من رو شڪست بده و بشه ، ولے این ڪار رو نڪرد. بعد ادامه داد: البته فڪر مےڪنم او از قصد ڪارے ڪرد ڪه من برنده بشم! از شڪست خودش هم ناراحت نبود. چون قھرمانے براے او تعریف دیگه‌اے داشت. 🍃 ولے من خوشحال بودم. خوشحالے من بیشتر از این بود ڪه حریف فینال ، بچه محل خودمون بود. فڪر مےڪردم همه ، مرام و داش ابرام رو دارن.🍀 اما توے فینال با اینڪه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم ڪه پایم آسیب دیده ، اما دقیقا با اولین حرڪت همان پاے آسیب دیده من را گرفت. آه از نھاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روے زمین و بالاخره من ضربه شدم.🦠 آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شڪ نداشتم حق ابراهیم قھرمانے بود. 🧩 از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهاے عجیبے هم از او دیده‌ام. را هم شڪر مےڪنم ڪه چنین رفیقے نصیبم ڪرده.🎭 صحبت‌هایش ڪه تمام شد خداحافظے ڪرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت‌هایش فڪر مےڪردم.🌙 یادم افتاد در مقر گیلان غرب روے یڪے از دیوارها براے هر ڪدام از رزمنده‌ها جمله‌اے نوشته شده بود. در مورد ابراهیم نوشته بودند: 《ابراهیم هادے رزمنده‌اے با خصائص پوریاے ولے》🌈 •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya
ھـور !'
•.🕊 #یڪ‌ڪتاب_یڪ‌زندگے •.🌈 #قسمت‌پانزدهم •.🌟 #قھرمان •.🎈[راوے:حسین‌الله‌ڪرم] •┈••✾
•.🕊 •.🌈 •.🌟 •.📿[راوے:ایرج‌گرائے] •┈••✾❄♥❄✾••┈• مسابقات قھرمانے باشگاه‌ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات ، هم جایزه نقدے مےگرفت هم به انتخابے مےرفت. ابراهیم در اوج آمادگے بود. هرڪس یڪ مسابقه از او مےدید این مطلب را تأیید مےڪرد. مربیان مےگفتند: امسال در ۷۴ڪیلو ڪسے حریف ابراهیم نیست.💡 مسابقات شروع شــد. ابراهیم همه را یڪے یڪے از پیش رو برمےداشت. با چھار ڪشتے ڪه برگزار ڪرد به نیمه نھایے رسید. ڪشتےها را یا ضربه مےڪرد یا با امتیاز بالا مےبرد.♨️ به رفقایم گفتم: مطمئن باشــید ، امسال یه ڪشتےگیر از باشگاه ما مےره تیم ملے. در دیدار نیمه نھایے با اینڪه حریفش خیلے مطرح بود ولے ابراهیم برنده شد. او با به فینال رفت.🦋 حریف پایانے او آقاے «محمود.ڪ» بود. ایشان همان سال قھرمان مسابقات ارتش‌هاے جھان شده بود.🌀 قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توے رختڪن و گفتم: من مسابقه‌هاے حریفت رو دیدم. خیلے ضعیفه ، فقط ابرام جون ، تو رو خدا دقت ڪن. خوب ڪشتے بگیر ، من مطمئنم امسال برا تیم ملے انتخاب مےشے.🌈 مربے ، آخرین توصیه‌ها را به ابراهیم گوشــزد مےڪرد. در حالے ڪه ابراهیم بندهاے ڪفشش را مےبست. بعد با هم به سمت تشڪ رفتند.🔗 من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روے تشڪ رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام ڪرد و دست داد.🌜 حریف او چیزے گفت ڪه متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تأیید تڪان داد. بعد هم حریف او جایـے را در بالاے سالن بین تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشتم و نگاه ڪردم. دیدم پیرزنے تنھا ، به دست ، بالاے سڪوها نشسته.🌺 نفھمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلے بد ڪشتے را شروع ڪرد. همه‌اش مےڪرد. بیچاره مربے ابراهیم ، اینقدر داد زد و راهنمایـے ڪرد ڪه صدایــش گرفت. ابراهیم انگار چیزے از فریادهاے مربے و حتے داد زدن‌هاے من را نمےشنید. فقط وقت را تلف مےڪرد!🕸 حریف ابراهیم با اینڪه در ابتدا خیلے ترسیده بود اما جرأت پیدا ڪرد. مرتب حمله مےڪرد. ابراهیم هم با خونسردے مشغول دفاع بود. •┈••✾❄♥❄✾••┈• •.⏳ .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ °✿° @bezibaeeyekrooya