eitaa logo
گــــاندۅ😎
342 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_19 _خودشه.... فک کنم ضد ما اموزشش داد
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 عطیه: دیدمش... عجب... یعنی بچه تر از محمد؟ اما در پنهان کاری از من اصلا موفق نبود... همان موقع که زینب زنگ زد فهمیدم خبری شده. با عجله به سمت در اتاق رفتم. قبل از اینکه بخواهم در را باز کنم قفل شد. با صدایی نسبتا بلد گفتم.. _از دست تو محمد...باز کن درو...کاریت ندارم... خداراشکر راهرو زیاد شلوغ نبود. محمد: _سعید تو..... با صدای ویبره گوشی حرفم را قطع کردم. سعید گوشی را برایم اورد. تماس از طرف عطیه بود. اب دهانم را بی صدا قورت دادم. چه کارها که عطیه نمی کند. تماس را وصل کردم. _به سلام عطیه خانم....احوالات شریف... _علیک سلام... داشتیم اقا محمد؟؟... باز کن درو بی زحمت. خوب نیست مهمونت پشت در بمونه. با خنده گفتم. _مگه خاله بازیه عطیه جان؟ باید تضمین بدی... _تضمین؟ _اره دیگه... تضمین بدی ضایع نکنی... هول نشی.. عصبی هم نشی.. قهر نکنی... ناز نکنی که مجبور شم ناز بکشم... با دمپایی دنبالم نکنی... چون نمی تونم از دستت فرار کنم...دیگهههه.... حرسی گفت. _محمد باز کن دروووو....دیر شه تار های عصبیم متلاشی میشه...عواقبش به پای خودته ها... _باشه باشه چشم...به اعصابت مسلط باش. _منتظرم... به سعید اشاره کردم که قفل در را باز کند... خودمانیم ها... کم مانده بود همان جا از خنده منفجر شود.. _اقا می خواید اول زنگ بزنم اقای عبدی نیرو بفرسته؟؟؟ اینجوری امنیتش بیشتره... چشم و ابرویم را تنگ کردم. _ سعید. باز کن درو... _چشم... _عطیه جان سه قدم از در فاصله بگیر.... _نمک نریز محمد...مگه میخوای بمب خنثی کنی... دارم برات...این جانم جانم ها تاثیری نداره... همین که قفل در را باز کرد، عطیه درحالی که چشم هایش را تنگ کرده بود وارد اتاق شد... :::::::::::::: پ.ن:موفق باشی جناب فرمانده😂🔪 @Hoonarman
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_20 عطیه: دیدمش... عجب... یعنی بچه تر
به به چه پارت زیبایی😂😂😂😂 آقا محمد الان میام کمکت 🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ یکی بره عطیه رو بگیره تا با دمپایی نیفتاده دنبال آقا محمد 😂😂😂
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_20 عطیه: دیدمش... عجب... یعنی بچه تر
خدای من 😐 عطیه خانم آرام آرام باش لطفاً😂 با محمد من چیکار داری ببخشید با آقا محمد چیکار داری بابا بدبخت نرسید خبرت کنه ولش کن عه غلط کردم نیا نیا برو همون محمد برن آرم باش یا خدا الفرار😂
گــــاندۅ😎
خیلی عالی ایول😂😂🤣🤣 ادمین #یازینب کمک خواستی بگو بیام😂😂😂🤣🤣🤣
باشه ..فعلا که من زیر دمپایی عطیه خانوم هستم ..از همین زیر سلام میکنم بهتون ..😂😂😂😂😂😂 عطیه خانم له شدم آخه منو بیخیال شو برو آقا محمد رو بزن 😂😂
یه کانال آوردم براتون پر کلیپ های مذهبی استوری های مذهبی طنز شهدا کلیپ شهدا معرفی شهدا پروفایل های بسیار زیبا 😍😍 @zahrayy1234
اول پدرم مریض بود .می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا امدم ،حالش خوب خوب شد . همه فامیل و دوست واشنا تَولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند . عمویم به وجد امده بود و می گفت :«چه بچه خوش قدمی ! اصلا اسمش را بگذارید ، قدم خیر .»اخرین بچه پدر ومادرم بودم .قبل از من ،دو دختر وچهار پسر به دنیا امده بودند ،که همه یا خیلی بزرگ تراز من بودند ویا ازدواج کرده ،سرخانه وزندگی خودشان رفته بودند . به همین خاطر ، من شدم عزیز کردهٔ پدر ومادرم ؛مخصوصا پدرم .ما در یکی از روستا های رزن زندگی می کردیم .......
زندگی میکردیم .زندگی کردن در روستای خوش اب وهوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود .دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود ؛ زمین های گندم و جو ، وتاکستان های انگور . از صبح تا عصر با دختر های قد و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم ‌. بی هیچ غصه ای می خندیدیم وبازی می کردیم . عصر ها ، دم ِغروب با عروسک هایی که خودمان با بارچه و کاموا درست کرده بودیم ، می رفتیم روی پشت بام خانه ما . عروسک ها واسباب بازی هایم را توی دامنم میریختم ، از پله های بلند نردبان بالا میفرتیم وتا شب می نشستیم روی پشت بام وخاله بازی میکردیم .
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت ؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم میخرید .می گذاشتم بچه ها هرچقدر دوست دارند با ان ها بازی کنند . شب ، وقتی ستاره ها همهٔ آسمان را پر میکردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند ؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی میکردم . گاهی که خسته می شدم ، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند ، نگاه میکردم . وقتی همه جا کاملا تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت ، مادرم . می امد دنبالم . بغلم می کرد . ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین . شامم را میداد ......
تئاتر در شوره زار✨ با بازی زیبای وحید رهبانی @RRR138