#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_14
یه دفعه صدای خانم رادمهر به گوشم رسید.
- شما همیشه مأموریتها رو به شوخی میگیرید؟
خانم خسروی با آرنج به بازوش کوبید و گفت:«مگه شما خودت تو همهی مأموریتها اینطوری نیستی؟»
با این حرف، همهمون با نیشهای باز به خانم رادمهر نگاه کردیم که سرش و پایین انداخت.
کارمون تموم شده بود. غذاها رو، روی میز گذاشتیم تا بیان کوفت کنن. خندهم گرفت و لب گزیدم. شرمنده، میل کنن.
#فاطمه
داشتم با غذام بازی میکردم. لب به غذا نزده بودم چون با ریختن داروها، همهی غذاها آلوده شده بود.
با سوال نازنین، به چشمهاش خیره شدم.
- چرا نمیخوری؟ خیلی خوشمزهاس. اگه نخوری از دستت رفته.
لبخند ملایمی زدم و گفتم:«من گشنه نیستم، انقدر خوراکی خوردم که جا برای غذا نیست.»
نازنین باشهای گفت و مشغول خوردن غذاش شد.
تقریباً یه ساعتی گذشته بود که داروها کمکم داشت اثر میکرد؛ انگار که خیلی قوی بودن که در عرض چند ثانیه، کمکم همگی داشتن بیهوش میشدن. به طرف پنجره رفتم که نگاهم به مردی افتاد که داشت با تلفن حرف میزد.
- آره، فکر کنم نقشه باشه. سریع بادیگاردها رو بفرستید عمارت. فقط سریع که همه دارن بیهوش میشن.
اوه! اوضاع خراب بود. سریع به طرف بچهها رفتم.
- بهتره هر چه سریعتر اسلحهها رو از اتاق خارج کنیم. در خواست نیروی کمکی کردن. با آقا محمد برای فرستادن نیرو هماهنگ کنید.
آقای قادری سری تکون داد و به آقا محمد زنگ زد. به طرف طبقه بالا رفتیم و بعد از چند دقیقه تجسس، بالاخره اسلحهها رو پیدا کردیم. آقای نادری هم با آمبولانس هماهنگ کرد. یه دفعه در عمارت شکسته شد و بادیگاردها مثل مور و ملخ توی عمارت ریختند. با اشارهی آقای قادری، شلیکهامون شروع شد. چند نفر زخمی شده بودن اما از بچههای خودمون، همه سالم بودن. با داد یاسی سرم و به عقب برگردوندم.
- پشت سرت.
با شلیک آقای قادری، ترسیده به مرد روبه روم خیره بودم. خداروشکر به خیر گذشته بود. باید حتماً یه تشکر از آقای قادری میکردم. با صدای آخ یه تفر، دنبال منبع صدا گشتیم که دیدیم پای راست آقای محمودی تیر خورده. کمی ترسیده بودم آخه خون زیادی ازشون میرفت. با شنیدن صدای آمبولانس و نیروهای کمکی، نفسم رو آسوده بیرون دادم. واقعاً به موقع اومده بودن. زخمیها رو به بیمارستان منتقل کردن و بقیه رو به ستاد بردن. به عنوان همراه، کسی باید با آقای محمودی میرفت اما همهی آقایون درگیر بودن. آقای قادری خیلی دوست داشت بره اما هنوز کارهای مونده بود که باید انجام میدادیم؛ بنابراین به سارگل پیشنهاد دادم تا به عنوان همراه با آمبولانس بره. همگی پخش شدیم و هر کسی به سمت اتاقی رفت تا بررسی کنه. من و آقای قادری در حال بررسی اتاق بودیم که یاد کاری که آقای قادری انجام داد افتادم. لبخندی روی لبم نقش بست. آروم صداش زدم.
- آقای قادری.
به سمتم برگشت.
- بله؟
کمی لبخندم عمیقتر شد، گفتم:«خیلی ازتون ممنونم. اگه شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی برای من میافتاد.»
دستی به گردنش کشید و کمی سرخ شد. لبخندی زد و آروم جواب داد.
- خواهش میکنم، وظیفه بود. امیدوارم هر چه زودتر حال رسول هم خوب بشه.
- انشالله.
چیز خاصی پیدا نکردیم از اتاق بیرون اومدیم.
#یاسی
منو آقای اکبری و آقای نادری داشتیم یه اتاق رو میگشتیم. مشخص بود خیلی نگران آقای محمودی هستن. طبیعی بود چون که دوستشون تیر خورده بود. یه گاوصندوق گوشه اتاق پیدا کردم.
- بیاین. اینجا یه گاوصندوق هست.
عجیب این بود که درش باز بود. یه جعبه و چند تا برگه توش بود. از اونجایی که کنجکاو تشریف داشتم جعبه رو اول از همه برداشتم.
آقای اکبری یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- بهتر نیست اول برگهها رو بخونیم وقت زیادی هم نداریم. اون جعبه هم به نظر نمیاد چیزی مهمی توش باشه.
- ما که داریم بررسی می کنیم. بذارید بازش کنم.
آقای نادری:
- باز کنید خانوم خسروی.
بازش کردم اما همین که باز شد یه سوسک بزرگ از توش بیرون پرید.
جیغی کشیدم که صدای خندهی آقایون به هوا رفت.
اخمهام رو توی هم کشیدم و جدی گفتم:«دقیقاً چرا میخندید؟»
با حرفی که زدم، خندهی آقای اکبری قطع شد اما آقای نادری همچنان داشت میخندید.
در با حالت شتاب باز شد. فاطمه و آقای قادری با نگرانی داخل اتاق شدن.
آقای قادری پرسید.
- خانوم خسروی مشکلی پیش اومده؟
فاطمه با نگرانی نگاهم کرد و گفت:«یاسی چیزی شده؟ چرا جیغ زدی عزیزم؟»
من که هنوز شکه شده بودم با دیدن قیافهی نگران و سفید شدهشون، خندم گرفته بود.
آقای نادری براشون قضیه رو تعریف کرد که همه پوکر فیس بهم نگاه کردن.
تک سرفهای کردم.
- اهم... بیاید برگهها رو ببینیم.
برگهها رو برداشتم .
با دیدن اطلاعات برگه، خوشحال شدم و رو به همگی با ذوق گفتم:«ببینید چی پیدا کردم. این همون آدرسیِ که تو عراق قراره اطلاعات رو به رابطشون تحویل بدن.
اقای اکبری متفکر شد.
- ما که الان دستگیرشون کردیم .
فاطمه جدی جواب داد.
- نه، موقعی که رحمتی با من و نازنین غلامی حرف می زد گفتش چند نفر در مهمونی حضور نداشتن و فردا طبق برنامه به سمت عراق میرن.
آقای قادری خیره به فاطمه گفت:«شما میخواید برید؟»
فاطمه سری تکون داد و گفت:«اگه آقا محمد قبول کنن چرا که نه.»
نگران شدم. ممکن بود بلایی سر فاطمه بیاد. با نگرانی و ترس بهش نگاه کردم.
- فاطمه خیلی خطرناکه.
لبخندی زد و گفت:«هنوز که چیزی مشخص نیست. الان هم بهتره دیگه بریم.» با تموم شدن حرف فاطمه، از اتاق بیرون اومدیم.
@RRR138
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_15
#رسول
با گیجی چشمهام رو باز کردم که نور سفید اتاق، چشمهام رو زد. کمکم پلکهام رو باز کردم تا به نور عادت کردن. پام به شدت درد می کرد. یه بار نمیشد من برم ماموریت و بلایی به سرم نیاد.
توی بیمارستان بودیم. خانم رادمهر هم روی صندلی نشسته بود. وقتی که متوجه شد چشمهام رو باز کردم به طرفم اومد.
- خداروشکر که بهوش اومدین. درد ندارین آقای محمودی؟
من هم که همیشه و در هر شرایطی قصد خوشمزگی داشتم تکخندهای کردم.
- ممنونم ولی درد دارم.
خانم رادمهر نگران نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه با یه پرستار برگشت.
پرستار آمپول رو توی سرم زد.
- بهتون میگن تزریق کردم. به زودی اثر میکنه.
در حالی که هنوز درد داشتم، آروم گفتم:«ممنون.»
بعد از رفتن پرستار، خانم رادمهر همچنان با نگرانی نگاهم میکرد، آروم پرسیدم.
- مشکلی هست خانوم رادمهر؟
هول شده گفت:«نه...نه. راستش...راستش یکم نگران بودم.»
سرش و پایین انداخت و آروم ادامه داد.
- آخه خون زیادی ازتون رفته بود.
ژست مغرورانهای به خودم گرفتم.
- من تو مأموریتهای زیادی تیر خوردم، دیگه عادت کردم.
حرفی نزد و روی صندلی نشست. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد. بعد از صحبت کردن با تلفن، انگار میخواست یه حرفی بهم بزنه اما روش نمیشد. برای اینکه از تردید رها کنم گفتم:«چیزی میخواید بگید؟»
- اگه بگم ناراحت نمیشید؟
با حرفش کنجکاو شدم.
- نه، بفرمائید.
- شما چطوری متوجهی اون نفر که بهتون شلیک کرد، نشدید؟ آخه حواستون هم بهش بود.
جدی جواب دادم.
- خانوم رادمهر، تیراندازی اونها حرفهای بود. من هم چون توی بیشتر مأموریتها حضور ندارم و توی سایت هستم، تیر خوردم.
خانم رادمهر با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:«اما شما که گفتید تو مأموریتها زیادی تیر میخورید.»
آخ! بازم سوتی دادم. در حالی سعی میکردم جمعش کنم جواب دادم.
- من تو همه مأموریتها نیستم.
قیافهم گرفته شد.
با سوال خانم رادمهر، سرم و بلند کردم.
- ناراحت شدید؟
- نه، چطور؟
اشارهای به صورتم کرد و گفت:«آخه قیافهتون گرفته شده.»
آهانی گفتم.
- آها، نه این گرفتگی قیافه مال دردِ.
خانم رادمهر تکخندهای کرد.
- اما تازه بهتون مسکن زدن آقای محمودی.
ای خدا! من چرا انقدر امشب سوتی میدم؟ استاد سوتی شدم رفت.
- میشه حرف نزنیم؟
خانم رادمهر خندهش شدت گرفت.
- بله حتماً.
چند دقیقه بدون حرف گذشت که در باز شد و بچهها یکییکی وارد شدن. اول از همه داوود به سمت اومد و گرم من رو بغل کرد. ازش جدا شدم لبخند پر انرژی بهش زدم که زیاد نگران نشه. به ترتیب بچهها رو بغل کردم.
داوود با چشمهای ریز شده گفت:«مگه نگفتیم مواظب باش؟»
پوکر فیس نگاهش کردم.
- بچهها! میشه دوباره شروع نکنید؟
با حرف سعید چشمغرهای بهش رفتم.
- باشه، اما توقع نداشته باش توی اداره کاریت نداشته باشیم.
فرشید رو شونهی سعید زد و گفت:«البته، دو سه روزی رو باید مهمون اینجا باشی.»
خانم رادمهر سر به زیر آروم گفت:«با اجازهتون منم دیگه باید برم.»
و از اتاق بیرون رفت.
کمی روی تخت جا به جا شدم و رو به همگی پرسیدم.
-چرا شماها نیومدین؟ فقط اسمتون رفیقه؟
داوود با لحن ملایمی جواب داد.
رسول جان! یکم منطقی باش. خب باید اتاقها رو بررسی میکردیم. حالا هم که همه چی به خوبی خوشی تموم شده.
ابروهاش رو بالا انداخت و شیطون گفت:«ببینم، نکنه باز با خانوم رادمهر بحث کردی؟»
- نه.
سعید:
- پس دیگه انقدر غر نزن.
فرشید نگاهی به ساعتش کرد و گفت:«بچهها باید بریم اداره.»
از همدیگه خداحافظی کردیم و اونا بعد از چند دقیقه رفتن.
@RRR138
#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_16
#پریسا
همهی بچهها توی اداره بودن. خدا رو شکر بچهها سالم بودن و فقط پای آقای محمودی تیر خورده بود.. به طرف بچهها رفتم.
- چطور بود، خوش گذشت؟
یاسی:
- خوب بود.
سارگل درستی به مقنعهش کشید و گفت:«من هم که همهش نگران بودم.»
ابروهام بالا پرید.
- چرا؟
فاطمه لب گزید و گفت:
- نزدیک بود تیر بخورم.
چشمهام گرد شد که سارگل سریع جواب داد.
- که البته آقای قادری نجاتش داد.
نفس و بیرون دادم و با لحن متعجبی گفتم:
- عجب! که اینطور.
یه دفعه سرم و بلند کردم و پرسیدم.
- راستی، چرا آقای محمودی باهاتون نیست؟
یاسی:
- به پاش تیر خورده. الان هم بیمارستانه.
- اوه چقدر بد . الان حالشون خوبه؟
سارگل لبخندی زد و گفت:
- خدا رو شکر خوبن.
یاسی سوالی نگاهم کرد.
- فاطمه، تو که قصد نداری بری؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- برای چی نرم؟
یاسی نگران نگاهش کرد و دستش رو، روی شونهی فاطمه گذاشت.
- ریسکش خیلی زیاده.
من و سارگل همزمان گفتیم:
- جان؟
یاسی لب باز کرد که حرف بزنه که حرف آقای اکبری، حرفش رو قطع کرد.
- خانومها بیاید اتاق آقا محمد.
به طرف اتاق آقا محمد رفتیم. یاسی و فاطمه هر اتفاقی که افتاد رو تعریف کردن. با این اوصاف، فاطمه اصلاً نباید میرفت. اگه شناسایی شده باشه چی؟ نه نه، این ریسک بزرگی بود.
آقا محمد سرش رو به نشونهی نه تکون داد.
- نه، قطعاً نباید برید. به احتمال خیلی زیاد شناسایی شدید.
فاطمه لجوجانه جواب داد.
- اما چند نفر دیگه اطلاعات رو دارن و ممکنه اونا اطلاعات رو به منبع رحمتی بدن.
آقای قادری:
- بهتره تا از کشور خارج نشدن دستگیرشون کنیم.
آقا محمد تایید کرد و گفت:
- درسته، نباید فرصت رو از دست بدیم. سعید، فرشید و داوود سریعتر آماده بشید. الان حرکت میکنیم. خانوم شفیعی و خانوم ابراهیمی شما هم بیاید.
همگی چشم گفتیم و از اتاق خارج شدیم. مشغول آماده شدن بودیم که به فاطمه گفتم:
- فاطمه چقدر شانس داری تو
فاطمه جدی نگاهم کرد.
- دقیقاً برای چی اینو گفتی؟
خندیدم.
- آخه تو همیشه توی مأموریتها هستی.
ابروهاش رو بالا انداخت و خونسرد گفت:
- و اگر تیر بخورم چی؟
شیطون ابروهام رو بالا انداختم.
- نه دیگه، چند نفر هستن نمیذارن تیر بخوری.
فاطمه نگاهی بهم کرد که ترجیح دادم سکوت کنم. بعد از آماده شدن از سایت خارج شدیم.
#سعید
بیرون تهران منتظر بودیم. نباید میذاشتیم از تهران خارج بشن. فکر کنم ۳ نصفه شب بود. تلفن اقا محمد زنگ خورد. از ماشین پیاده شد و ومی دورتر وایساد؛ نمیدونم چی پشت تلفن شنید اما با سرعت به طرفمون اومد و توی ماشین نشست.
آقا محمد:
- ماشینشون رو پیدا کردیم. دارن نزدیک میشن. راهها رو جدا کنید به مردم اصلاً نباید اسیبی برسه. مفهوم بود؟
همگی سر تکون دادیم و مشغول اجرای نقشه آقا محمد شدیم.
صدای آقا محمد توی ایرپاد پیچید.
- رسیدن.
دو تا ماشین بودن که تعقیبشون کردیم و دستوری توقف دادیم. دو تا مرد و دو تا زن توی ماشین بودن. به مردها دست بند زدم و خانم شفیعی هم به خانمها دست بند زد و سوار ماشین داوود کرد. بعد از تحویل دادن اونا، فرشید رو به خونه رسوندم و به طرف خونه حرکت کردم.
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16482226879608
منتظرنظراتجطوربووود؟😉🚶🏿♂