این صندوق رای به راحتی به دست نیومده،
امنیتی که برای انتخابات داریم به راحتی به دست نیومده...
شکر نعمت نعمتت افزون کند؛
شکر این نعمت، استفاده درست از اونه.
کفر، نعمت از کفت بیرون کند...
کفر نعمت هم اینه که رای ندیم، نتیجهش این میشه که اگه بخوایم هم نشه رای بدیم دیگه...
یه وقتایی، یه کاری رو باید سر موقعش انجام بدی تا فایده داشته باشه!
بعدش دیگه هرکاری بکنی جبران نمیشه.
مثلا نماز صبح اگه قضا بشه، با هیچ حسنهای جبران نمیشه!
رای دادنم همینطوره...
مسئله هم فقط چهار سال آینده نیست. قوانینی که تصویب میشه میتونه تا سالها روی زندگی ما و نسلهای بعد اثر بذاره،
همونطور که قوانین سابق روی زندگی ما اثر دارن، قوانینی که سالها پیش تصویب شدن!
پس این انتخاب رو دست کم نگیرید.
لطفا برید رای بدید.
درست هم رای بدید.
وقت زیادی نمیگیره. خیلی طول بکشه پنج دقیقه...
هدایت شده از پاورقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه هنوز رای ندادید بر تردیدها غلبه کنید!!!😉
💢ویژه برنامه انتخابات پاورقی
💢امروز ساعت ۱۲،۱۴،۱۶،۱۸،۲۰
📺 شبکه دو سیما
🔴 پاورقی | @pavaraghi_tv2
امروز عصر مامانم داشتن ماش پاک میکردن،
گفتم نمیرین رای بدین؟ گفتن کار دارم...
سینی ماش رو گرفتم ازشون گفتم من پاک میکنم.
گفتن ظرفا چطور؟
گفتم من میشورم.
گفتن باید ماشها رو بپزم.
گفتم میپزم.
بعدم مامان رو از پشت میز آشپزخونه بلند کردم فرستادم برن رای بدن و نشستم ماش پاک کردم!
بهترین ماش پاک کردن عمرم بود، فکر کن برای کشورت و امر رهبرت ماش پاک کنی!!!
من برای افزایش مشارکت ماش پاک کردم،
شما برای افزایش مشارکت چه کردید؟😅
#انتخابات #مشارکت_حداکثری
پاشین برین رای بدین دیگه!
تا ساعت رای گیری تموم نشه و خیالم از مشارکت راحت نشه رمانو نمیذارم!
خب سه دقیقه تا پایان زمان رای گیری مونده،
اونایی که رای ندادن، ما براشون انتخاب کردیم، دیگه خودشون نخواستن از حق انتخابشون استفاده کنن!
بعدا نیان بگن چرا اینجور چرا اونجور...
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 138
دستش را داخل یقهی پیراهنش کرد. گردنبندی کیفمانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند. کمی از بستنیِ شکلاتی به گوشه لبش مالیده بود.
گفت: خیلی خب، این از این. اون یکی چیزی که ازت خواسته بودم چی؟
نفسم گرفت. قسمت سختش اینجا بود. کمی از بستنیام مزمزه کردم تا طعم وانیل و شکلاتش کام تلخم را شیرین کند. فایده نداشت. سنگینیِ حرفی که میخواستم بزنم، همچنان گلویم را تلخ کرده بود. گفتم: چیزه... آره... پیداش کردم...
-خب؟
کمی دیگر از بستنیاش را خورد و با دقت نگاهم کرد؛ طوری که دست و پایم را گم کردم و گفتم: خب... چیزه... ام... اون نیروی متساوا بوده. عملیات ویژه.
بستنیای که به گوشه لبش مالیده بود را با پشت دست پاک کرد و نگاهش دقیقتر شد. چهره رنگپریدهاش داشت کمی گل میانداخت؛ انگار که سر شوق آمده باشد و من از همین میترسیدم.
-خب بعدش؟ الان کجاست؟ بازنشست شده؟
بستنی داشت در دستم وا میرفت و من هم دوست داشتم مثل بستنی آب بشوم. چطور میتوانستم به تلما بگویم مادرش مُرده؟ برای این که جواب دادن را به تعویق بیندازم، یک گاز بزرگ به بستنی زدم و بخش زیادی از آن را در دهانم جا دادم. دهانم یخ کرد و دندانهایم تیر کشید. دستم را جلوی دهانم گرفتم و به زور بستنی را قورت دادم. تلما همچنان کنجکاوانه نگاهم میکرد.
-آخرین ماموریتش به پونزده سال پیشه. ژانویه دوهزار و هفده.
تلما اخم کرد.
-خیلی زود بازنشست نشده؟
تصمیم گرفتم در یک لحظه همهچیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا میرفت.
-نه... اون کشته شده.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔴آیتالله امامی کاشانی درگذشت
🔹آیتالله محمد امامی کاشانی نماینده مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موقت تهران ساعتی پیش در منزل به علت ایست قلبی دار فانی را وداع گفت.
🔹وی متولد ۱۰ مهر ۱۳۱۰ بود و ریاست مدرسه عالی شهید مطهری را نیز بر عهده داشت.
⚫️رحمت و رضوان الهی بر این عالم گرانقدر که از شاگردان امام عزیز بود که پیوسته در صدد تبيين معارف اسلام عزیز و انقلاب اسلامی بود
▶️ @Masjed_ui
مهشکن🇵🇸
🔴آیتالله امامی کاشانی درگذشت 🔹آیتالله محمد امامی کاشانی نماینده مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موق
ایشون رئیس مدرسه عالی شهید مطهری بودند...
خدا رحمتشون کنه.
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 139
تصمیم گرفتم در یک لحظه همهچیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا میرفت.
-نه... اون کشته شده.
تلما بستنیای را که به دهان نزدیک کرده بود، در راه متوقف کرد و نگاه تیزش را در چشمانم فرو کرد. منتظر توضیح بیشتر بود. گفتم: یه ماموریت توی ایران داشته. دستگیر شده و اعدامش کردن.
رنگ صورتش به همان سرعت که قرمز شده بود، سفید شد. سفیدتر از همیشه. مثل مجسمه شده بود، نه نفس میکشید و نه پلک میزد. از این که انقدر ناگهانی و بیملاحظه حرفم را زدم، پشیمان شدم.
-خوبی...؟ حالت خوبه؟
-آره...
دوباره شروع کرد به نفس کشیدن. نگاهش به زمین بود و بستنی داشت از کنار قیف روی دستش میریخت. آرام با خودش زمزمه کرد: خب البته هیچوقت باهاش زندگی نکردم که بهش وابسته بشم... فقط یه رابطه بیولوژیکیه...
نه چشمانش پر از اشک شده بود، نه شبیه کسی بود که الان است بزند زیر گریه. حالش بیشتر شبیه کسی بود که توی ذوقش خورده باشد. حتما انتظار داشت بگویم مادرش زنده است و در فلان محل زندگی میکند و میتواند برود دیدنش؛ شاید رویاهای شیرینی از لحظهی دیدار مادرش ساخته بود، از این که یک زندگیِ خوب کنار هم داشته باشند... و من همه آنها را نابود کردم. من حقیقت را بدجور توی صورتش کوبیدم. منِ احمق... لعنت به منِ احمق...
نمیدانستم چه بگویم. تلما پرسید: خب، چیز دیگهای دربارهش میدونی؟
-همینا رو فهمیدم، و این که بیشتر ماموریتهاش توی ایران و اردن و امارات بوده.
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قربانیان گرسنهای که در خیابان الرشید در شمال غزه منتظر کمکهای بشردوستانه بودند و
توسط ارتش صهیونیستی قتلعام شدند...💔🥀
یاد اون سکانس ابتدای به وقت شام افتادم...
این یه سکانس واقعی از مرگ انسانیته...
خدایا من واقعا متاسفم که چنین چیزهایی رو میبینم و شب خوابم میبره. متاسفم که اینها رو میبینم و غذا از گلوم پایین میره. متاسفم که اینها رو میبینم و هنوز زندهم. متاسفم که میبینم و هیچ کاری نمیکنم.
من از انسانیت ساقط شدم.
برای خودم متاسفم...
#غزه
17.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ تمام اتفاقات و نتایج انتخابات ۱۴۰۲ در ۹۰ ثانیه
خدا قوت به مردم عزیز ایران🇮🇷✌️
#انتخابات #ایران_قوی
https://eitaa.com/istadegi
شمار شهدای غزه از ۳۰هزار نفر گذشت؛
البته که به این آمار باید کسانی که زیر آوارند رو هم اضافه کرد، کسانی که شاید اصلا خانوادهای براشون نمونده که دنبالشون بگرده،
علاوه بر زخمیهایی که نه بیمارستانی براشون مونده، نه دارو و تجهیزات پزشکی...
کسانی که نه زخمیاند نه شهید هم وضع بهتری ندارند،
وضعیت بهداشت و دارو و تغذیه فاجعهباره،
بسیاری بیسرپناه شدند و خانوادهشون رو از دست دادند،
هوا سرده،
بیماریهای واگیری که از آب و غذای آلوده منتقل میشن مردم رو تهدید میکنن،
نوزادها از گرسنگی میمیرن،
حملات اسرائیل ادامه داره،
و ما داریم همچنان زندگی میکنیم...🙂💔
من واقعا دیگه دارم به درجهی آرون بوشنل میرسم، دوست دارم خودمو آتیش بزنم با دیدن این وضعیت...😔💔
اللهم عجل لولیک الفرج...🌱
#غزه #مرگ_بر_اسرائیل
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 140
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه میکرد و لب پایینیاش را میجوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم.
دنبال یک جملهی دلجویانه میگشتم، جملهای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده میگویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده.
-به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود...
تلما با این زمزمهها داشت خودش را دلداری میداد و من به این فکر میکردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشتهای چه حسی دارد؟!
-متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم.
داشتم میترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمیآمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد.
-میتونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟
بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟
بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاقترم میکرد که بفهمم توی ذهنش چه میگذرد. سرزمین ناشناختهای بود که میشد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم میخواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم.
-فعلا ایدهای ندارم. فقط میخوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده.
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهشکن🇵🇸
ارسالی مخاطب 🙄 مهشکنا رو میریزید تو کیدراماها، سوریهها رو میریزید تو کره جنوبیا، عباسا رو میری
آخه تنهایی نمیتونستم این حجم سم رو هضم کنم🙄