مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 138
دستش را داخل یقهی پیراهنش کرد. گردنبندی کیفمانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند. کمی از بستنیِ شکلاتی به گوشه لبش مالیده بود.
گفت: خیلی خب، این از این. اون یکی چیزی که ازت خواسته بودم چی؟
نفسم گرفت. قسمت سختش اینجا بود. کمی از بستنیام مزمزه کردم تا طعم وانیل و شکلاتش کام تلخم را شیرین کند. فایده نداشت. سنگینیِ حرفی که میخواستم بزنم، همچنان گلویم را تلخ کرده بود. گفتم: چیزه... آره... پیداش کردم...
-خب؟
کمی دیگر از بستنیاش را خورد و با دقت نگاهم کرد؛ طوری که دست و پایم را گم کردم و گفتم: خب... چیزه... ام... اون نیروی متساوا بوده. عملیات ویژه.
بستنیای که به گوشه لبش مالیده بود را با پشت دست پاک کرد و نگاهش دقیقتر شد. چهره رنگپریدهاش داشت کمی گل میانداخت؛ انگار که سر شوق آمده باشد و من از همین میترسیدم.
-خب بعدش؟ الان کجاست؟ بازنشست شده؟
بستنی داشت در دستم وا میرفت و من هم دوست داشتم مثل بستنی آب بشوم. چطور میتوانستم به تلما بگویم مادرش مُرده؟ برای این که جواب دادن را به تعویق بیندازم، یک گاز بزرگ به بستنی زدم و بخش زیادی از آن را در دهانم جا دادم. دهانم یخ کرد و دندانهایم تیر کشید. دستم را جلوی دهانم گرفتم و به زور بستنی را قورت دادم. تلما همچنان کنجکاوانه نگاهم میکرد.
-آخرین ماموریتش به پونزده سال پیشه. ژانویه دوهزار و هفده.
تلما اخم کرد.
-خیلی زود بازنشست نشده؟
تصمیم گرفتم در یک لحظه همهچیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا میرفت.
-نه... اون کشته شده.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔴آیتالله امامی کاشانی درگذشت
🔹آیتالله محمد امامی کاشانی نماینده مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موقت تهران ساعتی پیش در منزل به علت ایست قلبی دار فانی را وداع گفت.
🔹وی متولد ۱۰ مهر ۱۳۱۰ بود و ریاست مدرسه عالی شهید مطهری را نیز بر عهده داشت.
⚫️رحمت و رضوان الهی بر این عالم گرانقدر که از شاگردان امام عزیز بود که پیوسته در صدد تبيين معارف اسلام عزیز و انقلاب اسلامی بود
▶️ @Masjed_ui
مهشکن🇵🇸
🔴آیتالله امامی کاشانی درگذشت 🔹آیتالله محمد امامی کاشانی نماینده مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موق
ایشون رئیس مدرسه عالی شهید مطهری بودند...
خدا رحمتشون کنه.
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 139
تصمیم گرفتم در یک لحظه همهچیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا میرفت.
-نه... اون کشته شده.
تلما بستنیای را که به دهان نزدیک کرده بود، در راه متوقف کرد و نگاه تیزش را در چشمانم فرو کرد. منتظر توضیح بیشتر بود. گفتم: یه ماموریت توی ایران داشته. دستگیر شده و اعدامش کردن.
رنگ صورتش به همان سرعت که قرمز شده بود، سفید شد. سفیدتر از همیشه. مثل مجسمه شده بود، نه نفس میکشید و نه پلک میزد. از این که انقدر ناگهانی و بیملاحظه حرفم را زدم، پشیمان شدم.
-خوبی...؟ حالت خوبه؟
-آره...
دوباره شروع کرد به نفس کشیدن. نگاهش به زمین بود و بستنی داشت از کنار قیف روی دستش میریخت. آرام با خودش زمزمه کرد: خب البته هیچوقت باهاش زندگی نکردم که بهش وابسته بشم... فقط یه رابطه بیولوژیکیه...
نه چشمانش پر از اشک شده بود، نه شبیه کسی بود که الان است بزند زیر گریه. حالش بیشتر شبیه کسی بود که توی ذوقش خورده باشد. حتما انتظار داشت بگویم مادرش زنده است و در فلان محل زندگی میکند و میتواند برود دیدنش؛ شاید رویاهای شیرینی از لحظهی دیدار مادرش ساخته بود، از این که یک زندگیِ خوب کنار هم داشته باشند... و من همه آنها را نابود کردم. من حقیقت را بدجور توی صورتش کوبیدم. منِ احمق... لعنت به منِ احمق...
نمیدانستم چه بگویم. تلما پرسید: خب، چیز دیگهای دربارهش میدونی؟
-همینا رو فهمیدم، و این که بیشتر ماموریتهاش توی ایران و اردن و امارات بوده.
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قربانیان گرسنهای که در خیابان الرشید در شمال غزه منتظر کمکهای بشردوستانه بودند و
توسط ارتش صهیونیستی قتلعام شدند...💔🥀
یاد اون سکانس ابتدای به وقت شام افتادم...
این یه سکانس واقعی از مرگ انسانیته...
خدایا من واقعا متاسفم که چنین چیزهایی رو میبینم و شب خوابم میبره. متاسفم که اینها رو میبینم و غذا از گلوم پایین میره. متاسفم که اینها رو میبینم و هنوز زندهم. متاسفم که میبینم و هیچ کاری نمیکنم.
من از انسانیت ساقط شدم.
برای خودم متاسفم...
#غزه
17.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ تمام اتفاقات و نتایج انتخابات ۱۴۰۲ در ۹۰ ثانیه
خدا قوت به مردم عزیز ایران🇮🇷✌️
#انتخابات #ایران_قوی
https://eitaa.com/istadegi
شمار شهدای غزه از ۳۰هزار نفر گذشت؛
البته که به این آمار باید کسانی که زیر آوارند رو هم اضافه کرد، کسانی که شاید اصلا خانوادهای براشون نمونده که دنبالشون بگرده،
علاوه بر زخمیهایی که نه بیمارستانی براشون مونده، نه دارو و تجهیزات پزشکی...
کسانی که نه زخمیاند نه شهید هم وضع بهتری ندارند،
وضعیت بهداشت و دارو و تغذیه فاجعهباره،
بسیاری بیسرپناه شدند و خانوادهشون رو از دست دادند،
هوا سرده،
بیماریهای واگیری که از آب و غذای آلوده منتقل میشن مردم رو تهدید میکنن،
نوزادها از گرسنگی میمیرن،
حملات اسرائیل ادامه داره،
و ما داریم همچنان زندگی میکنیم...🙂💔
من واقعا دیگه دارم به درجهی آرون بوشنل میرسم، دوست دارم خودمو آتیش بزنم با دیدن این وضعیت...😔💔
اللهم عجل لولیک الفرج...🌱
#غزه #مرگ_بر_اسرائیل
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 140
دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد...
تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه میکرد و لب پایینیاش را میجوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم.
دنبال یک جملهی دلجویانه میگشتم، جملهای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده میگویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده.
-به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود...
تلما با این زمزمهها داشت خودش را دلداری میداد و من به این فکر میکردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشتهای چه حسی دارد؟!
-متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم.
داشتم میترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمیآمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد.
-میتونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟
بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟
بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاقترم میکرد که بفهمم توی ذهنش چه میگذرد. سرزمین ناشناختهای بود که میشد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم میخواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم.
-فعلا ایدهای ندارم. فقط میخوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده.
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهشکن🇵🇸
ارسالی مخاطب 🙄 مهشکنا رو میریزید تو کیدراماها، سوریهها رو میریزید تو کره جنوبیا، عباسا رو میری
آخه تنهایی نمیتونستم این حجم سم رو هضم کنم🙄
مهشکن🇵🇸
ارسالی مخاطب 🙄 مهشکنا رو میریزید تو کیدراماها، سوریهها رو میریزید تو کره جنوبیا، عباسا رو میری
ولی اگه بازم ایدههای این مدلی داشتید بفرستید، جالبه، روحمون شاد میشه.
کلا ساختن میم و ادیت و... با رمانهای مهشکن مستحبه😎
مهشکن🇵🇸
از گلزار شهدای نجفآباد و مزار شهید حججی عازم سرزمین نوریم...
لا حول و لا قوه الا بالله...
#سرزمین_نور ۲
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 141
-اینا اسناد طبقهبندیاند...
-ولی تو به من قول دادی.
آه کشیدم.
-باشه.
و خودم را دلداری دادم که یک پروندهی مختومهی مربوط به پانزده سال پیش، نباید آنقدرها مهم باشد؛ از اعتماد تلما مهمتر نیست. آرام گفتم: نکنه میخوای انتقام بگیری؟
شانه بالا انداخت.
-اینم فکر بدی نیست.
سعی کرد بستنیِ وارفتهاش را بخورد و نان قیفش را گاز بزند. احساس میکردم دیگر مثل قبل راحت نیست، انگار خودش را محکم گرفته بود که گریه نکند. گفتم: نمیخوای درباره پنیکات حرف بزنی؟
سرش را تکان داد و بیش از قبل خودش را با خوردن بستنی مشغول کرد. طوری روی بستنی تمرکز کرده بود که انگار آن بستنی مهمترین پروژه کاری و اصلا همهی زندگیاش بود؛ اما به تجربه دریافته بودم که الان مهمترین کارش حرف نزدن است. خودم هم پیش خیلیها از این اداها درمیآوردم تا زبان باز نکنم.
-تو میخوای انتقام بگیری. از اولم همینو میخواستی که اومدی سراغ من؛ ولی نمیدونم دقیقا از کی و چرا.
جملهام کاملا خبری بود، پرسیدن نداشت؛ از درست بودنش مطمئن بودم. شاید حتی میدانست مادرش کشته شده و فقط میخواست از طریق من مطمئن شود؛ چون جا نخورد.
باز هم تغییری در بستنی خوردنش نداد. دورتادور دهانش بستنی مالیده بود و او با قدرت بستنی میخورد.
گفتم: اون جمله رو شنیدی که میگه: «اگه میخوای انتقام بگیری دوتا قبر بکن، یکی برای خودت و یکی برای دشمنت»؟
بالاخره حرف زد.
-بستنیت آب نشه!
تازه متوجه بستنیای شدم که سرش خم شده بود و داشت فرو میریخت. مانند عقابی در پی خرگوش به سمت بستنی هجوم بردم و سر خمشدهاش را به دهان گذاشتم. مزه نمیداد. دهانم بیحس شده بود انگار. تلما که مرا سرگرم بستنی دید، از پشت سنگرش بیرون آمد.
-همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi