eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی هنوز وارد اون مرحله نشدم که قشنگ برم رو مختون و با روح و روانتون بازی کنم، یکی دو قسمت دیگه به این نقطه می‌رسیم😈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
چه میدونم والا🙄
سلام کسی چه می‌دونه؟🙄
سلام بله، شخصیت پردازی واقعا کار سختیه... برای همین شخصیت‌ها سیاه و سفید میشن.
مه‌شکن🇵🇸
سلام عجب...!
سلام خودم که نخوندم کتاب رو، ولی سلیقه افراد و معیارهایی که باهاش یه اثر رو می‌سنجند با هم متفاوته.
نه متاسفانه
موکب‌دار محترم...🥲 نمی‌دونم امسال هم موکب بزنم یا نه، اینطور که از شواهد مشخصه مثل پارسال هیچی ندارم. بعد یه طوری از امکان کربلا رفتن ناامیدم که حتی براش دعا هم نمی‌کنم...💔
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت نهم چند ثانیه مکث کرد. انگار نشنیده بود. گردنش را کمی چرخاند و اطراف را نگاه کرد. بعد لب‌های نازک و بی‌رنگش را تکان داد. -کجا بشینم؟ با چوب‌پر به جای خالی‌ای کمی آن‌طرف‌تر اشاره کردم. -بفرمایید اونجا خالیه. خودش را به سنگینی از روی فرش بلند کرد و همان‌جایی که گفته بودم نشست. حین بلند شدن و دوباره نشستنش، چندین بار گفتم: ببخشیدا، دستتون درد نکنه. شرمنده که بلندتون کردم. خدا خیرتون بده... بیشتر کسانی که این حرف‌ها را از من می‌شنیدند، لبخند می‌زدند و پاسخم را با جملاتی صمیمانه می‌دادند؛ ولی او فقط سرش را تکان داد. حتما خیلی گرفتار بود؛ این جمله را اضافه کردم: الهی حاجت‌روا بشید. سرش را هم تکان نداد. به روبه‌رویش خیره شد. تا خواستم صاف شوم، دوباره درد مثل میخ در کمرم فرو رفت و من را سر جایم خشکاند. لبم را گزیدم و چند لحظه صبر کردم. دستم ناخودآگاه رفت روی کمرم. یکی از خانم‌هایی که آن‌سوتر نشسته بود، برایم دست تکان داد. می‌خورد همسن مادرم باشد. رفتم بالای سرش و گفتم: جانم؟ -حالتون خوبه؟ معمولا صدایمان می‌زدند که آب بخواهند، یا جهت قبله را بپرسند، یا انتقادی نسبت به برنامه مطرح کنند؛ ولی همین دو کلمه قلبم را گرم کرد انگار و هراس عقب نشست. گفتم: ممنونم، خوبم. -آخه انگار حالتون خوب نیست. -چیزی نیست، یکم کمرم درد می‌کنه. خوب می‌شه. -خب بیاید یکم جای من بشینید. خسته شدید انقدر سرپا ایستادید. از مهربانی‌اش ذوق کردم و گفتم: دستتون درد نکنه، ما باید سرجامون وایسیم. -خب پس یه مسکن بخورید. -نه دردش اونقدرا نیست. خوب می‌شه. و دوباره لبخند زدم. او هم جوابم را داد و گفت: خدا خیرتون بده. -ممنونم. التماس دعا. سر جایم برگشتم. ناهمواری‌های زمین ورزشگاه از زیر فرش‌های نازک پایم را می‌آزرد. زمین داغ بود و فرش‌ها بوی نفت می‌دادند. خرده‌آشغال‌های به‌جامانده از شب‌های قبل هم روی فرش بودند و پا را می‌آزردند. با جارو نمی‌شد حریف همه‌اش بشویم. گاه هم ریزه‌سنگی از بیرون همراه کفش بچه‌ها می‌آمد تو. سخنران داشت درباره اهمیت ارتباط میان مومنان حرف می‌زد. مجلس تقریبا پر شده بود. هراس ته قلبم داشت دست و پا می‌زد و باعث می‌شد دائم با چشم دور جمعیت بگردم. آنچه دیده بودم مدام مقابل چشمم می‌آمد و می‌رفت. هربار از گوشه چشم پرچم را نگاه می‌کردم که با یک موج هراس را عقب بزند و زیر لب تندتند آیت‌الکرسی می‌خواندم. گفته بودند اگر بسته‌ی مشکوک دیدید اطلاع بدهید؛ ولی من هیچ چیز مشکوکی ندیده بودم. همه‌چیز عادی بود؛ مثل هرشب. از پشت سرم، صدای گریه بلند شد. یک دختربچه کنار مادرش نشسته بود و گریه می‌کرد. مادر پای دخترک را گرفته بود. از زیر چادر دست کردم توی کیفم و یک شکلات درآوردم. نشستم مقابلشان و گفتم: چی شده عزیزم؟ چرا گریه می‌کنی؟ چی شده؟ نگاه دخترک بین من و مادرش که شکلات را به سمتش گرفته بودم چرخید. مادرش سر تکان داد. دختر شکلات را از دستم گرفت. از مادرش پرسیدم: چی شده؟ -نمی‌دونم، یه چیزی توی زمین بود رفت توی پاش. من درش آوردم ولی هنوز درد می‌کنه. به پای کوچک و برهنه دخترک که میان دستان مادرش بود نگاه کردم و اسپری محلول ضدعفونی‌کننده را از کیفم درآوردم. پای دختر را توی دستم گرفتم و قسمتی که به اندازه سر سوزن خون از آن بیرون زده بود را محلول شستشو پاشیدم. گفتم: دیگه نترسیا، من برات ضدعفونیش کردم. خب؟ زود خوب می‌شه. از کیفم چسب زخم درآوردم و آن را روی پایش چسباندم. با سر چوب‌پرم قلقلکش دادم و گفتم: بخند ببینم! خندید. یک جفت گوشواره کوچک قلبی گوشش بود. توی دلم گفتم: پس گوشواره قلبی این شکلیه... پرسیدم: اسمت چیه؟ -مهلا. -چه اسم قشنگی. چند سالته؟ -سه سالمه. دوباره توی دلم گفتم: پس دختر سه ساله این شکلیه... صورتش را با چوب‌پر ناز کردم و گفتم: برای من دعا کن مهلا. باشه؟ سرش را به یک سمت خم کرد و مشغول شکلاتش شد. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام قبلا معرفی کردیم: https://eitaa.com/istadegi/1812
سلام ممنونم از اینکه داستان رو خوندید و ممنونم از حسن نظرتون؛ خوبی‌هاش لطف خداست. ان‌شاءالله با دعای شما بهتر بشم. سیدعلی شخصیت رمان خانم ارونده، قراره به زودی توی رمانش بنویسن چه بلایی سر این بچه اومد🙄
سلام بسیار بسیار کتاب خوبیه، هم داستان فوق‌العاده‌ای داره، هم قلم خوبی هم محتوای مستند و درست و حسابی. جزو رمان‌هاییه که من چندین بار خوندمش. سر فرصت بیشتر درباره‌ش می‌نویسم
کلی پیام ناشناس از دیروز هم هست که جواب ندادم، سر فرصت جواب میدم...
سلام گاهی می‌شه وارد جهان خیال شد تا یکم ذهن آزاد بشه؛ و برای همین در داستان‌نویسی ژانرهایی داریم مثل فانتزی، رئال‌جادویی، اساطیری. این ژانرها دقیقا جای میدان دادن به خیالن(البته جهان خیالی هم باید منطق داستانی خودشو داشته باشه). خودم با این که طرفدار واقع‌گرایی در داستانم، ولی مجموعه هری پاتر رو خیلی دوست دارم، دقیقا به همین دلیل که یه فضای تنفس وسط جهان واقعیه. ولی دقت کنید که وقتی شما یه کتاب فانتزی مثل هری پاتر می‌خونید، می‌دونید خیالیه و هر اتفاقی توش می‌افته قرار نیست توی جهان واقعی هم باشه. از دنیای واقعی انتظار ندارید مثل جهان هری پاتر باشه. مشکل ما با کتابهایی مثل «چایت را من شیریت می‌کنم» اینه که اینطور تلقین می‌کنه که واقعا همه پسرهای مذهبی انقدر گوگولی و فرشته‌ن؛ مثل سایر رمان‌های اینترنتی(این رمان هم قبلا رمان اینترنتی بوده و بعدا چاپ شده) که واقعیت رو جور دیگه نشون میدن. نمی‌گن جهان و شخصیت‌های ما خیالی‌اند، مخاطب فکر می‌کنه اینا واقعی‌اند و توی خواستگارهاش هم دنبال همین شخصیت‌های گوگولی و فرشته می‌گرده!!! درحالی که هیچکس با خوندن هری پاتر، توی دنیای واقعی دنبال دیوانه‌سازها و تسترال‌ها نمی‌گرده!!!😅 خانم بلنددوست هم اگه می‌گفتن ژانر رمان من فانتزیه و یه جهان خیالی داریم که توش همه پسرها مثل حسام فرشته هستن، ما مشکلی نداشتیم... تخیل گاهی برای این که از واقعیت‌های تلخ زندگی فرار کنی، استراحت کنی و موقتا باهاش آرامش بگیری خیلی خوبه، ولی نباید توش غرق شد؛ چون باعث میشه فرق تخیل و واقعیت رو تشخیص ندی و از دنیای واقعی انتظار داشته باشی مطابق تخیلاتت پیش بره و اینه که بده...
https://EitaaBot.ir/poll/qk46 این نظرسنجی رو زود تند سریع جواب بدید ببینم
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت دهم *** خون خون کمیل را می‌خورد. چند بار محکم دست کشید روی صورت عرق کرده‌اش؛ طوری که نزدیک بود پوستش را بکند. چند ساعت وقتمان را توی بیمارستان، به امید احیای عبدالله هدر داده بودیم. کمیل از پشت شیشه به عبدالله خیره شد و گفت: یعنی بهوش نمیاد؟ -ایست قلبی باعث شده خون و اکسیژن به مغزش نرسه... کمیل بی‌قرار وسط حرف دکتر پرید. -ولی من احیاش کردم. برگشت. دکتر سرش را تکان داد و با حوصله برای کمیلِ در مرز انفجار توضیح داد. -می‌دونم؛ ولی توی همون زمان کوتاه، مغزش دچار کمبود اکسیژن شده. الان هم توی کمای عمیقه و خیلی امیدی بهش نیست. کمیل یک قدم عقب رفت و خورد به دیوار پشت سرش. شاید از عمد این کار را کرد که روی زمین نیفتد. ناامیدانه گفت: چرا اینطوری شده؟ -منتظر نتیجه آزمایشیم، ولی فکر می‌کنم مسمومیت با سیانور باشه. کمیل از گوشه چشم من را نگاه کرد و چشم‌غره رفت. احتمالا منظورش این بود که: اگه شما احمقا بیشتر حواستون می‌بود یا زودتر رسیده بودین، می‌تونستین جلوش رو بگیرین. البته کمیل هیچ‌وقت با ما اینطوری حرف نمی‌زد. اگر هم می‌خواست توبیخ‌مان کند، فقط یک نگاه تند نثارمان می‌کرد و چند جمله با تن صدای آرام اما عتاب‌آمیز. نگاه‌هایش از صدتا فحش بدتر بود. از دکتر پرسید: یکم دیر علائمش شروع نشد؟ سیانور خیلی زودتر عمل می‌کنه. دکتر شانه بالا انداخت. -بسته به دوز و نحوه مصرف و بدن خود فرد، ممکنه بروز علائم یکم دیر یا زود بشه. متاسفانه خیلی دیر علائمش ظاهر شدن و برای همین وقتی رسوندینش دیگه دیر شده بود. کمیل ناامیدانه اصرار کرد؛ انگار دست دکتر بود. -مطمئنید؟ هیچ راهی نیست که بهوش بیاد؟ دکتر سرش را پایین انداخت و تکان داد. -متاسفم. بافت مغزش بخاطر کمبود اکسیژن آسیب دیده. حتی اگه بهوش بیاد هم بعیده بتونه مثل قبل حرف بزنه. زانوهای کمیل لرزید. نزدیک بود که چسبیده به دیوار، سر بخورد و روی زمین رها شود. دوباره دستش را محکم به صورتش کشید و آرام گفت: ممنون. دکتر حتی قبل از این که تشکر کمیل را بشنود رفته بود. کمیل به زمین خیره بود و داشت با انگشت شصت و اشاره شقیقه‌هایش را می‌مالید. می‌خواستم بروم طرفش و حرفی بزنم که گوشی‌ام زنگ خورد. با خیال این که هانیه است آن را از جیبم درآوردم؛ اما شماره ناشناس بود. اصلا کد ایران نداشت. نمی‌دانم کد کدام کشور بود. حدس زدم تبلیغاتی باشد؛ پس رد تماس زدم. هنوز گوشی را برنگردانده بودم داخل جیبم که دوباره زنگ خورد. باز هم ناشناس بود و باز هم کد ایران نداشت؛ ولی نمی‌دانم همان شماره بود یا نه. دوباره رد تماس زدم و بار سوم زنگ زد. این‌بار مطمئنم همان شماره بود. به چشمم آشنا آمد. دایره سبزرنگ را به یک سمت کشیدم و آن را در گوشم گذاشتم. منتظر شنیدن صدای ضبط شده‌ی تبلیغاتی بودم تا قطع کنم؛ اما یک صدای زنده گفت: الو، حسین آقا؟ صدای یک مرد بود، میانسال و ناآشنا. کمی به ذهنم فشار آوردم و نشناختمش. گفتم: شما؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام هنوز نوشته نشده🙄
سلام اصلا در حدش نیستم.
سلام یکی دوتا قدیمی‌هاش رو خوندم، خیلی خاص و چشمگیر نبود؛ خط داستانی صافی داشت. بد هم نبود.