سلام
گاهی میشه وارد جهان خیال شد تا یکم ذهن آزاد بشه؛ و برای همین در داستاننویسی ژانرهایی داریم مثل فانتزی، رئالجادویی، اساطیری.
این ژانرها دقیقا جای میدان دادن به خیالن(البته جهان خیالی هم باید منطق داستانی خودشو داشته باشه).
خودم با این که طرفدار واقعگرایی در داستانم، ولی مجموعه هری پاتر رو خیلی دوست دارم، دقیقا به همین دلیل که یه فضای تنفس وسط جهان واقعیه.
ولی دقت کنید که وقتی شما یه کتاب فانتزی مثل هری پاتر میخونید، میدونید خیالیه و هر اتفاقی توش میافته قرار نیست توی جهان واقعی هم باشه.
از دنیای واقعی انتظار ندارید مثل جهان هری پاتر باشه.
مشکل ما با کتابهایی مثل «چایت را من شیریت میکنم» اینه که اینطور تلقین میکنه که واقعا همه پسرهای مذهبی انقدر گوگولی و فرشتهن؛ مثل سایر رمانهای اینترنتی(این رمان هم قبلا رمان اینترنتی بوده و بعدا چاپ شده) که واقعیت رو جور دیگه نشون میدن. نمیگن جهان و شخصیتهای ما خیالیاند، مخاطب فکر میکنه اینا واقعیاند و توی خواستگارهاش هم دنبال همین شخصیتهای گوگولی و فرشته میگرده!!! درحالی که هیچکس با خوندن هری پاتر، توی دنیای واقعی دنبال دیوانهسازها و تسترالها نمیگرده!!!😅
خانم بلنددوست هم اگه میگفتن ژانر رمان من فانتزیه و یه جهان خیالی داریم که توش همه پسرها مثل حسام فرشته هستن، ما مشکلی نداشتیم...
تخیل گاهی برای این که از واقعیتهای تلخ زندگی فرار کنی، استراحت کنی و موقتا باهاش آرامش بگیری خیلی خوبه، ولی نباید توش غرق شد؛
چون باعث میشه فرق تخیل و واقعیت رو تشخیص ندی و از دنیای واقعی انتظار داشته باشی مطابق تخیلاتت پیش بره و اینه که بده...
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت دهم
***
خون خون کمیل را میخورد. چند بار محکم دست کشید روی صورت عرق کردهاش؛ طوری که نزدیک بود پوستش را بکند. چند ساعت وقتمان را توی بیمارستان، به امید احیای عبدالله هدر داده بودیم. کمیل از پشت شیشه به عبدالله خیره شد و گفت: یعنی بهوش نمیاد؟
-ایست قلبی باعث شده خون و اکسیژن به مغزش نرسه...
کمیل بیقرار وسط حرف دکتر پرید.
-ولی من احیاش کردم. برگشت.
دکتر سرش را تکان داد و با حوصله برای کمیلِ در مرز انفجار توضیح داد.
-میدونم؛ ولی توی همون زمان کوتاه، مغزش دچار کمبود اکسیژن شده. الان هم توی کمای عمیقه و خیلی امیدی بهش نیست.
کمیل یک قدم عقب رفت و خورد به دیوار پشت سرش. شاید از عمد این کار را کرد که روی زمین نیفتد. ناامیدانه گفت: چرا اینطوری شده؟
-منتظر نتیجه آزمایشیم، ولی فکر میکنم مسمومیت با سیانور باشه.
کمیل از گوشه چشم من را نگاه کرد و چشمغره رفت. احتمالا منظورش این بود که: اگه شما احمقا بیشتر حواستون میبود یا زودتر رسیده بودین، میتونستین جلوش رو بگیرین.
البته کمیل هیچوقت با ما اینطوری حرف نمیزد. اگر هم میخواست توبیخمان کند، فقط یک نگاه تند نثارمان میکرد و چند جمله با تن صدای آرام اما عتابآمیز. نگاههایش از صدتا فحش بدتر بود. از دکتر پرسید: یکم دیر علائمش شروع نشد؟ سیانور خیلی زودتر عمل میکنه.
دکتر شانه بالا انداخت.
-بسته به دوز و نحوه مصرف و بدن خود فرد، ممکنه بروز علائم یکم دیر یا زود بشه. متاسفانه خیلی دیر علائمش ظاهر شدن و برای همین وقتی رسوندینش دیگه دیر شده بود.
کمیل ناامیدانه اصرار کرد؛ انگار دست دکتر بود.
-مطمئنید؟ هیچ راهی نیست که بهوش بیاد؟
دکتر سرش را پایین انداخت و تکان داد.
-متاسفم. بافت مغزش بخاطر کمبود اکسیژن آسیب دیده. حتی اگه بهوش بیاد هم بعیده بتونه مثل قبل حرف بزنه.
زانوهای کمیل لرزید. نزدیک بود که چسبیده به دیوار، سر بخورد و روی زمین رها شود. دوباره دستش را محکم به صورتش کشید و آرام گفت: ممنون.
دکتر حتی قبل از این که تشکر کمیل را بشنود رفته بود. کمیل به زمین خیره بود و داشت با انگشت شصت و اشاره شقیقههایش را میمالید. میخواستم بروم طرفش و حرفی بزنم که گوشیام زنگ خورد. با خیال این که هانیه است آن را از جیبم درآوردم؛ اما شماره ناشناس بود. اصلا کد ایران نداشت. نمیدانم کد کدام کشور بود. حدس زدم تبلیغاتی باشد؛ پس رد تماس زدم. هنوز گوشی را برنگردانده بودم داخل جیبم که دوباره زنگ خورد. باز هم ناشناس بود و باز هم کد ایران نداشت؛ ولی نمیدانم همان شماره بود یا نه. دوباره رد تماس زدم و بار سوم زنگ زد. اینبار مطمئنم همان شماره بود. به چشمم آشنا آمد. دایره سبزرنگ را به یک سمت کشیدم و آن را در گوشم گذاشتم. منتظر شنیدن صدای ضبط شدهی تبلیغاتی بودم تا قطع کنم؛ اما یک صدای زنده گفت: الو، حسین آقا؟
صدای یک مرد بود، میانسال و ناآشنا. کمی به ذهنم فشار آوردم و نشناختمش. گفتم: شما؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
سلام
بله، یکی از مشکلات ما اینه که رمان امنیتی خوب کم داریم. من سعی کردم در حد خودم این خلأ رو پر کنم ولی فکر میکنم خیلی موفق نبودم.
رمان خوب توی هر ژانری، رمانیه که قلم خوبی داشته باشه، توی محتوا به واقعیت و حقیقت وفادار باشه و از عناصر داستانی درست و بهجا استفاده کرده باشه.
درباره رمانهای ایشون، گویا یک فردی که اطلاع داشت گفته بود که حتی براساس واقعیت نیست.
و یکی از مشکلات هم همینه که ایشون اصرار دارن بگن همهش مستنده...
سلام
بله قطعا ما حق نداریم به ایشون تهمت دشمن و عامل بیگانه و... بزنیم،
ایشون هم با توجه به دغدغهشون دارن کار میکنن، اتفاقا خیلی هم موثر واقع شدن، من خودم خیلی از نظرات و تحلیلهاشون رو قبول دارم.
ایشون هم مثل همه آدمها ممکنه اشتباه کنن ولی به این معنی نیست که دشمنن.
اصلا قصد بیاحترامی و زیر سوال بردن ایشون رو ندارم، صرفا نقد به آثارشونه.
مهشکن🇵🇸
https://EitaaBot.ir/poll/qk46 این نظرسنجی رو زود تند سریع جواب بدید ببینم
یعنی کانال ناشناس نزنم؟
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید شیرین ابوعاقلة🌷
🔸تولد: ۳ آوریل ۱۹۷۱، قدس، فلسطین
🔸شهادت: ۱۱ مهٔ ۲۰۲۲، جنین، کرانه باختری، فلسطین
شیرین ابوعاقلة خبرنگار فلسطینی-آمریکایی بود که به مدت ۲۵ سال در شبکه عربی زبان الجزیره فعالیت میکرد. او یکی از خبرنگاران فعال در غرب آسیا بود که که اخبار مرتبط با فلسطین را پوشش میداد. در ۱۱ مهٔ ۲۰۲۲ درحالی که مشغول پوشش اخبار حمله نیروهای ارتش اسرائیل به شهر جنین در کرانه باختری بود، مورد هدف نیروهای اسرائیلی قرار گرفت و به شهادت رسید. او هنگام شهادت، لباس خبرنگاری بر تن داشت.
🌱🇵🇸
مرز حق و باطل دنیای امروز را فلسطین تعیین میکند؛
نه مذهب و نژاد و جغرافیا.
مرز حق و باطل دنیای امروز، همان کلام امیرالمومنین علی علیهالسلام است که فرمودند: کونا للظّالم خصماً و للمظلوم عوناً(دشمن ظالم باشید و یار مظلوم).
و برای همین است که شیرین ابوعاقلهی مسیحیِ فلسطینی-امریکایی امروز با ما در یک جبهه است؛ همراه با تمام آنها که یار مظلوم و دشمن ظالمند.
روزت مبارک بانوی خبرنگار؛
روز تو و بانوان شهیده خبرنگار غزه مبارک؛
روز تو و صد و شصت و پنج خبرنگار شهید غزه مبارک...
#روز_خبرنگار #غزه
http://eitaa.com/istadegi
حین جستجو به سایتی برخوردم به نام «مرصد شیرین».
سعی داره تا جای ممکن آمار و اطلاعات شهدای غزه رو جمعآوری کنه،
اطلاعات خوبی داره...
https://www.shireen.ps/home
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود؛
و غزه در غزه میماند،
حقیقت زیر آوار دفن میشد،
آه مظلوم در هیاهو از میان میرفت،
اگر بانوان خبرنگار فلسطینی نبودند.
زنده ماندند که روایت کنند،
شهید شدند که خونشان در رگ زمین جاری شود و پیامشان را برسانند.
رسانه رمز پیروزی ست؛ این را زینب به زنان شجاع و آزاده تاریخ آموخته و بانوان شهیدهی خبرنگار، شاگردان ممتاز زینباند؛
قهرمانان همیشه پیروز میدان رسانهاند.
دو چیز در تاریخ میماند: خون و کلمه.
و بانوان خبرنگار غزه، کلماتشان را با خون مینویسند تا در تاریخ ابدی شوند؛
اکنون با این نام میشناسندشان: الشهیدة الصحفیة...
✍️ش. شیردشتزاده
#روز_خبرنگار #غزه #لشگر_فرشتگان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت یازدهم
صدای یک مرد بود، میانسال و ناآشنا. کمی به ذهنم فشار آوردم و نشناختمش. گفتم: شما؟
-ببخشید که وسط کارت مزاحم شدم. حتما بخاطر وضعیت عبدالله خیلی بهم ریختی.
دهانم خشکید؛ خودم هم. صدایش ماشینی و یکنواخت بود، فارسی را به سختی حرف میزد انگار. نمیشناختمش. مطمئن بودم او را نمیشناسم. کمیل حواسش به من نبود. داشت از پشت شیشه عبدالله را نگاه میکرد. زبانم را به سختی در دهان چرخاندم.
-ببخشید شما کی هستید؟
-این فعلا مهم نیست. مهم اینه که یه بمب رو پیدا کردید؛ ولی هنوز نمیدونید بمب بعدی کجاست.
بمب بعدی... این کلمه در مغزم ترکید. عرق کردم. نمیتوانستم تکان بخورم. کمیل برگشت سمتم و بیصدا لب زد: کیه؟
من اما بجای جواب به کمیل، سوالم را تکرار کردم و صدا به سختی از حلق خشکیدهام درآمد.
-تو کی هستی؟
-هنوز نفهمیدی این سوال الان مهم نیست؟ من اگه جای تو بودم میپرسیدم بمب بعدی کجاست.
سرم داغ شد و سنگین. صدایم را بالا بردم که هم لرزشش پنهان شود و هم فکر نکند خودم را باختهام.
-چی داری میگی عوضی؟ درست حرف بزن!
خندید؛ خشک و ماشینی. گفت: برای شروع یه راهنمایی کوچولو بهت میکنم. برو ببین خانومت کجاست.
کلمهی «خانومت» را که شنیدم، مغزم جوش آورد. این بار نه فقط سرم که همهی بدنم داغ شد. تقریبا داد کشیدم: منظورت چیه؟ چی میگی؟ کی هستی؟
قبل از این که سوال آخرم را کامل بپرسم، بوق اشغال را شنیدم. گوشی را توی دستم فشار دادم و نوبت من بود که چنان محکم به صورتم دست بکشم که پوستم کنده شود. کمیل بهتزده نگاهم میکرد.
-کی بود؟ چته؟
چند نفس عمیق کشیدم که بتوانم حرف بزنم؛ ولی حرف زدن وقت تلف کردن بود. بمب بعدی جایی بود که هانیه رفته بود؟ شاید. ساعت نُه و چهل و پنج دقیقه شب بود. بجای این که جواب کمیل را بدهم، به سمت خروجی دویدم. کمیل دنبالم دوید.
-با توام! چت شد؟ کجا میری؟
تندتر دوید تا همپای من شد. میان نفس زدنم حین دویدن، گفتم: بیاین توی ماشین بهتون میگم.
حسام جلوی در بیمارستان ایستاده بود. دویدن ما را که دید، تعجب کرد.
-چی شده؟
چند قدم دنبالمان دوید؛ تا جایی که من کلید ماشین را از او بگیرم و کمیل به او بسپارد حواسش به عبدالله باشد. و دوباره دویدیم. خودم پشت فرمان نشستم و گاز دادم. کمیل سرم داد کشید: تو چت شده؟ کی بهت زنگ زد؟
ترافیک را از میان کوچه پس کوچهها دور میزدم. مغزم متلاشی بود. به سختی کلمات را دور هم جمع کردم.
-یه شماره ناشناس بهم زنگ زد. گفت یه بمب دیگه هم هست.
کمیل عصبی بود، عصبیتر شد. داد زد: یعنی چی؟ مسخره کردی منو؟
گوشیام را از جیبم بیرون کشیدم، قفلش را باز کردم و آن را دست کمیل دادم.
-گوشیم مکالمات رو ضبط میکنه. برید فایلشو پیدا کنید.
کمیل همانطور که با گوشی کار میکرد غر زد: وقت این چیزا رو نداریم حسین.
و بعد طوری مشغول شد که نتوانست غر زدنش را ادامه بدهد. دلم میخواست بگویم توی بیمارستان هم کار مفیدی نمیکردیم جز این که برای به کما رفتن عبدالله حرص بخوریم. کمیل هنوز فایل را پیدا نکرده بود. گفت: مزاحم بوده...
-میدونست عبدالله داره میمیره.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
📖بریدهای از داستان بلند خط قرمز؛
🥀ماجرای اسارت شهید حججی و آنچه در پایگاه چهارم قاسمآباد گذشت...
"...نگاهم برمیگردد به سمت بچههای پایگاه که با کمک فرماندهی حسین قمی، خودشان را پیدا کردهاند و آماده تخلیه پایگاهند. یکی دو نفر از بچهها خودشان را میرسانند به خاکریز و شروع میکنند به تیراندازی؛ هرچند میدانم فایده ندارد و گلولههایشان به بدنه زرهی انتحاری نفوذ نمیکند. تنها چیزی که میتواند جواب بدهد، همین موشک آرپیجی ست که قابلیت نفوذ به زره را دارد؛ که از این فاصله امید چندانی به برخورد با هدفش نیست.
از پشت دوربین، انتحاری را میبینم که در دل صحرا میتازد و حالا به سیصد متری پایگاه رسیده است. سیاوش چشمش را پشت دوربین راکتانداز میگذارد و بعد از چند لحظه، از عمق جانش فریاد میزند: یا حسیـــــــن!
و شلیک میکند. زیر لب، ثانیهها را میشمارم: هزار و یک، هزار و دو، هزار و...
بوووووم!
صحرا از نور انفجار انتحاری روشن میشود و موج انفجار، من و سیاوش و چند نفری که روی خاکریز بودند را عقب میاندازد.
لبخند روی لبانم میماسد. حجم گرد و خاک و دودی که از انفجار انتحاری اول برخاسته، دید پهپادهای خودی را کور کرده و از سویی ارتباطات رادیویی هم قطع است؛ پس نمیتوانیم زودتر از آمدنش مطلع شویم. این پایگاه دو خاکریز جلوتر از ما هم دارد؛ اما ارتفاع و استحکام خاکریزها به قدری نیست که جلوی انتحاری را بگیرد. داد میزنم: تخلیه کنید اینجا رو!
در عرض چند ثانیه، آسمان پر میشود از نور قرمز گلولههای رسام کالیبر بیست و سه. دیگر میتوان ماشینها و نیروهای پیاده داعشی که به سمت پایگاه میآیند را هم در دوربین حرارتی دید. دست میاندازم و یقه سیاوش را میگیرم تا سرش را بیاورم پایین. برخورد گلولهها به خاکریز، خاکها را در هوا پخش میکند. داد میزنم: نمیتونی اینو بزنی سیاوش. بیا بریم عقب!
سیاوش اما دارد موشک را روی لانچر میبندد و میگوید: میزنمش. تو برو بگو تخلیه کنن.
میگویم: اگه دیدی نمیتونی بزنیش زود بیا عقب، پشت خاکریز اول.
و از خاکریز میدوم پایین. این پایگاه دو خاکریز دارد؛ خاکریز دوم به شکل نعل اسب دور نیروهاست و یک خاکریز هم عقبتر، مقابل نیروها. در همهمهای که میان نیروها افتاده، یک جمله توجهم را جلب میکند. چند نفر میگویند: جابر شهید شد! جابر شهید شد!
او هم اینجا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمیشناختمش، متوجه بودنش نشدهام. رد صدا را میگیرم و میرسم به یکی از بچههای فاطمیون که دارد چندنفر را سوار ماشین میکند تا عقب بروند. شانهاش را میگیرم و تکان میدهم: جابر کجاست؟
- شهید شد. بردنش عقب.
برمیگردم تا سیاوش را پیدا کنم؛ باید با هم برویم عقب. میان چادرها میدوم و سیاوش را صدا میزنم؛ نیست. صحرا شده است صحرای محشر. حسین قمی میان نیروها میدود و هدایتشان میکند برای عقبنشینی. در این باران گلوله، تنها کسی که راست ایستاده و دنبال جانپناه نمیگردد، خود حسین قمی ست.
دلهره انتحاری دوم را دارم؛ هنوز صدای انفجارش را نشنیدهام. صدای آشنایی به گوشم میخورد؛ صدای سیاوش است انگار که داد میزند: اومد! فرار کنید!
ناگاه کسی بازویم را میگیرد و به سمت خودش میکشد. صدای فریادش را گنگ میشنوم. دستی نامرئی هلم میدهد و به عقب پرت میشوم؛ همراهش موجی از گرما از روی سر و صورتم عبور میکند. یک دستم را بالا میگیرم تا آن را سپر صورتم کنم. زمین میلرزد و همهجا پر از خاک میشود. هیچ چیز نمیبینم و فقط گرما را حس میکنم. صدای فریاد مبهمی در گوشم میپیچد و بعد، صداها قطع میشوند.
میخواهم از روی زمین بلند شوم، اما نمیتوانم. انگار دوخته شدهام به زمین. بدنم داغ شده است؛ انقدر داغ که حس میکنم دارم میسوزم و ناخودآگاه داد میزنم: یا حسین...
از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛ انگار از درون آتش گرفتهام. تقلا میکنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمیدانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟ به سختی شانههایم را از زمین جدا میکنم و دوباره از درد داد میزنم: یا حسین!
زمین زیر بدنم میلرزد. نفسم به سختی میرود و میآید. کمیل کنارم مینشیند و موهایم را نوازش میکند. میخواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم میگذارد: هیس! بگو یا حسین!
- یا... حـ... سین...
با تکیه به آرنجهایم، کمی از زمین جدا میشوم. درد وحشتناکی در سینهام حس میکنم، اما لبم را گاز میگیرم که صدایم در نیاید. به اسلحهام تکیه میکنم تا بتوانم بلند شوم. دنیا دور سرم میچرخد و درد در بدنم دور میزند. روی زانوهایم مینشینم. چیزی نمانده. مینالم: آخ... یا قمر بنیهاشم...
مهشکن🇵🇸
📖بریدهای از داستان بلند خط قرمز؛ 🥀ماجرای اسارت شهید حججی و آنچه در پایگاه چهارم قاسمآباد گذشت...
رطوبت خون را روی بدنم حس میکنم. نمیخواهم چشمم به زخمم بیفتد. من باید بایستم. اسلحه را عصا میکنم و نیمخیز میشوم؛ اما رمق از پاهایم میرود. نفسم بالا نمیآید و سرفههای پشت سر هم، باعث میشوند با زانو بیفتم روی زمین. دستم را ستون میکنم که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را میگذارم پایین سینهام. انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس میکنند. پایین ریهام میسوزد و دستم هم طاقت نمیآورد؛ دوباره میافتم.
بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعلهورتر میشود. پایم را روی زمین میسایم و به خودم میپیچم. نمیتوانم بیدار بمانم. کسانی که بالای سرم آمدهاند را تار میبینم. یک نفرشان چندبار به صورتم میزند: صدامو میشنوی؟
پلکهایم را برهم فشار میدهم. میگوید: بذارش روی برانکارد ببریمش.
درد بدی در تمام بدنم میپیچد. یک نفرشان زیر کتفهایم را میگیرد و دیگری پاهایم را. از زمین که جدا میشوم، نالهام به آسمان میرود. سینهام تیر میکشد و میخواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛ اما کمیل سرم را میان دستانش میگیرد و میگوید: چیزی نیست. آروم باش.
مطمئن میشوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمیدهد نگاه کنم. برانکارد که از زمین جدا میشود، درد من هم شدت میگیرد و با هر تکان، جانم به لبم میرسد. دستانم را مشت میکنم، پیراهنم را چنگ میزنم و لبم را گاز میگیرم. انقدر با دندانهایم روی لبم فشار میآورم که طعم خون میرود زیر زبانم. جانم دارد از درد بالا میآید. از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس میکنم که روی بدنم میخزد.
نمیدانم تیر خوردهام یا ترکش؛ اما حس میکنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینهام سنگین شده و میسوزد. کمیل که دنبال برانکارد میدود، سرش را میآورد نزدیک گوشم و میگوید: بچههای عراقی و افغانستانی امیدشون به رزمندههای ایرانیه. اگه ببینن زخمی شدی روحیهشونو میبازن. صورتت رو بپوشون.
دستم را به سختی بالا میآورم و نقاب صورتم میکنم تا شناخته نشوم. صدای درگیری به اوجش رسیده است و از این که الان مجروح شدهام حرص میخورم.
نگاه تار و بیرمقم را در پایگاه چهارم میچرخانم. چندتا از چادرها در آتش میسوزند. هوا دارد روشن میشود. زمین و آسمان تار و دلگیر است. صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟
کمیل دستم را میگیرد و شروع میکند به روضه خواندن: دارند یک به یک وَ جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
همراهش زمزمه میکنم: ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
برانکارد تکانی میخورد و داخل آمبولانس میگذارندم. کمیل همچنان میخواند: اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئت الشهدا میبرندمان...
پلکهایم میافتند روی هم..."
پینوشت: سحرگاه شانزدهم مرداد نیروهای داعش به پایگاه چهارم منطقه قاسمآباد در بیابانهای جنوب شرقی سوریه حمله کردند. در این حمله علاوه بر تعدادی شهید، محسن حججی به اسارت داعش درآمد و دو روز بعد درهجدهم مرداد به شهادت رسید. شهید مرتضی حسینپور(معروف به حسین قمی)، با تدبیر و فرماندهیاش توانست جان بسیاری از نیروها را نجات دهد؛ اگر تدبیر او در هدایت نیروها نبود، علاوه بر شهید حججی حدود صد و سی تن از نیروهای ایرانی و افغانستانی توسط داعش اسیر و شهید میشدند.
فایل پیدیاف رمان خط قرمز:
https://eitaa.com/istadegi/8123
#مدافعان_حرم #اربعین
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
رطوبت خون را روی بدنم حس میکنم. نمیخواهم چشمم به زخمم بیفتد. من باید بایستم. اسلحه را عصا میکنم و
امروز روز شهدای مدافع حرمه؛
یاد خط قرمز بخیر،
یاد حال خوشی که موقع نوشتنش با شهدای مدافع حرم داشتم بخیر،
یاد اشکهایی که پاش ریختم بخیر،
خدا رو شکر که با خط قرمز خیلی عمیق روحم به مدافعان حرم وصل شد و خیلی عمیق فهمیدمشون...
یاد شهدای مدافع حرم بخیر...
شکر خدا به کربوبلا میبرندمان_2022_12_14_07_27_51_778_2022_12_14_07_33_40_029.mp3
3.67M
✨🌱
ما نذر کردهایم که قربانیات شویم
دارند یک به یک به منا میبرندمان...
🎤این صوت توسط یکی از مخاطبان محترم مهشکن ساخته شده؛ لطف کردن و حال خوبشونو با ما تقسیم کردن.
ممنونم از ایشون و همه مخاطبان عزیز مهشکن 🌷
پ.ن: ولی اینطوری خیلی راحت میشه تصور کرد کمیل چطوری این شعر رو میخونده :)
صوت اصلی اینه:
https://eitaa.com/istadegi/3716
#خط_قرمز #مدافعان_حرم #اربعین