HamedZamani_Farmande Al_salam.mp3
24.63M
🏴💔
یا قدوتنا!
نفدیک دماء!
اسمک رمز لقیامی...
🎤حامد زمانی
حماسیترین آهنگیه که شنیدم...
#اربعین #طریق_الاقصی #کربلا
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت بیست و یکم
دور از چشم هانیه، گوشی را روشن کردم، آن را طوری که به ورودی مشرف باشد گذاشتم، نرمافزار دوربین را اجرا کردم و کابل شارژش را وصل کردم. این حداقل کمی خیالم را راحت میکرد.
هانیه از حمام بیرون آمد. مسواکش را زده بود و داشت با حوله صورتش را خشک میکرد.
-نگفتی بالاخره چکار میکنی.
نگاهم را از پیام کوتاه کمیل برداشتم. خون خونم را میخورد. نمیتوانستم به کمیل نه بگویم و نمیتوانستم حریف نگرانیام شوم. دلم را زدم به دریا.
-چی...؟ میرم. خیلی کار دارم. ببخشید.
گوشی در جیبم لرزید. احتمالا هشدار صدای دوربین بود، چون حرف زده بودیم. هانیه لبخند بیرمقی زد. چشمهایش خوابآلود و خمار بودند.
-اشکال نداره. مواظب خودت باش.
دوباره گوشی لرزید.
-من که رفتم در رو قفل کن. زنـ...
سرش را خم کرد و خندهکنان توصیههایم را تکرار کرد.
-زنجیر رو میندازم، در بالکن رو میبندم، یه چراغ رو روشن میذارم، اگه چیزی شد به پلیس زنگ میزنم... خب؟ نگران نباش.
در را باز کردم و قدم به بیرون خانه گذاشتم. گوشیام در جیب لرزید. هشدار حرکت بود؛ من و هانیه مقابل در ایستاده بودیم. خوب بود؛ کار میکرد. هانیه در چارچوب در ایستاد. چشمان سیاه درشتش برق زدند. با همهی خستگیاش، با لبخند بدرقهام کرد. پیشانیاش را بوسیدم و در را بست. صدای قفل شدن در و افتادن زنجیر را شنیدم. صدای هشدار صدا و حرکت را هم. توی راهرو مکث کردم. همراه را از جیبم درآوردم و توی نرمافزار دوربین رفتم. بله، هشدارهای صدا و حرکت ضبط شده بودند. داشت کارش را خوب انجام میداد. نمیدانستم قفلها چقدر قابلاعتمادند. این را هم نمیدانستم که از زمانی که متوجه هشدار صدا یا حرکت شوم تا وقتی که خودم را به هانیه برسانم چقدر طول میکشد و میتوانم به دادش برسم یا نه. از بابت هیچچیز مطمئن نبودم؛ جز آن که باید خودم و هانیه را بسپارم دست خدا.
از پلهها پایین آمدم و از ساختمان بیرون زدم. همراهم را درآوردم تا با کمیل تماس بگیرم؛ ولی در دستانم زنگ خورد. شماره ناشناس بود؛ ناشناس و بیمعنا. از ذهنم گذشت جوابش را ندهم و توجه نکنم؛ ولی نمیشد. او به خوبی حالیام کرده بود میتواند تا توی خانهام بیاید و به هانیه آسیب بزند. با تردید تماس را وصل کردم. همراه را در گوشم گذاشتم، ولی حرفی نزدم.
-پیادهروی خوش گذشت؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
استرس شما وظیفه ماست 😈
میدونم، میدونم... جای تأسفه که چنین صحنهی بدی رو نوشتم 🙄
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت بیست و دوم
-پیادهروی خوش گذشت؟
دیگر صدایش خشک نبود. شادی و سرخوشی خاصی در آن بود؛ سرخوشی حاصل از بازی دادن من و تحت نظر گرفتنم و قدم گذاشتن به قلمروی امنم. او میدانست امشب با هانیه تا خانه قدم زدهام و حتما میدانست آن کاغذ را پیدا کردهام.
هزارتا فحش تا نزدیک زبانم آمد و قورتشان دادم. سکوت کردم؛ ولی او از صدای تندتند نفس کشیدنم فهمید عصبانیام. ادامه داد: نمیخواد انقدر حرص بخوری پسر. دیدی که اگه قرار باشه برم سراغش، هیچ قفلی نمیتونه جلومو بگیره.
تندتر نفس زدم. نمیتوانستم خشمی که درونم شعله میکشید را فروبنشانم. گفت: حتما میخوای بپرسی چرا امشب درباره بمب بهت دروغ گفتم. خب راستش، همینطوری! میخواستم فقط یه معارفه کوچولو با هم داشته باشیم. یه سر هم به خونهتون زدم که نبودید. ولی انصافا خانومت کدبانوئه، خیلی تمیز بود خونهتون.
دیگر رسما داشتم دندانهایم را برهم میساییدم و حتما صدای دندانقروچهام را شنید که خندید. بالاخره صدایم از گلوی خشکم درآمد: چی میخوای؟
باز هم خندید. با دو قدم بلند رفتم وسط کوچه و دور خودم چرخیدم. آن وقت شب هیچکس در کوچه نبود؛ ولی این را حس میکردم که آن عوضی همان نزدیکیهاست. بیشتر خندید.
-هول نشو پسر. پیدا کردن من سخته.
او آن نزدیک بود. داشت من را میدید. تمام مغزم داشت گر میکشید. سر جایم ایستادم. توی ماشینهای پارک شده کنار کوچه بود یا توی ساختمانها؟ نگاهم را بین پنجره آپارتمانها چرخاندم و گفتم: پرسیدم چی میخوای؟
-چیز خاصی نیست. میخوام پیدام کنی، اگه میتونی.
صدای خندهی دیوانهوارش توی سرم پیچید. اخم کردم. این وقت شب این چه کوفتی بود که گیرش افتاده بودم؟
-چی؟
-چندتا برنامه برای این چند شب دارم و قراره کلی آدم بمیرن. پس ازت میخوام همه تلاشت رو بکنی تا پیدام کنی. برو به هرکی میخوای بگو، هرکاری میخوای بکن. میخوام ببینم میتونی جلومو بگیری یا نه. اگه بتونی جلوی کارم رو بگیری که هیچی. اگه نتونستی، یا نتونستی پیدام کنی، دفعه بعدی مسلح میرم خونهتون.
تا آمدم فحش بدهم و بگویم «تو یک بیمار روانی هستی» قطع کرد. کلافه توی کوچه قدم زدم و با کمیل تماس گرفتم.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
نه فحشها مودبانه نیست، من با سانسور مینویسم🙄
توی کانال خانواده نشسته
مهشکن🇵🇸
استرس شما وظیفه ماست 😈 میدونم، میدونم... جای تأسفه که چنین صحنهی بدی رو نوشتم 🙄
سلام
اصلا نمیدونم درباره چی حرف میزنید🙄
____
خب با خودش گفته دوربین گذاشتم تو خونه😕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا را نه به تاریخ، که با دیدهی بیدار ببین!
🌱🇵🇸
مُجال - اِنسان مُعاصر (دوراهی ۳)
#اربعین #کربلا #طریق_الاقصی
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت بیست و سوم
***
برخلاف شبها، امروز دم در ایستاده بودم. خوشامد میگفتم و به هر مادر، بستهای شامل سربند و روپوش سبزِ مراسم را میدادم. خانمها با یک نوزاد در آغوش یا چند بچه دوروبرشان، وارد خیمه میشدند و گاه با چوبپر، صورت بچهها را قلقلک میدادم. جایی که ایستاده بودم را دوست داشتم؛ چون میتوانستم حرکت باوقار و زیبای پرچم را در آسمان آفتابی و نسیم صبح بالای خیمه ببینم.
سه سال پیش، چند روز قبل از این که یکی از دوستانم بگوید اینجا هیئت هست و به خادم نیاز دارند، خواب دیده بودم توی بینالحرمین سفره بزرگی پهن است و من همراه خادمان حرم دارم سفره را میچینم. اولین باری که به اینجا قدم گذاشتم، احساس کردهام به خوابم بازگشتهام. همهچیز مثل خوابم بود؛ مخصوصا آن پرچم بالای خیمه.
مادربزرگم هم مثل من رویای صادقه میدید و همیشه اینطور به من هشدار و بشارت میداد: خواب حجیت شرعی نداره مادر. نباید زندگی و تصمیماتتو دست خوابات بدی. ما که معصوم نیستیم، نمیدونیم شیطان تو خوابمون تصرف میکنه یا نه. خوابای صادقهای که میبینی، فقط پیامایی از آیندهن، همین. نباید همه ذهنتو بگیرن، نباید عقلت رو از کار بندازن.
الان که فکرش را میکنم، خواب پریشبم ردپای تصرف شیاطین را داشت؛ صادقه نبود، مهم هم نبود. اشتباه کردم که دائم توی سرم چرخاندمش و حسین را هم نگران کردم.
ولی حسین نگران بود و نگرانیاش ربطی به خواب من نداشت؛ این را مطمئنم. دیشب خیلی تلاش کرد نگرانیاش لو نرود، خیلی تلاش کرده بود از نگرانی من هم کم کند؛ ولی موفق نبود. چشمانش داد میزد اتفاق بدی افتاده یا قرار است بیفتد. روبه پرچم نگاه کردم و یاد آن بیت افتادم که: «زیر عَلَمت امنترین جای جهان است». توی دلم گفتم: آقاجون، لطفا نذارین اتفاق بدی برای عزادارهاتون بیفته.
همان خانمی که دیشب نوزادش را باد زده بودم، کودک به بغل وارد شد. پسری سه چهارساله هم داشت که پشت سرش میآمد. من را که دید، صورتش از خنده پر شد؛ من هم. به گرمی سلام کردم و التماس دعا گفتم.
حسین دیشب پریشان بود و این اتفاق جدیدی نبود. کارش سنگین و حساس بود و خیلی وقتها با این که سعی میکرد وقتی خانه است پریشانیاش را پنهان کند، موفق نمیشد. بیشتر روزها یک کوه خستگی و روان ناآرام به خانه میآورد؛ ولی پریشانی دیشب با همیشه فرق داشت. بیشتر از این که نگران اقدامات تروریستی احتمالی توی هیئت باشد، نگران من بود.
او دقیقا نگران من بود.
اصرار کرد همراهم تا خانه بیاید و توصیههای ایمنیاش را تکرار کرد و صبح متوجه شدم موبایلی که از آن به عنوان دوربین مداربسته استفاده میکند را روشن کرده.
تهدید نزدیک من بود؛ نزدیک خانهام.
و با وجود همه اینها، به حسین راست گفته بودم که نمیترسم. تنها چیزی که آزارم میداد، دلتنگی برای حسین بود. از لحظهای که دیشب دیدمش تا وقتی که رفت، دلم برایش تنگ شده بود؛ با این که دقیقا کنارم بود. هربار نگاهش میکردم احساس میکردم دلم خیلی برایش تنگ شده؛ انگار هزار سال بود که ندیده بودمش و انگار اگر هزار سال هم نگاهش میکردم از دلتنگیام کم نمیشد. کاش زمان همان وقت که داشتیم به سمت خانه قدم میزدیم میایستاد و فرصت پیدا میکردم بیشتر ببینمش؛ هرچند میدانم چیزی از دلتنگیام کم نمیشد. نگاه کردن به او مثل آب دریا بود که هرچه بیشتر بنوشی تشنهتر میشوی.
سخنران شروع کرده بود و جمعیت آرامآرام داشتند میآمدند. هنوز مانده بود تا پر شدن خیمه. کسی بیرون نمینشست و همه دوست داشتند توی سایه باشند، در خنکای کولر. همه بجز من دیوانه که دلم میخواست پرچم و موجهای زیبایش را ببینم. دلم تنگ شده بود؛ نه فقط برای حسین. برای همه کسانی که دوستشان داشتم دلم تنگ شده بود. برای مادر و پدرم، برای خواهر و برادرم، برای همه. دوست داشتم بروم تکتکشان را در آغوش بگیرم، ساعتها. دلم برای همهچیز و همهکس تنگ شده بود و برای همین میخواستم به پرچم نگاه کنم، بلکه موجهای پرچم دلتنگی را با خودش ببرد.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت بیست و چهارم
یک نفر سر شانهام زد. فاطمه بود، گلهمند و کلافه.
-هانیه، یکی میخواد بین مردم نذری پخش کنه. چندبار جلوشو گرفتیم ولی تا چشممونو دور میبینه بلند میشه شروع میکنه. بیا تو یه چیزی بهش بگو.
برای حفظ سلامتی و امنیت مردم، پخش نذری در مجلس عزاداری ممنوع بود و نباید اجازه میدادیم کسی نذری بدهد. کار سختی بود. مردم با اعتقاد و عشق نذری میآوردند که بین عزادارهای دیگر پخش کنند و ما میزدیم همه ذوقشان را کور میکردیم؛ ولی چاره نبود. قانون این بود و قوانین وقتی به سلامت مردم مربوط باشند، نباید شامل استثناء شوند.
کیسه بزرگ بستههای لباس را دادم به فاطمه که جای من بایستد. پرسیدم: چیزی که پخش نکرد؟
-به چند نفر داد ولی نذاشتم بگیرن، برگردوندم به خودش.
-خوب کردی. کجاست؟
با چوبپر، زنی که نذری پخش میکرد را نشان داد. زن کلافه و بیحوصله جلوی یکی از بچههای خادم ایستاده بود، با کیسهای در دستش. دختر خادمی که مقابل زن ایستاده بود نوجوان بود و فکر میکنم زن مثل خیلی از خانمهای مسن دیگر، از این که به حرف یک دختر کمسن گوش کند لجش میگرفت.
جلوتر که رفتم، زن را شناختم. همانی بود که دیشب جایش را عوض کردم، همان زنِ بینهایت غمگین و مبهوت. هنوز هم همانقدر غمگین به نظر میرسید؛ ولی به اندازه شب قبل مبهوت نبود. انگار هشیارتر بود و بهتر محیط را میفهمید. همان اوایل مراسم، موقع ورود از مقابلم رد شد. مثل دیشب، جواب خوشآمدگوییام را نداد. انگار مسخ شده بود.
جلو رفتم و به خادم نوجوان گفتم برود تا خودم حلش کنم. زن سرجایش بیقراری میکرد، میخواست زودتر ما را پس بزند و نذریاش را بدهد.
جلویش ایستادم و چوبپرم را جلویش گرفتم. لبخند زدم و سرم را خم کردم.
-نذرتون قبول باشه، ولی پخش نذری توی هیئت ممنوعه.
نفسش را کلافه بیرون داد و خواست از من بگذرد. قدمی به جلو برداشت و گفت: مال من اشکال نداره.
دو دستم را مقابلش باز کردم و نگذاشتم وارد صف زنان عزادار شود. لبخند را روی چهرهام نگه داشتم و گفتم: نه عزیزجان، شرمنده. ما نمیتونیم استثناء قائل بشیم. بفرمایید. نذرتون قبول باشه.
کیسه خاکستری توی دستش را کمی بالا گرفت و گفت: شیره. شیر پاستوریزه. برای بچههاست.
کیسه را با یک دستم گرفتم و آرام پایین آوردم. شیر پاستوریزه توی قوطی بود. گفتم: عزیز دلم، بچههای کوچیک که اصلا نمیتونن اینا رو بخورن!
و خندیدم. دستم را آرام روی بازویش گذاشتم و گفتم: شرمنده ولی نمیشه. نذرتون قبول باشه. بفرمایید.
نالید: جلومو نگیر. برای سلامتی بچهمه.
دلم سوخت. خیلی دلم سوخت. استیصال و درماندگی در چشمانش موج میزد. یک دور دیگر سرتاپایش را نگاه کردم. جلوی چادرش باز شده بود. یک مانتوی کهنه و رنگ و رو فته پوشیده بود و روی آن، یک ژاکت کامواییِ بدون آستین، کهنه و از شکل افتاده.
ژاکت پشمی؟ چله تابستان و توی این هوای گرم؟
آرام دنبال خودم کشاندمش و گفتم: دورتون بگردم، بفرمایید بریم اون طرف صحبت کنیم...
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
وقتی فاطمهی واقعی داستان رو میخونه🙄
پ.ن: شخصیت فاطمه کاملا واقعیه.