محاله یه رمان جنایی/ترسناک/رازآلود بریتانیایی بخونی، که توش یه زن و شوهر باشن و اون زن و شوهر به هم خیانت نکرده باشن!😐
یعنی اصلا خیانت بین زوجین عنصر اصلی رمانهای جنایی و رازآلود بریتانیاییه، حداقل تا جایی که من خوندم و یادم میاد(مگر اینکه توی داستان اصلا زن و شوهر نداشته باشیم🙄).
حتی وقتی فکر میکنی ماجرا هیچ ربطی به این قضیه نداره هم آخرای داستان میفهمی که ربط داره، خوبم داره!😐
پ.ن: امروز صبح رمان «سنگ، کاغذ، قیچی» رو تموم کردم.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب 📚
خط مقدم📘
✍🏻 فائضه غفار حدادی
#نشر_شهید_کاظمی
📍معرفی به قلم: عارفه فاتح
از زمانی که اسرائیل به ایران حمله کرده، مثل دفعات قبل هرروز و هرشب منتظر حمله موشکی سپاه به اسرائیل هستیم.
.
به راحتی از فرماندهان سپاه درخواست زدن موشک میکنیم.
.
ولی چی شد که به این سطح از فناوری ساخت انواع موشکهای فراصوت و نقطهزن و قارهپیما رسیدیم؟
.
یه زمانی تو شرایطی که حتی سیمخاردار هم برای دفاع از کشور و مردممون نداشتیم(البته از نظر مادی میگم، ما مهمترین چیز یعنی خدا رو داشتیم)،
یه کسی به اسم حسن طهرانی مقدم، شد فرمانده یگان موشکی سپاه!
یگانی که اصلا موشک نداشت!
و اصلا متخصص موشکی هم نداشت!
.
یه زمانی ما نه خود موشک رو داشتیم، نه علم ساختش رو،
و نه کسی به خاطر تحریم بهمون میفروخت، و نه علمش رو حاضر بود به ما یاد بده.
.
ولی حسن آقای طهرانی مقدم با اعتقاد به این جمله که خدا میگه: «شروع کن، یک قدم با تو / تمام گامهای ماندهاش با من»،
به خاطر هموطنهاش که زیر موشکهای دشمن بعثی به خاک و خون کشیده میشدن، تلاش کرد تا هم موشک بخره و هم به فناوری ساخت موشک برسه؛
ولی مگه به این راحتی بود؟؟ هیچکس این فناوری رو در اختیار ما نمیذاشت!
پس چطوری تونست؟
چطوری یگان موشکی رو به جایی رسوند که موشک فراصوت و نقطهزن داشته باشیم؟
به جایی رسوند که مثلا ابرقدرت دنیا که آمریکا باشه، میاد بهمون التماس میکنه که میشه جواب حملهی اسرائیل رو ندی؟؟!!😎
اگه میخوای بدونی داستان پر فراز و نشیب فناوری موشک ما چطور شروع شد، حتماً «خط مقدم» رو بخون.
یه داستان خیلی جذاب و امیدبخش!✨🇮🇷
#وعده_صادق
@istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 66
توی بیمارستان، این را میدیدم که یک پرستار مرد با هیکلی درشتتر از آن که به پرستارها بخورد، وارد آیسییو میشود. صورتش را با ماسک پوشانده بود و در آن زاویه دوربین، چشمها را نمیشد دید. موهایش خاکستری بودند؛ همانطور که یک مرد میانسال باید باشد، ولی یک مرد میانسال سرحال.
تنها کاری که انجام داد همان دستکاری کردن ونتیلاتور بود. بدون هیچ حرکت اضافهای، با خونسردی تمام و سرعتی تحسینبرانگیز. انگار آن کار را هزاران بار تمرین کرده باشد. هیچ لغزشی توی کارش نبود؛ همانطور که توانسته بود مثل روح بیاید و برود و ردی به جا نگذارد. خود خودش بود، خود آن عوضی بود. دیگر کسی را اجیر نکرده بود.
کسی را اجیر نکرده بود.
این میتوانست معنای خوبی داشته باشد. شاید او هم چندان اوضاع خوبی نداشت. نمیتوانست با شبکهاش ارتباط بگیرد یا به آنها اعتماد کند. به هرحال به نظر میرسید او یک فرمانده باشد، نه یک مزدور و وقتی یک فرمانده خودش کارهایی را انجام میدهد که وظیفه نوچههاست، یعنی کسی دور و برش نمانده.
در بهترین حالت، تنها کسی که الان دارد، همان نفوذیِ میان ماست. البته نمیدانم تا کجا میان ما نفوذ کرده؛ ولی این که او میتواند از لحظهلحظه کار ما خبر داشته باشد، یعنی هنوز خیلی از ما جلوتر است.
-خانم... خواهش میکنم جواب منو بده. صدای منو میشنوی؟
«اوهوم»ِ شکسته و لرزانی از گلوی زن درآمد. کمیل گفت: میخوام بدونم تا قبل از عملیات کی با تو بود؟ کی آوردت ایران؟
زن کمی اخم کرد. چشمانش نیمهباز بودند. چشمش را به جایی دورتر از کمیل دوخته بود. با همان صدای خفه زمزمه کرد: بچهم... بچهم مریضه...
کمیل کلافه از تکرار این جمله، دستش را به پیشانی عرق کردهاش کشید.
-من قول میدم برم بچهتو پیدا کنم و ببرمش بیمارستان، خب؟ فقط لطفا بگو کسی همراه تو بود یا نه؟ میدونی عملیات بعدی کجاست یا نه؟
زن باز هم نالید.
-بچهم... فلجه... نمیتونه...
نفس کم آورد و جملهاش ناتمام ماند. عفونت داشت میبلعیدش؛ بدون این که پزشکان حرفی بزنند هم واضح بود که وقت زیادی برایش نمانده.
کمیل مستاصل گفت: جون بچههای دیگه هم در خطره، تو یه مادری، خواهش میکنم جوابمو بده.
یک قطره اشک از چشمهای زن سر زد. چشمانش را باز کرد و گفت: بچهمو پیدا کنین.
کمیل امیدوارتر شد.
-باشه باشه، پیداش میکنم. تو جواب منو بده، منم بچهتو پیدا میکنم.
کمیل سرش را تکان داد و زن هم. انگار مکالمه درباره فرزندش، او را هشیارتر کرده بود. چشمانش حالا باز بودند و ملتمسانه به کمیل خیره بود.
-میتونین پیداش کنین؟
-اگه بهم کمک کنی آره.
چند قطره اشک دیگر از چشمان زن سر خورد و میان تارهای موی خاکستریای که از روسری بیرون زده بودند گم شد. گفت: من... عضو دولت اسلامی شاخه خراسانم... قبلا سوریه بودم، ولی چند ساله منتقل شدم به شاخه خراسان.
به نفسنفس افتاد. کمیل بیصبرانه روی صندلی جابهجا شد تا ادامه حرف زن را بشنود.
-اونایی که باهاشون اومدم ایران رو نمیشناسم... یادم نمیاد چه شکلی بودن...
انگار جرقهای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچهت الان کجاست؟ پیش کیه؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 66
توی بیمارستان، این را میدیدم که یک پرستار مرد با هیکلی درشتتر از آن که به پرستارها بخورد، وارد آیسییو میشود. صورتش را با ماسک پوشانده بود و در آن زاویه دوربین، چشمها را نمیشد دید. موهایش خاکستری بودند؛ همانطور که یک مرد میانسال باید باشد، ولی یک مرد میانسال سرحال.
تنها کاری که انجام داد همان دستکاری کردن ونتیلاتور بود. بدون هیچ حرکت اضافهای، با خونسردی تمام و سرعتی تحسینبرانگیز. انگار آن کار را هزاران بار تمرین کرده باشد. هیچ لغزشی توی کارش نبود؛ همانطور که توانسته بود مثل روح بیاید و برود و ردی به جا نگذارد. خود خودش بود، خود آن عوضی بود. دیگر کسی را اجیر نکرده بود.
کسی را اجیر نکرده بود.
این میتوانست معنای خوبی داشته باشد. شاید او هم چندان اوضاع خوبی نداشت. نمیتوانست با شبکهاش ارتباط بگیرد یا به آنها اعتماد کند. به هرحال به نظر میرسید او یک فرمانده باشد، نه یک مزدور و وقتی یک فرمانده خودش کارهایی را انجام میدهد که وظیفه نوچههاست، یعنی کسی دور و برش نمانده.
در بهترین حالت، تنها کسی که الان دارد، همان نفوذیِ میان ماست. البته نمیدانم تا کجا میان ما نفوذ کرده؛ ولی این که او میتواند از لحظهلحظه کار ما خبر داشته باشد، یعنی هنوز خیلی از ما جلوتر است.
-خانم... خواهش میکنم جواب منو بده. صدای منو میشنوی؟
«اوهوم»ِ شکسته و لرزانی از گلوی زن درآمد. کمیل گفت: میخوام بدونم تا قبل از عملیات کی با تو بود؟ کی آوردت ایران؟
زن کمی اخم کرد. چشمانش نیمهباز بودند. چشمش را به جایی دورتر از کمیل دوخته بود. با همان صدای خفه زمزمه کرد: بچهم... بچهم مریضه...
کمیل کلافه از تکرار این جمله، دستش را به پیشانی عرق کردهاش کشید.
-من قول میدم برم بچهتو پیدا کنم و ببرمش بیمارستان، خب؟ فقط لطفا بگو کسی همراه تو بود یا نه؟ میدونی عملیات بعدی کجاست یا نه؟
زن باز هم نالید.
-بچهم... فلجه... نمیتونه...
نفس کم آورد و جملهاش ناتمام ماند. عفونت داشت میبلعیدش؛ بدون این که پزشکان حرفی بزنند هم واضح بود که وقت زیادی برایش نمانده.
کمیل مستاصل گفت: جون بچههای دیگه هم در خطره، تو یه مادری، خواهش میکنم جوابمو بده.
یک قطره اشک از چشمهای زن سر زد. چشمانش را باز کرد و گفت: بچهمو پیدا کنین.
کمیل امیدوارتر شد.
-باشه باشه، پیداش میکنم. تو جواب منو بده، منم بچهتو پیدا میکنم.
کمیل سرش را تکان داد و زن هم. انگار مکالمه درباره فرزندش، او را هشیارتر کرده بود. چشمانش حالا باز بودند و ملتمسانه به کمیل خیره بود.
-میتونین پیداش کنین؟
-اگه بهم کمک کنی آره.
چند قطره اشک دیگر از چشمان زن سر خورد و میان تارهای موی خاکستریای که از روسری بیرون زده بودند گم شد. گفت: من... عضو دولت اسلامی شاخه خراسانم... قبلا سوریه بودم، ولی چند ساله منتقل شدم به شاخه خراسان.
به نفسنفس افتاد. کمیل بیصبرانه روی صندلی جابهجا شد تا ادامه حرف زن را بشنود.
-اونایی که باهاشون اومدم ایران رو نمیشناسم... یادم نمیاد چه شکلی بودن...
انگار جرقهای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچهت الان کجاست؟ پیش کیه؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
درباره اهدای طلا، خیلی از عزیزان پرسیده بودند که اگر خانوادهمون راضی نبودند و گفتند خودت نیاز داری چطور؟
یادتون باشه خدا به هرکس به اندازه توانش تکلیف داده. پس خودتون رو سرزنش نکنید، هرقدر میتونید کمک کنید. طلا هم اگه نشد پول بدید، حتی میتونید کلاه و شال گردن ببافید و بفرستید.
مهم نیست که چقدره، مهم اینه که نیت ما برای خدا خالص باشه. اینجاست که خدا به صدقات ما(هرقدر هم کم باشه) برکت میده و زیادش میکنه.
اگه طلایی که دارید مال خودتونه و خانواده هم قبول دارن که این مال خودتونه و اختیارش هم با خودتون هست، دیگه خودتون تصمیم بگیرید. اگه فکر میکنید تنها سرمایه زندگیتونه، میتونید همهش رو اهدا نکنید، اجازه بدید یه بخشیش بمونه برای خودتون(منم همه هدایای عقد رو اهدا نکردم). انشاءالله خدا به همون قسمتی که برای خودتون نگه داشتید هم انقدر برکت بده که بازم ازش انفاق کنید.
ولی خب اگه فکر میکنید خانواده راضی نیستن یا ممکنه مشکل درست بشه، لازم نیست حتما طلا اهدا کنید، راههای دیگه هم برای کمک هست.
گاهی هم این وسوسه شیطانه که میگه: "این یه ذره پول یا طلا که تو داری به درد نمیخوره" یا "پول کمه، باید حتما طلا باشه و منم که نمیتونم طلا بدم" و اینطوری کاری میکنه که ما کلا به جبهه مقاومت کمک نکنیم.
به کم و زیادش نگاه نکنید، مهم اینه که در راه خدا باشه، مهم اینه که طرف درست تاریخ ایستاده باشیم.
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۷
انگار جرقهای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچهت الان کجاست؟ پیش کیه؟
کمیل که دید من به سمت زن خیز برداشتهام، نگاه هشداردهندهاش را به سمتم نشانه رفت. میترسید به تلافی هانیه، بلایی سر زن بیاورم؛ ولی من انقدر احمق نبودم که راه رسیدن به آن عوضی را بر خودم ببندم. آن زن هم به هرحال میمُرد.
گریه زن حالا به هقهق تبدیل شده بود.
-نمیدونم. باهام اومد ایران، ولی وقتی رسیدیم اصفهان ازم جداش کرد.
-کی؟ کی بچهت رو جدا کرد ازت؟
-اسمش رو نمیدونم. بهش میگفتیم عمو.
در چند قدمی یک کشف بزرگ بودم و نزدیک بود از هیجان قلبم را بالا بیاورم. کمیل بدون این که پلک بزند به ما خیره بود. پرسیدم: خب چه شکلی بود؟
-پیر بود... خیلی پیر هم نه... موهاش جوگندمی بود ولی سرحال بود. درشت هم بود.
کمیل به من نگاه کرد و با حرکت ابروها، خواست بگوید: نکنه خودش باشه؟
صدای ضبط شدهی ناشناس را از روی تبلت برای زن پخش کردم.
-صداش این شکلی بود؟
زن اخم کرد و به صدا گوش سپرد. بعد از چند لحظه با تردید لب زد: فکر کنم.
بعید نبود؛ خودش بود.
هیجانزده پرسیدم: خب دقیقا بگو چه شکلی بود؟
زن لب گزید.
-نمیدونم.
-یعنی چی؟ مگه با تو نبود؟
زن با کلافگی به پیشانیاش چین داد. نفسهایش به شماره افتاده بود. نزدیک بود دوباره بغضش بترکد.
-همیشه ماسک روی صورتش بود. فقط چشماشو دیدم.
وا رفتم؛ اما کمیل پرید وسط حرف زن: پوستش چطوری بود؟ چشماش چه شکلی بود؟ اینا رو میتونی بگی؟
زن سرش را تکان داد. همین هم غنیمت بود.
زن دوباره اخم کرد تا فکر کند و بعد از چند لحظه گفت: صورتش آفتابسوخته بود، ولی... خیلی تیره نبود. چشماش هم... چشماش خیلی ریز بودن... و رنگشون... ترسناک بود... بچهم همهش ازش میترسید.
-چه رنگی بود؟
-نمیدونم... یه چیزی بین سبز و خاکستری... کدر بود.
کمیل زیر لب حرف زن را تکرار کرد. گفتم: ابروهاش چطور؟
-خیلی پرپشت نبود، خاکستری هم بود.
-چیز دیگهای ازش نمیدونی؟ این که اصلا کی بود و چرا همراه شما بود؟
زن باز هم ابروهایش را به هم نزدیک کرد. سینهاش خسخس میکرد و عرق پیشانیاش را پر کرده بود. سکوتش طولانی شد. خواستم حرفی بزنم که گفت: نه، اصلا نمیشناختمش. حتی اسمش رو هم بهم نگفت. حرفی هم درباره خودش نمیزد. فقط میگفت باید چکار کنم.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۸
گفت: نه، اصلا نمیشناختمش. حتی اسمش رو هم بهم نگفت. حرفی هم درباره خودش نمیزد. فقط میگفت باید چکار کنم.
-از چه مرزی اومدین ایران؟
-اون با من وارد ایران نشد.
هم من هم کمیل ابرو در هم کشیدیم.
-چی؟
-من از مرز زمینی اومدم، ولی اون توی اصفهان دیدم.
-کدوم مرز؟
-افغانستان.
-تا اصفهان تنها اومدی؟
-آره، با اتوبوس. فقط بچهم همراهم بود.
-بچهت دختره یا پسر؟
باز هم وقتی حرف بچهاش به میان آمد، چشمانش از اشک پر شدند. چند لحظه مکث کرد و گفت: پسره. اسمش سعیده.
لبخند کمرنگ و حسرتآلودی زد؛ انگار میدانست دیگر پسرش را نمیبیند. با این که دلم میخواست همان بلایی که سر هانیه آورده را سرش بیاورم، دلم به حالش سوخت. او هم در نوع خودش بدبخت بود. کمیل پرسید: چند سالشه؟
-چهارده.
کمیل پرسید: تو که یه مادری، چرا میخواستی بچههای مردم رو بکشی؟
لبش را گاز گرفت و مژههای اشکآلودش را بر هم گذاشت.
-مجبور بودم.
-یعنی چی؟
-شوهرم عضو داعش بود، منو هم دنبال خودش کشوند. خودشم بعد یه مدت کشته شد. منم مجبورم کردن این کار رو انجام بدم. گفتن اگه این کار رو نکنم بچهم رو جلوی چشمم میکشن.
بیشتر گریه کرد و میان نالههای ریز و جیغمانندش گفت: نمیدونم الان بچهم زنده ست یا نه. تو رو خدا پیداش کنین. اون معلوله. نمیتونه کاری بکنه. هیچ گناهی نکرده.
متاسفانه دلم بیشتر سوخت. گفتم: خانم منم هیچ گناهی نکرده بود.
گریه زن متوقف شد و نگاهم کرد. ادامه دادم: اونی که با چاقو زدیش خانم من بود.
چشمان اشکآلودش از وحشت بیرون زدند. زبانش بند آمد؛ میخواست حرفی بزند و نمیتوانست. کمیل به من گفت: برو بیرون.
سرم داغ شده بود. کمی دیگر میماندم، ممکن بود واقعا بلایی سرش بیاورم. از جا برخاستم و دستانم را مشت کردم تا دور گردن زن حلقه نشوند. کمیل این بار صدایش را بالاتر برد.
-برو بیرون!
تحمل هوای اتاق ممکن نبود. با فریاد سوم کمیل، رفتم بیرون. آن لحظه کشتن زن خیلی برایم مهم نبود. مهم این بود که حالا تصویری محو از «عمو» داشتم. او موهای جوگندمیاش را کچل کرده بود؛ این را از فیلم بیمارستان فهمیدم. و نمیدانستم چشمانش هنوز همان رنگ است یا تغییرشان داده!؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
enc_16715702394445898599252.mp3
3.24M
🖤🥀
توسلوا بالزهرا،
و اطمئنوا،
اسم اعظم،
اسم بانو...
🎤 محمدحسین پویانفر
شهادت #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها تسلیت باد...🥀
#فاطمیه
http://eitaa.com/istadegi