eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
633 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 66 توی بیمارستان، این را می‌دیدم که یک پرستار مرد با هیکلی درشت‌تر از آن که به پرستارها بخورد، وارد آی‌سی‌یو می‌شود. صورتش را با ماسک پوشانده بود و در آن زاویه دوربین، چشم‌ها را نمی‌شد دید. موهایش خاکستری بودند؛ همان‌طور که یک مرد میانسال باید باشد، ولی یک مرد میانسال سرحال. تنها کاری که انجام داد همان دستکاری کردن ونتیلاتور بود. بدون هیچ حرکت اضافه‌ای، با خونسردی تمام و سرعتی تحسین‌برانگیز. انگار آن کار را هزاران بار تمرین کرده باشد. هیچ لغزشی توی کارش نبود؛ همان‌طور که توانسته بود مثل روح بیاید و برود و ردی به جا نگذارد. خود خودش بود، خود آن عوضی بود. دیگر کسی را اجیر نکرده بود. کسی را اجیر نکرده بود. این می‌توانست معنای خوبی داشته باشد. شاید او هم چندان اوضاع خوبی نداشت. نمی‌توانست با شبکه‌اش ارتباط بگیرد یا به آن‌ها اعتماد کند. به هرحال به نظر می‌رسید او یک فرمانده باشد، نه یک مزدور و وقتی یک فرمانده خودش کارهایی را انجام می‌دهد که وظیفه نوچه‌هاست، یعنی کسی دور و برش نمانده. در بهترین حالت، تنها کسی که الان دارد، همان نفوذیِ میان ماست. البته نمی‌دانم تا کجا میان ما نفوذ کرده؛ ولی این که او می‌تواند از لحظه‌لحظه کار ما خبر داشته باشد، یعنی هنوز خیلی از ما جلوتر است. -خانم... خواهش می‌کنم جواب منو بده. صدای منو می‌شنوی؟ «اوهوم»ِ شکسته و لرزانی از گلوی زن درآمد. کمیل گفت: می‌خوام بدونم تا قبل از عملیات کی با تو بود؟ کی آوردت ایران؟ زن کمی اخم کرد. چشمانش نیمه‌باز بودند. چشمش را به جایی دورتر از کمیل دوخته بود. با همان صدای خفه زمزمه کرد: بچه‌م... بچه‌م مریضه... کمیل کلافه از تکرار این جمله، دستش را به پیشانی عرق کرده‌اش کشید. -من قول می‌دم برم بچه‌تو پیدا کنم و ببرمش بیمارستان، خب؟ فقط لطفا بگو کسی همراه تو بود یا نه؟ می‌دونی عملیات بعدی کجاست یا نه؟ زن باز هم نالید. -بچه‌م... فلجه... نمی‌تونه... نفس کم آورد و جمله‌اش ناتمام ماند. عفونت داشت می‌بلعیدش؛ بدون این که پزشکان حرفی بزنند هم واضح بود که وقت زیادی برایش نمانده. کمیل مستاصل گفت: جون بچه‌های دیگه هم در خطره، تو یه مادری، خواهش می‌کنم جوابمو بده. یک قطره اشک از چشم‌های زن سر زد. چشمانش را باز کرد و گفت: بچه‌مو پیدا کنین. کمیل امیدوارتر شد. -باشه باشه، پیداش می‌کنم. تو جواب منو بده، منم بچه‌تو پیدا می‌کنم. کمیل سرش را تکان داد و زن هم. انگار مکالمه درباره فرزندش، او را هشیارتر کرده بود. چشمانش حالا باز بودند و ملتمسانه به کمیل خیره بود. -می‌تونین پیداش کنین؟ -اگه بهم کمک کنی آره. چند قطره اشک دیگر از چشمان زن سر خورد و میان تارهای موی خاکستری‌ای که از روسری بیرون زده بودند گم شد. گفت: من... عضو دولت اسلامی شاخه خراسانم... قبلا سوریه بودم، ولی چند ساله منتقل شدم به شاخه خراسان. به نفس‌نفس افتاد. کمیل بی‌صبرانه روی صندلی جابه‌جا شد تا ادامه حرف زن را بشنود. -اونایی که باهاشون اومدم ایران رو نمی‌شناسم... یادم نمیاد چه شکلی بودن... انگار جرقه‌ای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچه‌ت الان کجاست؟ پیش کیه؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درباره اهدای طلا، خیلی از عزیزان پرسیده بودند که اگر خانواده‌مون راضی نبودند و گفتند خودت نیاز داری چطور؟ یادتون باشه خدا به هرکس به اندازه توانش تکلیف داده. پس خودتون رو سرزنش نکنید، هرقدر می‌تونید کمک کنید. طلا هم اگه نشد پول بدید، حتی می‌تونید کلاه و شال گردن ببافید و بفرستید. مهم نیست که چقدره، مهم اینه که نیت ما برای خدا خالص باشه. اینجاست که خدا به صدقات ما(هرقدر هم کم باشه) برکت میده و زیادش می‌کنه. اگه طلایی که دارید مال خودتونه و خانواده هم قبول دارن که این مال خودتونه و اختیارش هم با خودتون هست، دیگه خودتون تصمیم بگیرید. اگه فکر می‌کنید تنها سرمایه زندگیتونه، می‌تونید همه‌ش رو اهدا نکنید، اجازه بدید یه بخشیش بمونه برای خودتون(منم همه هدایای عقد رو اهدا نکردم). ان‌شاءالله خدا به همون قسمتی که برای خودتون نگه داشتید هم انقدر برکت بده که بازم ازش انفاق کنید. ولی خب اگه فکر می‌کنید خانواده راضی نیستن یا ممکنه مشکل درست بشه، لازم نیست حتما طلا اهدا کنید، راه‌های دیگه هم برای کمک هست. گاهی هم این وسوسه شیطانه که میگه: "این یه ذره پول یا طلا که تو داری به درد نمی‌خوره" یا "پول کمه، باید حتما طلا باشه و منم که نمی‌تونم طلا بدم" و اینطوری کاری می‌کنه که ما کلا به جبهه مقاومت کمک نکنیم. به کم و زیادش نگاه نکنید، مهم اینه که در راه خدا باشه، مهم اینه که طرف درست تاریخ ایستاده باشیم.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت ۶۷ انگار جرقه‌ای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچه‌ت الان کجاست؟ پیش کیه؟ کمیل که دید من به سمت زن خیز برداشته‌ام، نگاه هشداردهنده‌اش را به سمتم نشانه رفت. می‌ترسید به تلافی هانیه، بلایی سر زن بیاورم؛ ولی من انقدر احمق نبودم که راه رسیدن به آن عوضی را بر خودم ببندم. آن زن هم به هرحال می‌مُرد. گریه زن حالا به هق‌هق تبدیل شده بود. -نمی‌دونم. باهام اومد ایران، ولی وقتی رسیدیم اصفهان ازم جداش کرد. -کی؟ کی بچه‌ت رو جدا کرد ازت؟ -اسمش رو نمی‌دونم. بهش می‌گفتیم عمو. در چند قدمی یک کشف بزرگ بودم و نزدیک بود از هیجان قلبم را بالا بیاورم. کمیل بدون این که پلک بزند به ما خیره بود. پرسیدم: خب چه شکلی بود؟ -پیر بود... خیلی پیر هم نه... موهاش جوگندمی بود ولی سرحال بود. درشت هم بود. کمیل به من نگاه کرد و با حرکت ابروها، خواست بگوید: نکنه خودش باشه؟ صدای ضبط شده‌ی ناشناس را از روی تبلت برای زن پخش کردم. -صداش این شکلی بود؟ زن اخم کرد و به صدا گوش سپرد. بعد از چند لحظه با تردید لب زد: فکر کنم. بعید نبود؛ خودش بود. هیجان‌زده پرسیدم: خب دقیقا بگو چه شکلی بود؟ زن لب گزید. -نمی‌دونم. -یعنی چی؟ مگه با تو نبود؟ زن با کلافگی به پیشانی‌اش چین داد. نفس‌هایش به شماره افتاده بود. نزدیک بود دوباره بغضش بترکد. -همیشه ماسک روی صورتش بود. فقط چشماشو دیدم. وا رفتم؛ اما کمیل پرید وسط حرف زن: پوستش چطوری بود؟ چشماش چه شکلی بود؟ اینا رو می‌تونی بگی؟ زن سرش را تکان داد. همین هم غنیمت بود. زن دوباره اخم کرد تا فکر کند و بعد از چند لحظه گفت: صورتش آفتاب‌سوخته بود، ولی... خیلی تیره نبود. چشماش هم... چشماش خیلی ریز بودن... و رنگشون... ترسناک بود... بچه‌م همه‌ش ازش می‌ترسید. -چه رنگی بود؟ -نمی‌دونم... یه چیزی بین سبز و خاکستری... کدر بود. کمیل زیر لب حرف زن را تکرار کرد. گفتم: ابروهاش چطور؟ -خیلی پرپشت نبود، خاکستری هم بود. -چیز دیگه‌ای ازش نمی‌دونی؟ این که اصلا کی بود و چرا همراه شما بود؟ زن باز هم ابروهایش را به هم نزدیک کرد. سینه‌اش خس‌خس می‌کرد و عرق پیشانی‌اش را پر کرده بود. سکوتش طولانی شد. خواستم حرفی بزنم که گفت: نه، اصلا نمی‌شناختمش. حتی اسمش رو هم بهم نگفت. حرفی هم درباره خودش نمی‌زد. فقط می‌گفت باید چکار کنم. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت ۶۸ گفت: نه، اصلا نمی‌شناختمش. حتی اسمش رو هم بهم نگفت. حرفی هم درباره خودش نمی‌زد. فقط می‌گفت باید چکار کنم. -از چه مرزی اومدین ایران؟ -اون با من وارد ایران نشد. هم من هم کمیل ابرو در هم کشیدیم. -چی؟ -من از مرز زمینی اومدم، ولی اون توی اصفهان دیدم. -کدوم مرز؟ -افغانستان. -تا اصفهان تنها اومدی؟ -آره، با اتوبوس. فقط بچه‌م همراهم بود. -بچه‌ت دختره یا پسر؟ باز هم وقتی حرف بچه‌اش به میان آمد، چشمانش از اشک پر شدند. چند لحظه مکث کرد و گفت: پسره. اسمش سعیده. لبخند کمرنگ و حسرت‌آلودی زد؛ انگار می‌دانست دیگر پسرش را نمی‌بیند. با این که دلم می‌خواست همان بلایی که سر هانیه آورده را سرش بیاورم، دلم به حالش سوخت. او هم در نوع خودش بدبخت بود. کمیل پرسید: چند سالشه؟ -چهارده. کمیل پرسید: تو که یه مادری، چرا می‌خواستی بچه‌های مردم رو بکشی؟ لبش را گاز گرفت و مژه‌های اشک‌آلودش را بر هم گذاشت. -مجبور بودم. -یعنی چی؟ -شوهرم عضو داعش بود، منو هم دنبال خودش کشوند. خودشم بعد یه مدت کشته شد. منم مجبورم کردن این کار رو انجام بدم. گفتن اگه این کار رو نکنم بچه‌م رو جلوی چشمم می‌کشن. بیشتر گریه کرد و میان ناله‌های ریز و جیغ‌مانندش گفت: نمی‌دونم الان بچه‌م زنده ست یا نه. تو رو خدا پیداش کنین. اون معلوله. نمی‌تونه کاری بکنه. هیچ گناهی نکرده. متاسفانه دلم بیشتر سوخت. گفتم: خانم منم هیچ گناهی نکرده بود. گریه زن متوقف شد و نگاهم کرد. ادامه دادم: اونی که با چاقو زدیش خانم من بود. چشمان اشک‌آلودش از وحشت بیرون زدند. زبانش بند آمد؛ می‌خواست حرفی بزند و نمی‌توانست. کمیل به من گفت: برو بیرون. سرم داغ شده بود. کمی دیگر می‌ماندم، ممکن بود واقعا بلایی سرش بیاورم. از جا برخاستم و دستانم را مشت کردم تا دور گردن زن حلقه نشوند. کمیل این بار صدایش را بالاتر برد. -برو بیرون! تحمل هوای اتاق ممکن نبود. با فریاد سوم کمیل، رفتم بیرون. آن لحظه کشتن زن خیلی برایم مهم نبود. مهم این بود که حالا تصویری محو از «عمو» داشتم. او موهای جوگندمی‌اش را کچل کرده بود؛ این را از فیلم بیمارستان فهمیدم. و نمی‌دانستم چشمانش هنوز همان رنگ است یا تغییرشان داده!؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16715702394445898599252.mp3
زمان: حجم: 3.24M
🖤🥀 توسلوا بالزهرا، و اطمئنوا، اسم اعظم، اسم بانو... 🎤 محمدحسین پویانفر شهادت سلام‌الله‌علیها تسلیت باد...🥀 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
💢 زن جانش را فدا می‌کند برای این‌که حکومت به نااهل نرسد! ✨ حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) از شوهرش دفاع نمی‌کرد، از زمام‌دار به حق دفاع می‌کرد. مسئله‌ی زن و شوهری نیست، مسئله‌ی دختر عمو، پسر عمویی نیست. مسئله‌ی دوستی و رفاقت نیست، مسئله وظیفه است، مسئله هدف است. می‌آید پشت در، شروع می‌شود تهدیدها اما اثر نمی‌کند. 💡 نمی‌گوید من حالا باردار هستم، مصلحت نیست درافتم؛ بماند چند روز دیگر آتش‌شان فروکش کند، بماند شاید من فارغ بشوم بعد بروم به میدان‌شان... 💫 نه! نکته‌اش در همین است که در شدیدترین موقعیت‌ها، بزرگترین وظیفه‌ها انجام بگیرد و شدیدترین لطمه‌ها بر جسم و جان وارد بیاید. لذا شروع کرد به مبارزه. 🔥 آن‌پشت در آمدن، آن سِقط شدن محسن شش‌ماهه، آن ورم بازو، آن عظیم که منجر می‌شود به این‌که دختر پیغمبر را بزنند. 📛 یک زن را چه کسی می‌زند؟ چرا می‌زنند؟ مگر این‌که ایستاده‌است و مقاومت می‌کند؟ مردان و ریش‌سفیدان و قدرت‌مندان مهاجر و انصار زیر بار رفتند، بعضی فریب خوردند، بعضی کوتاهی کردند... این زن نه فریب می‌خورد، نه تنبلی می‌کند، نه حاضر است به هیچ قیمتی رضایت دهد، این است که زدند... 🚨 اگر خطبه‌ی زهرا (سلام‌الله‌علیها) را نگفتی، گریه‌ی زهرا (سلام‌الله‌علیها) هم معنی پیدا نمی‌کند. اگر نفهمیدیم که زهرا (سلام‌الله‌علیها) آن‌جا چگونه سخن گفته است، نمی‌فهمیم گریه‌ی او به چه معناست... 🎙 سخنرانی رهبر حکیم انقلاب در دهه ۵۰، مسجد امام حسن (علیه‌السلام) ، مشهد مقدس @rabteasheghi
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨ 📖داستان ✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده) 🔻قسمت اول آرام قدم برمی‌دارم. تنها یک قدم اشتباه باعث سقوطم خواهد شد. روی پله‌های شکسته ساختمان دنبال بهترین جای پا می‌گردم. از ساختمان به آن قشنگی الان تنها تلی از خاک و اسکلتی لرزان به‌جا مانده. نفسم را محکم بیرون می‌دهم. بالاخره به طبقه آخر رسیده‌ام. همه طبقه‌ها را از پایین تا بالا زیر و رو کرده‌ام بلکه فرد زنده‌ای پیدا کنم. کنار ستون دیوار می‌ایستم و آرام می‌گویم: کسی اینجا نیست؟ نمی‌دانم صدایم کم است یا واقعا کسی نیست که صدایم را بشنود. قدم بر می‌دارم تا تمام ویرانه را بگردم. هنوز حرکت نکرده‌ام که صدای شبیه بوق را زیر پایم حس می‌کنم. پایم را عقب می‌کشم، خم می‌شوم و سنگ را به گوشه‌ای پرت می‌کنم. عروسکی خاکی زیر آجرهاست. با دستی لرزان برش می‌دارم. برای بار چندم آژیرهای خطر ذهنم روشن می‌شوند. راحله کجاست؟ از چند ساعت پیش تا به حال که به این منطقه رسیده‌ام و آوارهای خانه‌ام را دیده‌ام دعا می‌کنم که راحله در خانه نبوده باشد. صبح به او گفته بودم که هرطور شده تا قبل از ظهر به خانه کسی برود تا تنها نباشد. با صدای بلند افتادن چیزی کنارم خودم را عقب می‌کشم. کچ‌های سقف روی زمین ریخته است. نفسم را محکم بیرون می‌دهم و عروسک بوقی را کنار دیوار می‌گذارم. انگار هیچ خبری در این ساختمان نیست. البته از اولش هم امیدی نداشتم؛ موج انفجار آن قدر زیاد بود که حتی به این ساختمان‌ها که با فاصله‌ای نسبتا زیاد از محل بمباران بوده هم رحم نکرده. انگار طوفانی سهمگین آمده و همه چیز را باخود برده است. به در ورودی خانه نرسیده، مردی جلویم می‌ایستد. شانه‌هایم را می‌گیرد و تکانم می‌دهد. انگار نفسش برای حرف زدن بالا نمی‌آید دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم و می‌گویم: آروم باش. گرمای نفسش به صورت ملتهبم می‌خورد. صدایش می‌لرزد. -کسیو پیدا کردی؟ لب می‌گزم. این را کجای دلم بگذارم. می‌خواهم جوابش را بدهم که صدای جابر را می‌شنوم. -محمد، محمد! صدا زدن غیرعادی‌اش باعث می‌شود تا سرم را به سمتش بچرخانم. ماسک سفید رنگی که حالا کرمی شده است را پایین می‌دهد، نفسی می‌گیرد و یک دفعه گوشه دیوار نیمه‌آوار ساختمان وا می‌رود. دستان مرد را از شانه‌هایم کنار میزنم و به سمت جابر می‌روم. صورتش خیس از اشک است. آب دهانم را به زور پایین می‌فرستم. بدنم می‌لرزد. نمی‌دانم بی‌خبری از راحله باعث ترسو بودنم شده یا حجم بی‌سابقه انفجار. زبانم قفل شده، نمی‌دانم باید چی بپرسم. جابر اشک می‌ریزد و با مشت روی پایش می‌کوبد. مرد درمانده انگار شجاعتش بیشتر از من است که به سمت جابر می‌آید و کنارش روی انبوهی از خاک می‌نشیند. -چی شده؟ نمی‌دانم تا باز شدن لبان جابر چقدر زمان می‌گذرد؛ اما ذهن من تنها حول محور راحله می‌چرخد. حتما پیکر بی‌جانش را پیدا کرده‌اند که جابر این‌گونه بی‌تابی می‌کند برای خواهرش؛ یا شاید هم صحنه دلخراشی دیده، مثلا شهدای خردسال. بریده بریده می‌گوید: می...گن... را... باز هم نفسش می‌رود. بی‌توجه به جابر به سمت ساختمان های آوار شده می‌دوم. هنوز هم بعد از چند ساعت از زیر آوارها دود بالا می‌آید. نرسیده به خرابه‌ها صدای گریه می‌شنوم و پشتش صدای داد کسی که خدا را صدا می‌زند. با صورت روی خرابه‌ها می‌افتم. قلبم تیر می‌کشد. بی درنگ از جا بلند می‌شوم. وجودم می‌لرزد. تمرکزی روی راه رفتن ندارم. قلبم می‌گوید راحله؛ اما عقلم می‌گوید اگر راحله را پیدا کرده بودند که لزومی نداشت این همه آدم گریه کنند. مگر راحله چه نسبتی با این‌ها داشته. زن بیچاره من غیر از من و برادرش کسی را نداشت. به جمعیت رسیده‌ام. صورتم غرق عرق است؛ اما بدنم می‌لرزد از سرما. یکی از بچه‌ها تا نگاهش به من می‌افتد انگار یادش می‌افتد که باید گریه کند. چشم می‌چرخانم. عده‌ای همچنان مشغول کارشان هستند. با صدای عماد سرم به سمتش برمی‌گردد. -الویت رو باید بگذاریم پیدا کردن سید. سید! تنها کلمه‌ای که در ذهنم چرخ می‌خورد. عماد ادامه می‌دهد: یه عده که مشغول نجات زنده‌ها هستند که کاری باهاشون نداریم؛ اما شمایی که اینجایید باید بگردید دنبال سید. دست بی‌جانم را به سمت گردنم می‌برم. کمی گلویم را فشار می‌دهم بلکه نفسم بالا بیاید اما بی‌فایده است. روی زانوهایم می‌افتم. زانوهایم می‌سوزند؛ اما اصلا سوزشش به وسعت قلب متلاشی شده‌ام نیست. کسی شانه‌هایم را می‌گیرد و تکانم می‌دهد. عماد است با صورتی بهم‌ ریخته؛ اما انگار سعی دارد مثل همیشه وانمود کند که محکم است. روبه‌رویم روی پنجه‌هایش می‌نشیند. شانه‌ام را فشار می‌دهد و می‌گوید: بلد شو محمد! نیرو کم داریم، باید هرچه زودتر ببینیم سید کجاست؟ زبانی روی زبان خشک شده‌ام می‌کشم و می‌گویم: زنده است دیگه؟ ادامه دارد... ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا