eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
552 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ترم دوم از ۲۰ بهمن ماه شروع میشه، الان تعطیلات بین ترمه دانشکده ادبیات و علوم انسانی
سلام خیلی...🥲
سلام اطلاعی ندارم. ممنونم از اینکه حمایت می‌کنید. ان‌شاءالله بازهم میذارم.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشت‌زاده قسمت دوم شعاع نوری که توی
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشت‌زاده قسمت سوم ساعت نداشتم؛ ولی هر چند وقت یه بار، محمد رو صدا می‌زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه. اونم همون‌طور که گفته بودم، جوابمو با الله اکبر می‌داد. این پایین زیر آوار، سکوت آدمو کر می‌کرد. گاهی یه صدای دادی از دور می‌رسید؛ خیلی دور. گاهی هم از دل آوارهای ساختمون صدای غرش می‌اومد. انگار داشت ناله می‌کرد. شایدم قسمت‌هایی که هنوز نریخته بودن، می‌خواستن بریزن یا داشتن می‌ریختن و من نمی‌دونستم موانعی که باعث له نشدن من و محمد شدن، چقدر دیگه دووم بیارن. ما زیر ده طبقه آجر و بتن و سیمان بودیم. سرمو چرخوندم به سمت راست؛ یعنی توی جهت دیگه‌ای نمی‌تونستم بچرخونمش. سعی کردم توی تاریکی و بین آوار، ببینم چیزی مشخصه یا نه. یه چیزی توی تاریکی می‌درخشید. درواقع دوتا نقطه براق. دوتا چشم. دقیقا هم‌سطح با سر من، یه نفر دیگه زیر آوار بود؛ ولی به شکم روی زمین افتاده بود. صورتش دقیقا سمت من بود. یه مرد بود؛ یه مرد میانسال. نمی‌دونم موهاش سفید بودن یا خاک رو موهاش نشسته بود. چهره‌ش آشنا بود، ولی اسمشو نمی‌دونستم. تکون نمی‌خورد و بیشتر بدنش زیر آوار بود. اون سمت صورتش که روی زمین بود، داشت از هم می‌پاشید. مُرده بود. چشماش باز بودن؛ ولی منو نگاه نمی‌کرد. نمی‌دونم کجا رو نگاه می‌کرد؛ شاید خونه‌ش رو؛ خونه خودش رو، یه جایی توی یه روستاهای فلسطین. انگار تنها موجود زنده زیر آوار، من و محمد بودیم. تا الان سه‌تا جسد رو شمرده بودم. نمی‌دونم چندتا جسد دیگه دورم بود. یه جورایی به حالشون غبطه می‌خوردم. اونا شهید شده بودن و دیگه نه دردی حس می‌کردن نه رنجی. مجبور نبودن مثل من، برای نجات یا مرگ منتظر بمونن. سمت راستم، روی زمین، چشمم به یه موبایل افتاد. مال خودم نبود. نمی‌دونم اصلا موبایلم کجا بود و شارژ داشت یا نه. به این فکر کردم که شوهرم تا الان هزاربار بهم زنگ زده. نمی‌دونستم کجاست و اصلا زنده ست یا نه. اسرائیلی‌ها دقیقا خبرنگارها رو می‌زنن. خنده‌داره؛ خبرنگارها قراره توی جنگ مصونیت داشته باشن ولی توی غزه دقیقا برعکسه! طبق استانداردهای اسرائیلی‌ها، خبرنگارها باید اول از همه کشته بشن که یه وقت کسی نفهمه ما اینجا داریم سلاخی می‌شیم و اسرائیل با آرامش تمام همه ما رو بکشه و خیالش راحت شه! البته دنیا وقتی فهمید هم کاری نکرد. هفتاد ساله که دنیا کم و بیش می‌دونه اینجا چه اتفاقی می‌افته، ولی کسی کاری بیشتر از ابراز نگرانی نمی‌کنه. مسلمون‌های دور و برمون برامون کفن می‌فرستن از پشت مرزهای رفح، می‌شینن تیکه‌پاره شدن ما رو نگاه می‌کنن و ترکیه‌ای‌ها هم همون‌طور که در حمایت از ما داد و بیداد می‌کنن، برای اسرائیل کمک می‌فرستن. فکر کنم اگه ایران و یمن نبودن، ما خیلی زودتر از اینا از روی نقشه حذف شده بودیم و هیچکس حتی یادش نمی‌موند که ما وجود داشتیم. دست دراز کردم که موبایل رو بردارم. دست زخمی و پاهام تیر کشیدن؛ ولی تاجایی که ممکن بود خودمو کشیدم سمت گوشی. با فشار انگشت، روی زمین کشیدمش تا رسید بهم و برش داشتم. رمز می‌خواست؛ ولی من حتی نمی‌دونستم مال کیه. فقط به اندازه یه خط آنتن داشت و دوازده درصد شارژ؛ ولی همینم غنیمت بود. چندتا رمز رو امتحان کردم؛ ولی وارد نشد. قسمت اطلاعات اضطراری رو باز کردم. اسم یا اطلاعاتی ننوشته بود. فقط یه مخاطب اضطراری داشت که اسمش با ایموجی قلب ذخیره شده بود؛ حتما عشقش بود. خیلی فانتزی به نظر میاد، ولی توی غزه هم آدما عاشق می‌شن؛ چون آدمای توی غزه هم آدمن. با مخاطب اضطراری تماس گرفتم. چندتا بوق خورد و جواب نداد. شاید اونم یه جای دیگه زیر آوار بود. یه بار دیگه زنگ زدم، بازم جواب نداد. خیلی وقت بود که دیگه با شماره‌های اضطراری مثل اورژانس نمی‌شد تماس گرفت. از یه جایی به بعد، تمام ساز و کارهای امدادرسانی غزه از هم پاشیدن. تنها راهی که داشتم این بود که منتظر بمونم یکی با صاحب گوشی تماس بگیره؛ البته اگه کسی از خانواده‌ش زنده مونده بود. توی غزه، خیلی‌ها هستن که دیگه کسی نیست که ازشون سراغی بگیره و منتظرشون باشه؛ و متاسفانه خیلی‌هاشون بچه‌های کوچیکن. ادامه دارد... ⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشت‌زاده قسمت سوم ساعت نداشتم؛ ولی
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشت‌زاده قسمت چهارم *** نمی‌دونم وقتی موشک به ساختمون خورد چند نفر داخلش بودن؛ اولش فکر می‌کردم فقط منم که زیر آوارم. ولی کم‌کم، صداهایی می‌اومد که نشون می‌داد تنها نیستم. نمی‌دونم بار چندم که محمد رو صدا زدم، یه صدای ضعیفی از دور شنیدم که ناله کرد. نمی‌دونم با چقدر فاصله؛ ولی می‌دونم از پایین پاهام بود، سمت چپ. صدای یه زن بود؛ شایدم یه دختر. حتما تازه به‌هوش اومده بود. بلندتر گفتم: الله اکبر و لله الحمد! دوباره صدای ناله اومد و ناله‌ش بلندتر شد. من هم با همه رمقی که توی اون گرد و خاک داشتم، داد زدم: کی اونجاست؟ صدای ناله یه زن جوون بود که داد زد: آاااخ! کمک! انگار وسط ناله کردن داشت گریه می‌کرد. گفتم: حالت خوبه؟ دوباره جیغ زد: نه...! کمکم کن... صداش آشنا بود. نفسش بین هر جیغی که می‌زد می‌برید. -کجایی؟ -نمی‌دونم. خودمم می‌دونستم سوال احمقانه‌ای پرسیدم. زیر آوار که آدم نمی‌دونه کجاست؛ فقط می‌دونه زیر آواره! گفتم: زخمی شدی؟ هق‌هق گریه می‌کرد. بین ناله‌هاش گفت: نمی‌دونم... شاید... درد... دارم... کمکم کن... یه نگاه به پاهای بی‌حسم زیر آوار کردم و یه نگاه به میلگردی که دست من و سر دخترمو بهم دوخته بود. گفتم: نمی‌تونم بیام. منم مثل تو گیر کردم. ضجه زد: کی میان کمکمون؟ بغضمو قورت دادم. بیست و چهار ساعت شده بود. شب بود و هیچکس نیومده بود. احتمالا ما وسط آوار بودیم؛ جایی که طول می‌کشید دست امدادگرها بهمون برسه. شایدم تعداد ما آدمای زیر آوار، از امدادگرها خیلی بیشتر بود. گفتم: نمی‌دونم... خیلی زود... زن دوباره جیغ زد: من باردارم! و بازم صدای گریه‌ش زیر آوار پیچید و مثل پتک خورد تو فرق سر من. همسایه واحد بالایی بود، اسمش چی بود... فکر کنم حنین... آره، حنین بود. گفتم: دردت بخاطر همینه؟ -فکر کنم... آره... آاااخ... -حنین گوش کن... منم. منو می‌شناسی؟ همسایه پایینی. چند لحظه ناله‌ش قطع شد. داشت فکر می‌کرد حتما. گفت: آااا... آره... خانم دکتر؟ -آره آره. نگران نباش عزیزم. این دردها طبیعیه، یکم تحمل کن. ان‌شاءالله با بچه‌ت زنده از اینجا میری بیرون. باشه؟ البته من به درستی حرفم مطمئن نبودم؛ اما حنین بین ناله‌هاش یه «باشه»ی شکسته گفت. تا جایی که می‌دونستم، زایمان اولش بود و ماه‌های آخرش. پرسیدم: گوش کن حنین، برام بگو جایی که هستی چطوریه؟ گیر افتادی؟ نفس‌نفس می‌زد. -آره... یه چیزی افتاده روی سینه‌م. نمی‌تونم تکون بخورم. خیلی سنگینه! کلمه آخریو با جیغ گفت. گفتم: دست و پات رو حس می‌کنی؟ می‌تونی تکونشون بدی؟ بازم یکم صبر کرد و بعد گفت: آ... آره... توی دلم خدا رو شکر کردم. -این خیلی خوبه حنین. فکر کنم آسیب جدی ندیدی. چیزی نگفت. گفتم: خب، خونریزی داری؟ -ن... نمی‌دونم... فکر کنم آره... -یعنی داره به دنیا میاد؟ دوباره صدای گریه‌ش اوج گرفت. -فکر کنم... خانم دکتر کمکم کن. دوست داشتم بهش بگم دکتر بودنم اینجا به هیچ دردی نمی‌خوره؛ من به هیچکدوم از بچه‌های خودمم نتونستم کمک کنم. گفتم: من نمی‌تونم بیام پیشت. ولی می‌تونم راهنماییت کنم، باشه؟ تو هم باید سعی کنی آروم باشی. می‌دونم سخته. -ب... باشه! -خیلی خب، حالا نفس عمیق بکش. فقط نفس عمیق بکش. البته، وقتی اینو گفتم، نمی‌دونستم چقدر هوا برای نفس کشیدن مونده. گفتم: برام دقیقا بگو چه حالی داری. حرکت جنین رو حس می‌کنی؟ -آره... می‌خواد... بیاد... بیرون... -خیلی عالیه که تو و بچه‌ت جون سالم به در بردین. نگران نباش، خب؟ این یه اتفاق طبیعیه. همه خانم‌ها تجربه‌ش می‌کنن. مشکلی نیست. زیر لب گفتم: همه تجربه‌ش می‌کنن. مثل خودم، دو هفته پیش. حنین نالید: مطمئنی؟ -آره عزیزم. مطمئن نبودم. همه خانم‌ها تجربه زایمان زیر آوار یا زیر بمبارون رو ندارن. این تجربه مال ماست، ما خانم‌های توی غزه. ادامه دارد... ⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من فکر می‌کنم خیلی خوشبختم که شما را دارم و کلا آدم‌هایی که شما را توی زندگی‌شان دارند، خوشبخت‌ترین آدم‌های روی زمین‌اند. اصلا میزان خوشبختی آدم‌ها را باید با توجه به نسبت‌شان با شما سنجید؛ هرچه نزدیک‌تر، خوشبخت‌تر. هرچه با شما صمیمی‌تر، زنده‌تر. اصلا نمی‌دانم اگر شما نبودید، من می‌خواستم چطور زندگی کنم. نمی‌دانم آن وقت باید غصه‌ام را به کی می‌گفتم و به عشق کی زندگی می‌کردم. توی دنیا چیزهای زیادی برای دوست داشتن وجود دارد؛ ولی فقط شمایید که می‌توان تا ابد دوستتان داشت و تا ابد با من می‌مانید. همه می‌روند و من تنها می‌شوم و آن روز، شما هستید که باعث می‌شوید من از تنهایی نترسم. الان که فکرش را می‌کنم، اصلا امکان ندارد که شما نباشید؛ یعنی امکان نداشت که خدا شما را خلق نکند. خدایی که من می‌شناسم، خیلی خیلی خیلی مهربان است. محال است که ما را بدون شما در این دنیا رها کند. محال است که در رحمت واسعه‌اش را – که شما باشید – از ما دریغ کند و بر ما ببندد. واقعا دست خدا درد نکند. چه ارباب مهربانی برایمان آفریده! تولدتان مبارک، بهترین ارباب دنیا! ✍️فرات علیه‌السلام مبارک!✨🌷
شب میلاد، کربلا غوغاست! هرکه در کربلاست، خوشبخت است...🥲
پرچم سرخ می‌زند فریاد: رحمة الله واسعة ست حسین...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی من هر وقت مستأصل شدم، تو تنها کسی بودی که پناهم دادی...🥲💚 تولدت مبارک پناه من✨