eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
552 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشحالم که با «رهایی» ارتباط برقرار کردید. رهایی داستان تلخیه، نمی‌دونم توی روزهای شادی اهل بیت، انتشارش کار درستیه؟؟ ولی از اون طرف مطمئنم امام حسین علیه السلام و تمام اهل‌بیت، یکی از آرمان‌های مهم‌شون دفاع از مظلوم بوده.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشت‌زاده قسمت چهارم *** نمی‌دونم و
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشت‌زاده قسمت ششم *** خیلی سخت بود که صدای محمد رو بشنوم. هردومون بی‌حال بودیم و دیگه یادمون نبود کی اینجا گیر افتادیم. صداش ضعیف شده بود و من می‌تونستم خوشحال باشم که این بی‌حالی فقط بخاطر گرسنگیه، نه بخاطر جراحت شدید. منتظر بودم بوی فساد نعشیِ جسدهای دورم اذیتم کنه؛ ولی چنین بویی نمی‌اومد. شایدم من نسبت به بو بی‌حس شده بودم؛ که بعید بود. با خودم فکر کردم شاید این که می‌گن شهدا زنده‌ن، یکی از معنی‌هاش هم این باشه که جنازه‌شون فاسد نمی‌شه. آخه اصلا جنازه کسی که جلوی ظلم ایستاده و کشته شده، فاسده؟ معلومه که نه! جنازه فاسد، اونایی‌اند که مثل یه تیکه گوشت نشستن و نگاه می‌کنن که این بلا سر ما میاد. باتری گوشی‌ای که پیدا کرده بودم، رسیده بود به ده درصد که متوجه لرزشش شدم. حتی نگاه نکردم ببینم کیه. فقط گوشیو جواب دادم. صدای پریشونی از پشت خط گفت: الو؟ دخترم! آروم گفتم: سلام. یه مرد بود. معلوم بود که صدامو نشناخته. گفت: شما کی هستین؟ دخترم کجاست؟ چشمم افتاد به اون دستی که از آوار بیرون مونده بود. حدس زدم خودش باشه؛ ولی گفتم: نمی‌دونم. گوشیش اینجا افتاده بود. -کجا؟ می‌دونستم اگه بگم کجا، یه جورایی خبر شهادت دخترشو بهش دادم؛ ولی حالا، نجاتمون در گروِ همین تماس بود. گفتم: زیر آوار... صدای مرد شکست. آروم گفت: یا الله! گفتم: این گوشی شارژ زیادی نداره... من و پسرم زیر آوار گیر کردیم. لطفا کمکمون کنین. می‌دونین که دخترتون کجا بود، مگه نه؟ -آره... می‌دونم. اونجا خونه خودم بود. داشت گریه می‌کرد. صداش می‌لرزید. گفتم: خواهش می‌کنم. نمی‌دونم دقیقا کجاییم. فقط من و پسرم زنده موندیم. دور و برمون کسی زنده نیست. خواهش می‌کنم بگین بیان نجاتمون بدن. شاید دخترتون هم همینجا باشه، شاید هنوز زنده باشه. -باشه دخترم. صدای هشدار باتری گوشی بلند شد و این یعنی شارژش از ده درصد کم‌تر شده بود. گفتم: شارژ گوشی داره تموم می‌شه... فعلا قطع می‌کنم. لطفا بگین بیان کمکمون، باشه آقا؟ -باشه دخترم. آب بینیشو بالا کشید. داشت خودشو جمع و جور می‌کرد و با این احتمال قوی که دخترش شهید شده کنار می‌اومد. تماس رو که قطع کردیم، انگار یه جون به جونم اضافه شده بود. حداقل یکی فهمیده بود ما اینجاییم. ادامه دارد... ⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشت‌زاده قسمت ششم *** خیلی سخت بود
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشت‌زاده قسمت هفتم(آخر) *** من داشتم تموم می‌شدم؛ یعنی هوای جایی که توش بودم داشت تموم می‌شد. درد پاهام و دستم طوری غیرقابل تحمل بود که ترجیح می‌دادم از تشنگی و گرسنگی بی‌هوش باشم، تا این که درد بکشم. از طرفی هم نگران محمد بودم و به هر زوری بود، هر چند وقت یه بار، صدامو بلند می‌کردم و دعا می‌کردم جوابمو بده. دیگه حتی شعاع‌های نوری که قبلا روی صورتم می‌افتاد رو هم نمی‌دیدم؛ شاید ریزش آوار راه ورود نور و هوا رو بسته بود. و دیگه اصلا و ابداً نمی‌تونستم تشخیص بدم چند روزه اینجاییم. فقط می‌دونستم خیلی وقته؛ و می‌دونستم که همچنان داریم بمبارون می‌شیم. صدای انفجار می‌اومد و زمین هم می‌لرزید. حتی به یاد آوردن آیات قرآن هم سخت شده بود؛ ولی من سعی می‌کردم هرچی بلدم رو بخونم. این تنها چیزی بود که می‌شد بهش چنگ زد، بهش تکیه کرد. فقط قرآن بود که حق ما رو برای دفاع از خودمون به رسمیت شناخته بود و فقط قرآن بود که می‌تونست بهمون یادآوری کنه هنوزم جای امیدواری هست. با خودم فکر می‌کردم این اسرائیلی‌ها خسته نمی‌شن از بمبارون کردن ما؟ چرا نمی‌خوان بفهمن ما از اینجا نمی‌ریم؟ چرا نمی‌خوان بپذیرن که خودشون باید از اینجا برن؟ راستش ما – همه ما مردم غزه – اینو می‌دونستیم که اسرائیل انقدر وحشی هست که همه ما رو قتل عام کنه. اینطور نبود که فکر اینجاها رو نکرده باشیم؛ ولی همه‌مون به این نتیجه رسیدیم که اگه قراره توی چنگال این حیوون وحشی زندگی کنیم، زندگی نکنیم بهتره. و به این نتیجه رسیدیم که حق با اون نیست؛ پس کسی که باید بترسه اونه، نه ما. اونه که سرزمین ما رو دزدیده، نه ما. اونه که هفتاد ساله به دنیا دروغ گفته، نه ما. تهش به این نتیجه رسیدیم که حتی اگه قراره همه‌مون توی غزه بمیریم، حداقل به دنیا نشون می‌دیم که تا لحظه آخر برای زندگی جنگیدیم. حداقل مثل قهرمان‌ها می‌میریم. شاید تصمیم بی‌رحمانه‌ای به نظر بیاد. شاید خیلی‌ها فکر کنن این تصمیم ما باعث شد آلاء کوچولوی من توی بغلم بمیره؛ ولی هیچکس جای ما نبوده. هیچکس نمی‌دونه زندانی شدن توی بزرگ‌ترین زندان بدون سقف دنیا چطوریه، هیچ‌کس نمی‌دونه این که توی کشور خودت باهات مثل یه بیگانه رفتار کنن چطوریه، این که یه عده غریبه توی کشور خودت، باهات مثل شهروند درجه چندم رفتار کنن چطوریه. من دلم نمی‌خواست آلاء و ضحی و محمد تمام عمرشون رو مثل مرده متحرک، توی یه زندان بزرگ زندگی کنن. واقعا دلم نمی‌خواست. -الله اکبر و لله الحمد. اینو من گفتم؛ ولی فکر کنم صدام به اندازه کافی قوی نبود که محمد اونو بشنوه. برای همین جوابمو نداد. سعی کردم بلندتر بگم؛ ولی نفسم برید. حس کردم ساختمون داره می‌لرزه. صدای بهم خوردن سنگ و آجر و خاک می‌اومد. یه صدایی مثل صدای وقتی که دارن یه جا رو حفاری می‌کنن. گوشامو تیز کردم. صدا از جایی می‌اومد که محمد بود؛ نمی‌دونم دقیقا اونجا بود یا فقط همون حدود بود. بلندتر گفتم: الله اکبر و لله الحمد. محمد جوابمو نداد. دیگه نفس هم نمی‌کشیدم که صداها رو درست بشنوم. یه عده داشتن یه جایی توی آوار، سنگ و آجرها رو کنار می‌زدن. صدای داد و بیدادشون می‌اومد؛ ولی نمی‌فهمیدم چی می‌گن. بیشتر دقت کردم. آوار بالای سرم داشت می‌لرزید و خاک می‌ریخت روی سر و صورتم. همهمه بیرون، یکدست شد؛ شبیه تکبیر گفتن بود. این یعنی یکی رو زنده از زیر آوار بیرون کشیده بودن و من با خودخواهیِ مادرانه‌م، آرزو داشتم محمد بوده باشه. تمام حواسمو توی گوشام متمرکز کردم. یکی داشت داد می‌زد: یه پسره، زنده ست... محمد بود مگه نه؟ من اینطور فکر کردم. راهی برای فهمیدنش نداشتم. صدام دیگه در نمی‌اومد که بتونم داد بزنم و اونا خیلی دور بودن. سروصدای مردم دور شد. داشتن محمد رو می‌بردن بیمارستان. وقتی به خودم اومدم، از خوشحالی گریه می‌کردم. حواسم نبود ساختمون داره می‌لرزه. مهم هم نبود. به این فکر نکردم که اون تیکه دیواری که مانع ریختن آوار روی سرم شده، چقدر دووم میاره. یا حواسم نبود که توی غزه، تجهیزات و نیروی کافی برای آواربرداری و امدادرسانیِ اصولی وجود نداره و آواربرداری یه قسمت، ممکنه باعث بشه بقیه آوار روی سرم بریزه. موبایلی که پیشم بود زنگ خورد. همون مرد بود، بابای همون دختری که احتمالا شهید شده بود. گوشی فقط هفت درصد شارژ داشت. تماسو جواب دادم و قبل از این که بگم الو، چندبار سرفه کردم؛ بلکه خاک‌ها از حلقم دربیاد. -الو آقا... -سلام دخترم. خوبی؟ نمی‌شد به وضعیت من گفت خوب، ولی گفتم: خدا رو شکر. -چندنفر رو از زیر آوار بیرون کشیدن؛ یکیشون یه پسربچه بود که می‌گفت مامانش هم زیر آواره. اسمش محمد بود. پسر توئه؟ با شنیدن این حرفا به هیجان اومدم. دردهام کم‌تر شدن، گرسنگی و تشنگیم هم همینطور. از خوشحالی نفس نفس می‌زدم. -آره خودشه... الحمدلله، الحمدلله. حالش خوبه؟ -آره خوبه. نگرانش نباش.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشت‌زاده قسمت هفتم(آخر) *** من داشت
-الحمدلله. الحمدلله. -تو کجایی دخترم؟ -نمی‌دونم. ولی صدای امدادگرها رو شنیدم. -خوبه... خوبه. فعلا ساختمون یکم ناپایداره و خطر ریزش داره، مجبور شدن امدادرسانی رو متوقف کنن. نمی‌دونم دقیقا چکار می‌کنن، ولی فکر کنم یکم دیگه دووم بیاری، پیدات می‌کنن. اگه پیدام می‌کردن هم بعید بود زنده بمونم و اگه زنده می‌موندم فقط یه دست راست برام می‌موند. می‌دونستم محمد به من نیاز داره؛ ولی شاید یه مادر معلول براش بیشتر دست‌وپاگیر می‌شد. یاد جنگ دوهزار و چهارده افتادم؛ وقتی بابام شهید شد. همه معتقد بودن شهادت کسی که فلج شده به نفعشه، و منم می‌دونستم زنده موندنش باعث زجرش می‌شه، ولی بازم دلم براش تنگ شده بود. حاضر بودم باشه، حتی فلج؛ ولی باشه. نمی‌دونم محمد نظرش چیه؟ مرد گفت: صدامو می‌شنوی؟ فقط یکم دیگه طاقت بیار. به دیواری که از سرم محافظت می‌کرد نگاه کردم. داشت از وسط نصف می‌شد انگار. شاید فشار روش بیشتر شده بود. گفتم: ممنون آقا... فقط... لطفا اگه نشد پیدام کنن، مواظب محمد باشین... هوا کم‌تر می‌شد و ریه‌هام تو خودشون جمع شده بودن. سینه‌م داشت تیر می‌کشید. به زحمت ادامه دادم: و لطفا به شوهرم خبر بدین که من اینجام... صدای خش‌خش اومد. شاید یکی گوشی رو از دست اون مرد گرفته بود. یه صدای مردونه جوون‌تر، بهم گفت: الو خانم... من امدادگرم. می‌خوام وضعیتتون رو چک کنم. حالتون خوبه؟ چشمام سیاهی می‌رفت، نفسم تنگ بود و قلبم داشت فشرده می‌شد؛ ولی خوب بودم. گفتم: خوبم... شاید صدام انقدر ضعیف بود که مرد گفت: می‌شه اسم و مشخصاتتون رو برام بگین؟ می‌فهمیدم داره چکار می‌کنه. معمولا اینطوری با بیمار حرف می‌زنن تا هوشیاریش رو بسنجن؛ ولی من نمی‌تونستم هشیار بمونم. فقط آروم زمزمه کردم: نجاة. اسمم نجاةـه... بازم صدای هشدار باتری گوشی بلند شد. من می‌تونستم چندساعت دیگه تحمل کنم، گوشی هم شاید می‌تونست؛ ولی دیواری که بالای سرم بود، طاقت نیاورد. روی سرم رها شد و منم از آوار رها شدم؛ فقط بدنم برای همیشه اونجا موند. پایان؛ تقدیم به جان‌های عزیزی که زیر آوار فراموش شدند و از میان رفتند... ⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️ http://eitaa.com/istadegi
لطفاً نظراتتون رو درباره داستان برام بفرستید. بحثی که گفتم رو فردا ان‌شاءالله مطرح می‌کنم. ارسال نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
لطفاً نظراتتون رو درباره داستان برام بفرستید. بحثی که گفتم رو فردا ان‌شاءالله مطرح می‌کنم. ارسال نظ
خواهش میکنم 😶🙄 ولی اینا واقعیت‌هاییه که توی غزه اتفاق می‌افته، حتی از این بدتر هم اتفاق می‌افته. و من می‌خواستم داستان در واقعی‌ترین حالت ممکن باشه. می‌خواستم دقیقا به کسانی اشاره کنم که برای همیشه زیر آوار فراموش شدن. اشاره به همسر خبرنگار نجاة هم صرفا برای اشاره به کنشگری یک خانواده در جنگ غزه بود. و فقط می‌خواستم داستان زیر آوار روایت بشه.
سلام سلامت باشید خدا رو شکر.
نه می‌شناسم‌شون و نه اطلاعاتی بیشتر از چیزی که توی تصویره درباره‌شون دارم. شاید هیچکس توی دنیا هم دیگه زنده نباشه که بشناسدشون، یا عکسی ازشون منتشر کنه، یا براشون مراسم ختم و اینا بگیره. اسمشون رو توی فهرست شهدای سایت «مرصد شیرین» دیدم. و فقط از اسمشون الهام گرفتم(بقیه مشخصات با چیزی که توی داستانه خیلی منطبق نیست؛ بجز سن نجاة و حنین). شاید تا ابد، فقط در حد یه اسم توی مرصد شیرین بمونن. یکی از چند ده هزار شهید غزه... بیاید براشون فاتحه‌ای بفرستیم...