eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بروز ندادن مشکلی رو حل نمی‌کنه. بهتره یه فرد معتمد و دلسوز پیدا کنید و مشکل رو باهاش درمیون بگذارید. حتی اگه کمکی هم نکنه، باز هم به تنهایی بار مشکل رو به دوش نمی‌کشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله دقیقا همین جوره که بدون دلیل طرف را باز داشت کنن به اتهام قتل براهمین میگم که تاریخ را بخونید که دستتون بیاد چی به چیه. نکته:بعضی از جاهای رمان شاید من اغراق کرده باشم میگم حتما و شما به حساب جبهه اصلاحات نگذارید.
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۹ آن دو مرد مهدی را می‌کشند و با زور می‌برندش. وقتی از کنار من رد می‌شوند، مهدی سر خم می‌کند و لب می‌زند: - آیه... چشمانم را می‌بندم. مطمئنم که سوءتفاهمی بیش نیست. درمانده پشت سرشان راه می‌افتم. به در ورودی که می‌رسم، تعجبم بیش‌تر از قبل می‌شود. حاج کاظم با اخم و چهره برافروخته، کنار یکی از مردها ایستاده است و با او حرف می‌زند. لابه‌لای کسانی که دستگیر شده‌اند، چشمم به حاج حسین می‌افتد. این مرد از مردان جنگ است از آن‌هایی که اگر ساعت‌ها پای حرف‌هایش بنشینی خسته نمی‌شوی! چهره‌اش شبیه هر کسی هست الا قاتل! همین طور سر گردان ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم که با صدای داد حاج کاظم به خود می‌آیم: - آخه مرد مومن، دارم می‌گم کسایی که گرفتید، خودشون این چند روز تمام وقت بالا سر پرونده بودند. مرد دستی به شانه‌های حاج کاظم می‌زند و می‌گوید: - وقتمو دارید می‌گیرید حاج آقا. من حکم داشتم که نشون شما هم دادم. باید این افراد دستگیر بشن، اگر اینی باشه که شما می‌گید، خوب بعد یه باز جویی ساده آزادن. مرد بی‌توجه به حرف‌های حاج کاظم می‌رود. از رگ‌های ورم کرده گردن حاجی و دستان مشت شده‌اش می‌توان فهمید حسابی عصبانی است. تا می‌خواهند از در خارج شوند به یاد وضعیت آن چهار نفر می‌افتم. سریع می‌دوم و در چارچوب در در می‌ایستم: -اگه این شکلی برید بیرون آبروی همه رو می‌برید. خودشون می‌تونن حرکت کنن، ولشون کنین. یکی از کسانی که سیدمهدی را گرفته است، پوزخندی می‌زند و دستش را به قفسه سینه‌ام می‌کوبد. چون آمادگی‌اش را ندارم چند قدم عقب می‌روم. تنه‌ای به من می‌زنند و می‌روند. همان‌جا گوشه در سُر می‌خورم و به دیوارهای سیمانی پشت سرم تکیه می‌دهم. هنوز مدرکی پیدا نشده؛ بچه‌ها را دستگیر کرده‌اند. چرا؟ باید کاری کنم. به سمت اتاق حاجی می‌روم و در راه، مجید جلویم را می‌گیرد. چشمانش سرخ است: - حیدر... صدایش از ته چاه می‌آید. خودم هم دست کمی از او ندارم؛ اما دستی به بازویش می‌زنم و می‌گویم: - درست می‌شه، نگران نباش. خودم هم حرف‌هایم را باور ندارم، اما امید بچه‌ها نباید از بین برود. به راهم ادامه می‌دهم. در اتاق حاجی باز است؛ کمی هلش می‌دهم و وارد می‌شوم. دستانش را به میز تکیه داده و سرش را گرفته است. تا به حال حاج کاظم را در این وضعیت ندیده بودم و این یعنی وضع خراب‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کردم. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
ماها چون انسانیم همه چیز را باید از دید منطق و عقل ببینیم. من تا الان اگر چیزی نوشتم درسته بوده اما چون داستان حکم میکنه گاهی خیالات هم باهاش قاطی بشه برخی چیزها که در آینده میخونید درست نیست برای همین من سندهای هر کدوم را از این به بعد تاجایی که در حد توانم باشه میزارم. به هرحال ما قصد توهین به هیچ کس و هیچ گروهی را نداریم فقط میخواییم واقعیت گمشده تاریخ برملا بشه همین.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 335 حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برایم مهم نیست. اولین‌بار نیست که با ریش و موی بلند و صورت آفتاب‌سوخته و زخمی از ماموریت برمی‌گردم. هرکس جای راننده‌ی بنده خدا باشد، از ظاهر آشفته‌ام می‌ترسد. می‌خواهم شیشه را پایین بدهم بلکه هوای گرفته و گرم ماشین عوض شود، اما پشیمان می‌شوم. در این ترافیک، هوای بیرون چیزی جز دود اگزوز ماشین‌ها نیست. ساعت دیجیتال جلوی ماشین، نه و بیست دقیقه را نشان می‌دهد و من قرار است راس ساعت نه و نیم شب خودم را به خانه امنی نزدیک میدان سپاه معرفی کنم؛ اما هنوز به میدان آزادی هم نرسیده‌ایم و با این ترافیک، اصلا نمی‌دانم زنده به آنجا می‌رسم یا نه. راننده هم صدایش درآمده از ترافیک سنگین و دارد زیر لب نچ‌نچ و غرولند می‌کند. آخر هم حوصله‌اش سر می‌رود و رادیوی ماشین را روشن می‌کند. صدای گوینده خبر ساعت نُه در ماشین پخش می‌شود. زمان زیادی از آغاز اخبار گذشته و خبرهای الان، چندان مهم نیستند. به قول کمیل، آخر اخبار فقط بلدند درباره کشت چغندر در دارقوزآباد حرف بزنند! - خسته‌ای ها! صدای راننده تاکسی ست که انگار از اخبار ناامید شده و می‌خواهد این ترافیک طولانی را با یک هم‌صحبت کوتاه کند؛ حتی اگر آن هم‌صحبت، آدم ترسناک و ژولیده‌ای مثل من باشد! لبخند کج و کوله‌ای می‌زنم: - آره خیلی. پشت‌بندش آهی از ته دل می‌کشم. کلماتی مثل «خسته» و «خیلی» به هیچ‌وجه حق مطلب را درباره حال من ادا نمی‌کنند. من داغانم... له شده‌ام... بی‌برادر شده‌ام... چطور می‌توان این حس را در کلمات ریخت؟ - از کجا میای؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 336 اول به ذهنم می‌رسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشته‌ای انقدر موهایش بلند نیست! پاسخ منطقی‌تری می‌دهم: - رفته بودم اردوی جهادی. و در دل ادامه می‌دهم: - عجب اردویی هم بود! خیلی خوش گذشت! - اردوی جهادی همیناس که میرن توی روستاها؟ - آره پدرجان. هموناست. انگار خیالش کمی راحت‌تر می‌شود که من جانی و خلاف‌کار و قاچاقچی نیستم. لبخند می‌زند و دوباره نگاه کوتاهی به من می‌اندازد: - معلومه حسابی زیر آفتاب بودیا! پوستت حسابی سوخته! ناخودآگاه دستی به صورتم می‌کشم: آره... ساعت دیجیتال ماشین حالا نه و بیست و پنج دقیقه را نشان می‌دهد. پنج دقیقه گذشته و ما حتی پنج متر هم جلو نرفته‌ایم. شاید هم این ساعت دارد سریع‌تر از ساعت‌های عادی کار می‌کند. با خودم می‌گویم به جهنم... حتی اگر پرواز هم بلد بودم به قرار نه و نیم نمی‌رسم. رسیدن به آن‌جا سر ساعت، فقط با طی‌الارض امکان‌پذیر است که متاسفانه من هنوز به این مقامات عرفانی نرسیده‌ام. دوست دارم سر صحبت را با راننده باز کنم تا بفهمم در مملکت چه خبر است؛ اما نمی‌دانم چه بپرسم. اصلا از کجا باید شروع کنم؟ درباره چی حرف بزنم؟ تورم؟ قیمت دلار و سکه؟ آلودگی هوای تهران؟ یا حواشی زندگی سلیبریتی‌ها؟ همه این‌ها برایم غریبه شده‌اند. من از جنگ آمده‌ام؛ جایی در یک قدمی مرگ. از آخر دنیا. جایی که تنها چیزی که داری، جانت است که باید حفظش کنی. آدم‌هایی که از جنگ برمی‌گردند، آدم‌هایی که برادرشان جلوی چشمشان جان داده است، درک چندانی از مفاهیم زندگی روزمره ندارند. کسی که زمینِ زیر پایش دائم لرزیده است، اصلا نواسانات بازار ارز و سکه را حس نمی‌کند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام احتمالا ارسال پاسخ رو فعال کرده بودید و من هم همونجا پاسخ دادم. عذرخواهم. یادم نیست سوالتون درباره حامد زمانی چی بود.
سلام فقط کتاب سه دقیقه در قیامت رو خوندم که واقعا اثرگذار بود(هرچند مثل سایر کتاب‌های نشر شهید هادی، بدون ظرافت و دقت نوشته و چاپ شده بود). اما آن سوی مرگ رو نخوندم سخنرانی‌های آقای امینی‌خواه رو گوش نکردم متاسفانه.
سلام کتاب‌های خوبی هستند اما متاسفانه چون در زمینه رمان امنیتی کم کار شده، هنوز رمان‌های امنیتی به سطح قابل قبولی در داستان‌پردازی و قلم نرسیدند. اما محتوای خوبی دارند.
سلام ممنونم از لطف شما. اما هیچکس از ابتدا قلمش خوب نیست. تقویت قلم، نیاز به زیاد خواندن و زیاد نوشتن داره.
📚 📘کتاب: ✍🏻 نویسنده: این کتاب به بررسی و تحلیل عملکرد دوره اصلاحات پرداخته است. اکثر مطالب کتاب برگرفته از خاطرات حجت‌السلام حسینیان است. 📖 از نظر مشارکتی‌ها، باید نگاه جامعه را همواره به نقطه‌ای دور خیره نگه داشت و سرابی را در ذهن‌ها به تصویر کشید تا با نزدیک شدن به واقعیت، دوباره در نقطه‌ای دورتر خود را نمایان سازد... https://eitaa.com/istadegi
فقط همین👌😅 این طوری صدا ضبط می کردند که ها جای نشینه ما چیکار داریم می‌کنیم؟ https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۹
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱۰ تا به حال حاج کاظم را در این وضعیت ندیده بودم و این یعنی وضع خراب‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کردم. - کاری داشتی؟ صدایش گرفته است؛ اما جدیت خودش را هنوز هم حفظ کرده. اصلا نمی‌دانم چه باید بگویم؛ کلمات گم شده‌اند. از حال حاجی پیداست همه درها بسته شده. - الان باید چیکار کنیم؟ سرش بالا می‌آید و مستقیم به چشمانم نگاه می‌کند و سری به تاسف تکان می‌دهد. - مگه کاری از دستمون بر میاد؟ به چند جا زنگ زدم، هیچ‌کس جواب درست نمی‌ده. من و تو که مطمئنیم چیزی نمی‌شه؛ اما ذهن مردمو با هیچ پاک‌کنی نمی‌شه پاک کرد. راست می‌گوید؛ طلا که پاک است، چه منتش به خاک است؟! اما حرف مردم چی؟ - معلوم نیست کی آزاد میشن؟ اصلا الان کجا بردندشون؟ کدوم زندان؟ کلافه می‌گوید: - هیچ چیز معلوم نیست. حرف‌ها و کلافگی‌اش من را هم پریشان می‌کند. حوصله ندارد و می‌بینم بودن من هم دردی را دوا نمی‌کند؛ پس تنهایش می‌گذارم. اولین قدم را که بر می‌دارم، یاد خواهر مهدی می‌افتم. دستم را میان موهایم می‌برم و با کلافگی به بالا هلشان می‌دهم. کلا این موضوع را فراموش کرده بودم. حالا چطور به او بگویم مهدی دستگیر شده؟ باید بروم خانه. باز پا کج می‌کنم و داخل اتاق حاجی می‌شوم. درگیر تلفن روی میز است و تندتند مشغول گرفتن شماره. در همان حال می‌گوید: - باز چیه؟ صدایش خشن‌تر از قبل است. آب دهانم را فرو می‌دهم: - حاجی میشه من برم خونه؟ - برو، اما اگه خواستی به خواهر مهدی چیزی بگی، دلیل اصلی رو نگو. بزار تکلیف معلوم بشه. از زرنگی حاجی خوشم می‌آید، همیشه و در هر لحظه سریع اصل مطلب را می‌گیرد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 337 بالاخره لب باز می‌کنم و می‌گویم: - چه خبر پدرجان؟ ماشین روبه‌رویی کمی جلو می‌رود و راننده هم پشت سرش، چند سانتی تکان می‌خورد و ترمز می‌کند. - خبر که همون خبرای همیشگی. گرونی، بی‌پولی... بازم شکر. بالاخره با بدبختی هم شده یه چیزی درمیاریم ببریم سر سفره زن و بچه‌مون. و چنان آهی از ته دل می‌کشد که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست؛ اما باز ادامه می‌دهد: - پریشب یکی رو سوار کردم، مقصدش اون بالاها بود. داشت با گوشیش حرف می‌زد می‌گفت خرج غذای سگم ماهانه می‌شه هفت میلیون. می‌بینی تو رو خدا؟ من دارم شکم خودم و زنم و سه تا بچه‌م رو با ماهی دو تومن سیر می‌کنم، اون‌وقت یکی فقط خرج غذای سگش می‌شه هفت تومن! انصافه؟ دوباره دنده عوض می‌کند و کمی جلو می‌رود: - اون بالای تهرون نمی‌دونم رفتی یا نه. پسرم می‌گفت کفش یکی‌شون اندازه کل خونه زندگی ما می‌ارزه. یه عده انقدر دارن که نمی‌دونن باهاش چکار کنن، یه عده هم انقدر ندارن که اصلا نمی‌دونن چکار کنن... این‌بار هردو با هم آه می‌کشیم؛ جان‌سوزتر از قبل. تورم و مشکل مالی یک مسئله است، اختلاف طبقاتی یک مسئله بزرگ‌تر. اختلاف طبقاتی یعنی در کشور پول هست؛ اما فقط دست یک عده محدود. یعنی می‌توان فقیر در کشور نداشت؛ اما همان یک عده نمی‌گذارند. یعنی بعضی‌ها از زیاد خوردن می‌میرند و بعضی از نخوردن! و از شمال تا جنوب تهران، نمایشی تراژدیک است از همین اختلاف طبقاتی... الان باید به راننده بگویم «غصه نخور پدرجان، در عوض امنیت داری»؟ باید بگویم حالا که امنیت داری، دیگر غر نزن که چرا یک نفر برای غذای سگش به راحتی هفت میلیون تومان در ماه می‌پردازد و تو در مخارج ساده زندگی‌ات مانده‌ای؟ یعنی تمام آن‌چه مردم از انقلاب خواسته بودند، فقط امنیت بود؟ عدالت نبود مگر؟ من بجای تمام کسانی که باید بخاطر این وضعیت شرمنده باشند، شرمنده می‌شوم و سر به زیر می‌اندازم: چی بگم پدر جان... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 338 - خدا ریشه‌شونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن. نمی‌دانم این را به من می‌گوید یا خودش و نمی‌دانم منظورش کیست؛ اما حق دارد شاکی باشد. حق دارد آه بکشد. و حق دارد باعث و بانی این وضع را نفرین کند. هرکس باعث شده مردم بی‌عدالتی ببینند و از انقلاب مایوس بشوند، بی‌شک لایق نفرین است... کمیل از صندلی عقب، خودش را می‌کشد جلو و می‌گوید: - ببین تو رو خدا! ما رفتیم برای امنیت مردم جون دادیم که این مسئولین محترم با خیال راحت بتونن مشکل اقتصاد رو حل کنن و دیگه دغدغه جنگ و آشوب نداشته باشن. ولی مثل این که بعضی از مسئولین نه چندان محترم، فکر کردن امنیت برای اینه که راحت بخورن و بخوابن و بچه‌هاشون با پول بیت‌المال اونور آب عشق و حال کنن. و باز هم عرق شرم می‌نشیند روی پیشانی‌ام؛ بجای همه کسانی که باید از بدن سوخته کمیل و حاج حسین خجالت بکشند؛ از ریه‌های تاول زده حاج قاسم، از گردنِ شکسته مطهره، از تکه‌های بدن سیاوش، از سینه شکافته حامد، از ترکش‌های جا خوش کرده در تن پدرم و از خیلی چیزهای دیگر... راننده دوباره به حرف می‌آید: - بابا به خدا ما چیز زیادی از این مملکت نمی‌خوایم. این که پسر من با دنبال کار و یه لقمه نون حلال باشه انتظار زیادیه؟ این که منِ پیرمرد تو این سن مجبور نباشم مسافرکشی کنم انتظار زیادیه؟ این که هرماه لنگ اجاره خونه‌م نباشم انتظار زیادیه؟ به خدا زیاد نیست. هعی... خدا لعنتشون کنه... - کیا رو می‌گی پدر جان؟ سری تکان می‌دهد به نشانه تاسف و صدایش را بالا می‌برد: - همین نامردهایی که هرچی رهبر می‌گه برعکسشو انجام می‌دن! همینان که سه چهار ساله مملکت رو یه لنگه‌پا نگه داشتن که آمریکا اِل کنه و بِل کنه و تحریم و کوفت و زهرمار رو برداره. باز هم گره ترافیک فقط به اندازه‌ای باز می‌شود که یکی دو متر جلو برویم. ساعت حالا دقیقا نُه و نیم را نشان می‌دهد و من الان باید جلوی در خانه امن ایستاده باشم؛ اما نیستم. می‌دانم یکی دو دقیقه که بگذرد، موبایل کاری‌ام شروع می‌کند به زنگ خوردن... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عذرخواهم؛ احتمالا ارسال پاسخ رو فعال کردید و از همون طریق پاسخ دادم. متاسفانه فیلم منصور رو ندیدم. و اطلاعات زیادی درباره این شهید بزرگوار ندارم.
سلام علتش واضحه؛ کسی که پرچم موسیقی انقلابی رو بلند کرده و داره موسیقی انقلابی خوب و با محتوا و کیفیت خوب تولید می‌کنه، اونم با تاثیرگذاری جهانی و بین‌المللی، طبیعیه که دشمن سعی می‌کنه بزندش و کاری کنه که از میدون به در بشه. جریان فرودگاه و حواشی بعدش دقیقا برنامه‌ریزی بود برای حاشیه‌سازی و بدنام کردن آقای زمانی. و متاسفانه اگر دقت کنید بعد اون ماجرا حضورشون کمرنگ‌تر و محو شد...
سلام قطعا درست نیست. گذاشتن عکس شهید روی پروفایل به خودی خود کار بدی نیست؛ مسئله اینه که باید از خودمون بپرسیم این که به یک شهید ارادت داریم، بخاطر منش و رفتارشه یا ظاهر خوشتیپ؟ و اگر فقط بخاطر ظاهر باشه، این ارادت تفاوت چندانی با ارادت به یک بازیگر یا خواننده یا ورزشکار معروف نداره. انتشار عکس با چادر هم اگر طوری باشه که صورتشون پیدا نباشه و تحریک‌کننده نباشه، به نظر من اشکالی نداره.
سلام خودم هم هنوز جرات نکردم با جزئیات درباره شهادت شهید حججی مطالعه کنم... واقعاً دردناکه.
سلام فکر می‌کنم یک بار برای همیشه باید باهاشون صحبت کنید و بهشون بگید که شما رو همینطور که هستید بپذیرند و عقاید خودشون رو به شما تحمیل نکنند. البته برای این که اختلاف خانوادگی پیش نیاد باز هم محترمانه با نامحرم برخورد کنید. مثلا باهاشون صحبت کنید ولی کوتاه و سنگین.
سلام حرف بدی نزدید. اما وقتی اعتقادات معلم‌تون هم ایراد داره، بهتره که توی کلاس با ایشون بحث نکنید یا در حضورش بحث نکنید با بچه‌ها. چون بالاخره معلم هست و قدرت سخنوری خوبی داره و اطلاعاتش بیشتره. درنتیجه می‌تونه به راحتی نتیجه بحث رو به نفع خودش تغییر بده و بچه‌ها هم تحت تاثیرش قرار بگیرند. پس سعی کنید در مقابل ایشون اصلا بحث‌های مذهبی و سیاسی رو مطرح نکنید. اما درباره اینستاگرام؛ فقط محتوای مستهجن نیست که به فرهنگ آسیب می‌زنه. شاخ‌‌های مجازی، سلیبریتی‌ها، چالش‌های فضای مجازی، هکرها، و البته افراد پرسه‌زنی که توی این فضا هستند و کارشون نوشتن مطالب و نظرات توهین‌آمیز و غیراخلاقیه، همه خطراتی هستند که فرهنگ جامعه رو تهدید می‌کنند مخصوصاً نوجوان‌ها رو. حتی خود ساختار تصویرمحور اینستاگرام هم فرهنگ رو تغییر داده و میده.