🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 333
کسی در سرویس بهداشتی نیست.
میان هوهوی دیوانهکننده هواکش، صدای ناله بیرمقی میشنوم.
با تردید جلو میروم و این بار علاوه بر این صدا، حس میکنم چیزی روی کاشیهای سرویس بهداشتی کشیده میشود.
در آینه نه چندان تمیز سرویس، پشت سرم را میبینم که کسی نیست.
قدم میگذارم به راهرویی که کابینهای توالت دوطرف آن صف کشیدهاند و کمیل را میبینم که انتهای راهرو افتاده و سعی دارد بلند شود؛ اما گیج است
یک دستش را گذاشته پشت سرش و صورتش را جمع کرده.
نگاهم بین توالتها و کمیل میچرخد. ممکن است کسی داخل یکی از کابینها منتظرم باشد.
خیره میشوم به کمیل تا از رفتارش بفهمم چیزی از تله میداند یا نه؛ اما اصلا متوجه حضورم نشده.
باز هم نگاهی به پشت سرم میاندازم و آرام میگویم:
- هی! کمیل!
صدایم در هوهوی هواکش گم میشود؛ اما کمیل سرش را بالا میآورد و چشمش به من میافتد.
با صدای گرفته و بیرمقش میگوید:
- اِ! شمایید آقا!
حرفی از کمین و این چیزها نمیزند؛ یا خیلی گیج است یا واقعا خطری نیست.
آرامتر از قبل به سمتش میروم و با هر قدم، مکث میکنم.
منتظرم در یکی از توالتها باز شود و یک نفر با سر برود توی شکمم؛ اما نمیشود و اصلا کسی اینجا نیست.
دست کمیل را میگیرم و بلندش میکنم. همچنان پشت گردنش را ماساژ میدهد.
- چی شد مرد حسابی؟ میتونی راه بری؟
کمیل که هنوز هم ردپای درد در صورتش پیداست، سری تکان میدهد و دنبالم میآید:
- پیداش کرده بودما، ولی نفهمیدم کی بود از پشت زد توی سرم. خیلی بد زد نامرد.
و نگاهی به پشت لباسهایش میاندازد که خیس شدهاند:
- اه! نجس شد لباسام!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 334
- بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم.
با شرمندگی سر به زیر میاندازد و لبش را میگزد.
از سرویس بهداشتی خارج میشویم و بالاخره هوهوی لعنتی هواکش، دست از سرمان برمیدارد.
میگویم:
- دقت کردی این دومین بارت بود که توی دستشویی خفتت کردن؟
صورتش سرختر میشود و میفهمم نباید نگاهش کنم. ادامه میدهم:
- توی تعقیب و مراقبت باید خیلی سریعتر و حواسجمعتر از این باشی. همیشه یادت باشه اونی که قراره تعقیبش کنی احمق و خنگ نیست، اگه بود که اصلا نیازی به تعقیب و مراقبت نداشت.
مرصاد مقابلمان سبز میشود. چهرهاش سرخ و برافروخته است و دهانش را باز میکند که کمیل را توبیخ کند.
میدانم کمیل به اندازه کافی شرمنده و سرخورده هست؛ برای همین دستم را به نشانه ایست بالا میگیرم و با چشمانم به مرصاد میفهمانم حرفی نزند.
سرم را جلو میبرم و در گوش مرصاد میگویم:
- من دعواش کردم. بسشه.
مرصاد با خشم نفسش را بیرون میدهد و سرش را بالا و پایین میکند که: باشه.
نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد:
- بریم. دیرمون میشه.
خودش را به من نزدیکتر میکند و میگوید: برای همینه که میگم مواظب باش. قضیه خیلی جدیه.
***
سرم درد گرفته است از صدای ممتد بوق ماشینها و هوای آلوده تهران. گره کور ترافیک نمیخواهد به این راحتی باز شود.
سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی کمکراننده و چشمانم را میبندم. در تمام طول پرواز، تغییر فشار هوا انقدر به گوش و ریهام فشار آورد که نتوانستم بخوابم.
بینهایت خستهام؛ انقدر که حتی دوست ندارم درباره حوادث مبهم پیشِ رو فکر کنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بله خیلی درد داره... کاش بتونیم حداقل به اندازه خودمون، برای این مظلومان کاری بکنیم...
#پاسخگویی_فرات
سلام
پدآفند غیرعامل، به اقداماتی گفته میشه که بدون استفاده از سلاح، سعی داره خطرات حوادث طبیعی و انسانی رو به حداقل برسونه.
مثلا ساختن پناهگاه، ایمنسازی خونهها، استتار و...
بحث درباره ش خیلی مفصله.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بروز ندادن مشکلی رو حل نمیکنه. بهتره یه فرد معتمد و دلسوز پیدا کنید و مشکل رو باهاش درمیون بگذارید.
حتی اگه کمکی هم نکنه، باز هم به تنهایی بار مشکل رو به دوش نمیکشید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله دقیقا همین جوره که بدون دلیل طرف را باز داشت کنن به اتهام قتل براهمین میگم که تاریخ را بخونید که دستتون بیاد چی به چیه.
نکته:بعضی از جاهای رمان شاید من اغراق کرده باشم میگم حتما و شما به حساب جبهه اصلاحات نگذارید.
#پاسخگویی_صدرزاده
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۹
آن دو مرد مهدی را میکشند و با زور میبرندش.
وقتی از کنار من رد میشوند، مهدی سر خم میکند و لب میزند:
- آیه...
چشمانم را میبندم. مطمئنم که سوءتفاهمی بیش نیست.
درمانده پشت سرشان راه میافتم. به در ورودی که میرسم، تعجبم بیشتر از قبل میشود.
حاج کاظم با اخم و چهره برافروخته، کنار یکی از مردها ایستاده است و با او حرف میزند.
لابهلای کسانی که دستگیر شدهاند، چشمم به حاج حسین میافتد.
این مرد از مردان جنگ است از آنهایی که اگر ساعتها پای حرفهایش بنشینی خسته نمیشوی!
چهرهاش شبیه هر کسی هست الا قاتل!
همین طور سر گردان ایستادهام و نگاه میکنم که با صدای داد حاج کاظم به خود میآیم:
- آخه مرد مومن، دارم میگم کسایی که گرفتید، خودشون این چند روز تمام وقت بالا سر پرونده بودند.
مرد دستی به شانههای حاج کاظم میزند و میگوید:
- وقتمو دارید میگیرید حاج آقا. من حکم داشتم که نشون شما هم دادم. باید این افراد دستگیر بشن، اگر اینی باشه که شما میگید، خوب بعد یه باز جویی ساده آزادن.
مرد بیتوجه به حرفهای حاج کاظم میرود. از رگهای ورم کرده گردن حاجی و دستان مشت شدهاش میتوان فهمید حسابی عصبانی است.
تا میخواهند از در خارج شوند به یاد وضعیت آن چهار نفر میافتم. سریع میدوم و در چارچوب در در میایستم:
-اگه این شکلی برید بیرون آبروی همه رو میبرید. خودشون میتونن حرکت کنن، ولشون کنین.
یکی از کسانی که سیدمهدی را گرفته است، پوزخندی میزند و دستش را به قفسه سینهام میکوبد. چون آمادگیاش را ندارم چند قدم عقب میروم.
تنهای به من میزنند و میروند. همانجا گوشه در سُر میخورم و به دیوارهای سیمانی پشت سرم تکیه میدهم.
هنوز مدرکی پیدا نشده؛ بچهها را دستگیر کردهاند. چرا؟
باید کاری کنم. به سمت اتاق حاجی میروم و در راه، مجید جلویم را میگیرد. چشمانش سرخ است:
- حیدر...
صدایش از ته چاه میآید. خودم هم دست کمی از او ندارم؛ اما دستی به بازویش میزنم و میگویم:
- درست میشه، نگران نباش.
خودم هم حرفهایم را باور ندارم، اما امید بچهها نباید از بین برود.
به راهم ادامه میدهم. در اتاق حاجی باز است؛ کمی هلش میدهم و وارد میشوم.
دستانش را به میز تکیه داده و سرش را گرفته است.
تا به حال حاج کاظم را در این وضعیت ندیده بودم و این یعنی وضع خرابتر از آن چیزی است که فکر میکردم.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
ماها چون انسانیم همه چیز را باید از دید منطق و عقل ببینیم. من تا الان اگر چیزی نوشتم درسته بوده اما چون داستان حکم میکنه گاهی خیالات هم باهاش قاطی بشه برخی چیزها که در آینده میخونید درست نیست برای همین من سندهای هر کدوم را از این به بعد تاجایی که در حد توانم باشه میزارم. به هرحال ما قصد توهین به هیچ کس و هیچ گروهی را نداریم فقط میخواییم واقعیت گمشده تاریخ برملا بشه همین.
#پاسخگویی_صدرزاده
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 335
حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برایم مهم نیست.
اولینبار نیست که با ریش و موی بلند و صورت آفتابسوخته و زخمی از ماموریت برمیگردم. هرکس جای رانندهی بنده خدا باشد، از ظاهر آشفتهام میترسد.
میخواهم شیشه را پایین بدهم بلکه هوای گرفته و گرم ماشین عوض شود، اما پشیمان میشوم.
در این ترافیک، هوای بیرون چیزی جز دود اگزوز ماشینها نیست.
ساعت دیجیتال جلوی ماشین، نه و بیست دقیقه را نشان میدهد و من قرار است راس ساعت نه و نیم شب خودم را به خانه امنی نزدیک میدان سپاه معرفی کنم؛ اما هنوز به میدان آزادی هم نرسیدهایم و با این ترافیک، اصلا نمیدانم زنده به آنجا میرسم یا نه.
راننده هم صدایش درآمده از ترافیک سنگین و دارد زیر لب نچنچ و غرولند میکند. آخر هم حوصلهاش سر میرود و رادیوی ماشین را روشن میکند.
صدای گوینده خبر ساعت نُه در ماشین پخش میشود. زمان زیادی از آغاز اخبار گذشته و خبرهای الان، چندان مهم نیستند.
به قول کمیل، آخر اخبار فقط بلدند درباره کشت چغندر در دارقوزآباد حرف بزنند!
- خستهای ها!
صدای راننده تاکسی ست که انگار از اخبار ناامید شده و میخواهد این ترافیک طولانی را با یک همصحبت کوتاه کند؛ حتی اگر آن همصحبت، آدم ترسناک و ژولیدهای مثل من باشد!
لبخند کج و کولهای میزنم:
- آره خیلی.
پشتبندش آهی از ته دل میکشم. کلماتی مثل «خسته» و «خیلی» به هیچوجه حق مطلب را درباره حال من ادا نمیکنند.
من داغانم... له شدهام... بیبرادر شدهام...
چطور میتوان این حس را در کلمات ریخت؟
- از کجا میای؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 336
اول به ذهنم میرسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشتهای انقدر موهایش بلند نیست!
پاسخ منطقیتری میدهم:
- رفته بودم اردوی جهادی.
و در دل ادامه میدهم:
- عجب اردویی هم بود! خیلی خوش گذشت!
- اردوی جهادی همیناس که میرن توی روستاها؟
- آره پدرجان. هموناست.
انگار خیالش کمی راحتتر میشود که من جانی و خلافکار و قاچاقچی نیستم.
لبخند میزند و دوباره نگاه کوتاهی به من میاندازد:
- معلومه حسابی زیر آفتاب بودیا! پوستت حسابی سوخته!
ناخودآگاه دستی به صورتم میکشم: آره...
ساعت دیجیتال ماشین حالا نه و بیست و پنج دقیقه را نشان میدهد. پنج دقیقه گذشته و ما حتی پنج متر هم جلو نرفتهایم.
شاید هم این ساعت دارد سریعتر از ساعتهای عادی کار میکند.
با خودم میگویم به جهنم... حتی اگر پرواز هم بلد بودم به قرار نه و نیم نمیرسم.
رسیدن به آنجا سر ساعت، فقط با طیالارض امکانپذیر است که متاسفانه من هنوز به این مقامات عرفانی نرسیدهام.
دوست دارم سر صحبت را با راننده باز کنم تا بفهمم در مملکت چه خبر است؛ اما نمیدانم چه بپرسم.
اصلا از کجا باید شروع کنم؟ درباره چی حرف بزنم؟
تورم؟
قیمت دلار و سکه؟
آلودگی هوای تهران؟
یا حواشی زندگی سلیبریتیها؟
همه اینها برایم غریبه شدهاند. من از جنگ آمدهام؛ جایی در یک قدمی مرگ. از آخر دنیا.
جایی که تنها چیزی که داری، جانت است که باید حفظش کنی.
آدمهایی که از جنگ برمیگردند، آدمهایی که برادرشان جلوی چشمشان جان داده است، درک چندانی از مفاهیم زندگی روزمره ندارند.
کسی که زمینِ زیر پایش دائم لرزیده است، اصلا نواسانات بازار ارز و سکه را حس نمیکند.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
احتمالا ارسال پاسخ رو فعال کرده بودید و من هم همونجا پاسخ دادم. عذرخواهم. یادم نیست سوالتون درباره حامد زمانی چی بود.
#پاسخگویی_فرات
سلام
فقط کتاب سه دقیقه در قیامت رو خوندم که واقعا اثرگذار بود(هرچند مثل سایر کتابهای نشر شهید هادی، بدون ظرافت و دقت نوشته و چاپ شده بود).
اما آن سوی مرگ رو نخوندم سخنرانیهای آقای امینیخواه رو گوش نکردم متاسفانه.
#پاسخگویی_فرات
سلام
کتابهای خوبی هستند اما متاسفانه چون در زمینه رمان امنیتی کم کار شده، هنوز رمانهای امنیتی به سطح قابل قبولی در داستانپردازی و قلم نرسیدند. اما محتوای خوبی دارند.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از لطف شما. اما هیچکس از ابتدا قلمش خوب نیست. تقویت قلم، نیاز به زیاد خواندن و زیاد نوشتن داره.
#پاسخگویی_فرات
#معرفی_کتاب 📚
📘کتاب: #هشت_سال_بحران_آفرینی_اصلاح_طلبان
✍🏻 نویسنده: #سلمان_علوی_نیک
این کتاب به بررسی و تحلیل عملکرد دوره اصلاحات پرداخته است. اکثر مطالب کتاب برگرفته از خاطرات حجتالسلام حسینیان است.
#بریده_کتاب📖
از نظر مشارکتیها، باید نگاه جامعه را همواره به نقطهای دور خیره نگه داشت و سرابی را در ذهنها به تصویر کشید تا با نزدیک شدن به واقعیت، دوباره در نقطهای دورتر خود را نمایان سازد...
#مه_شکن
#محدثه_صدرزاده
https://eitaa.com/istadegi
#جهاد_تبیین فقط همین👌😅
این طوری صدا ضبط می کردند که #دروغ ها جای #حقیقت نشینه
ما چیکار داریم میکنیم؟
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۹
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۱۰
تا به حال حاج کاظم را در این وضعیت ندیده بودم و این یعنی وضع خرابتر از آن چیزی است که فکر میکردم.
- کاری داشتی؟
صدایش گرفته است؛ اما جدیت خودش را هنوز هم حفظ کرده.
اصلا نمیدانم چه باید بگویم؛ کلمات گم شدهاند. از حال حاجی پیداست همه درها بسته شده.
- الان باید چیکار کنیم؟
سرش بالا میآید و مستقیم به چشمانم نگاه میکند و سری به تاسف تکان میدهد.
- مگه کاری از دستمون بر میاد؟ به چند جا زنگ زدم، هیچکس جواب درست نمیده. من و تو که مطمئنیم چیزی نمیشه؛ اما ذهن مردمو با هیچ پاککنی نمیشه پاک کرد.
راست میگوید؛ طلا که پاک است، چه منتش به خاک است؟! اما حرف مردم چی؟
- معلوم نیست کی آزاد میشن؟ اصلا الان کجا بردندشون؟ کدوم زندان؟
کلافه میگوید:
- هیچ چیز معلوم نیست.
حرفها و کلافگیاش من را هم پریشان میکند.
حوصله ندارد و میبینم بودن من هم دردی را دوا نمیکند؛ پس تنهایش میگذارم.
اولین قدم را که بر میدارم، یاد خواهر مهدی میافتم. دستم را میان موهایم میبرم و با کلافگی به بالا هلشان میدهم.
کلا این موضوع را فراموش کرده بودم. حالا چطور به او بگویم مهدی دستگیر شده؟
باید بروم خانه. باز پا کج میکنم و داخل اتاق حاجی میشوم.
درگیر تلفن روی میز است و تندتند مشغول گرفتن شماره.
در همان حال میگوید:
- باز چیه؟
صدایش خشنتر از قبل است. آب دهانم را فرو میدهم:
- حاجی میشه من برم خونه؟
- برو، اما اگه خواستی به خواهر مهدی چیزی بگی، دلیل اصلی رو نگو. بزار تکلیف معلوم بشه.
از زرنگی حاجی خوشم میآید، همیشه و در هر لحظه سریع اصل مطلب را میگیرد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 337
بالاخره لب باز میکنم و میگویم:
- چه خبر پدرجان؟
ماشین روبهرویی کمی جلو میرود و راننده هم پشت سرش، چند سانتی تکان میخورد و ترمز میکند.
- خبر که همون خبرای همیشگی. گرونی، بیپولی... بازم شکر. بالاخره با بدبختی هم شده یه چیزی درمیاریم ببریم سر سفره زن و بچهمون.
و چنان آهی از ته دل میکشد که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست؛ اما باز ادامه میدهد:
- پریشب یکی رو سوار کردم، مقصدش اون بالاها بود. داشت با گوشیش حرف میزد میگفت خرج غذای سگم ماهانه میشه هفت میلیون. میبینی تو رو خدا؟ من دارم شکم خودم و زنم و سه تا بچهم رو با ماهی دو تومن سیر میکنم، اونوقت یکی فقط خرج غذای سگش میشه هفت تومن! انصافه؟
دوباره دنده عوض میکند و کمی جلو میرود:
- اون بالای تهرون نمیدونم رفتی یا نه. پسرم میگفت کفش یکیشون اندازه کل خونه زندگی ما میارزه. یه عده انقدر دارن که نمیدونن باهاش چکار کنن، یه عده هم انقدر ندارن که اصلا نمیدونن چکار کنن...
اینبار هردو با هم آه میکشیم؛ جانسوزتر از قبل. تورم و مشکل مالی یک مسئله است، اختلاف طبقاتی یک مسئله بزرگتر.
اختلاف طبقاتی یعنی در کشور پول هست؛ اما فقط دست یک عده محدود. یعنی میتوان فقیر در کشور نداشت؛ اما همان یک عده نمیگذارند.
یعنی بعضیها از زیاد خوردن میمیرند و بعضی از نخوردن! و از شمال تا جنوب تهران، نمایشی تراژدیک است از همین اختلاف طبقاتی...
الان باید به راننده بگویم «غصه نخور پدرجان، در عوض امنیت داری»؟
باید بگویم حالا که امنیت داری، دیگر غر نزن که چرا یک نفر برای غذای سگش به راحتی هفت میلیون تومان در ماه میپردازد و تو در مخارج ساده زندگیات ماندهای؟
یعنی تمام آنچه مردم از انقلاب خواسته بودند، فقط امنیت بود؟ عدالت نبود مگر؟
من بجای تمام کسانی که باید بخاطر این وضعیت شرمنده باشند، شرمنده میشوم و سر به زیر میاندازم: چی بگم پدر جان...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 338
- خدا ریشهشونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن.
نمیدانم این را به من میگوید یا خودش و نمیدانم منظورش کیست؛ اما حق دارد شاکی باشد.
حق دارد آه بکشد. و حق دارد باعث و بانی این وضع را نفرین کند.
هرکس باعث شده مردم بیعدالتی ببینند و از انقلاب مایوس بشوند، بیشک لایق نفرین است...
کمیل از صندلی عقب، خودش را میکشد جلو و میگوید:
- ببین تو رو خدا! ما رفتیم برای امنیت مردم جون دادیم که این مسئولین محترم با خیال راحت بتونن مشکل اقتصاد رو حل کنن و دیگه دغدغه جنگ و آشوب نداشته باشن. ولی مثل این که بعضی از مسئولین نه چندان محترم، فکر کردن امنیت برای اینه که راحت بخورن و بخوابن و بچههاشون با پول بیتالمال اونور آب عشق و حال کنن.
و باز هم عرق شرم مینشیند روی پیشانیام؛ بجای همه کسانی که باید از بدن سوخته کمیل و حاج حسین خجالت بکشند؛
از ریههای تاول زده حاج قاسم،
از گردنِ شکسته مطهره،
از تکههای بدن سیاوش،
از سینه شکافته حامد،
از ترکشهای جا خوش کرده در تن پدرم و از خیلی چیزهای دیگر...
راننده دوباره به حرف میآید:
- بابا به خدا ما چیز زیادی از این مملکت نمیخوایم. این که پسر من با دنبال کار و یه لقمه نون حلال باشه انتظار زیادیه؟ این که منِ پیرمرد تو این سن مجبور نباشم مسافرکشی کنم انتظار زیادیه؟ این که هرماه لنگ اجاره خونهم نباشم انتظار زیادیه؟ به خدا زیاد نیست. هعی... خدا لعنتشون کنه...
- کیا رو میگی پدر جان؟
سری تکان میدهد به نشانه تاسف و صدایش را بالا میبرد:
- همین نامردهایی که هرچی رهبر میگه برعکسشو انجام میدن! همینان که سه چهار ساله مملکت رو یه لنگهپا نگه داشتن که آمریکا اِل کنه و بِل کنه و تحریم و کوفت و زهرمار رو برداره.
باز هم گره ترافیک فقط به اندازهای باز میشود که یکی دو متر جلو برویم.
ساعت حالا دقیقا نُه و نیم را نشان میدهد و من الان باید جلوی در خانه امن ایستاده باشم؛ اما نیستم.
میدانم یکی دو دقیقه که بگذرد، موبایل کاریام شروع میکند به زنگ خوردن...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
عذرخواهم؛ احتمالا ارسال پاسخ رو فعال کردید و از همون طریق پاسخ دادم.
متاسفانه فیلم منصور رو ندیدم. و اطلاعات زیادی درباره این شهید بزرگوار ندارم.
#پاسخگویی_فرات