سلام
مسئله فقط شاخصهای اقتصادی نیست. مسئله سبک زندگی هست.
احتمالا منظور شما زمان شاه بود ولی این کلمه رو جاانداخته بودید و بنده حدس زدم این باشه.
ببینید در دهه 30 و 40 و 50، سبک زندگی بسیار سنتیتر و قناعتمدارتر بوده، آگاهیها در زمینه باروری و پیشگیری از بارداری کمتر بوده، درصد کمی از زنان به فکر اشتغال و تحصیل میافتادند و فرهنگ هم زنان رو تشویق به خانهداری و بچهداری میکرده؛ درواقع زنان کاری جز این نداشتند.
این رو هم در نظر بگیرید که سن ازدواج پایین بوده و همین باعث میشده نرخ باروری بالا بره. از طرفی بخاطر شرایط بهداشتی و خدمات درمانی نامساعد و ناآگاه بودن مادران، بسیاری از بچهها توی سن پایین میمُردند و مادران تشویق میشدند به باروری.
جالبه بدونید انفجار جمعیت ایران، دهه شصت بوده یعنی در اوج شرایط نامساعد اقتصادی و اجتماعی؛ دقیقا در بحران جنگ. این نشون میده رشد جمعیت صرفا به اقتصاد وابسته نیست و بیشتر تابع مسائل فرهنگیه. مخصوصا این که خانوادهها قانعتر بودند و مصرفگرایی کمتر رواج داشته، باعث میشده راحتتر بچه بزرگ کنند.
بعد از انقلاب و جنگ، دولت دید نمیتونه این جمعیت انبوه رو مدیریت کنه، مخصوصا برای خدماتی مثل آموزش و درمان و بعد هم اشتغال. یعنی این انفجار جمعیت چون درست مدیریت نشد، تبدیل به بحران شد. برای همین بجای مدیریت درست، برنامههای فرهنگی زیادی اجرا شد در جهت کاهش باروری. در کنارش، خانوادهها مصرفگراتر و رفاهطلبتر شدند و همین باعث شد ترجیح بدند فرزندان کمتر داشته باشند تا بیشتر برای بچههاشون رفاه فراهم بشه و کمتر به خرج بیفتند.
مهشکن🇵🇸🇮🇷
سلام مسئله فقط شاخصهای اقتصادی نیست. مسئله سبک زندگی هست. احتمالا منظور شما زمان شاه بود ولی این کل
از اون گذشته، سن ازدواج به طرز وحشتناکی بالا رفت و این مسئله اثر زیادی گذاشت روی نرخ باروری. زنان بیشتر وارد جامعه شدند و رشد تحصیلات زنان و اشتغالشون، در زمینه افزایش سن ازدواج بیتاثیر نبود. حتی اگر خانمی متاهل هم بود، خب قطعا نمیتونست در کنار درس و کارش، هفت هشت تا بچه بزرگ کنه پس فرزند کمتر رو انتخاب کرد.
#پاسخگویی_فرات
🌷دعای روز هفدهم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
علیرضا پناهیان4_5792019202613185671.mp3
زمان:
حجم:
6.69M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه هفدهم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
سلام
بله راست هست و سندش را هم الان براتون میفرستم اما همون طور که گفتم این جور موارد را نباید پای نظام جمهوری اسلامی نوشت.
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸🇮🇷
#معرفی_کتاب 📚 📘کتاب: #هشت_سال_بحران_آفرینی_اصلاح_طلبان ✍🏻 نویسنده: #سلمان_علوی_نیک این کتاب به بررس
#بریده_کتاب 📖
کتاب ۸ سال بحرانآفرینی اصلاح طلبان_ص۴۰۹_متلاشی کردن وزارت اطلاعات.
نکته: تمام مباحث کتاب از زبان روح الله حسینیان است. که به عبارتی همان شخصیت آقای حسینی داستان میباشد.
خود منم نمیدونم چی شده. حالا فردا دیگه هممون میفهمیم. امیدوارم که هیچی نشده باشه🙄
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۵۸
با تردید روبه آقای حسینی میگویم:
_نکنه مهدی بلایی سرش اومده؟
هیچ چیز نمیگوید، تنها با نگرانی نگاهم میکند. آب دهانم را پایین میفرستم میخواهم باز هم سوالم را تکرار کنم که یک دفعه در با شتاب باز میشود. سعید همان طور که نفس نفس میزند میگوید:
_پیداش کردم.
سریع بلند میشوم. منتظر نگاهش میکنم. دستش را بر روی قفسه سینهاش گذاشته است تا نفسش کمی جا بیاید.
_بیمارستانه.
تنها همین کلمه باعث میشود به نقطه جوش برسم. نفسهایم بالا نمیآید. خودم را به سمت سعید میرسانم. حتی نمیتوانم لب باز کنم و سوال بپرسم، تنها نگاهش میکنم که خودش متوجه موضوع میشود و اسم بیمارستان را میگوید. نمیدانم چرا با غم نگاهم میکند. با سرعت به سمت درب اداره میدوم. قطعا تا به بیمارستان برسم جان به لب خواهم شد. صدای داد حاج کاظم و بقیه میآید اما دیگر هیچ چیز مهم نیست حتی اگر تاوانش از دست دادن شغل و کارم باشد. سریع سوار موتور میشوم و راه میافتم. از میان ماشینها حرکت میکنم. با سرعت به سمت بیمارستان میروم. یک خیابان نرسیده به بیمارستان پشت ترافیک گیر میافتم. دستی لابهلای موهایم میکشم. سعید گفت مهدی بیمارستان است پس هیچ اتفاق بدی نیفتاده جز چند زخم. اگر غیر از این میبود که... میخواهم خودم را قانع کنم. با صدای بوق ماشینها به خودم میآیم و راه میافتم. کنار بیمارستان میایستم و سریع از موتور پایین میآیم و روبه نگهبان میگویم:
_حاجی مراقب موتورم باش تا بیام.
منتظر جوابش نمیشوم و به سمت پذیرش میروم. به پرستار بریده بریده میگویم:
_سید.. مهدی ...رضوی.
پدستار با تعجب نگاهم میکند چشم غرهای میروم که نگاهش را میگیرد و مشغول جست و جو میشود. گلویم به سوزش افتاده است. بعد از چند دقیقه سرش را بلند میکند و میگوید:
_همچین کسی اینجا نیست آقا.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 455
حسن را دنبال خودم، میکشم میان درختان کنار خیابان. پشت جدولها مینشینیم به تماشای آشوب و ناامنی. دلم قرص است؛ باوجود صدای بلند دزدگیر ماشینها و کف و سوت و شعار و شکستن شیشه... با وجود بوی لاستیک سوخته و گرمای آتش. میدانم زود تمام میشود...
به حسن میسپارم حواسش به اطراف باشد و خودم، گوشیِ احسان را چک میکنم. صدای جواد را از بیسیمم میشنوم: آقا! من احسان رو گم کردم! خیلی شلوغه اینجا!
حدس میزدم این اتفاق بیفتد. خوشبختانه فاصله زیادی تا میدان فردوسی نداریم. احسان قرار بود آنجا باشد؛ و احتمالا ناعمه هم. از طریق جیپیاس موبایل احسان، پیدایش میکنم و شاخ درمیآورم؛ میدان فردوسی نیست؛ نزدیک ماست. روی نقشه بیشتر زوم میکنم. در یکی از فرعیهای منتهی به خیابان انقلاب است؛ داخل کوچهپسکوچهها. چطور انقدر سریع جواد را پیچانده و در رفته؟ احساس بدی پیدا میکنم از این قضیه؛ شاید فهمیده که در تور تعقیب است. احسان هم که از این جربزهها ندارد که بفهمد و بعد هم ضدتعقیب بزند... مگر این که یک نفر به او رسانده باشد...
ناعمه کجاست؟ نمیدانم. شاید الان با احسان باشد... همان لحظه، احسان پیام میدهد به ناعمه: کجایی؟
-نزدیکتم. نیمساعت دیگه میام.
نزدیک یعنی در همین محدوده؛ شاید در همین خیابان. با دقتی از همیشه بیشتر، تکتک افرادی که میبینم را بررسی میکنم. به مسعود پیام میدهم: دیگه بسه، جمعشون کن.
گویا منتظر پیامم بوده که سریع مینویسد: فهمیدم. باشه.
سیصد و سیزدهتا صلوات نذر میکنم که مسعود و تیمش به موقع بتوانند از پس آن تیم ترور بربیایند. برای جواد پیام میدهم: احسان رو دارم. همین اطراف باش احتمالا لازمم میشی.
صبر نمیکنم برای جوابش و موبایل را برمیگردانم داخل جیبم. حسن آرام با آرنج میزند به پهلویم: سیدحسین اومد.
بدون این که دقتم را از خیابان بردارم، از گوشه چشم سیدحسین را میبینم که همراه یکی از بچههای بسیج، قدم تند کرده به سمت ما. کنار من و حسن، خودشان را پشت جدول و درختها جا میدهند. نگاه از خیابان برنمیدارم و میگویم: اونا که سوئیشرت طوسی دارن لیدرن. حواستون به اونا باشه. صورتهاتون رو بپوشونید.
-همونه که دنبالشی؟
این را سیدحسین میپرسد و من محکم میگویم: نه. مطمئنم اون نیست. اینا فقط مجلس رو گرم میکنن.
سیدحسین سرش را تکان میدهد و از مصطفی گزارش میخواهد. صدای مصطفی را نمیشنوم؛ همه حواسم به خیابان است و توحشی که جای اعتراض را گرفته. بر فرض که اینها به وضعیت اقتصادی معترضند؛ خب الان دارند دقیقاً به همان مردمی ضربه میزنند که تحت فشار اقتصادیاند! حالا اینها به کنار... تصور وجود تیمهایی که برای کشتهسازی آموزش دیدهاند، باعث میشود سرم تیر بکشد. روی خط همه کسانی که صدایم را در بیسیم میشنوند میروم و میگویم: بچهها، الان کافیه فقط خون از دماغ یه نفر بیاد تا به عنوان شهید عَلَمش کنن. پس نباید بذاریم بلایی سر احدالناسی بیاد. حتی اگه لازمه، خودتون سپر بشید؛ ولی کسی آسیب نبینه.
رو میکنم به سیدحسین و بچههایی که اطرافم هستند و با صدایی خفه، اما طوری که به گوش همهشان برسد، توصیههای امنیتی را گوشزد میکنم. این که چطور فیلم بگیرند، در دل جمعیت نروند و... توصیههایم را تا زمانی ادامه میدهم که صدای تکان دادن نردههای وسط خیابان، صحبتم را قطع کند. انگار قوم مغولند که حمله کردهاند برای نابود کردن هرچه به دستشان میرسد؛ از نردههای وسط خیابان گرفته تا موانع راهنمایی و رانندگی، ایستگاه خط تندرو و سطلهای زباله. انگار این زبانبستههای پلاستیکی مقصر اوضاع اقتصادیاند!
-اون دختره چه کار میکنه اون وسط؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 456
این را سیدحسین میگوید و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گوشم میرسد. رد نگاهش را میگیرم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده میرسم. با آرامش و به تنهایی میان این قوم مغول قدم میزند؛ انگار اصلا نمیبینندش و کاری به کارش ندارند. پشتش به ماست. چشم تنگ میکنم. سیدحسین و رفیقش دارند درباره این حضور شبحوار دختر با هم بحث میکنند و حتی شک دارند به این که دختر باشد؛ اما نه... مقنعه مشکی سرش کرده و دوربین به دست، خلاف جهت جمعیت راه میرود. با آرنج به سیدحسین میزنم: خودشه... فکر کنم خودشه!
هیجانی عجیب میدود در رگهایم. جایی برای خطا ندارم. کمیل شانهام را فشار میدهد: خودشه.
قلبم قوت میگیرد و تمام بدنم هم. مانند شکارچیای که در کمین شکار نشسته، از کنار جدول چشمم را گره زدهام به ناعمه و آرام در همان حال نشسته بر زمین، میروم جلو. سیدحسین از پشت سرم میگوید: این حالا حالاها میخواد بره جلو!
بدون این که چشم از ناعمه بردارم، آرام میگویم: حتماً مسلحه!
اصلا مسلح نبودنِ یکی مثل ناعمه در این شرایط، بیشتر شبیه جوک است. نامرد حتما خیالش از بابت دستگیری هم راحت است و میداند آن نفوذی، سریع کارش را راه میاندازد که با اسلحه آمده وسط تهران!
حوالی میدان فردوسی، ناعمه آرام خودش را از وسط جمعیت میکشد کنار به حاشیه پیادهرو. مردی سیاهپوش و با ماسک، منتظرش ایستاده. ناعمه چند کلمه با مرد صحبت میکند که نمیشنویم و چیزی به مرد میدهد؛ فکر کنم دوربین یا موبایلش باشد. صورتش را از پشت ماسک به سختی میبینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچهها میشود.
برمیگردم به سمت بسیجیهایی که سردرگمیشان را پنهان کردهاند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمدهاند. شرمندهشان هستم و شرمندگیام را در نگاهم میریزم. به رفیق سیدحسین میسپارم همینجا مواظب باشد کسی را نزنند. راستش بخاطر سن کمش، میخواهم دور از خطر نگهش دارم. به سیدحسین میگویم: سید، شما با موتور برو دنبال مَرده، ببین کجا میره و چکار میکنه ولی باهاش درگیر نشو.
سیدحسین قدم تند میکند به سمت موتورش و من میمانم و حسن. نگرانش هستم؛ نمیخواهم همراهم بیاید که خطری تهدیدش نکند. پشت سرم که باشد، اگر بلایی سرم آمد میتواند درخواست نیروی کمکی بدهد. میگویم: اصل کار، کار خودمه؛ اما تو هم پشت سرم بیا که اگه گمش کردم یا اتفاقی برام افتاد، تو بتونی درخواست نیروی کمکی بدی. فقط یادت باشه خودت درگیر نشو. باشه؟
-چشم.
-خب، الان من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا.
قدم میگذارم داخل کوچه و باز حس میکنم سایهای سیاه روی سرم افتاده؛ تاریکی کوچه. انگار همه صداهای پشت سرم خاموش شدهاند؛ صدای آشوب خیابان را از دور و خیلی محو میشنوم. حالا غرقم در سکوت کوچه و خانههایش.
-عباس، مَرده رو گم کردم ولی وقتی دوباره دیدمش، داشت میاومد سمت تو. چکار کنم؟
آن مرد حتما تامین ناعمه است... یک طوری فهمیدهاند ناعمه در خطر است و شاید حتی بدانند من دنبالش هستم. جیپیاس احسان، جایی چند کوچه آنسوتر را نشان میدهد؛ ناعمه دارد میرود سراغ احسان. بعید میدانم این یک قرار عاشقانه باشد؛ حداقل از جانب ناعمه که قطعا اینطور نیست. چطور فهمیدهاند من اینجا هستم؟!
به حسین میگویم: اشکالی نداره، اگه میتونی با کمک بچههای بسیج مَرده رو بگیرید. فقط یادتون باشه زندهش به درد میخوره.
-باشه عباس جان، مواظب خودت باش.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 457
اینبار میروم روی خط حسن. به حسن هم میسپارم با سیدحسین دست بدهد برای زدن مرد. حسن میگوید: عباس خیلی دور شدی. نمیتونم ببینمت.
برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. از دور، خیلی دور، سایه مبهم حسن را میبینم و نفس راحتی میکشم. دوباره خیره میشوم به روبهرو: حسن حتما مَرده رو پیدا کن! یا علی!
هوا سرد است؛ انقدر سرد که در خودم جمع میشوم و از دهان و بینیام بخار بیرون میآید. قدمهایم را تند و سریع برمیدارم که گرم شوم. کوچه شبیه یک تونل تاریک و سرد است؛ بیانتها. بدنم کوفته است؛ نمیدانم چرا، شاید از فعالیت زیاد. خیلی خستهام. دستانم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم که گرم شوند. تندتر میروم. یک نگاهم به روبهروست و یک نگاهم به نقشه جیپیاس. ناعمه میپیچد و من هم به دنبالش.
موقعیتم را برای جواد میفرستم و میگویم: سریع بیا اینجا.
صدای فشفش از بیسیمم میشنوم و صدای مسعود را میان همان فشفش. کلمات مبهمی میگوید که میانشان تنها نام خودم را میفهمم. صدای محسن را. محسن هم دارد من را صدا میزند. فکر کنم دارد داد میزند و من به سختی میشنوم: آقا... آقا...
سرخ شده حتماً، مثل همیشه. این که صدای محسن و مسعود به من نمیرسد، یعنی یک نفر اینجا دارد با جمینگ، در امواج بیسیمم اختلال ایجاد میکند. در چنین موقعیتهای بهم ریختهای البته، معمولا بچههای خودمان این کار را میکنند؛ اما هیچوقت در بیسیم خودمان اختلالی پیش نمیآید... محسن باز صدایم میزند و من نمیشنوم. صدای جواد هم در نیامده.
قدم تند میکنم به سمت ناعمه؛ نزدیکتر میشوم و نزدیکتر. روی اسلحهام سوپرسور میبندم. حاشیه کوچه، باغچه هست و شمشاد. از پشت درختان و شمشادها، انقدر فاصلهام را کم میکنم که از ناعمه رد شوم و بتوانم مثل یک شکارچی، دست بیندازم و لباسش را بگیرم و بکشمش میان همان شمشادها. جیغ کوتاهی میزند و میافتد روی زمین. هنوز بلند نشده که لوله اسلحهام را میگذارم روی سرش: تکون نخور!
میخواهد برگردد؛ اما با فشار اسلحه مانعش میشوم. دستانش را بالا میگیرد و عصبی میخندد: تو عباسی؟
یخ میزنم. از کجا من را میشناسد؟! هیچ برخوردی در پرونده سمیر با او نداشتهام... مگر اینکه... پازل سریع در ذهنم تکمیل میشود. فرار کردنش در پرونده سمیر، تیم ترورم و هماهنگیاش با تیم عملیاتی محسن شهید... ناعمه آمده بوده برای تمام کردن کار من؛ همانطور که من کمر همت بستهام برای تمام کردن کار او...
سوالش را بیجواب نمیگذارم و با دستِ آزادم، دستبند را از جیبم درمیآورم. صدای باز شدن دستبند را که میشنود، باز هم میخندد: دلم برات میسوزه. نمیدونی خیلی وقته که پشتت خالیه؟
لهجه عبریاش میرود روی اعصابم؛ اما نشنیده میگیرم حرفش را. میدانستم پشتم خالی ست. میدانستم در این پرونده تنها هستم. میگویم: به جهنم، مهم این بود که کار تو تموم بشه.
-چطوری مثلا؟
-نوچههای تو توی سازمان ما مثل دندون خرابن، میندازیمشون دور. بقیه سالمن، انقدر هستن که تو نتونی در بری.
میخندد؛ باز هم. میخواهم بیسیم بزنم به جواد که بگوید مامور خانم بفرستد برای بردن ناعمه؛ اما جواد را میبینم که دارد میآید همین طرف. برایش دست تکان میدهد و من را میبیند. سر میچرخانم به سمت ناعمه تا حواسم به ناعمه باشد.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi