eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
1603276551-ali-fani-12.mp3
7.8M
🥀✨ ای آنکه گرهِ کار‌های فروبسته، به سرانگشت تو گشوده می‌شود؛ و‌ ای آن که سختیِ دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد... 🎤علی فانی http://eitaa.com/istadegi
🏴 پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پی حادثه‌ی تروریستی در حرم حضرت احمد بن موسی(شاهچراغ) شیراز 🔻 بسم اللّه الرّحمن الرّحیم جنایت شقاوت‌آمیز در حرم مطهّر حضرت احمد بن موسی علیهماالسلام که به شهادت و مجروح شدن ده‌ها مرد و زن و کودک بی‌گناه انجامید، دل‌ها را اندوهگین و داغدار کرد. عامل یا عاملان این جنایت اندوهبار یقیناً مجازات خواهند شد ولی داغ عزیزان و نیز هتک حرمت حرم اهل بیت علیهم‌السلام جز با جستجو از سررشته‌ی این فاجعه‌آفرینی‌ها و اقدام قاطع و خردمندانه درباره‌ی آن، جبران نخواهد شد. همه در مقابله با دست دشمن آتش‌افروز و عوامل خائن یا جاهل و غافل او وظائفی برعهده داریم؛ از دستگاه‌های حافظ امنیت و قوه‌ی قضائیه تا فعالان عرصه‌ی فکر و تبلیغ و تا آحاد مردم عزیز باید ید واحده‌ئی باشند در مقابل جریانی که به جان مردم و امنیت آنان و مقدسات آنان بی‌اعتنائی و بی‌احترامی روا می‌دارد. ملت عزیز و دستگاه‌های مسئول یقیناً بر توطئه‌ی خباثت‌آمیز دشمنان فائق خواهند آمد، انشاءالله. 🔺 اینجانب به خانواده‌های عزادار این حادثه و به مردم شیراز و به همه‌ی ملت ایران تسلیت می‌گویم و شفای مجروحان را از خداوند متعال مسألت می‌کنم. سید علی خامنه‌ای ۵ آبان ۱۴۰۱ http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۵ تصور این که الان هیولا زیر پاهایش لهم می‌کند، مرا تا حد مرگ می‌ترساند. به حنجره‌ام فشار آوردم تا جیغ بکشم؛ انقدر که گلویم درد گرفت. نمی‌دانم صدایی خارج شد یا نه. من آن لحظه، جز صدای بم انفجار چیزی نمی‌شنیدم. حتی لغزش پای برهنه‌ام روی زمین داغ و ناهموار را نمی‌فهمیدم؛ فقط می‌خواستم دور شوم از آن هیولا و برسم به آغوش مادرم. انگار که مادرم بیرون خانه، آن سوی خیابان ایستاده بود. ناگاه دستی دور کمرم حلقه شد و پایم را از زمین بلند کرد. گمان بردم چنگال هیولاست و اشکم درآمد که الان می‌میرم. دست و پا زدم برای رها شدن، ولی من را محکم گرفته بود و زورم به او نمی‌چربید. فکر کردم پدر برگشته که سر من را هم بگذارد لب باغچه و ببردش. با همه وجود، دستانم را تکان می‌دادم و لگد می‌پراندم برای نجات، تا این که دوباره سختی زمین را با پایم حس کردم. دو دست بزرگ و مردانه، بازوانم را گرفته بودند. تکیه ام به دیوار کوچه بود و دیگر رمق نداشتم برای جیغ زدن. آرام می‌نالیدم و چهارستون بدنم می‌لرزید. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم، چهره خسته و خاک‌آلود مردی بود با لباس نظامی. کلاه نقاب‌دار روی سرش بود و چفیه مشکی دور گردنش. چهره‌اش آفتاب‌سوخته بود و ریش‌هایش کوتاه. یادم نیست چشمانش چه شکلی بودند؛ فقط یادم هست قرمز بودند و خسته؛ و لب‌هایش رنگ‌پریده. تندتند نفس می‌زد و نفس‌هایش می‌خورد به صورتم. ترسیدم او هم مثل پدر باشد؛ هیولاصفت. ترسم وقتی بیشتر شد که اسلحه را روی دوشش دیدم. نگاهش اما، خشمگین نبود. نگران بود و گیج. دو دستش را گذاشت دو سوی صورتم و نوازشم کرد. اشک، راه باز کرد روی صورتم و باز هم نالیدم. دیگر صدای پای هیولا نمی‌آمد. مرد، دستپاچه دنبال قمقمه‌اش گشت و آن را مقابل لبانم گرفت: مای! (آب!) گلویم می‌سوخت؛ هم از گرما و تشنگی و هم از فشاری که به حنجره‌ام آورده بودم برای جیغ کشیدن. دهانم را باز کردم و او، آب را در دهانم ریخت. جانم خنک شد و دیگر جیغ نزدم. بدنم اما، از شدت ضعف می‌لرزید. حس کردم الان است که بیفتم؛ اما مرد من را نشاند روی پایش و آب قمقمه را ریخت روی صورتم. یاد وقت‌هایی افتادم که مادر صورتم را می‌شست. مرد دست کشید میان موهایم، مثل وقتی مادر نوازشم می‌کرد. آنجا بود که اولین بار، پرچم ایران را دیدم؛ روی جیب پیراهن نظامی آن مرد. سبز، سپید، قرمز. آن روزها اصلا نمی‌دانستم ایران چیست و کجاست. مرد دست کشید روی موهایم و گفت: اهدئی روحی، نحنا اصدقاء، جئنا لمساعده. لاتخافی عزیزتی. (آروم باش جانم، ما دوستیم، اومدیم کمک کنیم، نترس عزیزم.) جملاتش شتاب‌زده و آشفته بود؛ انگار او هم از پریشانی من ترسیده بود و می‌خواست هرطور شده آرامم کند. تا قبل از آن، کلماتی مثل «روحی» و «عزیزتی» را تنها از زبان مادر شنیده بودم. وقتی گفت «لاتخافی عزیزتی»، فهمیدم او هیولا نیست. برایم حکم آب گوارا پیدا کرد وسط کویر خشک. پیراهنش را گرفتم و خودم را چسباندم به سینه‌اش که از شدت نفس‌زدن، بالا و پایین می‌رفت. صدای قلبش را شنیدم که مثل قلب من تند می‌زد. دستش را گذاشت میان موهایم و سرم را نوازش کرد. لباسش بوی خاک و باروت می‌داد. نامش حیدر بود؛ یعنی خودش اینطور گفت: اسمی حیدر... ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام بر پرچم ؛ روی جیبِ پیراهنِ نظامیِ آن مرد...🇮🇷
عشق‌یعنی‌ضربان‌حرم.mp3
3.97M
🥀 عشق یعنی ضربان حرم... 🎤 سیدرضا نریمانی پ.ن: جای حاج قاسم چقدر خالیه...😭 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدا قوت، اشکالی نداره.
...💔😔
سلام بر مرد میدان...🇮🇷
⚠️⚠️⚠️ اگر مدافعان حرم نبودند، این اتفاق داستان هر روز کودکان ایرانی بود... ان‌شاءالله خدا به آرتین کوچولو صبر بده...
🖼 فارس‌من| ۱۰ هزار امضا در کمتر از ۳ ساعت: با عاملان ناامنی مماشات نکنید 🔹مردم با ثبت پویشی خواهان پایان مماشات با اغتشاش‌گران شدند و‌ آن‌ها را شریک جرم خون ریخته شهدای شاهچراغ دانستند. 🔹حامیان این پویش می‌گویند: ما مطالبه حل خواسته‌های به‌حق مردم را داریم، اما خواهان برخورد قاطع با از بین‌برندگان امنیت هستیم. 👇👇👇👇👇 پویش را اینجا امضا کنید
بسم‌الله الرحمن الرحیم برای آرتین...🥀 (کودکی که پدر، مادر و برادر خود را در حمله تروریستی به حرم شاهچراغ از دست داد) دیدی عزیزکم؟ دیدی انسانیت را چگونه معنا کرده‌اند؟ برای زن زندگی آزادی، چادر برمی‌دارند و کور می‌کنند دختران سرزمینت را. برای توی کوچه رقصیدن گلو می‌برند و اتش می‌زنند مامور وظیفه را. شعارهای توخالیشان را دیدی؟ آزادیشان فقط برای ایران است، چشمشان را روی کشت و کشتار فرانسه و آلمان بسته‌اند. کور و کر شدند و شاخک‌هایشان برای اینجا تیز شده است. هشتگ راه می‌اندازند و استوری می‌گذارند برای ترسیدن به وقت بوسیدن، اما نه هشتگی را وایرال کردند نه کلیپی را فوروارد برای در خون غلطیدن، هنوز طنین خون و ترور در شبستان حرم پیچیده. دردت به جانم، اسوده بخواب. این خون‌ها ریخته می‌شوند؛ اما پاک نمی‌شوند. می‌دانم برایت سخت است، اما این را بدان، تو بزرگ می‌شوی، مرد می‌شوی مثل پدرت و شک ندارم همانجاست که ذوالفقار، سجیل و فاتح می‌شوی روی سر کسانی که ریختند خون مظلوم را به اسم آزادی. نگران نباش جان دلم، آسوده بخواب. هنوز پدر مراقبت هست، دست پر مهر مادر میان موهایت حرکت می‌کند. غم را در دلت جای نده که تو الان هشتاد میلیون خواهر و برادر داری. غصه نخور عزیزکم، غصه نخور...💔 به قلم خانم عمار(از هنرجویان کلاس انار امنیتی) http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۶ *** - بگیم اورژانس بیاد؟ - نه لازم نیست. مشکلی نداره. - مطمئنی؟ خیلی حالش بد بود. آوید کمر راست می‌کند و شانه‌ام را فشار می‌دهد: خودتم که گفتی، حالش بد بود. ولی الان خوبه. مگه نه؟ سرم را تکان می‌دهم و یک جرعه از لیوان آبی که آوید دستم داده را می‌نوشم. مزه زهر مار می‌دهد. در گلویم گره می‌خورد و به سختی پایین می‌رود. فکر کردم این‌بار دیگر واقعا می‌میرم؛ مثل دفعات قبل. و باز هم نمردم. انگار قرار است تا روزی که واقعا بمیرم، هزاربار تا لبه مرگ بروم و برگردم؛ شاید اینطوری ترسم از مرگ بریزد. این هم یک یادگاری ست از پدرِ احمقِ داعشی‌ام؛ اگر سر مادر را یک بار لب باغچه برید، من را هزاربار برده تا لب همان باغچه. بقیه دخترهای خوابگاه جمع شده‌اند جلوی در اتاق و الان است که با نگاه کنجکاوانه‌شان قورتم بدهند؛ مخصوصا که روی تخت افرا نشسته‌ام و خیلی بهشان نزدیکم. دوست دارم چشم تک‌تکشان را دربیاورم که یاد بگیرند وقتشان را با فضولی درباره درد و مرض دیگران پر نکنند. صدای پچ‌پچ‌شان رفته روی اعصابم. آوید می‌چرخد به سوی بقیه: حالش خوبه بچه‌ها. لطفا تنهاش بذارید تا یکم استراحت کنه. برید ببینم... تاحالا کسی از فضولی نمرده. و با دست، دخترها را هدایت می‌کند به سمت در اتاق. به قول آن شاعر ایرانی: جانا سخن از زبان ما می‌گویی... فقط خودش و افرا می‌مانند. برمی‌گردد به سمت من: برای این مشکلت دارو مصرف می‌کنی؟ از خودم و تمام دنیا متنفر می‌شوم. فاصله حمله قبلی‌ام تا بعدی، فقط یک ماه دوام آورد. لعنتی. نظم هم ندارد که بدانم کی باید منتظرش باشم و بروم خودم را یک گوشه حبس کنم، تا انگشت‌نمای مردم نشوم و ضعیف به نظر نرسم. دندان می‌سایم بر هم و می‌گویم: تو از کجا فهمیدی مشکلم چیه؟ می‌خندد و دست می‌کشد روی موهایم: فکر می‌کنی سه سال چه غلطی می‌کردم توی دانشکده پزشکی؟ درس می‌خوندم دیگه!... گفتی دارو مصرف نمی‌کنی؟ -نه، یعنی دیگه نه. آخه یه مدت بود مشکلی نداشتم. آوید شانه بالا می‌اندازد: باید با یه روان‌پزشک صحبت کنی، شاید لازم باشه مصرف دارو رو ادامه بدی. دوباره نه... از وابسته بودن به قرص و دارو بدم می‌آید. پدرخوانده‌ی بیچاره‌ام این همه پول برای روانشناس و روانکاو خرج کرد که محتاج قرص‌های رنگی نباشم. از این که ذهنم تحت کنترل مواد شیمیایی باشد، بیش از هرچیزی متنفرم. لب می‌جنبانم: باشه، ممنون. آوید دراز می‌کشد روی تختش و یک کتاب از زیر تختش برمی‌دارد که بخواند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. افرا اما، دست به سینه تکیه داده به دیوار و فقط نگاهم می‌کند. نگاه سبزش طوری ست که انگار تمام زیر و روی زندگی‌ام را می‌داند؛ تیز و طلبکارانه. عرق می‌نشیند روی پیشانی‌ام و رو می‌چرخانم به سویی دیگر. نگاهم گره می‌خورد به قاب عکس کوچکِ کنار تخت افرا. هیچ‌وقت از این فاصله نزدیک نگاهش نکرده بودم. از دور خود افرا بود؛ ولی حالا که انقدر نزدیکم، می‌توانم بفهمم افرا نیست. یک زن جوان است دقیقا مثل افرا اما با چشمان مشکی. دستش را انداخته دور گردن کسی و دارد می‌خندد؛ اما افرا نیمی از عکس را یا بهتر بگویم، آن آدم را بریده. بهترین دفاع حمله است. برای فرار از پرسش‌هایی که تا چند دقیقه دیگر هوار می‌شوند روی سرم و طلبکاری نگاهش، می‌پرسم: عکس مادرته؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
این دیگه واقعا به ذهن خودمم نرسیده بود🙄 شاید... پ.ن: اسم پسره دانیاله...
شاید... شگفتانه‌های زیادی در پیش داریم...
🔴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر 🔴 ⚫️ ایران عزیزمان بار دیگر در حادثه ای ناگوار عزادار شد‌؛ ما دانشجویان دانشگاه های اصفهان و علوم پزشکی روز شنبه پس از اقامه نماز در مسجد، همدلانه و مشکی پوش ساعت ۱۲:۳۰ در سه راه زبان به سوگ خواهیم نشست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شاید...
سلام ممنونم که مطالعه کردید. و خوشحالم که دوست داشتید. دعا کنید روز به روز، بهتر بشه نوشته‌هام.
پاسخ خانم عمار.
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۷ افرا رد نگاهم را دنبال می‌کند تا قاب عکس و می‌گوید: آره. -چقدر شبیه خودته. -هوم. جلو می‌آید و می‌گوید: اگه حالت خوبه می‌تونی بلند شی. فکر کنم دست گذاشتم روی نقطه حساسش و دلش نمی‌خواهد درباره‌اش صحبت کند. از جا بلند می‌شوم و گردنبندم را در دست افرا می‌بینم. آن را می‌گیرد بالا و می‌گوید: گفته بودی مسلمون نیستی. -نیستم. گردنبند در دستش تابی می‌خورد؛ یک دعای عربی داخل کیف چرمی کوچک. چقدر احمقم من. آوید کتابش را می‌اندازد کنار و روی تخت نیم‌خیز می‌شود: باریکلا افرا خانوم، نمی‌دونستم کارآگاه هم هستی! سریع مانند مجرمی در دادگاه، از خودم دفاع می‌کنم: به اون اعتقاد ندارم. فقط چون یادگاریه نگهش می‌دارم. گردنبند را از دستش می‌قاپم. افرا با چشمش می‌پرسد که یادگاری از کی؟ ولی به زبان نمی‌آورد. آوید هم حتما دارد جلوی خودش را می‌گیرد که این گردنبند را به آن تصاویرِ بی‌صورت و بابا لنگ‌دراز ربط ندهد. خودم را می‌اندازم روی تختم و دستانم را می‌گذارم پشت سرم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: باشه... باید باهاتون روراست باشم. پدر و مادرم توی جنگ سوریه کشته شدن و یه سرباز ایرانی منو نجات داد. بعد هم یه خانواده مسیحی سرپرستی منو قبول کردن. اون گردنبند رو همون سرباز ایرانی بهم داد، برای همین نگهش داشتم. تند و یک‌نفس این‌ها را گفتم و نفس می‌گیرم تا دوباره به حال احتضار نیفتم. چقدر زجرآور است خلاصه کردن بیست سال درد و زندگیِ لعنتی در چند جمله؛ تازه همه‌اش هم راست نبود. جرات ندارم بگویم پدرم داعشی بوده؛ اگر بفهمند احتمالا هرشب با چشمان باز می‌خوابند که مبادا نیمه‌شب، سرشان را ببرم... افرا بی‌حرکت سر جایش ایستاده؛ بدون این که در چهره و چشمان سبزش، تغییری حس کنم. آوید هم سر جایش خشک شده و فقط نگاهم می‌کند. انگار جملاتم هنوز از حلزونی گوششان نگذشته و به مغز نرسیده‌اند. انقدر تند و درهم گفتم که اصلا بعید است شنیده باشند. بالاخره، اولین واکنش افرا این است که زانوانش شل شوند و بنشیند روی تخت. دهانش را باز و بسته می‌کند برای زدن حرفی؛ ولی من هم بجای او بودم چیزی به ذهنم نمی‌رسید. چی باید بگوید مثلا؟ سرش را پایین می‌اندازد. چشمان آوید قرمز می‌شوند و با صدایی گرفته که تا به حال از او نشنیده‌ام، می‌گوید: متاسفم. من... - لازم نیست چیزی بگی. غلت می‌زنم به پهلو؛ طوری که پشتم به هردوشان باشد. از صدای ورق زدن صفحات کتاب افرا، می‌فهمم دوباره خودش را پنهان کرده پشت درس. گردنبند را در دستم فشار می‌دهم و دوباره پر می‌شوم از نفرت و دلتنگی. باید هرطور شده پیدایش کنم... -کیو؟ سوال آوید یعنی بلند فکر کرده‌ام. سر جایم می‌نشینم. حرفم را یک دور در ذهنم می‌چرخانم و به زبان می‌آورم: حالا که اومدم ایران، می‌خوام اون سرباز ایرانی رو پیدا کنم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🥀 بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بی‌خبر نه.‌.. آمده‌ای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانی‌ات می‌گذارم و بوسه‌ام را انقدر طولانی می‌کنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسری‌مان... خدا را شکر. خیالم از بابت عاقبت به خیری‌ات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم. دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی، دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگی‌ات هم نیستم... موهایت را مرتب می‌کنم. توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیه‌السلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیه‌اش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش می‌برد خدمت حسینِ فاطمه؟ چندبار به صورتت دست می‌کشم تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خورده‌ای زمین. من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شده‌ای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم... به پدرت اما گفته‌اند؛ از چهره‌اش پیداست. من دارم از چهره‌اش این را می‌خوانم که به او گفته‌اند با نامردی شهیدت کرده‌اند. این را انگار در خطوط و چین‌های صورتش نوشته... هرچه بیشتر می‌بوسمت و می‌بویمت، تشنه‌تر می‌شوم انگار. کاش حرف می‌زدی. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم می‌گردی... 📖بریده‌ای از رمان «خط قرمز» به قلم فاطمه شکیبا🌿 🥀✨تقدیم به شهید آرمان علی‌وردی و تمام شهدای گمنام و مظلوم مدافع امنیت...💔