eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💦 «بیعت آب‌ها» 🌱 من و ادامه این راه سخت، بسم الله...🥀 http://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀 "از کجا شروع شد...؟" مسیر دسته همیشه از مقابل خانه مادرجان می‌گذشت. کمی بعد از اذان مغرب، صدای طبل و سنج‌شان از حسینیه نزدیک خانه مادرجان بلند می‌شد، نزدیک می‌شد، دقیقا از مقابله خانه می‌گذشت و کم‌کم در پیچ و خم کوچه‌ها محو می‌شد. مادرجان می‌گفت وقتی کوچک بودم، با شنیدن صدای دسته، چشم‌هام درشت می‌شد، به سمت پنجره گردن می‌کشیدم و با گوش تیز و چشم باز دنبال منبع صدا می‌گشتم. آن‌وقت مادرجان دل به دل کنجکاوی‌ام می‌داد و با چشم گرد می‌پرسید: صدای چیه؟ و خودش جواب می‌داد: صدای دسته میاد! بعد هم چادر می‌پوشید، بغلم می‌گرفت و من را می‌برد دم در خانه تا دسته را ببینم. من سایه‌هایی محو می‌دیدم از بلندگوهایی که روی گاری بودند، پرچم‌های بلند، طبل‌های بزرگ، مردی که پشت میکروفون شعری نامفهوم می‌خواند، یاحسین گفتن هماهنگ مردم، مردان سیاهپوشی که آرام‌آرام جلو می‌رفتند و زنجیرهایی که با موج هماهنگ، به هوا می‌رفتند و بر شانه مردان پایین می‌آمدند. دیگر یاد گرفته بودم. هر وقت صدای طبل را از دور می‌شنیدم، علاوه بر این که چشم‌هام درشت شوند و به سمت پنجره گردن بکشم، با هیجان و با لحن کودکانه می‌گفتم: صدای دسته میاد! یک فیلم هم از همان روزها دارم. همان روزهایی که داشتم با حیرت به صدای طبل گوش می‌دادم و بعد بابا می‌گوید: گوش کن ببین! صدای چی میاد؟ یکی از آن طرف می‌گوید: صدای طبل میاد. و باز بابا می‌گوید: نه، دارن می‌گن یا حسین. بعد عمه‌ام می‌گوید: بگو یا حسین! من چند ثانیه بابا و بقیه را نگاه می‌کنم، و اولین بار زبانم به نام حسین می‌چرخد. فکر کنم شروعش از همان‌جا بود. یعنی سیدالشهدا آن «یا حسین»ِ کودکانه را شنید. جواب داد. بعد منت گذاشت، لطف کرد و من و زندگی‌ام را هم به عَلَمش گره زد. شاید اصلا منتظر بود این یا حسین از دهان کوچک من دربیاید تا من را هم سوار کشتی نجاتش کند. و البته حتما از خیلی قبل‌ترش، ما در عالم ذر یکدیگر را دیده بودیم و قرار شده بود وقتی که یک سال و نیمه‌ام، اولین بار با زبان دنیایی صداش بزنم. من را نمی‌بردند حسینیه؛ شاید بخاطر گرما و ازدحامش. بجز یک تعزیه شام غریبان، هیچ خاطره‌ای از کودکی‌ام در محرم ندارم. سیزده سال از آن عهد کودکانه گذشت، و من بجز دو سه بار، روضه‌ای شرکت کردم نه جز اطلاعات محدود، چیزی درباره محرم فهمیدم. من آن عهد را از یاد برده بودم اما سیدالشهدا هنوز منتظرم بود. اولین روضه به اختیار خودم را در پانزده سالگی رفتم. وقتی که توی خانه نشسته بودم و حماسه حسینی می‌خواندم. از بیرون صدای دسته می‌آمد. من دیگر بچه نبودم. نه چشم‌هام درشت شد، نه سمت پنجره گردن کشیدم. سرم همچنان روی سطور کتاب حماسه حسینی شهید مطهری خم بود؛ اما آخرش صدای دسته کار خودش را کرد. به جان قلبم افتاد. هر ضربه روی طبل، قلب من را هم لرزاند و داد می‌زد که: بلند شو! صدای دسته میاد! بلند شو، بلند شو، بلند شو... و من بلند شدم. برگشتم به آغوش حسینی که سال‌ها منتظرم مانده بود، با آغوش باز. شاید من هنوز برای او همان دختربچه یک سال و نیمه بودم که موقع راه رفتن تلوتلو می‌خورد، انگشت شصتش را می‌مکید و سینِ "حسین" را کمی غلیظ و نزدیک به شین تلفظ می‌کرد؛ همان دختربچه‌ی بی‌گناه و خالص؛ نه اینی که الان هستم: مغرور، آلوده، متکبر. دیگر فهمیده‌ام این راه برگشتنی نیست. این پیوند گسستنی نیست. من هم که یادم برود، حسین(علیه‌السلام) یادش نمی‌رود. او رها نمی‌کند. هربار که احساس می‌کنم رها شده‌ام، برمی‌گردم و آن فیلمِ کودکی‌ام را می‌بینم(چقدر خوشحالم که فیلم سرنوشت‌سازترین لحظه زندگی‌ام را دارم). فیلم یا حسین گفتن کودکانه‌ام را و بعدش؛ وقتی که عمه‌ام گفت سینه بزن و من شروع کردم به سینه زدن. صورتم باز شد و خندیدم. شادی جای حیرت را گرفت. خندیدم و سینه زدم... هربار آن فیلم را می‌بینم تا یادم بیفتد برای چه زندگی می‌کنم. هربار آن فیلم را می‌بینم تا یادم بیفتد علت خندیدنم چیست، علت شاد بودنم. حسین همچنان منتظر «یا حسین»های ساده و خالصانه است تا ما را سوار کشتی‌ نجاتش کند... ✍️فاطمه شکیبا (فرات) https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀﷽🥀 "کاش افسانه بود" روانشناس‌ها می‌گویند سوگ عاطفی پنج مرحله دارد: انکار، خشم، چانه‌زنی، اندوه و پذیرش. تا یکی دو سال پیش، من در مرحله انکار بودم. دربه‌در دنبال ابطال سند روایت‌های کربلا می‌گشتم. بعضی روایات به قدری سنگین بودند که دلم می‌خواست باور نکنم. دوست داشتم فاز روشنفکری بردارم و بگویم این شاخ و برگ‌ها را مداح‌ها از خودشان درآورده‌اند که مجلس‌شان پرشور شود. اصلا کی گفته یک نوزادی بوده به اسم علی‌اصغر؟ کی گفته یک دختر سه‌ساله بوده به اسم رقیه؟ ماجرای قاسم آنقدرها هم پرشاخ‌وبرگ نبوده. آن روضه که به اسم لیلا می‌خوانند و کلی بابتش از ما اشک می‌گیرند اصلا حقیقت ندارد و... البته واقعا هم حدود هفتاد، هشتاد درصد آنچه در روضه‌ها می‌گویند، مخصوصا جزئیات حوادث و بخش زیادی از مکالمات منسوب به معصوم و اطرافیانش، ساخته ذهن خلاق مداحان است و حقیقت ندارد؛ حتی با اصل عصمت و مقام اهل‌بیت هم تعارض دارد. راستش امام حسین و حضرت زینبی که مداحان برای ما ساخته‌اند، بیشتر از این که شبیه انسان‌های بزرگ و قدرتمند باشند که آگاهانه در مسیر حق قدم برمی‌دارند، شبیه افرادی درمانده و ناتوانند، کسانی که بدون این که بخواهند در یک مخمصه گیر افتاده‌اند و دارند بابت این که قرار است بمیرند و سختی بکشند، به زمین و زمان نفرین می‌کنند. من پای این مدل روضه‌ها گریه‌ام نمی‌گیرد. فقط می‌توانم دستم را زیر چانه بزنم و لب برچینم و آه افسوس بکشم که چرا انقدر درک ما از اهل‌بیت علیهم‌السلام کج و کوله است. شاید هم اصلا گریه واقعی را باید پای همین روضه‌ها کرد؛ گریه برای خودمان و فهم غلطمان، گریه برای امامی که هنوز غریب است و اشتباه روایت می‌شود. خلاصه که خیلی تلاش کردم روایت‌های ناخالص و غلط را بکشم بیرون، بلکه از سنگینی حادثه کم شود، مثل کسی که سعی دارد یک داروی تلخ را برای خودش قابل خوردن کند. سعی کردم شاخ و برگش را بزنم، به امید این که اصل ماجرا ساده‌تر از این باشد و قابل هضم‌تر؛ ولی فایده نداشت. می‌توانستم جزئیات شهادت را رد کنم، ولی نمی‌توانستم بگویم امام حسین علیه‌السلام به دست شمر شهید نشده. می‌توانستم بگویم وجود شخصیت رقیه از لحاظ تاریخی مخدوش است، ولی نمی‌توانستم بگویم اسارت اهل‌بیت واقعیت ندارد. می‌توانستم بگویم ماجرای عروسی قاسم بیشتر از این که غم‌انگیز باشد، خنده‌دار و غیرواقعی ست، ولی نمی‌توانستم بگویم قاسم به میدان نرفته. دلم می‌خواست باور کنم که این‌ها همه‌اش افسانه است؛ نمی‌شد. کاش افسانه بود. اینجا وارد مرحله دوم شدم. خشم. یک جاهایی بجای گریه کردن، از خشم به خودم می‌پیچیدم. دندان برهم می‌فشردم. دست‌هام مشت می‌شدند. سرم داغ می‌شد. حرص می‌خوردم. آتش درونم شعله می‌کشید و چشمه اشکم را می‌خشکاند. و هنوز ردپای انکار هم در خشمم بود. با خودم می‌گفتم حالا درست است که امام را شهید کرده‌اند ولی نه چندنفری. حالا درست است که اسب علی‌اکبر اشتباهی رفته وسط سپاه دشمن ولی نباید باور کنم بقیه‌اش را. نمی‌شود. یعنی دیگر آدم‌ها انقدر هم وحشی نمی‌شوند که وقتی می‌بینند یک نفر زخمی ست و نمی‌تواند از خودش دفاع کند، تازه بریزند سرش و زجرکشش کنند، هرطور می‌توانند بزنندش. نه. نمی‌شود. حتما این هم ساخته ذهن مداح است. قاتلان امام آدم‌های بدی بودند، ولی دیگر آدم انقدر هم نمی‌تواند وحشی و پست باشد... نه. نمی‌شود... اینجا بود که رسیدم به مرحله سوم؛ چانه‌زنی. این که دائم با خودم حساب و کتاب کنم که نه. بالاخره اندازه یک سر سوزن آدم بودند هنوز. بین آن سی‌هزار نفر حتی یکی دوتا آدم هم نبوده که جلوشان را بگیرد یا حداقل قاطی‌شان نشود؟ حتما بوده. حتما یک نفر رفته و داد کشیده که چندنفر به یک نفر؟ آره آره... حتما چندنفری بوده‌اند. حتما بالاخره یک جایی صدای وجدانشان درآمده و دیگر بی‌خیال شده‌اند. آره معلوم است که این روضه‌ها درست نیست... نمی‌شود که... نه نمی‌شود. من باور نمی‌کنم. اصلا دوست دارم خودم را بزنم به آن راه. بیا فکر کنیم همه‌اش را مداح‌ها ساخته‌اند. تصمیم داشتم در همین مرحله بمانم؛ تا آبان هزار و چهارصد و یک و ماجرای تو؛ آقای آرمان علی‌وردی! الان که فکرش را می‌کنم، خوب شد دوربین سال شصت و یک هجری وجود نداشت؛ وگرنه فکر کن یکی آن بالای گودال می‌ایستاد و فیلم می‌گرفت. من هم دلم به همین خوش بود که به خودم بگویم اصلا کی دیده ماجرای علی‌اکبر را؟ کی دیده شهادت امام حسین را؟
مه‌شکن🇵🇸
🥀﷽🥀 "کاش افسانه بود" روانشناس‌ها می‌گویند سوگ عاطفی پنج مرحله دارد: انکار، خشم، چانه‌زنی، اندوه و
ولی متاسفانه زمان شهادت تو، سال‌ها از اختراع دوربین می‌گذشت و در دست هرکسی یک دوربین بود. برای همین آن فاجعه رخ داد تا من را از مرحله چانه‌زنی عبور دهد. سیزده ثانیه فیلمت کافی بود تا خدا به من بفهماند که: بله عزیزم، می‌شود. آدم هم ممکن است انقدر وحشی شود. آدم‌ها گاهی انقدر وحشی می‌شوند که وقتی می‌بینند یک نفر زخمی ست و نمی‌تواند از خودش دفاع کند، تازه بریزند سرش و زجرکشش کنند، هرطور می‌توانند بزنندش. حتی از این وحشی‌تر. انقدر که وقتی چندنفری به یک نفر حمله می‌کنند، پیراهنش را هم غارت کنند و... نباید این کار را می‌کردی آقای علی‌وردی. باید می‌گذاشتی من توی همان مرحله چانه‌زنی بمانم. باید اجازه می‌دادی باورم نشود. نباید اینطور بی‌رحمانه من را به مرحله اندوه هل می‌دادی. الان من چکار کنم؟ الان که آن فیلم سیزده ثانیه‌ای را دیده‌ام، چه خاکی به سرم بریزم؟ حالا باید به لطف تو، تا آخر عمر در مرحله اندوه بمانم. این سوگ پذیرفتنی نیست، مرحله پذیرش برایش قفل است... ✍️فاطمه شکیبا (فرات) https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه بغض--فاطمه شکیبا.pdf
758.2K
📚فایل پی‌دی‌اف مجموعه داستان کوتاه 💔 🍂روایتی از بغض‌های بی‌صدا و ناشنیده...🍂 🌱تقدیم به شهدای کربلا؛ آنان که ذوب در حسین‌اند...🥀 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا(فرات) گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
📚فایل پی‌دی‌اف مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔 🍂روایتی از بغض‌های بی‌صدا و ناشنیده...🍂 🌱تقدیم به شهدای
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا 🏴پنجم: خون شش ماه است که سرتاسر تن کوچکت را طواف می‌کنم. شش ماه است که قلب کوچکت، تسبیح گویان مرا به این‌سو و آن‌سو می‌فرستد. شش ماه است که هرگاه صدای پدرت را می‌شنوم، بی‌قرارتر در رگ‌هایت می‌دوم تا برسم به گوش‌هایت و واضح‌تر بشنوم صدای حسین را. شش ماه است که تک‌تک سلول‌هایت عاشقانه شوق تکثیر دارند تا زودتر قد بکشی و مثل برادرهایت، با پای خودت پشت سر حسین قدم برداری و بشوی قوت قلبش. امروز اما، از همه این شش ماه کم‌جان‌تری و دلیلی جز تشنگی ندارد این بی‌حالی‌ات. آبِ بدنِ چون برگِ گلت کم شده. دست و پا می‌زنی و من هم دیگر رمق دویدن در رگ‌هایت را ندارم؛ نه فقط از تشنگی که از غصه. شرمنده‌ام از خودم. خون همه مردان بنی‌هاشم برای دفاع از حسین بر زمین ریخته، بجز من که هنوز در رگ‌ها زنجیرم. دیواره نازک رگ، برایم مثل زندان است. می‌خواهم بیرون بزنم و حسین را ببینم؛ روی ماهش را. صدای گام‌های پدرت را که می‌شنوی، آرام می‌شوی و من به تب و تاب می‌افتم. این‌بار خسته‌تر قدم برمی‌دارد. از میدان نبردی نابرابر برمی‌گردد؛ برای وداع. این را از صدای گریه مادر و عمه‌ها و خواهرانت می‌فهمم. بی‌قرارتر می‌شوم. فرصتم رو به پایان است. سراغ تو را می‌گیرد. بی‌قرار در رگ‌ها می‌دوم؛ بی‌توجه به خستگی. تو را انقدر تنگ در آغوش می‌گیرد که عطر گریبانش مستم می‌کند. کاش تو هم برایش فدا می‌شدی و من بخاطرش بر زمین می‌ریختم. این آرزوی من نیست فقط. هربار مادرت در آغوشت گرفته، صدای ضربان قلبش را شنیده‌ام که این آرزو را زمزمه می‌کند، این آرزو با آه از دهانش بیرون می‌دود و زمان لالایی خواندن، در صدایش جاری می‌شود. صدای صفیر تیری را می‌شنوم؛ تیری که به قصد حسین از کمان جهیده. انگار صاحبش ترسیده حسین پا به میدان بگذارد و به جهنم بفرستدش. گردن لطیف تو اما، سپر آهنینی می‌شود برای حسین. تیر، پوست و گوشت و رگ تو را می‌شکافد و من را از زندان آزاد می‌کند. به شوق آزادی، به سوی شاهرگ گردنت می‌دوم و چشمم به چهره نورانی حسین روشن می‌شود. آزاد و رها، خود را میان دستان حسین می‌اندازم. تو دست و پا می‌زنی از شوق این که با شش ماه عمر، در صف جوانمردان شهید کربلا قرار گرفته‌ای. حسین تو را در آغوش می‌فشرد و دستانش را برای من کاسه می‌کند. تمام جان حسین، حمد و تسبیح می‌گوید و من را به آغوش آسمان می‌اندازد... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🎧 و علی اصحاب الحسین جلسه اول جلسه دوم جلسه سوم جلسه چهارم جلسه پنجم جلسه ششم جلسه هفتم جلسه هشتم ج
مجموعه بغض رو پارسال بر اساس سلسله جلسات «و علی اصحاب الحسین» نوشتم. یک پیشنهاد عالیه برای محرم...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله کاملا درسته، اصلا قانون یعنی محدودیت و هیچ‌وقت نمی‌شه همه مردم رو قانع کرد. منظور من از احترام به سلایق این بود که محدوده قانون بتونه بیشتر مردم رو پوشش بده. مثلا دین اسلام رباخواری رو حرام کرده؛ اما مردم رو در انتخاب شغل و کسب درآمد (با رعایت اصول شرعی) آزاد گذاشته. درباره پوشش هم همینه. یک حدی مشخص شده ولی این حد نباید طوری تنگ باشه که همه مردم مجبور بشن یه جور لباس بپوشند. با رعایت حدود هر فردی باید بتونه پوشش خودش رو انتخاب کنه. همین الان حجاب زنان مسلمان از کشورهای مختلف رو ببنید، همه باحجاب‌اند ولی شکل رعایت حجاب متفاوته.
سلام اولا ارجاعتون میدم به پیام قبلی. ممنوعیت حجاب در فرانسه با پلورالیسم دینی که خودشون مدعیش هستند تناقض داره؛ چون به پیروان یک دین اجازه نمیده دین خودشون رو بهش عمل کنند. دوما برای من هیچ قانونی به اندازه قانون خدا اصالت نداره. حکومت جهان فقط دست خداست، حجاب قانون تنها حاکم مطلق جهانه نه عقیده شخصی من. من به دستور حاکم مطلق جهان عمل می‌کنم.
سلام بله کاملا درسته.
سلام مراسم نزدیک خونه‌مون🙄
دیروز اتفاقی دیدم یه سایت رمان شاخه زیتون رو گذاشته، بخش نظراتش خیلی جالب بود. ملت کلی باهم دعوا کرده بودن😅 علت دعوا هم بنده و رمانم بودیم و من از همه جا بی‌خبر🙄😶
🌱محرم و عزاداری امام حسین اگه ما رو رشد نده پس قراره چه تاثیری داشته باشه؟ قراره قیام امام حسین علیه‌السلام یه الگوی عملی برای ما باشه. ادب و فداکاری رو کجا می‌شه بهتر از اینجا یاد گرفت؟ متن کامل👇🏻👇🏻
مه‌شکن🇵🇸
🌱محرم و عزاداری امام حسین اگه ما رو رشد نده پس قراره چه تاثیری داشته باشه؟ قراره قیام امام حسین علیه
🥀﷽🥀 "ما و گردنه‌های سخت!" ✍️فاطمه شکیبا -الای ابلفضل به کمرد بزِنه. (الهی ابالفضل به کمرت بزنه). -واگذارِت کردم به امام حسین. -الای خیر نبینی.(الهی خیر نبینی!) این نفرین‌هایی که به لهجه اصفهانی خوندید به نظرتون چی‌اند؟ نفرین یه مادر مومن به بچه ناخلفش؟ نفرین یه بِزِه‌دیده به یه کلاه‌بردار؟ نفرین کسی که ماشینشو بردن به یه دزد؟ نه! اینا حرفاییه که یه خادم امام حسین علیه‌السلام، موقع خدمت به عزادارها می‌شنوه! از طرف کی؟ بعضی از عزادارها(فقط بعضیاشون). بذارید بیشتر توضیح بدم. این شبا توفیق دارم توی هیئت نزدیک خونه به عزاداران اباعبدالله خدمت کنم(چند ساله که بجای حسینیه میام اینجا). یکی از معضلاتی که واقعا از اول باهاش مواجه بودیم، معضل صندلی‌هاست. نزدیک به پنجاه تا چهل درصد فضای هیئت صندلی چیده شده، تا خانم‌هایی که به دلیل کهولت سن، بیماری یا بارداری نمی‌تونن روی زمین بشینن، از صندلی‌ها استفاده کنن. ولی بارها دیدیم عزیزانی روی صندلی می‌شینن که مشکل خاصی ندارن و فقط می‌خوان راحت‌تر باشن؛ و اوضاع وقتی بدتر می‌شه که می‌بینیم بچه‌های کوچیک رو هم کنار خودشون روی صندلی نشوندن! یا می‌بینیم که خیلی از خانم‌ها کفش یا کیفشون رو روی صندلی می‌ذارن و به اصطلاح جا می‌گیرن و می‌رن، و ما شرمنده خانم‌هایی می‌شیم که واقعا نمی‌تونن روی زمین بشینن و از ما صندلی می‌خوان، درحالی که صندلی خالیه و یه نفر جا گرفته. عزیزان! لطفا هرجایی تشریف می‌برید عزاداری، این رفتارها رو نشون ندید. واقعا واقعا واقعا حق‌الناسه. نشستن به شکل گِرد دور هم، دراز کردن پا، نشستن توی مسیر رفت و آمد، جا گرفتن روی زمین با کیف و کفش اونم درحالی که خیلی‌ها جای نشستن ندارن، رفت و آمد مداوم، پفک خوردن و حرف زدن(این دیگه فاجعه‌س!)، هل دادن برای شام و توجه نکردن به راهنمایی‌های خادمین، واقعا در شأن عزادارهای اباعبدالله نیست. شما وقتی از زاویه دید خودتون نگاه می‌کنید می‌گید من اینطوری راحت‌ترم، ولی از دید مایی که خادم شما هستیم و می‌خوایم همه با آرامش عزاداری کنند و از مجلس استفاده کنن هم به قضیه نگاه کنید... ما نمی‌تونیم استثنا قائل بشیم، چون یه استثنا استثناهای دیگه رو دنبال خودش میاره. نمی‌تونیم و نمی‌خوایم رفتار بدی از خودمون نشون بدیم، و واقعا انرژی زیادی می‌ذاریم، پس لطفا هرجا تشریف می‌برید روضه، با خادمین همکاری کنید و خدای نکرده رفتار تندی نشون ندید و خادم رو به پهلوی شکسته حضرت زهرا و دست بریده حضرت عباس حواله ندید! به خدا درست نیست خادم بیاد فحش و نفرین بشنوه، اونم فقط بخاطر این که وظیفه‌ش رو انجام داده. مثلا دیشب یکی از بچه‌ها به یه خانمی گفته بود جلوتر نرید، جا نیست! اون خانم هم گفته بودن خب به تو چه؟ و اشک این دوستمون دراومده بود. عزیز من! باور کنید خادم به فکر راحتی شما و همه عزادارهاست. مردم‌آزار که نیست، دشمن شما که نیست! اون خادم هم مشکلات شخصی داره، خسته ست، ممکنه اشتباه کنه... شما بخاطر امام حسین علیه‌السلام ببخشیدش. باور کنید گاهی اگه جدی نباشه نمی‌تونه جمعیت رو کنترل کنه.(تازه به خادمین بیچاره معمولا شام هم نمی‌رسه، چون باید صبر کنن همه مردم برن و آخر کار برن شام بگیرن، و وقتی می‌تونن برن که دیگه شام تموم شده!) البته واقعا من این چند شب برخوردهای خیلی قشنگی هم از مردم نازنین دیدم. مثلا یکی دوبار شد که یکی از عزادارهایی که روی صندلی نشسته بود، با این که خودش کمرش درد می‌کرد، وقتی دید خسته شدم تعارف کرد که یکم روی صندلیش بشینم و استراحت کنم. یا یکبار شد که حال یکی از بچه‌های خادم بد بود و یکی از خانم‌ها بهش شکلات داد و پیگیر حالش شد که خوب شده باشه. دیدن این رفتارهای قشنگ خستگی آدمو از بین می‌بره. خیلی بی‌نظمی‌ها توی قسمت خانم‌ها دیده می‌شه. علت عمده‌ش هم اینه که خانم‌ها خانوادگی میان، مادر و دختر و عروس و مادرشوهر و خاله و عمه و دخترخاله و دخترعمه و... همه باهم با چندتا بچه تشریف میارن، برای همین اون معضل جا گرفتن و گرد نشستن پیش میاد. یا مثلا وقتی نمی‌ذاریم آخر مراسم همه هجوم ببرن به سمت در، میان می‌گن دخترم اون طرفه برم پیشش، خواهرم رفت می‌ترسم گمش ‌کنم، شوهرم دم در منتظره بذار برم و... بچه‌ها هم غالبا با خانم‌ها هستن که دیگه نورعلی‌نور می‌شه(مهدکودک هیئت رو گذاشتن برای اینجور وقتا)، و شرایط وقتی بدتر می‌شه که خانم‌ها برای رفتن عجله دارن و ما هرشب باید از گردنه سخت فاجعه منا عبور کنیم! ادامه دارد...
مه‌شکن🇵🇸
🥀﷽🥀 "ما و گردنه‌های سخت!" ✍️فاطمه شکیبا -الای ابلفضل به کمرد بزِنه. (الهی ابالفضل به کمرت بزنه). -
همه این‌ها به کنار، برگردیم به معضل صندلی. وقتی از خانم‌های جوان یا بچه‌هایی که روی صندلی‌اند می‌خوایم که صندلی رو برای خانم‌های مسن، بیمار یا باردار خالی کنن، خیلی وقت‌ها با مقاومت شدید و خشن مواجه می‌شیم(و بعد ناله و نفرین و اینا...) یا مثلا خانم نشسته، بچه‌ش رو هم نشونده کنارش رو صندلی، و وقتی ازش محترمانه خواهش می‌کنیم که حداقل بچه جاش رو به خانم مسن‌تر یا بیمار یا باردار بده، تند به ما برمی‌گردن که: من می‌خوام بِچِم همینجا بیشینه! به من چه که مردوم نیمی‌تونن رو زِمین بیشینن! همین‌قدر زیبا! بماند که این رفتار در شأن عزادار اباعبدالله نیست، بماند که حق‌الناسه، بماند که واگذارتون می‌کنم به عباس موزون، ولی باور کنید اون بچه به مادرش نگاه می‌کنه و یاد می‌گیره که خودخواه باشه، یاد می‌گیره که به حقوق مردم توجه نکنه، به بزرگ‌تر و به قانون احترام نذاره، و فقط خودش و راحتی خودش براش مهم باشه. این بچه بعدا توی مدرسه، توی محیط کار، و هرجایی توی جامعه باشه همینطور با مردم برخورد می‌کنه. از خردترین موقعیت‌ها تا کلان‌ترین مسئولیت‌ها، هرجا که باشه یاد گرفته منافع شخصی رو به منافع جامعه و حتی منافع ملی ترجیح بده. وای اگر چنین بچه‌ای با این تربیت، یه مسئولیت دولتی و مدیریتی قبول کنه... دیگه خودتون می‌دونید بعدش چی می‌شه! این بچه حتی وقتی بزرگ بشه، به مادرش هم رحم نمی‌کنه و می‌گه: به من چه که پیر شدی و بهم نیاز داری؟ به من چه که برام زحمت کشیدی و بزرگم کردی؟ من حالشو ندارم ازت مراقبت کنم. می‌ذارمت سرای سالمندان. برعکسش هم هستا... همین دوشب پیش از یه دخترخانم که روی صندلی نشسته بود، خواستم اگه یه خانمی به صندلی نیاز داشت جاش رو بهش بده. مادرش هم پاش رو عمل کرده بود و نمی‌تونست روی زمین بشینه. دختره شک کرده بود که حرفمو قبول کنه یا نه، نمی‌خواست از مامانش دور بشه. مامانش سریع گفت من میام روی صندلی‌های اونطرف می‌شینم که پیشت باشم، شما روی فرش بشین. و اتفاقا همون موقع یه خانم مسن اومدن و دختربچه و مامانش خیلی محترمانه صندلی رو دادن به اون خانم. چقدر رفتارشون قشنگ و برازنده عزادار امام حسین علیه‌السلام بود. چقدر خوبه که این مادر در عمل به دخترش یاد داد باادب و فداکار باشه. محرم و عزاداری امام حسین اگه ما رو رشد نده پس قراره چه تاثیری داشته باشه؟ قراره قیام امام حسین علیه‌السلام یه الگوی عملی برای ما باشه. ادب و فداکاری رو کجا می‌شه بهتر از اینجا یاد گرفت؟ ✍️فاطمه شکیبا (فرات) بیشتر بخوانید؛ خاطرات خدمت در حسینیه‌ی قدیمیِ محله پدربزرگ: https://eitaa.com/istadegi/1934 https://eitaa.com/istadegi/1947 https://eitaa.com/istadegi/1948 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از راه سوم
🪐کهکشان راه سوم سفری به سرزمین هویت دخترانه 🔍آشنایی با ابعاد فردی، خانوادگی و اجتماعی الگوی سوم زن 🔍بازخوانی حقوق و مسئولیت های دختران در زندگی چندساحتی 💫در منظومه فکری رهبر انقلاب با ما در این سفر کهکشانی هم مسیر شو👣 ⏮فرصتی ویژه برای: شناخت هویت زن در منطق اسلام گفتگو و هم اندیشی درباره راهکارهای تبیین ان در فضای دانشگاه ها 🎓ویژه دانشجویان دختر فعال فرهنگی ➖➖➖➖➖➖➖➖ زمان برگزاری جلسات: 📆چهارشنبه ها ۹ الی ۱۲ صبح 🔖اطلاعات بیشتر و ثبت نام از طریق شناسه زیر در پیام رسان ایتا: @kahkshan_rah_sevomشروع دوره از چهارشنبه ۴مردادماه 💠راه سوم (شبکهٔ تخصصی زنان مترقی) @rahesevvom
دیشب توی هیئت، دقیقا جلوی چشمم یه نوزاد رو روی تشکش خوابونده بودن. از زاویه‌ای که من می‌دیدم، پاهای کوچیک و تپلش پیدا بود که داشت دست و پا می‌زد... لازم نبود کسی روضه بخونه... علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یک قدم به جلو، یک قدم به عقب زانوهای لرزان… 🎤Vetr علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی خدایان تنبل‌اند، مثل خدایان هندی و بودایی که یک گوشه لمیده‌اند و حرف از صلح و قناعت می‌زنند؛ یا خدای مسیحی‌ها که وقتی در جنگ‌های صلیبی و دادگاه‌‌های تفتیش عقاید حسابی خون ریخت و خون نوشید، بی‌خیال دنیا شد و رفت به صلیبِ کلیساش چسبید، دیگر هم دور و بر سیاست و جنگ نپلکید. ...
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای... نخیر... متین و معترض‌های توی شهرک، هم‌قسم شده‌اند که نگذارند من بخوابم. خمیازه می‌کشم. دلم لک می‌زند برای خواب. از دیشب بدخواب شده‌ام و تا الان نتوانسته‌ام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمی‌گذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را می‌اندازم کنار و کشان‌کشان، خودم را می‌رسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف می‌زند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه... به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را می‌بینم که می‌دود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد می‌کشند: بگیرینش... بسیجیه... سرم درد می‌گیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سی‌هزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم می‌پیچد. جزء معدود خواب‌های واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سی‌هزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایه‌های تعزیه. شاید کربلا. -اووه... افتاد... گرفتنش... واای... متین چشمانش را ریز می‌کند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد می‌زنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده... دیگر جوان را نمی‌بینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دست‌هایی را می‌بینم که بالا می‌روند و پایین می‌آیند به نیت زدنش. در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سی‌هزارنفر سپاه. طوری نگاهش می‌کردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد می‌رود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزه‌ها را می‌دیدم که بالا می‌رفتند و به سوی بدنش پایین می‌آمدند. -وااای ببین دارن می‌کشنش. یا خود خدا! لرز می‌کنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط می‌خواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین. زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم می‌چرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمی‌دانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین می‌شناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضه‌هایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ ترسیدم. می‌خواستم بروم و می‌ترسیدم از برق شمشیر و چهره‌های کبود از خشمشان. -اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟ جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آن‌ها که دورش را گرفته‌اند، یک نفر قمه به دست می‌بینم و دلم می‌ریزد. دلم می‌خواهد بروم پایین، صف آن‌ها که دور جوان را گرفته‌اند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ یک قدم برمی‌دارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمه‌ای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم می‌لرزند و همانجا می‌ایستم. این‌هایی که من می‌بینم، برایشان مهم نیست چرا می‌زنند و چطور می‌زنند؛ فقط می‌زنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکه‌پاره می‌کنند همان‌جا؛ بدون این که بپرسند مثل آن‌ها فکر می‌کنم یا نه. خواب بودم؛ ولی می‌توانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و می‌خواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفه‌ام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم. پیکر نیمه‌جان و خونین جوان بسیجی را دارند می‌کشند روی زمین. به دستانم نگاه می‌کنم؛ پاک‌اند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کرده‌اند. عقب عقب می‌روم؛ نمی‌دانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمی‌دانم. متین فیلمی که می‌گرفت را قطع می‌کند و سرش می‌رود داخل گوشی: این خیلی ویو می‌خوره. ببین کی بهت گفتم. جوان را کشان‌کشان، از میدان دیدمان خارج می‌کنند و دیگر نمی‌بینمش. فقط رد خونش باقی می‌ماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم... علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای.
ولی من هنوز این جمله قاتلش رو هضم نکردم که می‌گفت: یه دست می‌رفت بالا ده‌تا دست می‌اومد پایین...😭