eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
سلام این حالت دقیقا همون حالت حمله پنیک هست، حملات پنیک خیلی وقتها علت مشخصی ندارن، غیرقابل پیش‌بینی
البته حمله پنیک علائمی شبیه به سکته قلبی داره، مثل تنگی نفس و عرق سرد و تپش قلب و... فقط یه حالت روانی نیست. تشخیص اختلال روانی هم به عهده روانپزشکه نه من و شما، الکی به خودتون برچسب نزنید.
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 خاکستر داغ آتشفشان بود که داشت بیرون می‌پاشید. سریع گفتم: نه نه... اصلا... مطمئنم تو همچین کاری نمی‌کنی. اگرم کرده باشی حتما براش دلیلی داشتی. گدازه‌های آتشفشان از چشمان خاکستری تلما به سمتم پرتاب می‌شدند و فهمیدم با جمله آخرم اوضاع را بدتر کرده‌ام. باید سریع‌تر یک جان‌پناه پیدا می‌کردم. گفتم: خب البته دانیال خیلی ناگهانی مُرده... طبیعیه که وقت نکرده بهت رمز رو بگه. تلما چشمانش را تنگ کرد. کسی در درونم فریاد می‌زد که: بگو تو هم عامل ایران هستی. بگو همکارید. بگو که انقدر به تو بی‌اعتماد نباشد. از ایران خرج کن و اعتمادش را بخر...! ولی می‌دانستم فایده ندارد. تلما ابداً چنین چیزی را باور نمی‌کرد؛ یعنی مطمئن بودم ایران برای چنین ماموریتی یک آدم ساده‌لوح انتخاب نمی‌کند. در نتیجه، لب‌هایم را به هم فشار دادم که حقیقت ازشان بیرون نزند و دستانم را بالا بردم و تسلیم شدم. -باشه باشه... قرار بود فضولی نکنم. تلما همچنان خشمگین بود؛ هرچند دیگر قصد فوران نداشت. من اما از این بی‌اعتمادی و نفوذناپذیری‌اش خسته و دل‌آزرده بودم. یک لحظه به سرم زد یک کار احمقانه بکنم؛ کاری که در این شرایط مسخره‌ترین کار ممکن بود، بچگانه‌ترین کار ممکن. و من انجامش دادم. از مقابل نگاه توبیخ‌گر تلما فرار کردم و بدون زدن هیچ حرفی، فقط به سمت در خروج قدم تند کردم. از گوشه چشم تلما را می‌دیدم که همچنان سر جایش ایستاده بود، با همان خشم و غرور قبلی. نه حرفی زد و نه دنبالم آمد؛ شاید چون مطمئن نبود چکار می‌خواهم بکنم. بغض داشت گلویم را فشار می‌داد. تقریبا مطمئن بودم تلما دنبالم نمی‌آید. خب واقعیت این بود که من برایش مهم نبودم. داشتم قبر خودم را اینطوری می‌کندم فقط. با این حال، نمی‌دانم این عزم از کجا آمد که برنگردم. در خانه‌اش را باز کردم و بدون خداحافظی کفش‌هایم را پوشیدم. وقتی برگشتم که در آپارتمان را ببندم، دیدم که همچنان با خشم سر جایش ایستاده بود و از حالت چهره‌اش می‌شد فهمید اندکی بهت و تعجب با خشمش درآمیخته بود. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارم این کتاب رو می‌خونم. خیلی روان و کاربردی آموزش داده؛ به شدت به علاقمندان نویسندگی پیشنهادش می‌کنم. سوره مهر یه مجموعه آموزش نویسندگی داره، فعلا به پیشنهاد یکی از اساتید از این شروع کردم. بقیه جلدها هم به عناصر دیگه‌ای مثل گفت‌وگو نویسی، شخصیت‌پردازی، زاویه دید، صحنه‌پردازی و... پرداخته. 📚 📙طرح و ساختار رمان ✍🏻جیمز اسکات بل/محسن سلیمانی http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
دارم این کتاب رو می‌خونم. خیلی روان و کاربردی آموزش داده؛ به شدت به علاقمندان نویسندگی پیشنهادش می‌ک
این قسمت از کتاب خیلی به دلم نشست: «هرگز نباید گذاشت شخصیت در داستان خوش و راحت باشد!» 😈😁 من این قسمت رو توی خط قرمز سرلوحه خودم قرار داده بودم و خواهم داد😌 دیگه هم نمی‌تونید بگید شخصیتا رو اذیت نکن، من نمی‌تونم به آموخته‌های کهن داستان‌نویسی پشت کنم🙄😈
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 208 در آپارتمان را تقریباً محکم به هم کوبیدم و با عجله از پله‌ها پایین دویدم. نمی‌دانم عجله‌ام برای چی بود؟ مثلا می‌ترسیدم تلما دنبالم بیاید؟ او نمی‌آمد. لازم نبود برای خودم وانمود کنم که مهمم. حتما داشت توی آپارتمانش نفس راحتی می‌کشید و به این لوس بودنم می‌خندید. شوربختانه می‌دانست برمی‌گردم، خودم هم می‌دانستم. خیلی طاقت نمی‌آوردم و حالا هم داشتم از دست خودم فرار می‌کردم، که حداقل زود برنگردم و خودم را بیش از این مفتضح نکنم. از آپارتمانش که بیرون آمدم و نسیم خنک شب‌های بهار به تنم خورد، یادم آمد سویی‌شرتم را خانه‌اش جا گذاشته‌ام. وسوسه شدم به بهانه سویی‌شرت برگردم؛ ولی به خودم نهیب زدم که: نه ایلیا! حتی اگه شیشه عمرت هم دستش باشه نباید برگردی. یه ذره، فقط یه ذره به فکر غرور لگدمال شده‌ت باش! در هوای گرم آپارتمانش عرق کرده بودم و حالا آن نسیم خنک و ملایم که از مدیترانه برمی‌خاست بدنم را می‌لرزاند. خودم را بغل کردم و بدون این که یادم باشد ماشین را کجا گذاشته‌ام، در بلوار روتشیلد قدم زدم. عصبانی بودم. دوست داشتم دانیال نمرده بود و خودم می‌کشتمش. همه‌چیز تقصیر او بود، این که تلما من را آدم نمی‌دانست تقصیر او بود؛ اصلا غیر از این چه می‌توانست باشد؟ *** وقتی ایلیا در را بهم می‌کوبد، تازه ذهنم به کار می‌افتد و سعی می‌کند از این حرکت غیرمنتظره یک تحلیل منطقی ارائه دهد. چند لحظه همان‌جا می‌ایستم و به این فکر می‌کنم که بحث سر چی بود که به اینجا رسید؟ خب درباره دانیال بود، این که ایلیا شک داشت من کیف پول را از کجا آورده‌ام... و من بخاطر این سوال دعوایش کردم تقریبا. خودم را روی صندلی کارم رها می‌کنم و پیشانی‌ام را روی دستم تکیه می‌دهم. از این قهر مسخره و بی‌موقعش لجم گرفته. اصلا نمی‌فهمد در چه شرایطی هستیم و چقدر کار داریم. فقط می‌خواهد به گذشته من ناخن بزند و بفهمد دانیال کی بود و من با او چه رابطه‌ای داشتم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگرم عزاداری بودیم، حواسمون نبود برادرها و خواهرهای مسلمان‌مون توی رفح قتل‌عام شدن...💔😭 اللهم عجل لولیک الفرج...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🗓«شما اکنون در طرف درست تاریخ ایستاده‌اید!» 📝متن نامه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به دانشجویان حامی مردم فلسطین در دانشگاه‌های ایالات متحده آمریکا به شرح زیر منتشر شد: 👇بسم الله الرّحمن الرّحیم ✏️این نامه را به جوانانی مینویسم که وجدان بیدارشان آنها را به دفاع از کودکان و زنان مظلوم غزّه برانگیخته است. ✏️جوانان عزیز دانشجو در ایالات متّحده‌ی آمریکا! این، پیام همدلی و همبستگی ما با شما است. شما اکنون در طرف درست تاریخ ــ که در حال ورق خوردن است ــ ایستاده‌اید. ✏️شما اکنون بخشی از جبهه‌ی مقاومت را تشکیل داده‌اید، و در زیر فشارِ بی‌رحمانه‌ی دولتتان ــ که آشکارا از رژیم غاصب و بی‌رحم صهیونیست دفاع میکند ــ مبارزه‌ای شرافتمندانه را آغاز کرده‌اید. ✏️جبهه‌ی بزرگ مقاومت در نقطه‌ای دور، با همین ادراک و احساسات امروز شما، سالها است مبارزه میکند. هدف این مبارزه، توقّفِ ظلمِ آشکاری است که یک شبکه‌ی تروریست و بی‌رحم به نام «صهیونیست‌ها»، از سالها پیش بر ملّت فلسطین وارد ساخته و پس از تصرّف کشورشان، آنها را زیر سخت‌ترین فشارها و شکنجه‌ها گذاشته است. نسل‌کشیِ امروز رژیم آپارتاید صهیونیست، ادامه‌ی رفتار بشدّت ظالمانه در ده‌ها سال گذشته است. ✏️فلسطین یک سرزمین مستقل است با ملّتی متشکّل از مسلمان و مسیحی و یهودی، و با سابقه‌ی تاریخی طولانی. سرمایه‌داران شبکه‌ی صهیونیستی پس از جنگ جهانی، با کمک دولت انگلیس، چند هزار تروریست را بتدریج وارد این سرزمین کردند؛ به شهرها و روستاهای آن هجوم بردند؛ ده‌ها هزار نفر را کشتند یا به کشورهای همسایه راندند؛ خانه‌ها و بازارها و مزرعه‌ها را از دست آنان بیرون کشیدند، و در سرزمین غصب‌شده‌ی فلسطین، دولتی به نام اسرائیل تشکیل دادند. ✏️بزرگترین حامی این رژیم غاصب، پس از نخستین کمکهای انگلیسی، دولت ایالات متّحده‌ی آمریکا است که پشتیبانی‌های سیاسی و اقتصادی و تسلیحاتی از آن رژیم را یکسره ادامه داده و حتّی با بی‌احتیاطی غیر قابل بخشش، راه برای تولید سلاح هسته‌ای را به روی او گشوده و به او در این راه کمک کرده است. ✏️رژیم صهیونیست از روز اوّل، سیاست «مشت آهنین» را در برابر مردم بی‌دفاع فلسطین به کار گرفت و بی‌اعتنا به همه‌ی ارزشهای وجدانی و انسانی و دینی، روزبه‌روز بر بی‌رحمی و ترور و سرکوبگری افزود. ✏️دولت آمریکا و شرکایش، حتّی از یک اخم در برابر این تروریسم دولتی و ظلم مستمر، دریغ کردند. امروز هم برخی اظهارات دولت ایالات متّحده در قبال جنایت هولناک غزّه بیش از آنچه واقعی باشد، ریاکارانه است. ✏️«جبهه‌ی مقاومت» از دل این فضای تاریک و یأس‌آلود سر برآورد و تشکیل دولت «جمهوری اسلامی» در ایران، آن را گسترش و توانایی داد. ✏️سردمداران صهیونیسم بین‌المللی که بیشترین بنگاه‌های رسانه‌ای در آمریکا و اروپا متعلّق به آنها یا زیر نفوذ پول و رشوه‌ی آنها است، این مقاومتِ انسانی و شجاعانه را تروریسم معرّفی کردند! آیا ملّتی که در سرزمین متعلّق به خود در برابر جنایتهای اشغالگران صهیونیست از خود دفاع میکند، تروریست است؟ و آیا کمک انسانی به این ملّت و تقویت بازوان او کمک به تروریسم به شمار میرود؟ ✏️سردمداران سلطه‌ی قهرآمیز جهانی، حتّی به مفاهیم بشری هم رحم نمیکنند. رژیم تروریست و بی‌رحم اسرائیل را دفاع‌کننده از خود وانمود میکنند، و مقاومت فلسطین را که از آزادی و امنیّت و حقّ تعیین سرنوشت خود دفاع میکند، «تروریست» مینامند! ✏️من میخواهم به شما اطمینان دهم که امروز وضعیّت در حال تغییر است. سرنوشت دیگری در انتظار منطقه‌ی حسّاس غرب آسیا است. بسیاری از وجدانها در مقیاس جهانی بیدار شده و حقیقت در حال آشکار شدن است. جبهه‌ی مقاومت هم نیرومند شده و نیرومندتر خواهد شد. تاریخ هم در حال ورق خوردن است. ✏️بجز شما دانشجویانِ ده‌ها دانشگاه در ایالات متّحده، در کشورهای دیگر هم دانشگاه‌ها و مردم به پا خاسته‌اند. همراهی و پشتیبانی استادان دانشگاه از شما دانشجویان حادثه‌ی مهم و اثرگذاری است. این میتواند در قبال شدّت عمل پلیسیِ دولت و فشارهایی که بر شما وارد میکنند، تا اندازه‌ای آرامش‌بخش باشد. من نیز با شما جوانان احساس همدردی میکنم و ایستادگی شما را ارج مینهم. ✏️درس قرآن به ما مسلمانان و به همه‌ی مردم جهان، ایستادگی در راه حق است: فَاستَقِم کَما اُمِرت؛ و درس قرآن درباره‌ی ارتباطات بشری این است: نه ستم کنید و نه زیر بار ستم بروید: لا تَظلِمونَ وَ لا تُظلَمون. جبهه‌ی مقاومت با فراگیری و عمل به این دستورها و صدها نظائر آن به پیش میرود و به پیروزی خواهد رسید؛ باذن الله. ✏️توصیه میکنم با قرآن آشنا شوید. 📝سیّدعلی خامنه‌ای - ۱۴۰۳/۳/۵ 🖼 انگلیسی | متن فارسی
شاید برای همینه که انقدر سخت شده نوشتن... ممنون که تحمل می‌کنید، تا یکم خودمو جمع و جور کنم و ذهنم رو متمرکز. شاید بعدها، خیلی وقت بعد، نوشته‌های این روزهام رو منتشر کردم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۲۰۵ معلوم نیست موساد این عتیقه را از کجا پیدا کرده. اصلا نمی‌فهمد الان وقت این لوس‌بازی‌ها نیست. وقت این نیست که قهر کند و منتظر بشود من نازش را بکشم. از اول هم مهم نبود که بخواهم دنبالش بروم. برود به جهنم. فکر کرده بدون او نمی‌توانم کار کنم؟ از اول هم روی او حساب نکرده بودم. چشم به صفحه لپ‌تاپ می‌دوزم و اثر انگشت دانیال لعنتی. محض احتیاط می‌خواهم اثر همه ده انگشتش را جعل کنم، بالاخره به درد می‌خورد. دانیال لعنتی. به خطوط نامنظم پوستش نگاه می‌کنم، این فکر از سرم می‌گذرد که با این انگشت‌ها چندنفر را کشته؟ اثر این انگشت‌ها را از چند صحنه قتل پاک کرده؟ خون چندنفر رفته میان این شیارهای روی سرانگشت؟ خشمگین از دانیال و گذشته مسخره‌ای که برایم ساخته، لپ‌تاپ را می‌بندم و هردو آرنج را روی میز می‌گذارم. سرم را میان دستانم پنهان می‌کنم و نفسم را خشمگین بیرون می‌دهم. واقعیت این است که بدون ایلیا نمی‌توانم خیلی کارها را انجام بدهم، یا حداقل به این راحتی‌ها نمی‌توانم. دلم درهم می‌پیچد؛ انگار کسی دارد به شکمم مشت می‌کوبد. ایلیای لعنتی. دانیال لعنتی‌تر! گردنبند حرز عباس را از یقه لباسم بیرون می‌کشم و در مشت می‌فشارم. عباس اعتقاد داشت دعاهای توی این گردنبند می‌توانند محافظ آدم باشند؛ پس چرا کار نمی‌کنند؟ چرا گیر یک بچه‌ی لوس ننر مثل ایلیا افتاده‌ام؟ این مدل رفتارها برای پسرهایی مثل اوست که در پول پدرشان غلت می‌زنند و خیلی راحت در یک سازمان استخدام می‌شوند و تروماهای دوران کودکی‌شان بجای تبدیل شدن به یک کینه عمیق، در مطب‌های شیک روان‌درمان‌گران معروف بالاشهری درمان می‌شود. یکی هم مثل من همیشه برای بقا و اولین نیازهای حیاتی‌اش جنگیده و دیگر حوصله این اداها را ندارد. چشمم می‌افتد به سویی‌شرت ایلیا روی صندلی. نسبت به آدم‌های عادی سرمایی‌تر است که توی این فصل هنوز به سویی‌شرت فکر می‌کند. بوی عطر تندی که به لباسش زده توی خانه پیچیده، بوی عطری ارزان و تند، گرم و شیرین و چندش‌آور. دقیقا مثل خود ایلیا. دیگر واقعا حالت تهوع می‌گیرم. انگار عطر را از یک دستفروش خریده است؛ شاید هم همیشه سلیقه‌اش در انتخاب عطر انقدر افتضاح است. لباس طوری بو می‌دهد که انگار ایلیا آن را ساعت‌ها توی عطر خوابانده. شاید هم از آن آدم‌هایی ست که ترجیح می‌دهند بجای شستن لباس، به آن عطر بزنند. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 206 ایلیا برمی‌گردد... او توی یک تله احساسی گیر کرده؛ تله‌ای که باعث شده این‌همه وقت اخلاق گند من را تحمل کند. بیشتر از دو روز دوام نمی‌آورد، برمی‌گردد و می‌شود همان احمقِ بله‌خانم‌گوی محتاج محبت. این فکر باید حالم را بهتر کند؛ اما دلم همچنان درهم می‌پیچد و باز هم حالت تهوع دارم. دوست دارم لباس ایلیا را از پنجره پرت کنم بیرون، ولی عطر لباس طوری سمج است که حس می‌کنم تا سال‌ها به در و دیوار آپارتمانم می‌چسبد. هوای آپارتمان گرم و دم‌کرده است و حالا که تنها شده‌ام انگار گرما بیشتر جسمم را فشار می‌دهد. ایلیا برمی‌گردد؟ این سوال را هرچه در ذهنم از خودم می‌پرسم و با اطمینان جواب مثبت می‌دهم، آرام نمی‌شوم. وقتی به رفتارم با او فکر می‌کنم، می‌بینم گاهی زیاده‌روی کرده‌ام. هربار خواسته کمی دوستانه‌تر و صمیمانه‌تر برخورد کند، خشن و بی‌رحمانه عقبش رانده‌ام؛ خیلی خشن‌تر از دختری که می‌خواهد میان خودش و مردها خط قرمز بکشد. انگار دارم همه خشمی که سال‌ها در خودم ذخیره کرده‌ام را آرام آرام سر ایلیا خالی می‌کنم؛ حتی خشمم از مردن نابهنگام دانیال را. و به این فکر می‌کنم که هربار دریای مواج احساسات ایلیا را به سختیِ صخره پاسخ داده‌ام، ایلیا با همان خوی دریایی از رو نرفته، بدون این که ناراحت شود، پرشورتر موج زده و با حوصله‌تر. وقتی به تهِ تهِ دلم نگاه می‌کنم، می‌بینم قسمتی از وجودم از ایلیا متنفر نیست و حتی بخاطر رفتارش کمی احساس شرمندگی و پشیمانی می‌کند. همان قسمت، همان گوشه‌ی قلبم دارد می‌گوید باید از ایلیا معذرت بخواهم و با او مهربان‌تر باشم. چه غلط‌ها! نظر مغزم را می‌پرسم و مغزم شانه بالا می‌اندازد که: تو هنوز به ایلیا نیاز داری. از دستش نده. نظر مغز را بیشتر می‌پسندم. به عنوان کسی که برای بقا می‌جنگد، کمی منت‌کشی و زیر پا گذاشتن غرور را هم برای حفظ منافع اشتباه نمی‌دانم. بگذار دل ایلیا خوش شود. نمی‌‌دانم چقدر از رفتنش گذشته و چقدر دور شده. سویی‌شرت را برمی‌دارم تا برای شروع صحبت بهانه‌ای داشته باشم و از خانه بیرون می‌روم. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
خودم هنوز کتاب رو نخوندم؛ خوشحالم کتابی که معرفی کردم مفید بوده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد | ۳۵ سال پیش در چنین ساعاتی روح بلند و ملکوتی رهبر مستضعفان و آزادی‌خواهان جهان به ملکوت اعلی پیوست... ➕بخشی از قرائت وصيتنامه امام (ره) توسط حضرت آیت‌الله خامنه‌ای 💠فعالان جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان @chashmentezar_ir
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 نمی‌‌دانم چقدر از رفتنش گذشته و چقدر دور شده. سویی‌شرت را برمی‌دارم تا برای شروع صحبت بهانه‌ای داشته باشم و از خانه بیرون می‌روم. پله‌های آپارتمان را با عجله دوتایکی می‌کنم و وقتی توی خیابان، ماشینش را می‌بینم که پارک شده، امیدوار می‌شوم که خسته و عصبانی داخل ماشینش نشسته باشد؛ ولی در ماشینش نیست. گردن می‌کشم و تمام خیابان را با نگاه طی می‌کنم؛ ولی نه اثری از ایلیا هست و نه هیچ جنبنده دیگری. یک احتمال ترسناک در ذهنم سوسو می‌زند که نکند بلایی سرش آمده باشد؟ این وقت شبِ تل‌آویو، پر از آدم‌های مست و زورگیرهای مسلح و قاتل‌های روانی است و از آن بدتر... اگر عوامل موساد یا آدم‌های ایسر بخواهند بلایی سرش بیاورند چی؟ وارد بلوار روتشیلد می‌شوم و می‌دوم. به دنبال نشانی از ایلیا، سرم را این‌سو و آن‌سو می‌چرخانم و زیر لب غر می‌زنم: پسره لوس! وسط این همه کار حالا باید دنبال تو هم بگردم و نازت رو بکشم! درختان درهم تنیده با چراغ‌های شهرداری سایه می‌سازند. باد شاخه درختان را تکان می‌دهد و سایه‌ها جابه‌جا می‌شوند؛ روی هم منظره وهم‌آلودی ست. بجز یک نفر که دارد با لباس ورزشی می‌دود و یک زوج که روی یکی از نیمکت‌ها نشسته‌اند، کسی در بلوار نیست. -به جهنم. اصلا هر بلایی می‌خواد سرش بیاد. تقصیر خودشه. انقدر دویده‌ام که در خنکای شب تابستانی آتش گرفته‌ام و دهانم تلخ شده است. روی زانویم خم می‌شوم و به دانیال فحش می‌دهم. دوست دارم سویی‌شرت را پرت کنم روی زمین و انقدر با لگد بکوبمش که با پیاده‌رو یکی شود؛ اما قبل از این که به این درجه از جنون برسم، مردی را می‌بینم که اندکی جلوتر، روی یک نیمکت نشسته و طوری به یک سمت نیمکت خم شده که انگار دارد بالا می‌آورد. صورتش پیدا نیست؛ اما حدس می‌زنم مرد ناامید و شکست‌خورده‌ای ست که تا دیروقت نوشیده و حالا از فرط مستی به این حال افتاده. می‌خواهم برگردم خانه و بی‌خیال ایلیا شوم؛ اما در همان تاریکی، رنگ پیراهن و شلوار مرد را می‌بینم که شبیه ایلیا بود. مردد به سمتش می‌روم. اگر واقعا مست باشد، دور و برش رفتن خیلی عاقلانه نیست. اینجور آدم‌ها – آدم‌هایی که تا این موقع می‌نوشند و در خیابان بدمستی می‌کنند – مستعد هر جرم و جنایتی هستند. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 208 به نیمکت که نزدیک‌تر می‌شوم، ایلیا را می‌بینم که با چشمان گشاد، پیراهنش را چنگ زده و روی نیمکت خم شده. تقلا می‌کند نفس بکشد و نمی‌تواند. صورتش کبود شده، قطرات عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زنند و از همینجا می‌توانم حدس بزنم عرق سرد است. دوباره یکی از آن حملات مسخره پنیک. بدون این که هول شوم، در آرامش می‌ایستم و جان‌کندنش را تماشا می‌کنم. می‌دانم که نمی‌میرد و زود تمام می‌شود. حقش بود، تا او باشد قهر نکند. چند قدم به نیمکت نزدیک‌تر می‌شوم و دستانم را روی شانه‌هایش می‌گذارم. -هی... ایلیا... تنه‌اش را رو به بالا هل می‌دهم، انقدر که بتواند به پشتی نیمکت تکیه دهد. اینطوری بهتر می‌تواند نفس بکشد. خیلی زود، با نفس‌های بلند و صدادار، به زندگی برمی‌گردد. کبودی چهره‌اش از بین می‌رود و دستانش که تا الان محکم یقه را چسبیده بودند به دو سوی بدنش می‌افتند. یک بخش از وجودم می‌گوید شانه‌هایش را ماساژ بده و جملات همدلانه بگو، و بخش دیگر می‌گوید لباسش را پرت کن توی صورتش و برو. من اما به هیچ‌کدام توجه نمی‌کنم. فقط همانجا می‌نشینم تا حال ایلیا بهتر شود. تازه متوجه می‌شود یک نفر اینجاست و انگار مچش را در حال دزدی گرفته باشند، از جا می‌پرد و وقتی من را می‌بیند، نفس راحتی می‌کشد. -اوه... تلما تویی؟ خوب شد اومدی... فکر کردم واقعا می‌میرم. -همیشه همینطوره ولی هیچ‌وقت نمی‌میری... متاسفانه. اخم می‌کند، شاید دارد با خودش فکر می‌کند معنای کلمه «متاسفانه» چی بود. بخشی از وجودم می‌گوید عذرخواهی و دلجویی کن و بخش دیگر می‌گوید سرش داد بزن که انقدر بی‌موقع به فکر قهر می‌افتد، بگذار او معذرت بخواهد. من اما باز هم به حرف هیچ‌یک گوش نمی‌کنم. فقط لباسش را به سمتش می‌گیرم و می‌گویم: اینو جا گذاشته بودی. بوی عطرش داشت حالمو بهم می‌زد. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📔پستچی ✍️چیستا یثربی 🖋نقد به قلم: ش. شیردشت‌زاده دیشب قبل از خواب، بی‌حوصلگی و چرخیدن در فیدیبو، رمان پستچیِ چیستا یثربی را گذاشت پیش پایم. قبلا خیلی تعریفش را شنیده بودم، بیشتر هم در دوران نوجوانی. یکی از آن کتاب‌هایی بود که دختران نوجوان برایش غش و ضعف می‌کردند. من هم در همان نوجوانی فصل اولش را خواندم؛ ولی جذبش نشدم. بیشتر احساسم این بود که: خب که چی؟ دختره عاشق پستچی محله‌شان شده و هی برای خودش نامه می‌نویسد که پستچی را هر روز صبح برای چند لحظه ببیند... بی‌مزه بود به نظرم. نظرات مخاطبان را که درباره رمان خواندم و ابراز علاقه شدیدشان را، با خودم گفتم شاید انقدرها بی‌مزه نباشد. بعد هم که دیدم کتاب در دسته‌بندی دفاع مقدس است، گفتم نه، شاید بیش از عشق دختر چهارده ساله به یک پستچیِ موطلایی حرف بیشتری برای گفتن داشته باشد. پس شروع کردم به خواندنش. کوتاه بود، حدود صد صفحه. خدا را شکر که یک ساعت بیشتر وقتم را هدر نداد. به طور متوسط هر دو صفحه یک بار، دست از خواندن می‌کشیدم و به سقف خیره می‌شدم و می‌گفتم: اسکلن اینا؟😐 با کمال احترام به خانم یثربی به عنوان یک هنرمند، این رمان واقعا... بی‌خیال. فقط امیدوارم برخلاف ادعای عده‌ای، داستانش واقعی نباشد که خیلی جای تاسف دارد. چندتا ایراد منطقی داشت(مثلا دختر سال اول روانشناسی بود و هجده ساله، لیسانس روانشناسی گرفت و همچنان هجده سالش بود، در عین حال قرار بود برای پزشکی بخواند!) و مخصوصا قسمت‌های مربوط به جنگ بوسنی و مسائل نظامی و امنیتی‌اش خیلی دور از واقعیت بود. در کل، صد و یک صفحه فقط بی‌عقلی و رویاپردازی یک دختر بود، فقط همین. صد و یک صفحه فانتزی. عشق در یک نگاه هم از آن دروغ‌های خنده‌دار در تاریخ بشر است. شاید با من مخالف باشید ولی به نظر من معنی نمی‌دهد یک نفر فقط بخاطر این که پستچیِ جوان محله‌شان موهایش طلایی ست اینطوری عاشقش بشود و پای همه دشواری‌های عشقش بماند. اصلا در یک نگاه هیچ عشقی نمی‌تواند شکل بگیرد. آدم در یک نگاه ظاهر را می‌بیند و اگر در سن نوجوانی و اوج افت و خیز هورمون‌ها باشد، دلش کمی می‌لرزد، و از آنجا به بعد شروع می‌کند به فانتزی بافتن که این پسر موطلایی حتما فلان‌جور است و فلان اخلاق حسنه را دارد... و بعد در واقع عاشقِ فانتزی‌های ذهنی خودش می‌شود، نه یک آدم واقعی. من نمی‌فهمم چرا باید ما انقدر به نوجوان‌هایی که تازه دارند وارد دنیای بزرگسالی و رابطه با جنس مخالف می‌شوند دروغ بگوییم و فیلم سیاه و سفید را رنگی برایشان تعریف کنیم؟ می‌خواهیم فیلم و رمانمان پرفروش و جذاب شود، برای همین حاضر نیستیم اعتراف کنیم که عشق در یک نگاه چیزی جز یک مسخره‌بازیِ کودکانه نیست، درواقع کمی تغییرات هورمونی ست که اگر محلش نگذاری دوباره به اعتدال می‌رسد و می‌رود پی کارش. حالا هی برای نوجوان‌ها از عشق‌های سوزانِ در یک نگاه قصه ببافید و در عالم رویا غرقشان کنید... دیر یا زود واقعیت را می‌فهمند. من اما دلم برای آن بیچاره‌هایی می‌سوزد که باورشان نمی‌شود این‌ها قصه است و زندگی‌شان را برای واقعی کردن این فانتزی‌ها هدر می‌دهند. چیستای داستان پستچی، یک دختر فوق‌العاده احساساتی ست. بدون هیچ دلیلی، بدون هیچ شناختی عاشق علیِ موطلاییِ داستان شده و علناً برایش غش و ضعف می‌رود(واقعا غش می‌کند ها!) و جلوی همه قربان‌صدقه‌اش می‌رود و برای رسیدن به علی مرزهای حماقت را تا کیلومترها جابه‌جا می‌کند. باز اگر یک شناختی بود که این‌همه شیدایی را توجیه می‌کرد یک چیزی... بعد از آن بدتر این است که علی هم معلوم نیست برای چی عاشق چیستا شده؛ از آن مدل عاشق‌های توی قصه‌های هزار و یک شب، داغ و توقف‌ناپذیر. با آن دیالوگ‌های کلیشه‌ای و تکراری که: آه شاهدخت من با اسب سپید می‌آیم و از چنگال اژدها نجاتت می‌دهم! (ناگفته نماند که شخصیت‌پردازی علی همان تصویر فانتزیِ ایده‌آل دخترها از مرد آینده است، بی‌کم‌وکاست. از آن مردهایی که اصلا وجود خارجی ندارند!) عشقی نامتعادل، دیوانه‌وار، غیرقابل تفسیر در بستر فرهنگی دهه شصت و بدون دلیلی مشخص و منطقی. چیستا و علی کلا از دو دنیای متفاوتند. اگر دو دقیقه بی‌خیال تب و تاب عاشقانه‌شان بشوند این را می‌فهمند که هیچ حرف مشترکی با هم ندارند، حتی شاید در بعضی اصول با هم اختلاف نظر جدی داشته باشند و موی طلایی علی توی زندگی آب و نان نمی‌شود! چیستا دختر بالاشهریِ یک خانواده اهل فرهنگ است، نویسنده است، روحیه‌اش هنری، لطیف و پرشور است و علی بچه پایین‌شهر، یک عملگرای اهل جنگ و مبارزه. ولی هیچ‌کدام این‌ها را نمی‌بینند، از بس که غلیان هورمون‌ها زیاد است!
مه‌شکن🇵🇸
#نقد_کتاب 📚 📔پستچی ✍️چیستا یثربی #نشر_قطره 🖋نقد به قلم: ش. شیردشت‌زاده دیشب قبل از خواب، بی‌حوصلگی
نصف کتاب همین حماقت‌ها و غش و ضعف‌های چیستاست و نصف دیگرش ترسیم دوگانه عشق یا وطن. این که علی باید برود ماموریت و چیستا باید منتظر بماند و هربار قبل رفتن پاپیچ علی بدبخت می‌شود که نرو. چیستا مثل یک دختربچه لوس است نه یک عاشق بالغ که بتواند ازخودگذشتگی نشان بدهد و از آن بدتر علی ست که به این سازهای چیستا می‌رقصد و ماموریت برون‌مرزی در سطح ملی را بخاطر این شاهزاده‌خانم رها می‌کند! بماند که اصلا آنچه از نیروهای نظامی ایران و عملکردشان در بوسنی نشان داده، کلی حفره‌ی غیرمنطقی دارد و انگار جهان عرصه خاله‌بازیِ چیستا خانم است! داستان در کل چند ظرفیتِ خوب برای داستان‌پردازی و پردازش بیشتر داشت که نویسنده نادیده‌شان گرفت و ترجیح داد فقط به احساسات چیستا بپردازد. ظرفیت‌هایی مثل همین تفاوت علی و چیستا، جنگ بوسنی، ماجرای ریحانه و بیماری‌اش... اگر نویسنده بجای این که دائم در ذهن چیستا بنشیند و خیال‌بافی‌های کودکانه او را بازگو کند، به این گره‌ها می‌پرداخت و وزن بیشتری در داستان به آن‌ها می‌داد، می‌شد گفت یک داستان واقعی و درست و درمان نوشته که در دسته‌بندیِ ادبیات مقاومت می‌گنجد. باز هم امیدوارم داستان واقعی نباشد، امیدوارم نویسنده این نقد را نخواند و اگر خواند ناراحت نشود. دست خودم نیست که عشق در یک نگاه برایم بی‌معنا و غیرمنطقی ست و ترجیح می‌دهم مخاطبم را با کلیشه‌های عاشقانه تخدیر نکنم. https://eitaa.com/istadegi