سلام
خیلی وقته کتابهای آقای جهرمی رو نخوندم، کتابهای جدیدشون(که گویا بیشتر اجتماعی و خانوادگی هستن) رو نخوندم.
توی کانالشون بودم، گاهی چشمم به متن رمانها میخورد،
درواقع اصلا رمان نبودن؛ قواعد ابتدایی داستان نوشتن و اصلا نوشتن رو رعایت نکرده بودن... نمیدونم از نظر داستان و محتوا چطوریاند. فعلا تصمیمی برای خوندنشون ندارم.
ولی بزرگترین نقدم به آقای جهرمی، همین ضعف شدید و غیرقابل چشم پوشی نثر و نوشتاره... که حتی حین چاپ هم اصلاح نشده...
البته خود آقای جهرمی به نظرم فرد دغدغهمند و فاضلی هستن، فکر نمیکنم الگو گرفتن از شخصیتهاشون مشکلی داشته باشه، دیگه اینو باید خودتون فکر کنید و بسنجید. از هیچکس کورکورانه الگو نگیرید.
سلام
اتفاقاً چیزی که من به عنوان مخاطبِ گاه منتقدِ آقای جهرمی دیدم، اینه که یه عده مرید دور ایشون جمع شدن که هیچگونه نقد به آثار رو پذیرا نیستن و به بدترین شکل پاسخ میدن؛
قبلا هم گفتم توی خیلی زمینهها آقای حدادپور رو قبول دارم، ولی این برخورد مریدان ایشون باعث شده بود گاهی خودشون هم دربرابر نقد مقاومت نشون بدن.
جدای از ایرادهای فراوان نثر و داستان به لحاظ فنی،
و جدای از ایرادهای محتواییای که بعضی از رمانهای ایشون دارن،
این اصلا و به هیچ وجه و با هیچ توجیهی قابل پذیرش نیست که صحنههای غیراخلاقی رو در رمانهاشون توصیف کنند.
از خدا که بالاتر نداریم، خدا هم داستان یوسف و زلیخا رو سربسته و در نهایت حیا بیان کرده. ایشون با هیچ دلیلی نمیتونن توجیه کنن که به عنوان یک روحانی، تحت عنوان رمان مذهبی امنیتی، صحنههای مبتذل رو برای مخاطب جوان و نوجوان مذهبی توصیف کنند.
اگه هدف نشون دادن رذالت و پستی دشمنان اسلامه، این رذالت و پستی رو میشه به روشهای بهتری نشون داد.
و جالبه بدونید حذف این قسمتهای مبتذل هیییچ آسیبی به بدنه و طرح و پیرنگ داستان نمیزنه و تقریبا هیچ اهمیتی در سیر و روایت داستان نداره،
اتفاقاً چاپهای جدید کتابها سانسور شده و داستان هیچ مشکلی پیدا نکرده!
(خوشحالم که بالاخره آقای جهرمی رضایت دادن این صحنهها حذف بشن)
ضمن اینکه، مشکل من با شکل نگاه و روایته،
من شخصاً احساس میکنم شکل روایت باحیا نیست. یک نویسنده ایرانی دیگه هم بود که دقیقا همین احساس رو درباره قلمش داشتم، قلم باحیا نبود.
نمیدونم چطوری توضیحش بدم...
یادتون باشه یکی از اهداف مهم دشمن حیازدایی از جوان ایرانیه!!!
مهشکن🇵🇸
سلام اتفاقاً چیزی که من به عنوان مخاطبِ گاه منتقدِ آقای جهرمی دیدم، اینه که یه عده مرید دور ایشون جم
یادتون باشه یکی از اهداف مهم دشمن حیازدایی از جوان ایرانیه!!!
اگه دشمنشناسی قوی داشته باشید نباید از چنین چیزهایی ساده بگذرید،
نباید بگید «گندهش میکنن!»
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت هشتم
***
خودم را سر جایی که ایستاده بودم جابهجا کردم تا کمی از درد پاهایم کم شود. نسیم خنکی وزید و کمی از گرمای شب کم کرد. پردههای دورتادور هیئت تکان خوردند، سقف خیمه هم. زیر خیمه پر شده بود تقریباً و سمت ما هم داشت پر میشد. از مردمی که از مقابلم رد میشدند با خوشآمدگویی و التماس دعا استقبال میکردم و راهنماییشان میکردم برای نشستن.
هرشب از بعد نماز مغرب و عشاء که مراسم شروع میشد تا حدود یازده شب کارم به عنوان خادم همین بود. هر ده شب محرم. چندین سال بود که شبهای محرمم را اینطور میگذراندم. قبل از اذان هم باید توی پارکینگ ورزشگاه که دورتادورش را برای هیئت پرده زده بودند، صندلی میچیدیم و فرشها را جارو میزدیم. امسال برخلاف سالهای قبل، نیمی از فضای هیئت زیر سایهی یک خیمهی بزرگ سپید بود. زیر خیمه کولر داشت و این بیرون که من ایستاده بودم، فقط با نسیم شبانهی تابستان خنک میشد.
سرجایم در امتداد مسیری که برای رفت و آمد باز گذاشته بودیم قدم زدم. پاها و کمرم از چندین ساعت ایستادن ممتد درد میکرد. هولی که خواب در دلم انداخته بود هنوز هم بود؛ پس ذهنم و توی تنم. کمرنگ بود ولی بود. یک نگاه به پرچم بالای خیمه انداختم که لطیف و باوقار در باد موج برمیداشت. هر وقت میدیدمش دلم میرفت، آرام میشدم. انقدر دلم میرفت که چندین سال بود چسبیده بودم به این هیئت. نمیدانم چرا. نه مداح خاصی داشت نه سخنران خاصی. یک هیئت کاملا معمولی بود؛ ولی یک چیزی من را گره زده بود به آن. طوری به آن گره خورده بودم که حاضر نبودم یک شب خدمت در آن هیئت را با هیچکدام از هیئتهای بزرگ شهر عوض کنم. همیشه شب اول محرم که میآمدم اینجا، انگار برگشته بودم به خانهی خودم.
فاطمه از دو فرش آنطرفتر صدایم زد و به مچش اشاره کرد. بدون لبخوانی هم میشد بفهمم دارد ساعت میپرسد. یک نگاه به ساعتم کردم و توی مسیر رفتم به طرفش.
-نه و نیم.
فاطمه که دید آمدهام نزدیکش، گفت: یکی اون طرف توی مسیر نشسته. هرچی میگم جاشو عوض کنه قبول نمیکنه. تو بیا بهش بگو، حرف تو رو گوش میکنن.
رد اشاره فاطمه را گرفتم و رفتم به سمتش. یک خانم میانسال بود، اول مسیر نشسته بود. تا خواستم خم بشوم، کمرم تیر کشید. درد مثل میخ توی ستون فقراتم فرو رفت. سر جایم خشک شدم و چند لحظه صبر کردم. کمی آرام گرفت و آرام خم شدم، درد هنوز بود ولی دیگر مثل میخ نبود. آرام با چوبپر سبزرنگ به شانهاش زدم و گفتم: عزیزم ببخشید... توی مسیر نشستید.
نگاهش به روبهرو بود. انگار اصلا توی این دنیا نبود. صورت لاغرش مات و بیحالت و رنگپریده بود. دوباره آرام با چوبپر به شانهاش زدم: عزیزم... ببخشید...
نگاهش را تا صورت من آورد بالا. چشمان قهوهایاش به گودی نشسته بودند. طوری نگاهم میکرد که انگار من را نمیدید. با نگاهش یک موج سرما به قلبم خورد که گرمای روضه را کمی عقب زد و هراس پنهان پشت قلبم را پررنگتر کرد.
به زن میخورد چهل و چند سال داشته باشد؛ هرچند خیلی شکسته بود. شاید سنش کمتر از آن بود که نشان میداد. یک شال خاکستری دور سرش پیچیده بود و چندتار موی سپید و سیاه از گوشههای روسریاش بیرون زده بود. پوستش کدر بود و چادرش کهنه. یک لحظه از این که به او گیر داده بودم پشیمان شدم. معلوم بود خیلی گرفتار و غمگین است. با شرمندگی گفتم: ببخشید عزیزم، توی مسیر نشستید. اینطوری خودتون اذیت میشید. میشه جاتونو عوض کنید؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
وای بالاخره داریم میرسیم به قسمتای خوبش😈
نظر بقیه چیه؟
ولی هنوز وارد اون مرحله نشدم که قشنگ برم رو مختون و با روح و روانتون بازی کنم، یکی دو قسمت دیگه به این نقطه میرسیم😈
مهشکن🇵🇸
سلام عجب...!
سلام
خودم که نخوندم کتاب رو، ولی سلیقه افراد و معیارهایی که باهاش یه اثر رو میسنجند با هم متفاوته.
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت نهم
چند ثانیه مکث کرد. انگار نشنیده بود. گردنش را کمی چرخاند و اطراف را نگاه کرد. بعد لبهای نازک و بیرنگش را تکان داد.
-کجا بشینم؟
با چوبپر به جای خالیای کمی آنطرفتر اشاره کردم.
-بفرمایید اونجا خالیه.
خودش را به سنگینی از روی فرش بلند کرد و همانجایی که گفته بودم نشست. حین بلند شدن و دوباره نشستنش، چندین بار گفتم: ببخشیدا، دستتون درد نکنه. شرمنده که بلندتون کردم. خدا خیرتون بده...
بیشتر کسانی که این حرفها را از من میشنیدند، لبخند میزدند و پاسخم را با جملاتی صمیمانه میدادند؛ ولی او فقط سرش را تکان داد. حتما خیلی گرفتار بود؛ این جمله را اضافه کردم: الهی حاجتروا بشید.
سرش را هم تکان نداد. به روبهرویش خیره شد. تا خواستم صاف شوم، دوباره درد مثل میخ در کمرم فرو رفت و من را سر جایم خشکاند. لبم را گزیدم و چند لحظه صبر کردم. دستم ناخودآگاه رفت روی کمرم. یکی از خانمهایی که آنسوتر نشسته بود، برایم دست تکان داد. میخورد همسن مادرم باشد. رفتم بالای سرش و گفتم: جانم؟
-حالتون خوبه؟
معمولا صدایمان میزدند که آب بخواهند، یا جهت قبله را بپرسند، یا انتقادی نسبت به برنامه مطرح کنند؛ ولی همین دو کلمه قلبم را گرم کرد انگار و هراس عقب نشست. گفتم: ممنونم، خوبم.
-آخه انگار حالتون خوب نیست.
-چیزی نیست، یکم کمرم درد میکنه. خوب میشه.
-خب بیاید یکم جای من بشینید. خسته شدید انقدر سرپا ایستادید.
از مهربانیاش ذوق کردم و گفتم: دستتون درد نکنه، ما باید سرجامون وایسیم.
-خب پس یه مسکن بخورید.
-نه دردش اونقدرا نیست. خوب میشه.
و دوباره لبخند زدم. او هم جوابم را داد و گفت: خدا خیرتون بده.
-ممنونم. التماس دعا.
سر جایم برگشتم. ناهمواریهای زمین ورزشگاه از زیر فرشهای نازک پایم را میآزرد. زمین داغ بود و فرشها بوی نفت میدادند. خردهآشغالهای بهجامانده از شبهای قبل هم روی فرش بودند و پا را میآزردند. با جارو نمیشد حریف همهاش بشویم. گاه هم ریزهسنگی از بیرون همراه کفش بچهها میآمد تو.
سخنران داشت درباره اهمیت ارتباط میان مومنان حرف میزد. مجلس تقریبا پر شده بود. هراس ته قلبم داشت دست و پا میزد و باعث میشد دائم با چشم دور جمعیت بگردم. آنچه دیده بودم مدام مقابل چشمم میآمد و میرفت. هربار از گوشه چشم پرچم را نگاه میکردم که با یک موج هراس را عقب بزند و زیر لب تندتند آیتالکرسی میخواندم. گفته بودند اگر بستهی مشکوک دیدید اطلاع بدهید؛ ولی من هیچ چیز مشکوکی ندیده بودم. همهچیز عادی بود؛ مثل هرشب.
از پشت سرم، صدای گریه بلند شد. یک دختربچه کنار مادرش نشسته بود و گریه میکرد. مادر پای دخترک را گرفته بود. از زیر چادر دست کردم توی کیفم و یک شکلات درآوردم. نشستم مقابلشان و گفتم: چی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟ چی شده؟
نگاه دخترک بین من و مادرش که شکلات را به سمتش گرفته بودم چرخید. مادرش سر تکان داد. دختر شکلات را از دستم گرفت. از مادرش پرسیدم: چی شده؟
-نمیدونم، یه چیزی توی زمین بود رفت توی پاش. من درش آوردم ولی هنوز درد میکنه.
به پای کوچک و برهنه دخترک که میان دستان مادرش بود نگاه کردم و اسپری محلول ضدعفونیکننده را از کیفم درآوردم. پای دختر را توی دستم گرفتم و قسمتی که به اندازه سر سوزن خون از آن بیرون زده بود را محلول شستشو پاشیدم. گفتم: دیگه نترسیا، من برات ضدعفونیش کردم. خب؟ زود خوب میشه.
از کیفم چسب زخم درآوردم و آن را روی پایش چسباندم. با سر چوبپرم قلقلکش دادم و گفتم: بخند ببینم!
خندید. یک جفت گوشواره کوچک قلبی گوشش بود. توی دلم گفتم: پس گوشواره قلبی این شکلیه...
پرسیدم: اسمت چیه؟
-مهلا.
-چه اسم قشنگی. چند سالته؟
-سه سالمه.
دوباره توی دلم گفتم: پس دختر سه ساله این شکلیه...
صورتش را با چوبپر ناز کردم و گفتم: برای من دعا کن مهلا. باشه؟
سرش را به یک سمت خم کرد و مشغول شکلاتش شد.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
فعلا برای سکته کردن زوده...