eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
فحشه ولی معنیشو نمی‌دونم🙄
خوشحالم که به معلوماتتون اضافه شد😌 (و البته خوشحالم که معنی بدتری نداشت 🙄)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم که وقت گذاشتید و ممنونم از محبت‌تون ولی واقعا قلم خط قرمز هیچ شباهتی به قلم آقای جهرمی نداره ها🥲
جای موکب‌مون مشخص شد، ولی انگار پرچم سردر گم شده😅😭 دعا کنید پیدا بشه...
دوستان عزیز، طناز صحبت میکنه رفیقای من چرا نمیان درباره قسمت اول فصل دوم که ازتون سوال پرسیده بودم، نظر بدن؟😒 پاشید پاشید که تا نظر ندین از قسمت دوم خبری نیست و به ضرر خودتونه، چون خیلی قشنگ و متفاوت و باحاله😌👌 ارتباط متن با تصویر هم به خودم مربوطه😌👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر جنایت‌های صیونیست‌ها رو توی خیابون به نمایش گذاشتن و واکنش مرد اروپایی خیلی تامل برانگیزه، با اون سیگار توی دستش و اون بطری که معلوم نیست چیه، توی جبهه درست تاریخ ایستاده... درد و بلای انسان‌های آزاده و ظلم‌ستیز دنیا بخوره توی سر هرکس که مقابل این ظلم سکوت کرده، به‌ویژه اون‌ها که خیلی ادعای انسانیت و دین دارن... پ.ن: فطرت پاک این شکلیه، توی وجود هرکسی که یه ذره انسانیت مونده باشه، حتی اگه غبار گرفته باشه و توی حاشیه رفته باشه، با دیدن جنایت صهیونیست‌ها توی غزه، فطرت بیدار می‌شه... و این تصویر زیبای بیدار شدن فطرت توی عمق تاریکی‌های جهان مدرنه... یه باریکه نور درون این مرد و خیلی از مردم دنیا شروع به تابیدن کرده که جهان رو نورانی خواهد کرد...
توی رمان‌های این نویسنده عطری بجز عطر تلخ وجود نداره؟😕 همه پسر خوبا عطر تلخ می‌زنن 😕😕 نمیشه یکیشون عطر مشهدی بزنه؟
مه‌شکن🇵🇸
توی رمان‌های این نویسنده عطری بجز عطر تلخ وجود نداره؟😕 همه پسر خوبا عطر تلخ می‌زنن 😕😕 نمیشه یکیشون ع
برق رفته، لپ‌تاپ شارژ نداره که داستان بنویسم، نشستم اینو می‌خونم... از قبلی‌ها بهتره، هرچند از اینکه از اسم‌هایی مثل اریحا و سلما استفاده کرده ناراحت شدم🙁 این اسما مال من بودن😒😅
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت شانزدهم چندمتری خودروی چک و خنثی که رسیدیم، گفتم: یه لحظه صبر کن. سرجایش ایستاد. سرش پایین بود. لبش را ورچیده بود و نگاهم نمی‌کرد. درواقع قهر بود. از آن مدل قهرهایی که آدم را خرد می‌کند، چون یک بزرگواری‌ای درش نهفته است. چون خیلی متین جواب دادی که زدم را داد و هیچ‌چیز نگفت و بیشتر بهم ثابت کرد که من خیلی بی‌شعورم. منت‌کشی را گذاشتم برای بعد و رفتم سراغ کمیل. -چی شد؟ کمیل چهره‌اش درهم بود. -دارن بررسی می‌کنن، ولی هنوز چیزی پیدا نکردن. لپ‌هایم را باد کردم و نفسم را دادم بیرون. مسخره‌مان کرده بود آن ناشناس عوضی. کمیل چشم‌غره رفت و گفت: دیدی گفتم بلوف می‌زنه؟ الکی نگران بودی. الانم مطمئن باش چیزی پیدا نمی‌کنن. مثل چی ضایع شده بودم. ناامید و وارفته به کمیل گفتم: ولی اون تماس الکی نبود. اون خیلی چیزا رو می‌دونست. خواسته ما رو منحرف کنه. -یعنی می‌گی جای دیگه بمب گذاشته؟ لب‌هایم بهم دوخته شد. دوست نداشتم درباره‌اش فکر کنم. کمیل خودش جواب داد: تا الان هیچ خبری نبوده. سرم را پایین انداختم. دومین گند امشبم بود. کمیل دستش را گذاشت سر شانه‌ام. -اشتباه نکردی. وقتی مسئله جون مردمه، باید روی همه‌چی حساس باشی. حتی یه درصد احتمال هم مهمه. و اون تماس هم خیلی مهمه. شاید منظورش اصلا امشب و اینجا نبوده. فقط خواسته قدرت‌نمایی کنه. سرم را تکان دادم. گفت: برو خانمت رو برسون خونه. -صبر می‌کنم ببینم اینجا چیزی پیدا می‌شه یا نه. کمیل شانه بالا انداخت. -باشه، ولی فکر کنم بهتره امشب خودت خانمت رو برسونی. چون اون یارو به هرشکلی که ما نمی‌دونیم آمار خانمت رو داره. -چشم. خودم هم فکرم همین بود. گفتم: پس ما توی پارک اون‌طرف خیابون می‌شینیم تا کار چک و خنثی تموم بشه. -باشه. برگشتم سمت هانیه. نشسته بود روی جدول و با مشت آرام روی پاهایش می‌زد. گفتم: خسته‌ای؟ مسخره‌ترین سوالی بود که می‌شد از کسی که چندساعت روی پا ایستاده بپرسی و فکر کنم برای همین جوابم را نداد. تلاش اولم برای منت‌کشی و باز کردن سر صحبت با شکست مواجه شد. گفتم: یکم باید اینجا صبر کنیم. می‌خوای توی پارک بشینیم شام بخوریم؟ و به غذای نذری توی دستش اشاره کردم. بوی خورش‌سبزی دیوانه‌ام کرده بود. شانه بالا انداخت و بلند شد. وقتی خواستم موقع رد شدن از خیابان دستش را بگیرم هم واکنش نشان نداد. مثل همیشه وقتی قهر بود خیلی مطیع و حرف‌گوش‌کن می‌شد. تلاش دومم برای منت‌کشی بد نبود. نتیجه نداد ولی انگار کمی بهتر از قبلی بود. توی چمن‌ها، جایی نزدیک به خیابان نشستیم. هنوز خیلی خانواده‌ها توی پارک شب‌نشینی راه انداخته بودند. صدای گفت‌وگو و خنده‌شان پارک را برداشته بود. چوب‌پر و ظرف نذری را از دستش گرفتم و گفتم: همین‌جا بشینیم. خوبه؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفاً و خواهشاً یه حدیث کساء بخونید که پارچه سردرمون پیدا بشه🥲 وگرنه مجبورم از خودتون پول جمع کنم بدیم یه سردر جدید بنویسن🙄 دیگه خود دانید
سلام دوست عزیز ممنون از نظر لطفتون. ببینید اینکه شما مخلوقات جهان ماورا الطبیعه رو هم وارد این بحث بکنید، خودش برای خودش یه مکتب فکری تشکیل میده که درون اون بحث زیاده. من ترجیحم اینه داخل مباحث این مجموعه، به مسائلی که واضح ترن و اغلب بر سر اونها، اشتراک عقیده دارند و مسائل مبتدی به حساب میاد، پرداخته بشه، انشاالله اگر عمری باقی باشه به جزئیات این مکاتب هم وارد خواهیم شد. ممنون از وقتی که اختصاص دادین🌸
خودتو میخوای چیکار کنی که نود درصد از آب تشکیل شدی👽
خداروشکر، همه تلاش منم اینه ذهنتون درگیر بشه🤲 البته سعی کردم ویدیوی این پیشی شرودینگر که میگین رو ساده سازی کنم که آروم آروم درگیر بشین😌
سلام دوست عزیز🌸 همه آدما رسالت داشتن؟ مثلا رسالت خلق یه بچه ناخواسته از راه حرام که فلج مادرزادی هست و هیچ کاری در این دنیا نمیتونسته انجام بده و نه خانواده‌ای داره و نه توان جسمی، چی بوده؟ چرا یک نفر این رسالت رو داشته و یک نفر، زندگی بهتر؟😏
مه‌شکن🇵🇸
#نمیخوام_بدونم #فصل_دوم #قسمت_اول [کاش خودم را نمی‌دیدم‼️] در فصل قبلی، درباره جهان صحبت کردیم و و
[کاش نمی‌دونستم که انسان، انسانه‼️] در قسمت قبل، درباره این صحبت کردیم که چی باعث شده ما خلق بشیم؟ چی باعث شده که در بستر مهمی به نام "زندگی" وجود داشتن رو تجربه کنیم؟ حالا خواستم توی این قسمت، یه مقدار بیشتر درباره این انسانِ خلیفة الله، صحبت کنیم که اصلا کی هست و چی هست و اهل کجاست که انقدر از برتر بودن و اشرف بودنش صحبت شده! بیاید به کلماتی که به ما آدم ها نسبت داده شده بپردازیم... اولیش "انسان" هست. چرا انسان؟ این کلمه چه معنایی داره؟ اگر لغت‌نامه دهخدا رو چک بکنین، گفته که دوتا معنی براش هست: یکی اینکه گرفته شده از واژه نسیان(به معنای فراموشی) و یکی هم به معنای انس و الفت و خو گرفتن هست. هر دو معنی جالبه! شاید واقعا چیزهایی بوده که فراموش کردیم! شما فکر کنین اگر نوزاد، از همون اول حافظه درست و حسابی داشت و همه چیز رو به خاطر می‌سپرد، زندگی چقدر براش سخت بود! چون یادش می‌اومد وقتی که با عجز و ناله می‌خواسته بخوابه و گریه می‌کرده، یه نفر هی شیر می‌ریخته تو دهنش چون فکر می‌کرده گرسنه‌شه! یا ممکن بود هیچ‌وقت یادش نره که با چه مشقت و درد و رنجی به این دنیا اومده و از کجا به کجا اومده... چه ورود سخت و دردناکی داشته و شاید دچار احساس گناه می‌شد... حتی همین الان هم که بزرگ شدیم(مثلا!) خیلی اوقات شده که اتفاقات مهمی رو از یاد بردیم که چه بسا اگر اون خاطرات رو تونسته بودیم به خاطر بسپریم، اذیت می‌شدیم. اینکه به ما می‌گن انسان، گویای سبک زندگی خوبیه. اینکه مجددا شعار قسمت قبل رو تکرار کنیم که: "هیچ چیزی خوب مطلق نیست!" (البته به جز خالق‌مون که صحبتشو کردیم). اتفاقات و خاطرات این دنیا، نه اونقدر بد هستن که همه‌شو فراموش کنیم، نه اونقدر خوبن که همه‌شو به خاطر بسپریم. حتی بعضیاش شایدم خوب باشه ولی ارزششو نداشته باشه... پس این خوبه که ما انسانیم! ولی فراموش نکنیم که فراموش‌کاریم! فراموش نکنیم که فراموشی، جزئی از ماست که احتمال زیاد، اتفاق خوبیه این ویژگی. بریم سراغ معنای دوم، که انس و الفت بود. شما نگاه کن... انسان تنها نوع از موجوداته که نه تنها تونسته با نوع خودش به خوبی ارتباط برقرار کنه، بلکه با بقیه مخلوقات هم انس خوبی گرفته، ازشون استفاده کرده و وارد دنیای صدها گونه جانوری و گیاهی شده، تازه همیشه هم طلبکاره که هنوز فلان درصد از موجودات در فلان ناحیه، ناشناخته هستند و چرا نمی‌تونیم وارد دنیاشون بشیم! نوع انسان، برونگراترین نوع مخلوقات این دنیاست! (به درونگراها از جمله فرات جان، برنخوره که این ویژگی انسانی درونشون کمرنگه🤓) پس از این معنا هم می‌تونیم یه سبک زندگی دیگه رو پیدا کنیم که اسمش "ارتباط" هست. ما درون ارتباطات، زاده می‌شیم، از ارتباط‌مون با مادر، تغذیه و رشد داریم و در نهایت، در قالب ارتباطات‌مون، هویت و معنا پیدا می‌کنیم. ما حتی درون ارتباطات هست که شفا پیدا می‌کنیم و عیوب و کم و کاستی‌هامون رخ نشون میده و می‌فهمیم که فلان خصوصیت رو باید اصلاح کنیم. پس ما هم برای خودمون دنیایی داریم! اونقدرا هم کوچیک و به دردنخور نیستیم! واقعا حق و لیاقت و شایستگی حضور در این دنیا رو داشتیم که اومدیم... انسان، انسانه و باید خودشو بپذیره، بپذیره که کامل نیست و کامل نخواهد شد ولی انتخاب مسیری که نهایتش به تکامل ختم بشه یا خیر، به عهده خودشه. آیا به عهده خودشه واقعا؟ یا براش مقدر شده؟ در قسمت بعد، به این سوال می‌پردازیم😉
✨﷽✨ 🥀به رسم دوسال گذشته، امسال هم تصمیم داریم به یاری خدا پرچم بانوان شهیده رو در اصفهان بلند کنیم؛ به ویژه بانوان شهیده‌ی مظلوم غزه. قراره مثل سال گذشته، موکب لشکر فرشتگان در پیاده‌روی جاماندگان اربعین برپا بشه، ولی این برپا شدن نیاز به همت و کمک شما عزیزان داره. علاوه‌بر هزینه‌های موکب، یه سری موارد هست که شدیداً بهش نیاز داریم: (دقت کنید مکان موکب توی اصفهانه) 1. پارچه مشکی برای پوشش موکب. درحال حاضر مساحت موکب مشخص نیست؛ ولی برای پوشش داربست‌ها به پارچه مشکی نیاز داریم. اگر خودتون می‌تونید یا کسی رو می‌شناسید که بتونه بهمون پارچه مشکی امانت بده، لطفا به این آیدی اطلاع بدید: @forat333 2. خطاط و پارچه‌نویس اگر خودتون می‌تونید یا کسی رو می‌شناسید که می‌تونه با قیمت مناسب بنویسه، به این آیدی اطلاع بدید: @forat333 غیر از این‌ها، برای تهیه هدایایی که در موکب داده می‌شه و چاپ تصویر شهدای غزه و شهدای کرمان هم به کمک نقدی نیاز داریم. هزینه هر پوستر در ابعاد آ3 و با لمینت، 55هزارتومن هست. چاپ این پوسترها صدقه جاریه ست و توی برنامه‌های فرهنگی دیگه هم استفاده می‌شه. نذورات و کمک‌هاتون رو به این کارت واریز کنید: (شیردشت‌زاده) و حتما رسید رو برای این آیدی بفرستید: @forat333 نکته مهم: فعلا برآورد دقیقی از هزینه‌ها ندارم؛ ولی اگر پولی که واریز شد اضافه اومد(حتی به اندازه هزار تومن)، چون دیگه معلوم نیست مال کیه(😅) به حساب کمیته امداد امام خمینی و خیریه جامعه ایمانی مشعر واریز می‌شه؛ درجریان باشید و راضی باشید. پ.ن: به احتمال خیلی زیاد، اگر تا 72ساعت آینده وسایلش جور نشه، درخواست موکب رو پس میگیرم و مکان موکب رو واگذار می‌کنم تا یه نفر دیگه موکب بزنه. پس یه یا زهرا بگید و اجازه ندید پرچم بانوان شهیده زمین بیفته... https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت هفدهم سرش را تکان داد و نشست. من هم نشستم و تمام تلاشم را کردم که بامزه به نظر برسم. ظرف غذا را میانمان گذاشتم و کف دستانم را بهم مالیدم. -خب ببینم چیه؟ دارم می‌میرم از گشنگی. در ظرف را باز کردم و همانطور که از بویش حدس زده بودم خورش سبزی بود. مغزم کلا از کار افتاد و چشمانم بجز غذا هیچ چیز را نمی‌دید. -حملـــه! هانیه زد زیر خنده. دستش را جلوی دهانش گرفته بود ولی صدای خنده‌اش بلندتر از آن بود که نشنوم. بالاخره طلسم شکست. تلاش سوم به موفقیت رسید. با دستانی که میان زمین و هوا مانده بود گفتم: چیه؟ به چی می‌خندی؟ میان خنده‌هایش گفت: با چی می‌خوای غذا بخوری؟ قاشق نداری که. فکر نمی‌کردم فکرش را نکرده باشم(!)؛ ولی خودم را نباختم. یک تکه از نانِ روی غذا جدا کردم و آن را جلوی چشم هانیه گرفتم. -با این. سرش را تکان داد و ابرو بالا انداخت. -آهان بله بله... آقای زندگی در شرایط سخت! انقدر بهش گفته بودم من آدمِ زندگی در شرایط سخت‌ام که اسمم را گذاشته بود «آقای زندگی در شرایط سخت». حتی شماره‌ام را هم به همین نام ذخیره کرده بود. توی هوا بشکن زدم. -آفرین، دقیقا! انگار نه انگار که قهر کرده بود. خندید و خودش هم یک تکه نان جدا کرد. -باشه، بذار منم روش آقای زندگی در شرایط سخت رو امتحان کنم، شاید منم کم‌کم بشم خانمِ زندگی در شرایط سخت. با دهان پر گفتم: نه نه... تو خیلی تلاش کنی می‌شی خانمِ آقای زندگی در شرایط سخت. برایم پشت چشم نازک کرد. -زندگی با جنابعالی همینجوریشم زندگی در شرایط سخته. -جدی می‌فرمایید؟ و دهانم را برایش کج کردم. خندید و دستش را جلوی دهانش گرفت. دهانش پر بود و می‌خواست غذا بیرون نریزد. لقمه‌اش را قورت داد و گفت: راستی چی شد امشب اومدی؟ مشکلی پیش اومده؟ مثل آبی که بریزند روی خاک ترک خورده، ناگاه خنده‌ام فروکش کرد. غذا در گلویم پرید. هانیه هول کرد. -ببخشید... چی شد؟ و بطری آبش را داد دستم. هرچه در دهانم بود را به زحمت با چند قلپ آب فرو دادم و گفتم: هیچی... چیز خاصی نبود. با نوک ناخنش کمی از نان توی دستش کند. وقتی می‌خواست حرف مهمی بزند به هر چیزی که دم دستش بود ور می‌رفت. گفت: اون ماشین بزرگ سیاه... مال چک و خنثای ناجا بود؟ داشت با دقت نانش را نگاه می‌کرد که با من چشم در چشم نشود؛ ولی معلوم بود که نگران است. می‌دانستم دارد به چی فکر می‌کند. -بخاطر خواب بدته؟ آرام سرش را تکان داد. -نگران نباش. فکر می‌کردیم یه مشکلی هست، منم بخاطر خوابت خیلی نگران شدم یهو. ولی چیزی نیست. دیدی که همه‌چی خوب برگزار شد. اشتباه فکر کرده بودیم. باز هم مکث کرد و سربه‌زیر با نانِ توی دستش بازی کرد. -فردا چی؟ -دارن بررسی می‌کنن که مشکلی نباشه. نگران نباش. خب؟ سرش را بالا نیاورد. آرام زمزمه کرد: زینب می‌گفت پریشب توی هیئت‌شون برق رفته. می‌گفت همه‌جا برق داشت جز قسمت مصلی که توش مراسم بود. برق اضطراری هم کار نکرده. -عه! یعنی چی؟ مگه می‌شه؟ -هوم. آخرشم نفهمیدن علتش چی بوده. -خب پیش میاد. گاهی یه جای سیم‌کشیا اتصالی می‌کنه و برق قطع می‌شه. چیز عجیبی نیست. چیز عجیبی بود. کاملا چیز عجیبی بود. نمی‌دانم این حرف را برای دلخوشی خودم زدم یا هانیه؛ ولی چندان باورش نداشتم. شانه‌اش را بالا انداخت. کمی به جلو خم شدم و مچ دستانش را گرفتم. سرم را پایین‌تر گرفتم که بتوانم چشمانش را ببینم. گفتم: ببین، اون فقط یه خواب بوده. خب؟ نگران نباش. چیزی نمی‌شه. ما هم حواسمون هست. اصلا جای نگرانی نیست. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi