eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ حرف از دهنم در نیومده، زد کنار و پیاده شد و جامون رو عوض کردیم ، پشت فرمون نشستم و اونم جای من نشست ، نمیدونم دو سه دقیقه طول کشید یا کمتر که صدای خروپفش بلند شد نگاهی بهش کردم و گفتم _با اینکه هر شخصی مشکلات خاص خودش رو داره ولی خوش بحالت که به این راحتی میتونی بخوابی کاش منم مثل تو بودم.... کم کم افتاب داشت در میومد که نزدیک ایلام رسیدم ، قبل از قضا شدن، نمازم رو خوندم و دوباره راه افتادم‌. از ایلام تا مهران حدود هشتاد کیلومتر بود ، با سرعت صدوپنجاه تا میرفتم تا شاید به موقع برسم کیلومتر به کیلومتر رفتم تا به ده کیلومتری مهران رسیدیم ، با اینکه گوشیم شارژی نداشت ولی با کلی نذر و نیاز روشن کردم شاید فرجی بشه ده کیلومتر رو به سرعت برق‌و‌باد رد می‌کردم تا رسیدیم به مهران ، کنار یکی از میدون ها نگهداشتم و پیاده شدم صبح زود بود و اکثر مغازه ها بسته ولی نونوایی باز بود رفتم داخل و اجازه گرفتم برای شارژ کردن گوشی همینکه زدم شارژ گوشیو روشن کردم، یک درصد شارژم برام کافی بود چون سوال کوتاه و جوابشم کوتاه بود گوشی که روشن شد بلافاصله شماره ناصر رو گرفتم ، همین که گوشیو برداشت _کجایی ناصر؟ _کنار پل زائر... خواست ادامه بده دوباره شارژ تموم شد ولی دیگه خیالی نبود چون از جایی که من وایساده بودم تا پل زائر یک دقیقه بیشتر راه نبود سریع اومدم تو ماشین و گازشو گرفتم ، راننده همزمان با بستن در بیدار شد و نگاهی به اطراف کرد ، تا به خودش بیاد و حرفی بزنه رسیدم پل زائر و با عجله پیاده شدم و سمت تنها اتوبوسی که کنار پل بود دویدم ناصر هم پایین وایساده بود و داشت سمت شهر رو نگاه میکرد و ظاهرا انتظارمو میکشید با دیدن من دوان دوان سمتم اومد تا به هم رسیدیم دلم پر بود ، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ، از طرفی خوشحال بودم که خودمو بهشون رسوندم و از طرف دیگه غمگین بودم بخاطر اینکه بهارو از دست داده بودم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
536.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹یکی ازجمعه ها 🌸او خواهد آمد 🌹به درد عشق 🌸درمان خواهد آمد 🌹غبارازخانه های دل 🌸بگیریدکه بر این خانه 🌹مهمان خواهد آمد 🌸به امید ظهور مولایمان 🌹اللهم عجل لولیک الفرج ارسالی از اعضای محترم🙏
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بغض گلومو گرفته بود ، قطره اشکی از روی ناچاری و فشار روی گونه ام سرازیر شد _خدا رو شکر ، بهترین موقع رسیدی ، نمیدونی با چه خواهش و تمنایی راننده و مسافرها رو مجاب کردم وایسن دستمو گرفت و کشوند سمت ماشینی که باهاش اومده بودم _برو ساکتو بردار بریم دیره _ساک ندارم بزار کرایه این بنده خدا رو بدم بره _ساک نیاوردی؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم رفتم سمت راننده و کرایه اش رو دادم و برگشتم و سوار اتوبوس شدیم راننده تا منو دید گفت _پس شمایی مسافر جامانده ما؟؟؟ به ناصر اشاره کرد و ادامه داد _نمیدونم اقا ناصر چیته ولی بخاطرت خیلی حرف شنید و کلی التماس منو و مسافرها رو کرد قدرشو بدون ناصر نگاهی بهم کرد و گفت _شوخی میکنه جدی نگیر بالا رفتیم و رو یکی از صندلی ها نشستم و حرکت کردیم سمت مرز لب مرز که رسیدیم منم قاطی زائرها پیاده شدم ، بقیه ساکهاشون رو در میاوردن برا تفتیش ناصر اومد کنارم و گفت _تا من ساکها رو بردارم پاسپورتتو در بیار و امادش کن تا بریم کنار گیت دستمو کردم تو جیبم و پاسپورتمو در اوردم و باز کردم یا حسین.... با صدای بلند یا حسین گفتم و نشستم رو زمین ناصر ساکی که دستش بود رو زمین انداخت و اومد سمتم _چی شد؟؟؟ روی زانو که نشسته بودم سرمو پایین اوردم و گذاشتم رو زمین مثل کسی که به سجده میره و با صدای بلند گریه کردم با صدای من بقیه مسافرها هم دورم جمع شدن تا اینکه ناصر پاسپورت رو از دستم گرفت و نگاهی کرد بخاطر تشابه جلد پاسپورت و شناسنامه ام ، اشتباهی شناسنامه رو بجای پاسپورت اورده بودم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ 🚩 هر روز را با سلام بر شما آغاز می‌کنیم! سلام بر شما ... که صاحب‌اختیار مایی! پروردگارا چنانكه مرا به ولايت و دوستى آن كسانى كه طاعتشان را بر من فرض و لازم كردى هدايتم فرمودى يعنى آنان كه از جانب تو بعد از رسولت كه درود خدا بر او و آلش باد صاحب فرمان خلافتند اللَّهُمَّ فَكَمَا هَدَيْتَنِي لِوِلاَيَةِ مَنْ فَرَضْتَ عَلَيَّ طَاعَتَهُ مِنْ وِلاَيَةِ وُلاَةِ أَمْرِكَ بَعْدَ رَسُولِكَ صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ 📚مفاتیح الجنان، دعای عصر غیبت ... 🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ سوزش عجیبی از گلوم تا معده ام احساس کردم ، فکر کردم دارم خواب میبینم ، انقدر گریه کردم تا زمینی که سرمو روش گذاشته بودم خیس شد جو طوری شد که چند نفری هم از شدت گریه و بی تابی که داشتم اشکشون در اومد و طاقت نیاوردن و رفتن بعد اینکه بقیه هم پی به ماجرا بردن چند نفری اومدن کنارمو و دستامو گرفتن و نشوندنم رو صندلی و شروع کردن به دلداری... _حکمت خدا بوده غصه نخور... _الان قسمت نبوده شاکر باش... _امام حسین از این بهتر برات در نظر گرفته... و ده ها جمله مثل اینکه هیچ تاثیری تو تغییر روحیه ام نداشت رو می شنیدم. رییس کاروان اومد و بقیه رو سمت گیت ها راهنمایی کرد ولی ناصر کنارم موند ناصرم اشکش در اومده بود با صدای لرزون و نگرانی که داشت گفت _گریه نکن مهدی دلم کباب میشه ، اروم باش ، حالت بد میشه ها، منم نمیرم به فرهاد میگم تنها بره باهات بر میگردم زنجان ، فقط تو رو خدا گریه نکن.... دست خودم نبود ، خودم رو یه ادم شکست خورده و بدبختی میدونستم که هیچ کس کمکم نکرد حتی امام حسین هم نخواست درددلم رو گوش بده ، حتی فخر شیعه ، ابولفضل عباس هم قبولم نکرد تا دردهامو بشنوه بدجور احساس بی پناهی و تنهایی کردم ، ازشدت ناراحتی و نا امیدی سردم شده بود و شروع کردم به لرزیدن ناصر تا وضعیتمو دید داد زد و کمک خواست چند نفری اومدن و کمک کردن روی صندلی ها دراز بکشم ، یکی از کارکنان اونجا اب قند به دست اومد و پیشم نشست. با کمک ناصر کنی از اب قند رو بهم خوروند تا حالم کمی بهتر شد با اینکه فشار غیر قابل وصفی رو متحمل میشدم وهر لحظه احساس میکردم قلبم میخواد وایسه ، ولی به هر زحمتی بود از جام پاشدم و نشستم ، نگاهی به ناصر و فرهاد که بالا سرم بودن انداختم و گفتم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️پیامبر صلی الله علیه وآله: مَنْ حَسَّنَ مِنْكُمْ فِي هَذَا الشَّهْرِ خُلُقَهُ كَانَ لَهُ جَوَازاً عَلَى الصِّرَاطِ يَوْمَ تَزِلُّ فِيهِ الْأَقْدَامُ 💬 هرکس در ماه رمضان اخلاقش را خوب کند، برای او وسیله عبور از پل صراط خواهد بود، در آن روز كه گام‏ها بر صراط مى‌‏لغزند. 📚 فضائل الأشهر الثلاثة، ص78.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _شما برید ، سرنوشت این سفر برای من تا اینجا بود ، بخاطر من علاف نشید ناصر رو به فرهاد کرد و گفت _فرهاد تو برو من با مهدی بر میگردم با عصبانیت به ناصر گفتم _تو غلط میکنی با من بر میگردی ،فرهاد اسیر و علاف تو و من نیست برو .... بزار تنها باشم ، کسی که امام حسین نخوادتش باید تنها بمونه... برو ناصر اولین باری بود که چنین رفتاری با ناصر داشتم اونم جلوی بردارش و بعد از سالها رفاقت ولی از قدیم گفتن دوست ان است که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی ناصر میدونست این رفتارم از روی اکراه بود و با این کار میخواستم کاری کنم با بقیه بره بعد از اینکه این حرفو زدم با ناراحتی پا شد و ساکشو برداشت موقع رفتن گفت _رفیق، من رفیق نیمه راه نبودم خودت اینطور خواستی و با فرهاد رفتن انگار قرار نبود اشکهای چشمم بند بیان ، بعد از اینکه فهمیدم ناصر ازم فاصله گرفت سرمو چرخوندم و نگاهی به زائرها کردم ، هر قدمی که سمت کربلا بر میداشتن مثل این بود که یه تیکه از گوشتم کنده میشد طاقت نیاوردم ، از جام پا شدم و رفتم سمت حیاط ، از فاصله دور تر دیدم دارن سوار ماشین میشن تا اینکه ماشین شروع به حرکت کرد و رفت با اینکه فاصله زیادی با اونها داشتم و از طرفی حالم مساعد نبود به زحمت دویدم سمت ماشینی که چندین درب نرده ای بین من و اون بود و خودمم میدونستم به هیچ وجه قادر به رسیدن بهشون نیستم ، چند قدمی که دویدم ضعف کردم و خوردم زمین ، انگار داغ دلم با رفتن اونها تازه شروع شده بود ، با صدای بلند گریه میکردم و بقیه نظاره گر بودن ، زیر افتاب سوزان تو فصل تابستان اونم تو شهر گرمی مثل مهران با سر و روی خاکی... وضعیتم قابل توصیف نبود ، چندتا سربازی که از اول اونجا بودن و میدونستن جریان چیه اومدن سمتم و زیر بغل هامو گرفتن و بردن تو کانکس و بعد از اینکه کمی اروم شدن یکیشون گفت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا