🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت498
✍ #جعفرخدایی
این حرفو گفتن و خنده های کشنده نیما شروع شدن همانا و ضایع شدن من همانا
بالاخره از خونه خارج شدیم و مادر نرگس هم بعد از خداحافظی رفت داخل و در رو بست
همین که در بسته شد افتادم دنبال نیما و نیما هم از ترسش داد میزد و فرار میکرد که بلاخره گرفتمش ، خواستم گوششو بگیرم که دیدم از پنجره خونه نرگس دارن نگام میکنن
با یه تغییر واکنش سریع نیما رو بغل کردم و اروم سمت ماشین بردم و نشوندمش تو ماشین
مادر و خواهرم که نشستن ، تا خواستم نیما رو اذیت کنم خواهرم گفت
_ دست به نیما بزنی میرم به نرگس میگم مهدی کودک ازار هم هست و جواب منفی میدن بهت
مادرم نگاهی بهم کرد و گفت
_بجای سرو کله زدن با بچه مهدکودکی بگو ببینم چی شد ؟ خدا بخواد این دختر همونیه که میخوای یا باید دوباره تو دل شب دنبال مورچه بگردیم؟
برگشتم سمت جلو و بعد نگاهی به مادرم کردم و گفتم
_مادر جان هیچ کس رو که نمیشه با یک بار دیدن و حرف زدن شناخت ولی اون مدتی که صحبت کردیم میشه گفت راضی کننده بود تا خدا چی بخواد
_خب الان باید چکار کنیم؟
ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم
_ فردا به ابجی زنگ میزنن دریک مورد حرف بزنن اگر قبول کنن ادامه راه رو میریم و اگرقبول نکنن ....
_درچه موردی قراره حرف بزنن؟
_درمورد مهریه ، من ۱۴تا پیشنهاد داشتم چون وسعم همین بود ، نرگس خانمم گفت باید با پدر و خانواده مشورت کنن و نتیجه رو اعلام کنن
امیدوارم قبول کنن چون احساس عجیبی نسبت به نرگس خانم داشتم
همین که این حرف از دهنم پرید خواهرم کمی جلوتراومد و گفت
_چه حسی شیطون بلا
با شنیدن این حرف خجالت کشیدم ولی خودمو کنترل کردم تا سوتی دوباره به نیماندم
_حس میکنم قبلا بارها دیدمش و انگارخیلی وقته میشناسمش ، در ضمن احساس میکنم خدا دلشون رو نرم میکنه و شرایط منو قبول میکنن و باهام راه میان
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت499
✍ #جعفرخدایی
_واقعا؟؟؟؟
خدا کنه حرفت درست باشه
راستش منم از نرگس خوشم اومد ، دختر خاکی و بی ریایی هست و اهل کلاس و ادا اصول نیست
_امیدوارم خدا خیرشو تو این مورد به دست امام زمان عج برام جاری کنه
خواهرمو رسوندم خونشون و رفتم سمت خونه خودمون ، نمازمو که خوندم از خونه خارج شدم و پیاده راه افتادم سمت امام زاده
تو راه داشتم به مسائل مهم دیگه زندگی فکرمیکردم که فردا یا روزهای بعد درموردش با نرگس صحبت کنم
نمیدونم جریان چیبود ولی راستی راستی باورم شده بود که قراره منو نرگس با هم ازدواج کنیم
رسیدم امام زاده ، مستقیم رفتم وضوخانه و وضوگرفتم و رفتم داخل ، مثل همیشه خیلی خلوت بود ، بعد از زیارت وخوندن دعای فرج و دعا برای امام زمان عج مهری برداشتم و رفتم گوشه ای و دورکعت نماز از طرف امام زمان عج برای مادرشون حضرت نرجس خاتون خوندم
بعد از اتمام نماز و بدون مقدمه شروع کردم با امام زمان حرف زدن
اقا جون انگار صدای پاتون رو دارم میشنوم!!
انگار قراره نگاه ویژه ای بهم بکنید
اقا جون شما رو به احترام مادرتون حضرت نرگس ، اگر نرگس خانم دختر با ایمان و شیعه و محب شماست و شماازش راضی هستید دل خانوادشون رو نرم کنید
اقا جون سرتون رو درد نمیارم ، خودتون میدونید شرایطم چیه ، کاری کنید با شرایطم کنار بیان
بهتر از هر کسی میدونید هدف من تشکیل یک زندگی بدور از هیاهو مادیات هست ، پس کاری کنید که به صلاحمه
دعا که تموم شد گوشه ای نشستم و بعد از چند دقیقه برگشتم خونه
به هزار امید و ارزو شب رو صبح کردم، با این که نمی تونستم یه جا بند بشم ولی ته دلم اروم بود
به هر ترتیبی بود تا غروب منتظر بودم و از هر چند دقیقه یک بار گوشیمو چک میکردم که مبادا خواهرم زنگ زده متوجه نشده باشم
حوالی غروب بود که خواهرم تماس گرفت
تا اسم خواهرمو رو صفحه گوشی دیدم سراسیمه گوشی رو برداشتم ....
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
4_5823392010270149512.mp3
7.15M
با امام زمان بگرییم
روضه حضرت رقیه به نیت فرج...
◾️ با حال مناسب استماع فرمایید
#رقیه_سلام_الله_علیها
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت500
✍ #جعفرخدایی
_سلام ،تماس گرفتن...
_سلام ، چه خبره اقا داماد چه خبره؟؟؟؟
با شنیدن این جمله فهمیدم راز ونیازم جواب داده و اونا هم با میزان مهریه کنار اومدن و قبول کردن برای ادامه خواستگاری بریم
_یعنی چی؟ قبول کردن؟
_مادر نرگس زنگ زد ، ظاهرا تصمیم گیری تو این مورد رو بخودش سپردن و گفتن هر تصمیمی بگیره قبول میکنن
قرار گذاشتن برا فردا ، دوباره با هم بریم ، باباشم هست ولی فعلا قراره بریم و بیشتر صحبت کنیم و اگر همه چیز بر وفق مراد بود در مورد جهیزیه و اجرای مراسم و .... حرف بزنیم
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم ، گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی منتظر شدم تا روز موعود برسه
فردای اون روز ظهر خواهرم خونه ما بود تا بعد از ظهر که با همبریم سر قرار تا اینکه ...
نمیدونم حرف از کجا شروع شد که بحثمون کشید به جهیزیه و اقلامی که داماد میخره
با اینکه کم و بیش در جریان خرید چند قلم جنس اصلی زندگی توسط داماد بودم نمیدونستم این رسم بی ریشه تبدیلشده به یکی از قوانین اصلی ازدواج
تا جایی که اگر داماد یخچال و فرش و اجاق گاز و لباس شویی و تلوزیون رو نخره ، تقریبا و بطور قطع ازدواج کنسل میشه
منم دانشجو وبیکارو از طرفی هم قسط و .... داشتم ، با شنیدن این حرف خیلی ناراحت ومضطرب شدم
به مادرم گفتم
_این طوری که نمیشه این قانون از کی اومده که باید پسر اینارو حتما بخره وگرنه....
خب اینجوری ازدواج ها کم میشه و جوون ها مجرد میمونن و متضرر خانواده ها میشن از طرفی جامعه رو به فساد میره و هزار درد دیگه
مادرم جواب داد
_بله میدونم ، ولی کاریه که خود مردم کردن و با مقاومت من و یا شما کاری نمیشه از پیش برد
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت501
✍ #جعفرخدایی
با خودم گفتم
خدایا تا کی باید استرس واضطراب بکشم؟
بحث فقط برای من نبود ومنظورم همه جوونا بود
چرا یک جوان تو این مشکلات گرونی که درجامعه وجود داره باید چوب رسم و رسوم ظالمانه خانواده ها رو هم بخورن؟
ولی حیف و صد حیف و بقول معروف
از ماست که برماست
با همه این اوصاف وقت گذشت وگذشت تا ساعت قرار رسید و اماده شدیم و رفتیم
امروز هم مثل پریروز بود و تعدادمون کم و زیاد نشده بود ، تو راه که بودیم داشتم به موضوعی فکر میکردم تا اینکه مادرم متوجه شد و ازم پرسید
_مهدی جان به چی فکر میکنی؟چیزی شده؟
_چیزی نشده مادر فقط
فقط میتونم یه خواهشی ازتون داشته باشم؟
_بله عزیزم چیمیخوای بگی؟
_میشه اجازه بدید فقط خودم حرف بزنم و درخواست هام رو بگم ؟ این زندگی منه و در بعضی مسائل باید خودم تصمیم بگیرم ، البته با شما مشورت میکنم ولی میخوام همه حرف هام رو بزنم و اگر قولی داده بشه خودم قول بدم
اینو که گفتم مادرم رفت تو فکر
نگاهی بهش کردم و ادامه دادم
_منظور بدی نداشتم مادر ، مطمئن باش اتفاق ناخوشایندی نمی افته
با توجه به شناختی که از نرگس خانم پیدا کردم اونم با من همسو و همفکره
_باشه پسرم، هر کاری صلاح میدونی انجام بده ولی با فکر
_حتما ...
تموم شدن حرفهامون مصادف بود با رسیدن به خونه نرگس خانم ، نزدیک خونشون پارک کردم و بعد از مرتب کردن موها و سرو وضعم سمت خونه حرکت کردیم
زنگ رو که زدم بلا فاصله درباز شد
فکرکنم باز از پنجره تحت نظر بودم ولی برام جالب بود کی داره نگاه میکنه و همین موضوع باعث میشد خندم بگیره
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸