eitaa logo
💗رمان جامانده💓
409 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بغض گلومو گرفته بود ، قطره اشکی از روی ناچاری و فشار روی گونه ام سرازیر شد _خدا رو شکر ، بهترین موقع رسیدی ، نمیدونی با چه خواهش و تمنایی راننده و مسافرها رو مجاب کردم وایسن دستمو گرفت و کشوند سمت ماشینی که باهاش اومده بودم _برو ساکتو بردار بریم دیره _ساک ندارم بزار کرایه این بنده خدا رو بدم بره _ساک نیاوردی؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم رفتم سمت راننده و کرایه اش رو دادم و برگشتم و سوار اتوبوس شدیم راننده تا منو دید گفت _پس شمایی مسافر جامانده ما؟؟؟ به ناصر اشاره کرد و ادامه داد _نمیدونم اقا ناصر چیته ولی بخاطرت خیلی حرف شنید و کلی التماس منو و مسافرها رو کرد قدرشو بدون ناصر نگاهی بهم کرد و گفت _شوخی میکنه جدی نگیر بالا رفتیم و رو یکی از صندلی ها نشستم و حرکت کردیم سمت مرز لب مرز که رسیدیم منم قاطی زائرها پیاده شدم ، بقیه ساکهاشون رو در میاوردن برا تفتیش ناصر اومد کنارم و گفت _تا من ساکها رو بردارم پاسپورتتو در بیار و امادش کن تا بریم کنار گیت دستمو کردم تو جیبم و پاسپورتمو در اوردم و باز کردم یا حسین.... با صدای بلند یا حسین گفتم و نشستم رو زمین ناصر ساکی که دستش بود رو زمین انداخت و اومد سمتم _چی شد؟؟؟ روی زانو که نشسته بودم سرمو پایین اوردم و گذاشتم رو زمین مثل کسی که به سجده میره و با صدای بلند گریه کردم با صدای من بقیه مسافرها هم دورم جمع شدن تا اینکه ناصر پاسپورت رو از دستم گرفت و نگاهی کرد بخاطر تشابه جلد پاسپورت و شناسنامه ام ، اشتباهی شناسنامه رو بجای پاسپورت اورده بودم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ سوزش عجیبی از گلوم تا معده ام احساس کردم ، فکر کردم دارم خواب میبینم ، انقدر گریه کردم تا زمینی که سرمو روش گذاشته بودم خیس شد جو طوری شد که چند نفری هم از شدت گریه و بی تابی که داشتم اشکشون در اومد و طاقت نیاوردن و رفتن بعد اینکه بقیه هم پی به ماجرا بردن چند نفری اومدن کنارمو و دستامو گرفتن و نشوندنم رو صندلی و شروع کردن به دلداری... _حکمت خدا بوده غصه نخور... _الان قسمت نبوده شاکر باش... _امام حسین از این بهتر برات در نظر گرفته... و ده ها جمله مثل اینکه هیچ تاثیری تو تغییر روحیه ام نداشت رو می شنیدم. رییس کاروان اومد و بقیه رو سمت گیت ها راهنمایی کرد ولی ناصر کنارم موند ناصرم اشکش در اومده بود با صدای لرزون و نگرانی که داشت گفت _گریه نکن مهدی دلم کباب میشه ، اروم باش ، حالت بد میشه ها، منم نمیرم به فرهاد میگم تنها بره باهات بر میگردم زنجان ، فقط تو رو خدا گریه نکن.... دست خودم نبود ، خودم رو یه ادم شکست خورده و بدبختی میدونستم که هیچ کس کمکم نکرد حتی امام حسین هم نخواست درددلم رو گوش بده ، حتی فخر شیعه ، ابولفضل عباس هم قبولم نکرد تا دردهامو بشنوه بدجور احساس بی پناهی و تنهایی کردم ، ازشدت ناراحتی و نا امیدی سردم شده بود و شروع کردم به لرزیدن ناصر تا وضعیتمو دید داد زد و کمک خواست چند نفری اومدن و کمک کردن روی صندلی ها دراز بکشم ، یکی از کارکنان اونجا اب قند به دست اومد و پیشم نشست. با کمک ناصر کنی از اب قند رو بهم خوروند تا حالم کمی بهتر شد با اینکه فشار غیر قابل وصفی رو متحمل میشدم وهر لحظه احساس میکردم قلبم میخواد وایسه ، ولی به هر زحمتی بود از جام پاشدم و نشستم ، نگاهی به ناصر و فرهاد که بالا سرم بودن انداختم و گفتم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _شما برید ، سرنوشت این سفر برای من تا اینجا بود ، بخاطر من علاف نشید ناصر رو به فرهاد کرد و گفت _فرهاد تو برو من با مهدی بر میگردم با عصبانیت به ناصر گفتم _تو غلط میکنی با من بر میگردی ،فرهاد اسیر و علاف تو و من نیست برو .... بزار تنها باشم ، کسی که امام حسین نخوادتش باید تنها بمونه... برو ناصر اولین باری بود که چنین رفتاری با ناصر داشتم اونم جلوی بردارش و بعد از سالها رفاقت ولی از قدیم گفتن دوست ان است که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی ناصر میدونست این رفتارم از روی اکراه بود و با این کار میخواستم کاری کنم با بقیه بره بعد از اینکه این حرفو زدم با ناراحتی پا شد و ساکشو برداشت موقع رفتن گفت _رفیق، من رفیق نیمه راه نبودم خودت اینطور خواستی و با فرهاد رفتن انگار قرار نبود اشکهای چشمم بند بیان ، بعد از اینکه فهمیدم ناصر ازم فاصله گرفت سرمو چرخوندم و نگاهی به زائرها کردم ، هر قدمی که سمت کربلا بر میداشتن مثل این بود که یه تیکه از گوشتم کنده میشد طاقت نیاوردم ، از جام پا شدم و رفتم سمت حیاط ، از فاصله دور تر دیدم دارن سوار ماشین میشن تا اینکه ماشین شروع به حرکت کرد و رفت با اینکه فاصله زیادی با اونها داشتم و از طرفی حالم مساعد نبود به زحمت دویدم سمت ماشینی که چندین درب نرده ای بین من و اون بود و خودمم میدونستم به هیچ وجه قادر به رسیدن بهشون نیستم ، چند قدمی که دویدم ضعف کردم و خوردم زمین ، انگار داغ دلم با رفتن اونها تازه شروع شده بود ، با صدای بلند گریه میکردم و بقیه نظاره گر بودن ، زیر افتاب سوزان تو فصل تابستان اونم تو شهر گرمی مثل مهران با سر و روی خاکی... وضعیتم قابل توصیف نبود ، چندتا سربازی که از اول اونجا بودن و میدونستن جریان چیه اومدن سمتم و زیر بغل هامو گرفتن و بردن تو کانکس و بعد از اینکه کمی اروم شدن یکیشون گفت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _حالت بده میخوای زنگ بزنم امبولانس بیاد؟ حال صحبت کردن نداشتم با اشاره دست گفتم نه کمی که حالم خوب شد از جام پا شدم تا برم ولی از مرز تا شهر مهران راه زیادی بود ، یکی از اهالی مهران که خانوادش رو راهی کربلا کرده بود و اومد سمتم و گفت _دارم میرم مهران میخوای ببرمت؟ _اره میام _وایسا همینجا ماشینو بیارم سوار شو ماشینو که اورد سوار شدم و حرکت کردیم سمت مهران اونم بین زائرها بود و میدونست چه اتفاقی افتاده ، نمیدونم به دلش الهام شده بود بهترین کمک تو این وضعیت سکوت هست یا خودشم زخم خورده بود وارد مهران که شدیم نزدیک میدون نگه داشت و گفت _بی تعارف و با رضایت میگم بریم خونه ما تا فردا راهیت کنم بری الان حالت خوب نیست _ممنون ، من دیگه اینجا کاری ندارم از ماشین پیاده شدم خواستم برم که گفت _ منم مثل تو بودم ولی امام حسین تو وقت مناسبش دعوتم کرد رو کردم بهش و گفتم _مثل من؟من چی ام؟ لبخندی زد و گفت _جامانده اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت جامانده .... اری جامانده ام از دیدار عشق جامانده ام از زیارت عشق جامانده ام از دیار یار جامانده ام از شوق وصال در حسرت روزی هستم که در حرمش بنشینم و سفره دل باز کنم مثل طفلان یتیم سر به زانوش بگذارم و گریه کنم از گردش دوران ، از روزهای سخت ، از نامهربانی های روزگار ، از دهن کجی های دنیا طاقتی نمانده عزیز زهرا ، دردودل هایم را گوش کن و اشک های چشمم را پاک کن دستی یتیم نوازانه به سرم بکش و دردم دوا کن ناله هایم رو بشنو و جوابم ده که فقط تو را دارم مولای من کنار میدون روی چمن نشستم و تو فکر بودم که با صدای بوق به خودم اومدم سرمو بالا اوردم دیدم همون راننده ای که از تهران تا مهران اومدیم ، ماشینو پارک کرد و اومد سمتم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ با تعجب نگاهی بهم کرد و پرسید _داداش تو که اینجایی!!!مگه قرار نبود بری کربلا؟؟؟؟ جوابی بهش ندادم کنارم نشست و ادامه داد _حالت خوبه؟ _خوبم _ باشه ، پس من برم خداحافظ خداحافظی کرد و رفت سمت ماشین و سوار شد و رفت ، چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم دوباره برگشت و گفت _داداش دارم برمیگردم تهران اگر میای ، بیا بریم نصف کرایه حساب کنم غرق تو فکر بودم و اصلا یادم نبود باید برگردم ، خودم رو روی لبه تیغ میدیدم ، افکاری منفی که بهم هجوم آورده بودن امونم رو داشتن میبریدن ، کم کم داشت باورم میشد نه واقعا اهل بیت نگام نمیکنن و تو سختی فراموشم کردن. وقتی راننده گفت داره برمیگرده تازه یادم افتاد منم باید بر گردم ولی نه به زنجان ، چون اگر مادرم میفهمید به جای پاسپورت اشتباهی شناسنامه رو داده خیلی ناراحت میشد و از طرفی اصلا محیط زنجان برام مناسب نبود و منم دنبال جایی بودم که خودم رو تخلیه کنم تا شاید مرهمی بشه بر روی زخم هایی که به جسم و روحم وارد شده بود. از جام پا شدم و تلوتلو خوران سمت ماشین رفتم ، گرمای هوا از یه طرف، ضد حالی که خورده بودم از طرف دیگه ، نایی برام نذاشته بود ، وقتی نشستم تو ماشین راننده نگاهی بهم کرد و گفت _حالت خوب نیستا!!!زیر چشمت گود افتاده ، کی غذا خوردی؟ چشمام کاسه خون و عرق از سرو روم سرازیر بود ، نگاهی بهش کردم و جواب دادم _ لطف کن کولرو روشن کن و برو ، ولی تهران نه ، برو قم _باشه هر طور راحتی راه که افتادیم باز صندلی رو تا اخر خوابوندم ، چشمام رو بستم ، خیلی خسته بودم . دوست داشتم بخوابم ولی نه خواب معمولی ، دوست داشتم مدت زمان طولانی بخوابم و وقتی بیدار میشم هیچ چیز رو به یاد نیارم ولی حیف اینا همش توهم بود و دور از واقعیت!! 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بر خلاف دیشب که خوابم نمیومد و با سرعت سمت هدفم میرفتم و تعجیل و رسیدن به مهران بی تابم کرده بود ،الان بی حال و بی روحیه بودم ، همین که رو‌صندلی نشستم خوابم گرفت تا اینکه وقتی چشمام رو باز کردم نزدیک همدان بودیم. از شدت ضعف چشمام تار میدید ، برای خوندن نماز با کلی زحمت از ماشین پیاده شدم و مثل بیماری که توان راه رفتن نداره سمت وضو‌خونه رفتم . حدود چهل ساعت بود لب به غذا نزده بودم بنابراین این حالت طبیعی بود. نمازم رو نشسته خوندم و رفتم سمت ماشین و حرکت کردیم، راننده که پسر مشتی و‌خوبی به نظر میرسید در تمام طول مسیر حواسش بهم بود و هر چی اصرار میکرد چیزی برام بخره اجازه نمیدادم. دوباره دراز کشیدم رو صندلی ، انگار چند ثانیه گذشته ، با صدای راننده بیدار شدم _داداش بیدار شو رسیدیم قم از جام پا شدم و نگاهی به اطراف کردم ، حوالی ساعت دوازده شب بود _اینجا کجاست؟ _میدان هفتادو دو تن _ برو سمت حرم کنار رودخونه _باشه حرکت کرد تا اینکه رسیدیم سمت کنار مسافر خونه و بعد از حساب کردن کرایه ماشین ، وارد مسافرخونه شدم و یه اتاق گرفتم همین که وارد اتاق شدم بدون اینکه توجهی به اطراف کنم رو تخت خواب دراز کشیدم خوابم برد حوالی ساعت نه صبح با گرم شدن هوای بیرون و اتاق از خواب بیدار شدم و نشستم رو تخت ، نای نشستن هم نداشتم ، ولی گرما خیلی اذیتم میکرد و ناچارا مجبور شدم پاشم و کولر رو روشن کنم ، پرده رو که کنار زدم ، انگار گنبد زیبای حرم با جسم و روحم حرف میزد همین که این منظره رو دیدم بی اختیار اشک توی چشمام جاری شد ، سرمو به دیوار تکیه دادم و خیره شدم به گنبد. چند دقیقه که گذشت گوشی و شارژر رو در اوردم و گوشیو گذاشتم تو شارژ ، ضعف بدنیم طوری شده بود که نفسم بالا نمیومد و به سختی نفس میکشیدم ، تا گوشی شارژ بشه تصمیم گرفتم برم پایین و چیزی بخرم بخورم تا شاید کمی حالم بهتر بشه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ از اتاق خارج شدم و با یه مصیبتی از پله ها پایین اومدم تا رسیدم به سالنی که پذیرش اونجا بود همین که رسیدم سرگیجه و افت قند باعث شد تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم،چندتا مسافری که اونجا بودن با دیدنم سریع سمتم اومدن و روی صندلی نشوندن ، مسئول پذیرش که دستپاچه شده بود اومد سمتم و پرسید _چی شدن جوون ، چرا افتادی؟زنگ بزنم امبولانس بیاد؟ با چشمای خمار و نیمه باز نگاهی بهش کردم _اگر خرما داری یدونه بده اگر نه چایی بده _هر دو رو دارم پسر تو فقط یکم تحمل کن الان برات میارم دوان دوان رفت سمت در کوچک زیر پله و بعد از چند ثانیه با استکان چایی بیرون اومد و گذاشت کنارم ، از کشوی میزی که کنارش بود بسته خرما رو اورد و داد بهم ، بعد از خوردن چایی و‌خرما کمی حالم بهتر شد ، حد اقل توان راه رفتن پیدا کردم استکان و خرما رو گذاشتم رو‌میز و برگشتم سمت اتاق ، در رو‌که باز کردم صدای زنگ گوشیم رو شنیدم ، تا برسم به گوشی قطع شد گوشیو برداشتم دیدم سه بار زنگ زدن و‌هر سه بار کسی نبود جز میثم خواستم بهش زنگ بزنم که دوباره زنگ زد _الو سلام مهدی _سلام _چندباری زنگ زدم جواب ندادی .... خواب بودی؟ _نه _حالت خوبه؟ _خوب؟؟؟؟نه خوب نیستم _چی شده؟ بخشی از بدبیاری این دو سه روزه رو بهش گفتم و از اونجایی که حال حرف زدن نداشتم بقیه سوالهاش رو‌خیلی کوتاه جواب دادم تا اینکه میثم پی به حالت ضعف روحی و‌ جسمیم برد و اصرار کرد بیاد پیشم _زنجان نیستم ، اومدم قم _ایرادی نداره ، خیلی وقته قم نرفتم بعد از نهار حرکت میکنم اینو گفت و برای اینکه مانع اومدنش نشم گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بعد از اینکه ادرس مسافرخونه رو براش فرستادم گوشیو گذاشتم سر جاش و دوباره دراز کشیدم از شدت ضعف خواب که چه عرض کنم از هوش رفتم راسته که میگن وقتی ادم خوابه یا بیهوشه درکی از زمان نداره و شاید روزهاو هفته ها بگذره ولی وقتی شخص به هوش اومد فکر میکنه چند دقیقه خوابیده این اتفاق بارها و بارها برای همه افتاده و منم از این قائله مستثناء نبودم عقربه های ساعت طوری حرکت میکردن انگار جلاد شمشیر به دست دنبالشون کرده و میخواد سر از تنشون جدا کنه موقعی که میثم گوشیو قطع کرد اذان ظهر نگفته بود ولی وقتی چشمام رو باز کردم ..... همه جا روشن و نورانی بود یا لااقل به چشمم اونطور میومد که همه جا روشنه خواستم از جام بلند شم که سوزش عجیبی تو دستم احساس کردم ،نگاهی کردم ببینم چیه! دیدم بهم سرم وصل کردن ، نگاهی به دور و اطراف کردم ولی کسی رو ندیدم ، پرستار رو صدا زدم ولی صدام ضعیف تر از اونی بود که حتی همراهم بشنوه تا برسه پرستار که ده ها متر ازم فاصله داشت وقتی دیدم تلاشم بی فایده هست اروم و بیصدا سر جام دراز کشیدم و خیره شدم به سقف چند دقیقه ای که گذشت صدای پایی که بهم نزدیک میشد رو شنیدم ،منتظر بودم تا ببینم کیه که پرده رو کنار زد و دیدم میثمه! نایلون پر از میوه و ابمیوه رو گذاشت رو میز کنار تختم و وقتی دید بهوش اومدم لبخندی زد و نشست کنارم _سلام مشتی.... با خودت چیکار کردی؟؟؟ با دیدن میثم خوشحال شدم و آهی از ته قلبم کشیدم _کی منو اورد اینجا؟تو از کجا فهمیدی اینجام؟؟؟ _شب که رسیدم مسافر خونه دیدم کنار مسافرخونه پر ادمه و یه امبولانسم اونجاس ، اول توجهی به امبولانس و‌مریض نکردم تا اینکه اسمتو به پذیرش گفتم و با دیدن من خیلی خوشحال شد و گفت تو امبولانسی منم سوار شدم و یه راست اومدم اینجا _مگه چی شده بود _احتمالا دیدن در اتاقت بازه و افتادی کنار تخت به مسئول مسافرخونه اطلاع دادن و اونم بعد از اینکه نتونسته بیدارت کنه زنگ زده امبولانس در حین حرف زدن بودیم که پرستار اومد و نگاهی به سرم انداخت و وقتی دید تموم شده از دستم باز کرد و‌گفت _میتونید برید ولی نسخه رو از دارو خونه بگیرید و حتما استفاده کنید. بعد از مرخص شدن از بیمارستان میثم ماشینو اورد و سوارم کرد و رفتیم کنار مسافرخونه ولی نزاشت من پیاده بشم و رفت تو و بعد از چند دقیقه اومد بیرون و نشست تو ماشین و شناسنامه ام رو داد بهم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ شناسنامه رو‌که گذاشت رو داشبورت با تعجب پرسیدم _ شناسنامه رو‌ گرفتی؟؟؟ فعلا میخوام اینجا باشم شرایط برگشتن به زنجان رو ندارم در ضمن میخوام پنج شش روزی نرم بعد برم ، مادرم فکر میکنه کربلا هستم ، برای همین موندگارم همینطور که داشتم صحبت میکردم استارت ماشین رو زد و ماشینو روشن کرد و گفت _قرار نیست برگردیم فقط جامون رو عوض میکنیم بدون اینکه چیز دیگه ای بگه حرکت کرد و رفتیم ، چندتا خیابون رو که رد کردیم گوشیو و برداشت و تماس گرفت _ سلام استاد خوبید؟ کدوم خیابون هستید؟ ما الان بلوار امین هستیم ادرس رو خیابون فرعی رو‌هم گرفت و خداحافظی کرد ، از یک طرف حالم خوب نبود و هنوز سرگیجه ام رو داشتم و از طرف دیگه هم شب بود ، نفهمیدم چی شد و از کجا رفتیم تا اینکه ماشین رو کنار یه خونه نگه داشت و ماشینو خاموش کرد _ فعلا پیاده نشو تا برگردم از ماشین پیاده شد و رفت وسط خیابون و شروع کرد صحبت کردن با تلفن ، تو همین حین صدای باز شدن در یکی از خونه ها باعث شد میثم سمت در بره و بعد از مطمئن شدن اومد کنار ماشین و کمک کرد پیاده بشم . با هم سمت در حرکت کردیم ، قبل از اینکه به در برسیم در باز شد یک اقایی قدبلند حدود ۶۵ساله اومد دم در و با روی خوش و و لبخندی که روی صورتش داشت جلومون ظاهر شد. همین که رسیدیم بهش چند قدمی اومد سمتمون _سلام علیکم عزیزانم ، خیلی خوش اومدید ، بفرمایید بعد از سلام میثم رفت سمتش و بغلش کرد و شونه اش رو بوسید . بعد از میثم اومد سمت من و بلغم کرد و بعد از روبوسی ،راهنماییمون کرد داخل ، وارد که شدم دیدم یه حیاط بزرگ که چندتا درخت داشت و کنار باغچه و بهار خواب و‌ حوض پر بود از گلدون های رنگارنگ با گل های زیبا یک لحظه احساس کردم وارد بهشت شدم،تا اینکه در رو بست و اومد کنارمون و راهنمایی کرد بریم طبقه بالا ظاهرا طبقه همکف خانواده اش بودن ولی لامپ های طبقه بالا خاموش بود و خالی در واحد بالا رو باز کرد و چراغ رو روشن کرد و وارد شدیم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ ما که وارد شدیم خودش برای دقایقی رفت پایین ، ما هم رفتیم و یه گوشه پذیرایی نشستیم ، دور تا دور پذیرایی قفسه بندی و تمام قفسه ها پر بود از کتاب چند دقیقه که گذشت با سینی شربت و میوه اومد بالا ،میثم سریع رفت پیشش و وسایل رو‌گرفت و‌گذاشت رو زمین _استاد اگر قرار باشه تو زحمت بیفتید ما بر میگردیم !!! _نفرمایید عزیزم شما رحمت خدا هستید ، ببینید خدا چقدر بنده حقیر رو دوست داره که برام مهمون فرستاده فعلا ساکت بودم و چیزی نمی‌گفتم و فقط نظاره گر بودم تا اینکه میثم شروع کرد به حرف زدن _استاد ایشون اقای مهدی خدایی هستند ، یکی از دوستان خوبم و تنها کسی که تو شهرمون باهاش در ارتباط هستم ، در حقیقت میشه گفت هم دوست هم برادر _ خیلی هم عالی اقای خدایی عزیز ، ظاهرشون خدایی هست ان شاء الله باطنشونم خدایی هست یکی از بهترین لطف ها و نعمت های خداوند به یک بنده ، قرار دادن یک دوست خوب و مومن برای رفاقتش هست خدا بهتون خیر و برکت در دین و دنیا بده بعد از تموم شدن حرفهاشون میثم رو‌ کرد به من و گفت _ایشون استاد خوبم ، برادر بزرگم اقای محسنی هستند که لطفشون همیشه شامل حالم بوده و برادری رو در حقم تموم کردن ، استاد محسنی کسی هستند که منو از دنیای خیال و وهم و سرگردونی نجاتم دادن اینو که گفت اقای محسنی گفت _پناه بر خدا.... نفرمایید این حرفها رو ، خواهش میکنم از اونی که هستم بالاترم نبرید _واقعیت بود استاد اگر میخواید تکذیب کنید مختارید ولی تغییری در واقعیت اتفاق نمیافته حرفهاشون که تموم شد گفتم ... _از دیدنتون خیلی خوشبختم ، توفیق نصیبم شده تا شما رو ملاقات کنم قصد مزاحمت براتون نداشتم ، البته اگر میدونستم این موقع شب اقا میثم میخوان منو بیارن اینجا حتما مانعشون میشدم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ نگاهی به ساعت کردم نزدیک دو نصف شب بود ، ادامه دادم _ ساعت رو که نگاه میکنم بیشتر شرمنده شما میشم ، ازتون خواش میکنم بخاطر ما بد خواب نشید و برید استراحت کنید ، ما هم ان شاءلله فردا مرخص میشیم لبخندی زد و گفت _ اومدمنتون دست خودتون بود رفتنتون دست خودتون نیست ، اینجا هم منزل خودتونه ، میثم جان میدونن بنده اهل تعارف نیستم ، چند روزی اینجا هستید و اصلا دوست ندارم حرف رفتن بشنوم تنهاتون میذارم تا استراحت بکنید فردا خدمت میرسم بعد از تموم شدن حرفش از جاش پا شد و ما هم به احترامش پاشدیم و اقای محسنی رفت بالش کنار اکواریوم رو برداشتم و گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم میثم هم لباس هاشو عوض کرد و اونم بالشی اورد کنار مبل گذاشت ، چراغ ها رو خاموش کرد و اومد دراز کشید. دلم خیلی گرفته بود ، وقتی دوباره یادم افتاد چطور لب مرز نقره داغ اعمالم شدم دلم سوخت ، به میثم گفتم _ میثم منو ببخش خشک و بی روح باهات رفتار میکنم ، دلم پره داره میترکه میثم...کسی نیست به داد دلم برسه ،احساس میکنم هیچ کس رو ندارم تنهای تنهام حال و حوصله تعارف تیکه پارچه کردن و لبخند زدن و حرفهای معمول رو‌ ندارم چشمم رو به این رفتارهای سردم ببند _ نمیدونم منظورت از گفتن این حرفها چیه؟ منو خوب میشناسی و روحیات و اخلاقم رو میدونی ، پس نیازی به معذرت خواهی نیست. درسته نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده ولی میدونم انقدر برات مهم و سخت بوده که اینطوری شده ندیده و نشنیده حق رو بهت میدم، لازم نیست عذر خواهی کنی و عذاب وجدان بگیری _فردا صبح با اقای محسنی هم میگم وضع روحی خوبی نداشتم و خسته هم بودم ، تا فکر نکنه اقا میثم دوستای بی ادبی داره _نگران استاد نباش ، قبل از اینکه بیایم اینجا بهش توضیح دادم حالت خوب نیست و خودش اصرار کرد تو رو بیارم اینجا 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ این حرف رو که شنیدم کمی خیالم راحت شد و تونستم چشمامو ببندم و بخوابم از بس خسته و داغون بودم نفهمیدم کی خوابم برده و کی صبح شده ! با گرمای نور افتاب که از پنجره رو صورتم افتاده بود از خواب بیدار شدم ، نشستم و نگاهی به اطراف کردم خبری از میثم نبود ، تا میثم بیاد ابی به دست و صورتم زدم ، از کنار اینه قدی که به دیوار زده بودن رد شدم ، دوباره برگشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم ، لباس هام همگی کثیف و خاکی بودن ، با دیدن این صحنه ناراحت شدم ولی نه برای خودم برای رفیقم که منو اورده بود اینجا .... برگشتم سر جام تا اینکه در باز شد و میثم با سینی پر که توش صبحانه بود وارد شدو سلامی کرد و نشست. بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن سفره جویای اقای محسنی شدم که گفت کلاس داشته و رفته بیرون و ظهر بر میگرده _اقای محسنی استاد چه رشته ای هست؟ _ اصول اعتقادات رو تدریس میکنه ولی در حقیقت یکی از سینه سوختگان مهدویت هست و مهدویت رو‌ تدریس میکنه _چطوری باهاش اشنا شدی؟ _داستانش طولانیه یه روز برات تعریف میکنم ولی بدون ادم مومن و دلسوزی هست و میتونه کمکت کنه ، راستش من به نیت اینکه تو رو بیارم خونش اومدم قم ، میدونم به حرف زدن با استاد نیاز داری رفتم تو فکر... شاید راست میگه ، خدا رو چه دیدی شاید کلید در بسته سرنوشتم با راهنمایی و حرف این شخص پیدا شد نگاهی به ساعت کرد و گفت به اذان ظهر چیزی نمونده ، من میرم حرم و پیشنهاد میکنم تو نیای چون هنوز حالت خوب نشده ، گوشیتم گذاشتم تو شارژ حرفاش که تموم شد پاشد و رفت سمت در _راستی اینجا حموم هم داره ، از ماشین لباس و حوله برات میارم هم برو دوش بگیر هم لباس هاتو بشور و بنداز رو بند بهار خواب ، ده دقیقه ای خشک میشه رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با ساک وارد شد و لباس و حوله رو داد و‌خدا حافظی کرد و رفت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸